- هایتن
- سه شنبه ۳ می ۱۶
- ۲۳:۴۴
- ۸ نظر
کمی که خواستم در اتاقم قدم بزنم مگسی را دیدم که روی یکی از صندلیها نشسته است، من را از تنهایی در میآورد چند تا از برگههای سوالات میانترم که حالا دیگر به درد نمیخورند را لوله کردم و به مگس بیچاره حمله کردم ولی او خودش را نجات داد او که نمی فهمد باید برای خالی کردن عصبانیت من می مرد. در مغز کوچک مگسها فقط میتوان میل به تولید مثل و تلاش برای زنده ماندن را تعریف کرد، چه اینکه بعد از اینکه از دست من فرار کرد به ارتفاعات پناه برد. شما هیچ مگسی را نمیبینید که افسردگی گرفته باشد یا فلان غذا را دوست نداشته باشد یا به اسمس جواب کوتاه داده باشد یا بخواهد در زندگیاش مخفی کاری کند. نه اینکه غصه ای نداشته باشند، نمیفهمند، درست مثل بعضی از ما انسانها که نمیفهمیم. جلوی آینه ایستادم خیلی به صحبت روبروی آینه اعتقادی ندارم، تقریبا هیچ وقت این کار را نمیکنم و بیشتر مواقع مسخره بازی در میآوردم. ولی این بار دیگر قربان صدقهی خودم نرفتم فقط کمی ابروهای پرپشتم حواسم را از موضوع اصلی پرت کرد اما خیلی سریع برگشتم. حالم خوب نبود و شبیه سیب زمینی پژمرده شده بودم، گفتم حالا چرا؟ حالا که دستت به دهانت میرسد حالا چرا، به صحبت کردنم روبروی آینه پوزخند زدم و به نظرم راه حل تمام این مسائل بدیهی آمد.