- هایتن
- دوشنبه ۱۶ می ۱۶
- ۰۶:۳۸
- ۷ نظر
سلام
قبل از ورود به دانشگاه خیلی مذهبی بودم نمازهای صبح و ظهر و شب را در مسجد میخواندم یعنی حداقل یک تابستان یادم هست که صبح خیلی زود از خواب بیدار میشدم و همیشه هم خواب سبکی داشتم مادرم اگر بخواهد از سختیهایی که برای بزرگ کردن من کشیده بگوید خواب سنگین یکی از آنها نیست. داشتم میگفتم حواسم را پرت میکنید، صبح خیلی زود از خواب بیدار میشدم میرفتم چند نفر از دوستانم را هم صدا میزدم که یکی در میان میآمدند یا نمیآمدند میرفتیم نماز صبح را در مسجد میخواندیم بزرگترین دلخوشیمان هم این بود که دوشنبهها زیارت عاشورا با صبحانه بود. مینشستیم تحلیل میکردیم که ما برای صبحانه میآییم یا برای زیارت عاشورا. حالا مثلا صبحانه چه بود، نان سنگک با پنیر، عالی بود البته، سر سفره شکر هم میگذاشتند و معمولا صبحانه را با چای شیرین میخوردیم. هر روز ظهر تا مسجد اعظم شهر که نزدیک هم نبود میرفتم و نماز ظهرم را آنجا میخواندم. رفتنی همیشه تنها میرفتم ولی برگشتنی معمولا چند نفر از دوستانم بودند که با آنها برمیگشتم سنشان از من بیشتر بود بعضی وقتها موقع برگشتن نوشابه میخریدند میخوردیم، من همیشه در حال حرف زدن بودم هم صبحها هم ظهرها و هم شبها. شبها مسجد امام رضای محلهمان میرفتم که سقفش چوبی بود و یک تابلوی سیاه و سفید داشت، همان موقع هم در مدرسه تیزهوشان درس میخواندم و برای المپیاد آماده میشدم در مدرسه با کسی حرف نمی زدم. به هر حال وقتم همیشه بی نهایت بود حتی سالی که کنکور داشتم به هیچ درخواستی نه نگفتم جای شما خالی یک اردوی سرعین هم همان سال رفتیم و در استخر آب گرمش پاشنهی پای یک نفر محکم به گوشم خورد شبش از گوشم خون آمد. این روزها ولی خیلی نچسب شدهام شاید از دور که نوشتههایم را کسی میخواند آدم بدی به نظر نرسم ولی از نزدیک گاز میگیرم.