- هایتن
- پنجشنبه ۶ جولای ۲۳
- ۱۸:۳۰
- ۱ نظر
این مشکل رو همیشه با بقیه داشتم که روی خوبی من زیادی حساب میکنن. دوست داشتم اتفاقا از طرف بدی بهم نگاه کنن و بهتر از انتظارشون باشم تا اینکه از طرف زیادی خوبی بهم نگاه کنن و انتظارشون رو برآورده نکنم. یعنی خب دوست دارم تصمیم خودم باشه و دلم نمیخواد کسی برام تصمیم بگیره. این طرز فکر منجر به دروغگویی هم میشه و صداقتی در کسی نمیبینم. یعنی مثلا طرف دزده ولی به من که میرسه از اهمیت مال حلال و این چیزا صحبت میکنه و تازه مبالغه هم میکنه و از صاحبدلان هم جلو میزنه. دوست داشتم طرف اگر دزده راحت حرفش رو بزنه. کلا از اینکه کسی فرضی در موردم بکنه خوشم نمیاد ولی انگار ناگزیره و باید در طرح سفر بی بازگشت به مریخ ثبت نام کنم.
تو ایران که بودم با اینکه از روزهای سخت نوجوانی تا حدودی فاصله گرفته بودم ولی احساس خوشبختی نمیکردم و یک بار هم در موردش نوشتم نمیدونم منتشرش کردم یا نه. مثالی شبیه این زده بودم که طرف پایین دره یا بالای دره داره راه میره و احساسی نمیکنه که کجای درهست الان. دیگه گفتم شاید شما یادتون باشه، مهم هم نیست، حرفم همینی بود که اینجا گفتم. راه حلش اینه که هر چند قدم یه نگاهی به پایین دره بندازی و به نیستی خیره بشی، راه حل غمانگیزیه.
اینجا از پس کارهام برمیام. به نظرم تا حدودی راضی هم شدم. چیزی شبیه تواضع یا پذیرشه. شاید یه جایی خونده باشم که سختیها آدما رو متواضع میکنه. به نظرم یه کم باید اصلاح بشه، شاید شکستها بهتر باشه. مثل تفاوت فرمانده شجاعیه که تو هزار تا جنگ سخت شکست خورده و متواضعه، با فرمانده بزدلیه که هزار تا جنگ بیاهمیت رو برده و مغروره. به بازندهی جنگهای سخت میگن بازندهی سختگیر.
یه چیزی که اینجا اذیتم میکنه اینه که برخورد آدما قابل اعتماد نیست و کسی که دیروز به سلامت به گرمی جواب داده امروز ممکنه بیتفاوت از کنارت رد بشه و به تعداد باختهات اضافه کنه. به هر حال جای خوشبختیه که من یه نفرم و خودم باید با خودم کنار بیام، اگه مثلا در زمان خلقت خاک کم میآوردن و مجبور میشدن دو تا روح رو در یه بدن بذارن زندگی برای من یکی کابوس میشد. شایدم حالا بد نمیشد و توافق میکردیم و هر شب یکیمون یه روح سرگردان میشد.