سلام
دیشب قبل از خواب یک ربعی با خودم حرف زدم و حرف هایم را ضبط کردم و بعد هم یک ربع به حرف هایی که همین یک ربع پیش زده بودم گوش کردم.

 از این به بعد، یعنی پیش پای شما از همین دیشب، یک مدتی اتاق تنها هستم و این خوشبختی بزرگی ست. من وقتی دارم درس می خوانم یا فکر می کنم باید راه بروم آنقدر راه می روم که دیگر پاهایم درد می گیرند ولی وقتی کسی اتاق باشد نمی توانم این کار را بکنم. صبحی فایل هایم را روی گوشی ام ریختم و شروع به راه رفتن کردن کردم آنقدر راه رفتم که پاهایم درد گرفت. این راه رفتن هم نباید به مقصد خاصی باشد یا مسیر مستقیمی باشد باید رفت و برگشت باشد و روبرویم هم دیوار داشته باشد که من بدون اینکه حواسم به جایی باشد بدانم کی باید برگردم. شما را نمی دانم ولی من یکی نمی توانم در لبه ی یک پرتگاه درس بخوانم. هر چند زندگی که فقط درس خواندن نیست و من می توانم سوار بر یک اسب چموش آواز هم بخوانم. 

+ برای اون دوستی که خواهش کردن کامنت ها باز بشه شاید به زودی بازشون کردم ولی فعلا نه، دلی برای این کار ندارم جرات دارم ولی دل ندارم