- هایتن
- جمعه ۱۱ مارس ۱۶
- ۱۱:۴۹
- ۱۰ نظر
سلام
پراگ شهر قشنگی است و من را یاد میلان کوندرا و مجموعه داستان "کتاب خنده و فراموشی" اش میاندازد. این موقع از سال که چیزی به بهار نمانده قدم زدن در کنار رودخانه ولتاوا لذت بخش است حتی اگر این کار را به تنهایی انجام بدهی. پراگ مثل مسکو یک شهر شرقی نیست، مناظرش شبیه آمستردام است اما اینجا به اندازه آمستردام باران نمیبارد و هوایش تو را یاد زوزهی سگها نمیاندازد. یک خوشبختی دیگر هم این است که مردم اینجا مثل اهالی ورشو عاشق آمریکاییها نیستند. رودخانهی ولتاوا جزیره هم دارد. شبیه پارک هستند جزیرهها و گمان نمیکنم چیزی در آنجا ناشناخته مانده باشد. کمی جلوتر از جزیره اسلوانسکی پل ناروندی هست که از وسط جزیره کوچک استیلچکی میگذرد شاید اگر از تهران تا پراگ پیاده رفته بودم میتوانستم در این جزیره نفسی تازه کنم. آخرین بار وقتی لندن بودم و از لاندن دیلایتها میخوردم با خودم گفتم اگر از این راحت الحلقومها زودتر خورده بودم بیشک سرسپردهی استعمار میشدم. هیچ وقت شکلاتی با این مزهی پیچیده نخورده بودم. اما پراگ، پراگ من را نویسندهی سرکش رمانهای عجیب و غریب میکرد اگر زودتر با او آشنا میشدم. افسوس که دیگر نه فرصت سرسپردگی دارم و نه امید اینکه روزی یک نویسندهی سرکش بشوم.
+ مثلا این بار برای پیاده روی رفته ام پراگ
+ توضیح عکس: مثلا من سرکش و سرسپرده شدم در ضمن عکسش مربوط به موزه موچا در پراگ هست که از روبروش رد شدم