قور قور

  • هایتن
  • جمعه ۹ آوریل ۲۱
  • ۱۰:۴۶
  • ۳ نظر

ماها معمولا از ترس این که یه آدم شکست‌خورده به نظر برسیم کمتر حرف می‌زنیم یا حداقل من این‌طوری هستم. غم‌انگیز و البته باعث خجالته. بیشتر وقتا حس یه وزغی رو دارم که از نبودن سر سفره‌ی هفت‌سین ناراحته. یعنی به نظرم بقیه این‌طوری در موردم فکر می‌کنن. اهمیتی هم نداره. ولی خب ما برای یکی می‌نویسیم لابد. اون‌ روز داشتم به یکی می‌گفتم، البته نه اون یکی که براش می‌نویسم، یکی دیگه، که من خیلی از این‌که توی کوه باشم و مثلا با تفنگ بادی به سمت یه هدفی شلیک کنم یا دوستی رو داخل رودخونه بندازم و کِر کِر بخندم لذت نمی‌برم، گفتم آشنایی داریم که همیشه وقتی می‌خواد شوخی کنه در این مورد حرف می‌زنه که من می‌خوام یه زن دیگه بگیرم و صاحب‌کارم یه زن پول‌دار بود که هر روز صبح برای من چایی می‌آورد ولی من نگرفتمش و این صحبت‌ها، ولی این‌ها برای من بامزه نیست. تقریبا هیچ‌چی برای من بامزه نیست. گفتم من بعضی وقتا تو فانتزی خودم دوست دارم با یکی بشینم یه چایی یا یه قهوه بخورم ولی بعد می‌بینم به اونم علاقه‌ای ندارم و اون یه نفر که کنارشی مهمه نه اون چایی و قهوه و کوه و شوخی‌های بی‌مزه. حالا به هر حال گفتن یا نگفتن یه سری حرفا مهم نیست و فقط مهمه که کی اونو می‌خونه و وقتی می‌گی احساس وزغ بودن از نظر دیگران می‌کنی تو رو دلداریت نده و مثلا خودش هم صدای وزغ دربیاره و بگه این که بد نیست.

خیلی دوست دارم روشن‌تر حرف بزنم. چند روزی به سرم زده بود بردارم به یه سریا ایمیل بزنم و بهشون بگم در طول سال‌ها چه فکرایی در موردشون کردم. می‌دونین، مثلا شما با خودتون فکر می‌کنین اگه می‌شد با فلانی یه شام بخورین یا حتی باهاش ازدواج کنین یا حداقل امکانش رو مطرح کنین یا مثلا روی یک موضوع علمی با هم کار کنین یا با هم‌دیگه یه بار کوه برین، اینا رو هیچ وقت نمی‌گین. من دوست داشتم بگم. ماها بیشترمون آدمای مزخرفی هستیم و قبل از مطرح کردن این چیزای ساده باید صد در صد به هم‌دیگه اعتماد داشته باشیم انگار که شیشه‌ی عمرمون قراره بشکنه.

توهم توطئه یا اتحاد نامقدس تمام نیروهای جهان علیه من

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱ آوریل ۲۱
  • ۰۹:۴۱
  • ۱ نظر

یکی از اتفاقای غم‌انگیز (در کنار فقر و جنگ و کشتار و آوارگی و گرسنه‌گی و ظلم به حیوانات) اینه که نمی‌تونی بقیه آدما رو بفهمی. یه همسایه داریم که کلاس قرآن می‌ذاره و فال‌گیری هم می‌کنه و به خاطر فال‌گیری همیشه کوچه شلوغه. من گفتم اگر اینجا بودم زنگ می‌زدم پلیس، که بیاد این بساط کلاه‌برداری رو جمع کنه که خب پدرم و بقیه مخالفت کردن. گفتم شما که صبح تا شب از این و اون انتقاد می‌کنین جرات روبرو شدن با همسایه‌تون رو ندارین. نمی‌تونم قبول کنم در ترسو بودن مقصر نیستن و بعد با خودم فکر می‌کنم چقدر در به دنیا اومدن من و اتفاقات بعدش مقصرن. حالا البته شکایت اون‌طوری ندارم که کار به دادگاه بکشه. زندگی هر طوری که باشه سخته. به هر حال صبحا که از خواب پا می‌شم سختمه ابتدای روبرو شدن مجدد با زندگی. مجموعه‌ی نیروهایی که بهم وارد می‌شه هیچ‌کدوم رو به تعالی نیست. می‌گن نیروی جاذبه ضعیف‌ترین نیروی موجود در طبیعته ولی از اونجا که همیشه به صورت کششی هست باعث میشه نیروی جاذبه‌ی تمام اجزای هستی با هم جمع بشه و جهان این‌طوری ساخته شده. من هم باید اعتراف کنم نیروهایی که من رو پایین می‌کشه و حالم رو بد می‌کنه کوچیکن ولی با هم متحدن. مثلا وقتی کسی به حریم خصوصیم احترام نمی‌ذاره دوست دارم محو بشم و از اول وجود نداشتم. باید سال‌های زیادی تلاش کنی که بقیه بفهمن کاری که می‌کنی اهمیت داره.

داشتم می‌گفتم، غم‌انگیزه دیگران رو نمی‌تونی درست درک کنی و بفهمی کجاها مقصرن. مثلا یکی از آشناها اینترنت رو در اختیار فرزند خردسالش گذاشته و این‌قدر متوجه نیست که باید یک کنترلی روی این قضیه داشته باشه. نمی‌دونم این پدر و مادر چقدر از روی ندانستن و چقدر از روی بی‌تفاوتی همچین اشتباهی می‌کنن. می‌خوام بگم شاید قسمتی از روحیات الان من به شجاعت نداشتن پدرم مربوط باشه و خب چقدر می‌تونست این طوری نباشه. دوست دارم در این مورد به یه نتیجه‌ی منصفانه‌ و درستی برسم. بعضی وقتا از اینکه متوجه بشم اشتباهی در حقم رخ داده و همه‌ی تقصیر گردن من نیست یک آرامشی بهم دست می‌ده و به خودم حق می‌دم کمی از کسی که اشتباه کرده ناراحت باشم و عذاب وجدان نداشته باشم. 

غافلگیری

  • هایتن
  • شنبه ۲۰ مارس ۲۱
  • ۰۱:۰۴
  • ۳ نظر

دیگه حالا قرار بود در مورد موضوعی بنویسم که فعلا شرایط اینجا این اجازه رو بهم نمی‌ده نمی‌شه هم توقع داشت زمان به خاطر من متوقف بشه. اینجا شب‌ها دیر می‌خوابن و صبح‌ها دیر از خواب پا می‌شن که عادت من نیست. البته یکی دو روز اول این‌طوری هستش و بعدا می‌تونم تا حدودی به برنامه‌ی خودم عمل کنم. در کل خونه‌ی اینجا بزرگ‌تر و شلوغ‌تره و با خونه خودم که می‌تونم هر یه ساعت یه چایی بخورم و اگر خسته شدم همونجا کنار صندلیم نیم‌ساعتی دراز بکشم یا برم بیرون یه ساعتی پیاده‌روی کنم فرق داره. بیشتر ما خواسته یا ناخواسته در بیشتر اوقات داریم زندگی دیگران رو زندگی می‌کنیم. البته خودخواهی رو دوست ندارم و دلم هم نمی‌خواد با صراحتم باعث ناراحتی کسی بشم. مثلا یکی بهم بگه بیا این سریالو با هم ببینیم حتی اگر سریالو دوست نداشته باشم این کارو انجام می‌دم، ولی به صورت موردی. در بلند مدت باید بتونم خودم رو بشناسم و زندگی خودم رو داشته باشم و به کسی هم تحمیلش نکنم.

اون روز داشتم با یه نفر حرف می‌زدم و موقعیتی بود که می‌شد در مورد یه موضوع کوچک و بی‌اهمیت به صورت مفصل حرف زد. متوجه شدم اگر قرار بود با یک نفر برای یک زمان طولانی حرف بزنی نیاز به شناخت زیادی ازش داری وگرنه ممکنه به شکل ناامیدکننده‌ای غافلگیر بشی.

عیدتون مبارک. حال من تو این عید از سال‌های قبل بهتره و امیدواریم هم بیشتره. اون روز تو محل کار یکی داشت از مسافرت رفتن دفاع می‌کرد که خب ما این همه پول درمی‌آریم پیشرفت می‌کنیم کار می‌کنیم آخرش که چی؟ باید یک جایی خرجش کنیم. گفتم من هدفم از زندگی این نیست که پول‌هایی که درمی‌آرم رو خرج کنم، دوست دارم به جایی برسم که وقتی چند دقیقه با خودم تنها شدم با خودم در آرامش باشم و از بابت چیزی که هستم خوشحال باشم. گفتم این کار رشد زیادی نیاز داره.

شوخی با خداحافظی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۸ مارس ۲۱
  • ۰۱:۵۳
  • ۲ نظر

منتظرم برادرم برسه که با هم بریم شهرستان، نمی شه اسمش رو گذاشت مسافرت، می‌ریم خونه خودمون و هشت ماهی هست که پدر و مادرم رو ندیدم. گرچه روزهای عید معمولا برام خیلی سخته و بیشتر از همیشه در مورد جایگاه خودم در جهان هستی دچار چالشم و نمی دونم بقیه ازم چه انتظاراتی دارن. این احساس هیچ وقت کافی نبودن در عید بیشتر سراغم میاد و حضور در کنار خانواده پیچیده‌ ترین معضلات روانیم رو به سطح میاره و البته دوری ازشون هم برام سخته. در همه ی این ها یک خودآگاهی هم دارم. معمولا مردم از نگاه تحسین می‌گن که فلانی جونش به جون بچه هاش وصله در حالی که من به نظرم قسمتی از این قضیه به خاطر یک عشق سوزان نیست بلکه ناشی از ضعفه. این نوع از دوست داشتن رو دوست ندارم. میگن این پیچیدگی ها ناگزیرن و وقتی متوجه شون شدی دیگه شدی و نمی شه کاریش کرد مثل گربه ی شرودینگر می‌مونه که مشاهده، نتیجه آزمایش رو هم تحت تاثیر می‌ذاره و نمی تونی بفهمی اگر این ها نبودن زندگی چه شکلی بود.

دو هفته پیش به مدیرمون صادقانه گفتم که قصد ادامه همکاری ندارم و می‌خوام شرکت خودم رو شروع کنم. بهم گفت من هم با اینکه کار خودت رو شروع کنی موافقم ولی تا وقتی که شرکتت به یک جایگاه حداقلی نرسیده اینجا رو قطع نکن، به هر حال گفتم اینجا انگیزه ای برای اینکه بهترین عملکردم رو داشته باشم ندارم و دلم می‌خواد خودم رو برای پیشرفت سریع تر کار شرکتم برای مدتی تحت فشار بذارم. موافقت کرد. چند روز پیش دوباره ازم خواست برم به اتاقش و انگار با مدیرای بالادستش که صحبت کرده بود بهش گفته بودن که باید قرارداد من رو تمدید کنه. این بار بهم گفت چه توقعاتی داری و همون کاری که خارج از اینجا انجام میدی رو همینجا انجام بده و اگر خواستی می‌تونی محصولت رو به هر کسی خواستی بیرون از اینجا هم بفروشی و ما مشکلی نداریم. گفتم من فضای کاری رو اینجا رو هم دوست ندارم و باید یک اتاق جدا داشته باشم که با اون هم موافقت کرد به هر حال قرار شد فکرام رو بکنم و بهش خبر بدم. در نهایت دیروز پیش بهش گفتم که یک اتاق جدا می‌خوام حق کپی رایت کارهام باید بین شرکت و خودم مشترک باشه و دو برابر هم افزایش حقوق می‌خوام که با همه ش موافقت کرد و من سال بعد هم در همین شرکتم ولی با شرایطی بی نهایت متفاوت.

چند وقت پیش به پدرم گفتم این دفعه که اومدم شهرستان می‌خوام گوشیم رو با گوشی اون عوض کنم. یه گوشی خیلی قدیمی داره که دوستش هم نداره و با اینکه بلد نیست ازش استفاده کنه ولی عاشق گوشی های مدرنه. خنده ش گرفت، یه بار هم کفشامون رو با هم عوض کرده بودیم، گفت اون کفشایی که بهم دادی اندازه م نیست. می‌خواست بگه از معامله کردن با من خاطره ی خوبی نداره، گفتم باشه حالا کفشم میایم اونجا در موردش صحبت می‌کنیم. به هر حال یه گوشی جدید براش خریدم که امیدوارم خوشش بیاد و سعی کنه ازش برای ضبط کردن داستان های قدیمیش استفاده کنه. پدرم منبع داستان های قدیمی و فوق العاده اصیله، دوست دارم ثبتشون کنم و روزی در موردشون بنویسم.

احتمالا یک پست دیگه قبل از پایان سال بنویسم واسه همین فعلا نه برای همیشه و نه تا پایان سال و نه تا یک مدت کوتاه و بلند بین این دو تا ازتون خدافظی نمی کنم.

ببخشید نیم‌فاصله رو رعایت نکردم، با گوشی سختمه، خیلی بد می‌شه اگه این پست آخرم باشه و عاقبت به نیم‌فاصله از دنیا نرم. 

دلایل کلی

  • هایتن
  • سه شنبه ۹ مارس ۲۱
  • ۱۰:۵۲
  • ۶ نظر

کلی کاتلین یه دختری بود که فارغ‌التحصیل استنفورد بود و مدال برنز المپیک رو هم تو دوچرخه‌سواری گرفته بود و در 23 سالگی خودکشی کرد. خواهرش می‌گه بعد از یه تصادفی که داشت و نمی‌تونست مثل سابق تمرین کنه به پوچی رسیده بود. به نظرم نباید این‌طوری در موردش حرف بزنه و حتی کارهای کوچک ما هم یه دلیل نداره چه برسه به اتفاق بزرگی مثل خودکشی. حالا کاری نداریم و نمی‌خوام وکیل مدافع کلی باشم و دلایلش برای خودکشی رو بشمارم.

 اون چیزی که من خوندم خانواده‌ش حامیش بودن و اینطور نبود که یه پدر الکلی و بداخلاق داشته باشه و دو تا خواهر و برادر دیگه هم داشت که با هم‌دیگه سه‌قلو بودن و خب لابد پیوندهای بینشون قوی بوده. به هر حال این‌ها محاسبات رو سخت می‌کنه و یه آدم معمول شکست‌خورده و از جامعه رانده شده نبود. بهش فکر می‌کنم و گاهی سعی می‌کنم از این داستان الهام بگیرم و کمی خودم رو درک کنم. بیشتر از این جهت که خب در چند تا جبهه مشغول مبارزه‌ای و دیگران مزیت‌هایی دارن که تو نداری. مثلا اگر همین دختر خانوم جوان تو استنفورد درس نمی‌خوند و اون تصادف رو نداشت می‌تونست قهرمان المپیک بشه، احتمالا همین رو دوست داشت. می‌خوام بگم حق داری بعضی وقتا از اینکه در جایی علی‌رغم شایستگیت بهترین نیستی افسرده باشی. ولی خب افسردگی ماها با بقیه فرق داره. اخیرا نوه‌ی ملکه‌ی انگلیس با همسرش یه مصاحبه کردن که همسرش گفته هدف توهین‌های نژادپرستانه بوده و در مقطعی به خودکشی فکر کرده و البته همین شده تیتر خیلی از رسانه‌ها. من با خودم می‌گم خب فکر کرده که کرده، برام یه چیز خیلی غیرعادی نیست و البته جدی هم نیست. وقتی به این فکر می‌کنی که دیگه نیستی یه حس رهایی و تعلیق بهت دست می‌ده و همین فکر کردن بهش آرامش بخشه. نمی‌دونم شاید جای دیگه‌ای بودم بابت این حرف مؤاخذه می‌شدم که یه موضوع جدی رو بی‌اهمیت جلوه دادم، ولی هدفم این نبود.

یک سالی هست شروع به خوندن ریاضیات سنگین کردم و هنوز هم این کار برام سخته ولی رهاش نکردم. می‌دونم اگر در زمینه‌های دیگه وارد بشم پیشرفت خیلی سریع‌تری خواهم داشت ولی نمی‌خوام این آرزو برای ابد باهام بمونه و نتونم خلا درونم رو پر کنم. احتمال شکست خوردنم هست، چه اینکه الان یک ساله دارم تلاش می‌کنم. می‌دونین، سخته. اون روز یه فیلم از یه جلسه کلاس درس تو استنفورد رو می‌دیدم که یه مطلبی رو توضیح می‌داد که من در متوجه شدنش دچار مشکل بودم، فلسفه‌ی پشت سر یه سری توسعه‌های ریاضی رو متوجه نمی‌شدم، با 30 ثانیه توضیح همه چیز برام واضح شد. می‌خوام بگم این‌ها تأثیر داره، همراهی تأثیر داره، کار گروهی تأثیر داره، بودن استاد تأثیر داره و فقط تلاش کردن خالی کافی نیست. قبلا هم در این مورد گفته‌م که عقل درستی ندارم و سال بعد تازه می‌خوام ساعات بیشتری رو به این کار اختصاص بدم که در یک سال گذشته میوه‌ای ازش نچیدم و احتمالش هست در آینده هم چندان به کارم نیاد. چیزی که هست یه گیجی دائمی هست که مانعم می‌شه روی مسائل سخت تمرکز کنم و از طرف دیگه قصد ندارم تسلیمش بشم.

مرضی که هیتلر در اواخر عمرش گرفت

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۷ فوریه ۲۱
  • ۰۸:۲۰
  • ۳ نظر

از صحبت کردنایی که شفاف نباشه خوشم نمیاد و شاید خودمم کمابیش به همین مرض دچار شدم. از یه سنی به بعد هم یا نباید حرف بزنیم یا فقط حرفای جدی بزنیم یا مثل یه گور خر پیر از دست شیرهای جوان فرار کنیم و ناله‌های ناامید‌کننده سر بدهیم. می‌دونی، با خودت فکر می‌کنی اگر کمی از زندگی گله کنی همه منتظرن تو رو یه گور خبر پیر بازنده در نظر بگیرن در حالی که خب نمی‌گن یه گرگ هم بعد از خوردن یه شام سنگین افسردگی می‌گیره، مثل هیتلر در اواخر عمرش دچار توهم شده‌م. در کل نباید اجازه بدم هیچ وضعیتی بهم چیزی دیکته کنه. به نظرم کسی که بتونه به تلاش کردن ادامه بده آدم موفقی هستش. قهرمان دوی صد متر جهان رو در نظر بگیرین که در عصر حجر زندگی می‌کرده و کارش دزدیدن تخمای دایناسورا بوده، خب آدم افسردگی می‌گیره. شانسی که اون داشت این بود که منتظر نبود کسی کشفش کنه و ازش تقدیر کنه و احتمالا آدم نفهم و نادونی بوده. بیشتر ما جای اشتباهی هستیم. مثلا فرض کنید پروین اعتصامی با یه بازاری خوش‌اخلاق و اهل کباب بره ازدواج می‌کنه و یه دختر ساده‌ای با یه شاعر دمدمی مزاج مثل سهراب ازدواج می‌کنه، می‌دونین، نمی‌شه گفت هیچ‌کدوم از این چهار نفر موفق یا شکست‌خورده هستن فقط جای درستی نیستن و احتمالا همه شون افسرده باشن. حالا البته من روانشناس نیستم و احتمالا پروین با سهراب هم ازدواج می‌کرد کارشون به طلاق و خیانت و این چیزا می‌کشید، بیشتر شاعرا این شکلی‌ان، ولی خب به هر حال. می‌خوام بگم من هنوز شهامت نوشتن دارم و این خیلی اتفاق بزرگیه و تازه دارم تلاش هم می‌کنم. غیر از این عرض زیادی ندارم و خواستم این مسئله رو روشن کنم.

بعضی وقتام یه مسیر کاملا بکر رو در زندگیت طی می‌کنی و کسی نیست خبری از آینده بهت بده، مثلا من همچین نگاهی نداشتم که آدم‌ها می‌تونن بدون اینکه بخوان از هم سوءاستفاده کنن برای هم‌دیگه مفید باشن، نسبت به بیشتر آدما بدبین بودم و در کل تنهایی رو ترجیح می‌دادم. آرزو می‌کردم یکی یه توصیه‌ای غیر از این بهم می‌کرد.

قصد دارم سال بعد کارم در شرکت فعلی رو رها کنم یا حضورم رو خیلی کمترش کنم و یه شرکت برای خودم داشته باشم. یه مشکلی که دارم شریک مناسبی برای این کار ندارم. با یکی از دوستانم در این مورد صحبت کرده‌م ولی مطمئن نیستم بتونیم با هم به نتیجه برسیم. حالا پیش می‌ریم. چند روزی هست محمدرضا، برادرزاده‌م، که 7 سالشه شب‌ها بهم پیام می‌ده که عموجون بیا چت کنیم. بعدم خودش هیچ حرفی نمی‌زنه و فقط با حرفای من مخالفت می‌کنه و احساساتی هم می‌شه. مثلا یه خورده بهش فشار آوردم که یه شعر از روی کتاب خواهرش برام بخونه با بغض گفت نمی‌خوام بخونم، نمی‌خوام. وقتی در مورد جدول ضرب باهاش حرف زدم شروع کرد به مسخره کردنم که هفت هشت تا پلنگ و شش تا، یه دقیقه اینو تکرار کرد. از زندگیم یه خورده براش گفتم که کمی فیزیک کوآنتوم خوندم، خیر سرم با این حرفا می‌خوام کارتون دختر کفش‌دوزکی از سرش بیفته و به این چیزا فکر کنه. 

زل زدن به نیستی

  • هایتن
  • سه شنبه ۲ فوریه ۲۱
  • ۱۱:۱۸
  • ۸ نظر

صبح‌ها خودم رو بعضی وقتا تو تله می‌ندازم و شروع به خوندن خبر می‌کنم و بعد دلم می‌خواد تا آخر عمرم خبر بخونم. به هر حال چاره‌ای نیست باید شروع به کار روزانه کنم. حالا چاره که می‌گی انگار از یک چاه عمیق صحبت می‌کنی، این طور نیست. می‌دونی، زندگی یه طوری شده که اطرافت پر از آدمایی شده که نمی‌شناسی و هیچ حرفشون رو تو رو به یاد جایی که خودت قبلا بودی نمی‌ندازه. یک جایی در شرح حال قوام، نخست وزیر سابق ایران، از قول سفیر انگلیس نوشته بود که این مردک هم مثل همه‌ی ایرانی‌ها توهم باهوش بودن داره، می‌خوام بگم نمی‌دونم از کجا می‌شه فهمید کسی با بقیه فرق داره و شاید تا حالا دقت نکرده باشین ولی آدمای خنگ و باهوش خیلی به هم شبیه هستن و هردوشون روحیات خاصی دارن و احتمالا اگر روشون آب سرد بپاشی عکس‌العملشون شبیه هم باشه و نتونی از این آزمایش برای تشخیص خاص بودنشون استفاده کنی. ولی خب، در بلندمدت معمولا متوجه می‌شی گیر کی افتادی. فکر کردن به این چیزها خسته‌م می‌کنه، یک آدمی رو تصور کنید که رسالتش در تمام عمر بالا رفتن از یک کوه بی‌پایانه، ممکنه یک روز یک جایی وایسته و بگه آه.

راستی من معمولا خیلی کم برای کسی کامنت می‌ذارم پس لطفا پادشاه کشور از‌خود‌راضیا نباشین و اگر کامنتی گذاشتم جواب بدین و اگر کامنت بلند گذاشتم جواب یک‌کلمه‌ای ندین، احساس خوبی نیست. هر چند من معمولا مثل یک شیر نفهم ادای بی‌خیالا رو خوب در میارم. می‌دونین اگه به یه شیر بگین تو چرا آهوهای بی‌گناه رو می‌خوری چه جوابی بهتون می‌ده؟ احتمالا مثل این دوستانی که به کامنت من جواب نمی‌دن چیزی نمی‌گه و بهتون زل می‌زنه و شما با خودتون فکر می‌کنین شیر بیچاره از این سوال منقلب شده در حالی که داره آماده می‌شه شما رو هم بخوره و شما به نیستی خودتون زل زدین.

حالم خوبه و اون عکس بالا هم دسکتاپ کامپیوترمه. من اولش فکر می‌کردم این خرسه تو اون چادر زندگی می‌کنه گفتم چقدر قشنگ، ولی بعدا فهمیدم یه سری کوهنورد، بی‌خبر از همه‌ جا، اون‌جا خوابیدن و منتظر نیستی خودشون هستن و اون خرسه هم اصلا قشنگ و دوست‌داشتنی نیست و همچین ادعایی هم نداره. به هر حال این عکس قرار بوده یه ترکیبی از خرس و ماه و یه قله‌ی کوه تو یه دنیای ناقص دایره‌ای باشه، اون هواپیما روی ماه هم هست. 

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز آن ندانی

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۲ ژانویه ۲۱
  • ۱۱:۳۹
  • ۱ نظر

روزهای سه‌شنبه و چهارشنبه سر کار نمی‌رم و سال بعد رو نمی‌دونم باید چیکار کنم. حالا البته به این نتیجه رسیدم که زندگیم رو باید روز به روز پشت سر بذارم و تو همون روز باید سعی کنم خوب باشم، به من نیومده آینده‌نگری، مثل یه ماشین یادگیری overfit شده می‌مونم. دارم یادگیری ماشین می‌خونم، گفته بودم اینو، باید برنامه‌هاش رو با پایتون بنویسم. دوست داشتم این کار رو در قالب یک تیم انجام بدم ولی دیگه کسی تو این کشور باقی نمونده. خیلی به این وجه توجه نمی‌شه. این‌که کسی نمونده، بیشتر آدمای باهوشی که تو این کشور هستن سنشون پایینه و اونام بی‌صبرانه منتظرن که از اینجا برن. البته قصد ارشاد و این چیزا رو ندارم در مورد خودم هم نمی‌دونم قراره چی بشه، این کشور فقط با دروغ و دزدی می‌تونی درآمد خوبی داشته باشی و راحت باشی. البته اسمش رو دزدی نمی‌ذارن مثلا اونی که تو ساعت کاری می‌ره دندون‌پزشکی یا کاری که تو شرکت کرده رو با اطلاع مدیرمون می‌بره جاهای دیگه می‌فروشه این رو حق خودش می‌دونه و اونی که با پارتی برادرش استخدام شده این موضوع براش طبیعیه. تصور نمی‌تونید بکنید که این چیزا چقدر برای من سخته و چه هزینه‌هایی بابتش دادم. مثل یه مترسک تمام زندگیم رو پای اصولم باختم.

داشتم می‌گفتم آدم باهوشی هم اگر تو این کشور مونده سنش پایینه و به گروه سنی من نمی‌خوره که مثلا برم باهاشون رفاقت کنم و با همدیگه بریم کافه، شامی کبابی یا قهوه بخوریم. این هم یک وجه از سختی زندگی اینجاست که کمتر بهش توجه می‌شه. آشناها زیاد بهم می‌گن که بیا به ما سر بزن و این چیزا ولی اینا چیزی نیست که منو خوشحالم کنه و بدتر خسته‌م می‌کنه و اخیرا تشخیص اینکه از مصاحبت با کی لذت می‌برم و از مصاحبت با کی لذت نمی‌برم برام آسون‌تر هم شده. یکی که داشت ارشادم می‌کرد بهم می‌گفت باید قدر همسر خوب رو دونست ما یه آشنایی داشتیم که همسرش تمام پولاش رو بالا کشید و اینو با دو تا بچه گذاشت و به کانادا مهاجرت کرد، گفتم من اتفاقا از اینکه همسر خیلی بدی گیرم بیاد که بدونم باید از شرش خلاص بشم نمی‌ترسم، از این می‌ترسم که تا آخر عمرم گیر یه زندگی متوسط بیفتم.

+ عنوان یه مصرع از شعر معروف مولویه، فقط من آخرش "او" رو با "آن" عوض کردم. 

مامانی

  • هایتن
  • جمعه ۱ ژانویه ۲۱
  • ۱۱:۵۵
  • ۲ نظر

اشکان، کشتی‌گیر سابق، که جوان سی‌و‌پنج ساله‌ی خوش‌تیپی بود و صورتش مثل کسی که با قطار تصادف کرده باشد تخت بود شلنگ قلیان بلندش را به دهان گرفته بود و دود غلیظش را مدام به هوا می‌داد. می‌گفت آغا من برای ساخت این باغ جون دادم، همین برق رو قاچاق کشیدیم. به جوان خدمتکارش که قدبلند و لاغر و بدقیافه بود اشاره کرد، هر هفته این به من زنگ می‌زد که ترانس سر کوچه ترکیده نصف موهای من سفید می‌شد. به وحید که هم‌سن خودش بود و هر بار با یک لقب صدایش می‌کرد می‌گفت داش وحید اون زمین باغی رو برات می‌گیرم نمی‌ذارم زمین دیگه‌ای بگیری. بر اتوبانه، همسایه‌هات آدمن، می‌دونی، اصالت دارن. اینجا بهار بیای ضف می‌ری. من آدم‌شناسم این زمین برازنده‌ی خودته وحید جان داداش. همسایه‌هات همه مثل خودت محترم. بالایی دکتر فرجی رئیس مغز و اعصابه، اون کناری هم رئیس کارخونه‌ی ببکه. جای دیگه رو نمی‌تونم بهت قول بدم ولی اینجا آدم هم کشتی خودم برات چالش می‌کنم، مردم اینجا با معرفتن آدم فروش نیستن عمو وحید. حالا این حاج صادق بیاد قیمت این باغ بغلم برات می‌گیرم، این آدم یه نابغه‌ست. اینجا گاز نداره، زمینو کنده برای شهرک از لوله گاز گرفته، خدا عمرش بده حرفش درسته. این همسایه‌ی ما عمو حجت رئیس بانک بوده، ببخشید دور از جناب، اهل بساطه، مرد خوبیه. سگ‌های کوچه رو دیدی که! خیلی دوستش دارن. اون سگی که من نازش کردم اسمش مامانیه. نامرد، مادر همه‌ی این سگ‌های کوچه‌ست. سالی دو بار فحل می‌شه. اون وقت این سگ دوبرمن خاک‌بر‌سر ما هر روز گوشت بره‌ی پخته می‌خوره تا حالا یه شکمم نزاییده.

 پیرمرد قدبلند و لاغر که رفتاری با عجله داشت و تند تند صحبت می‌کرد بعد از دست دادنی سرعتی و یک سخنرانی کوتاه که نیازی به ترس از کرونا نیست با سرعت روی مبل نشست و رو به اشکان گفت داداشمون چی می‌خواد؟ تا شنیدن جواب اشکان چایش را سر کشید اشکان گفت دنبال زمین می‌گرده حاجی. حاج صادق گفت می‌دونم، مثلا برای چی؟ اشکان گفت این شما و اینم داش وحید، داش وحید خودت بگو چی می‌خوای، پیرمرد بی‌صبر مثل بازپرس رو به وحید گفت داداش چی می‌خوای، مثلا باغ برا زن و بچه؟ وحید با دستپاچه‌گی گفت والا می‌خوام سرمایه‌گذاری کنم پیرمرد گفت مثلا چقدر؟ وحید قیمت زمین‌ها را از صبح گرفته بود و پشت ماسکی که زده بود کمی نگران بود که جدی نبودنش لو برود گفت 4 تومن، منظورش 4 میلیارد بود. پیرمرد کمی آرام گرفت و به مبلش تکیه داد. چشم‌هایش را  رو به سقف ریز و درشت کرد و چین پیشانی‌اش کمتر شد. صورت صاف و سیبیل چنگیزی سفیدی داشت که شجاعتی به صورت بچه‌گانه‌ی لاغرش می‌داد. صدایش تیز و حمله‌کننده بود و موهای سرش نریخته بود و کت و شلوار کرمی با پیراهن راه‌راه سفید پوشیده بود و در مجموع خوش قیافه بود.

جملات بلند را نصفه رها می‌کرد و آخرش یک آره می‌گفت که یعنی مخاطب خودش فهمید.  می‌گفت ما چون خیرین هستیم مثلا مدرسه می‌سازیم مجوز ساخت ملک را خیلی راحت آره. می‌گفت مثلا ما برای اینها کار انجام می‌دهیم آنها هم آره. اینجا مثلا همه قول‌نامه‌ست ولی خودم سندش را آره. وسط جملاتش از مثلا زیاد استفاده می‌کرد. آقا باید بلد باشی کار کنی، مثلا من مدرسه دارم رفوزه زیاد داشت رفتم گفتم مثلا هر کس معلمش گفت در این یک ماه تغییر کرده بهش جایزه، مثلا یک تی‌شرت، آقا الان یک درصد رفوزه، آن هم این‌ها که می‌روند نامزد مامزد، آره.

اشکان که از صبح وحید را سر چند تا باغ برده بود و پیشنهادات دیگری داده بود مدام با حاج صادق موافقت می‌کرد. حاج صادق می‌گفت اگر مثلا بتوانی یک دکتری پیدا کنی من مجوز داروخانه رو آره. تو به حرف من گوش بده، آره. اشکان گفت حاجی حرفش ردخور نداره اگر گفت آن سوراخ گوشه‌ی دیوار معارض دارد یعنی دارد اگر گفت درستش می‌کنم درستش می‌کند. حاجی گفت تو یک فروشگاه رفاه اینجا بزن مثلا ماهی صد تومن جایزه، پول بشمار آره. یک ملکی دارم پول اعیانش را ازت نمی‌گیرم فقط پول ملکش همون 4 تومن خودت. این کشور حسنی که دارد مثلا با رابطه و اعتماد همه کار، آره. مثلا من الان نمایشگاه خودرو دارم دیروز 4 تا ماشین فرستادم با ترن جنوب، اعتبار. از جایش بلند شد و به وحید گفت مثلا بعد از ظهر بیارش زمین رو، آره. به همان سرعتی که آمده بود رفت و اشکان یک پک دیگر به قلیان بلند چوبی‌اش زد و سهیل، خدمتکار قدبلند، پنجره‌ی خانه‌ی ویلایی را باز گذاشت. 

جبر و جغرافیا

  • هایتن
  • چهارشنبه ۳۰ دسامبر ۲۰
  • ۱۰:۴۶

امروز خونه بودم و صبحی رفتم بیرون کلوچه و بیسکویت و چیپس سیب خریدم. این کار از من بعیده و معمولا اگه مجبور نباشم از خونه بیرون نمی‌رم. چیپس رو همراه با قسمتی از کلوچه‌ها و بیسکویت رو خوردم و برام جالب شد که چطور می‌شه سیب یا بقیه میوه‌ها رو خشک کرد بدون اینکه رنگشون سیاه بشه. بدون خوردن تمرکز برام سخته و به نظرم اگر بخوام دانشمندی چیزی بشم باید چاق بشم و اینقدر مواظب وزنم نباشم. کوهم که نمی‌شه رفت این روزا، از لحاظ تئوری شاید بشه البته. شاید اگه یه سگی داشتم که جلوتر از من می‌دوید و به بالای کوه می‌رسید و هی رو به من می‌کرد و بهم پارس می‌کرد می‌رفتم. سگم داشتم باید بغلش می‌کردم می‌بردم بالا، این ویژگی رو هم دارم که چون مطلقا از هیچ‌کس چیزی نمی‌خوام و معمولا نه هم نمیگم ترجیح می‌دم هیچ دوستی و رابطه‌ای نداشته باشم و از مردم دوری می‌کنم و هر روز از آدمای اطرافم کمتر می‌شه چون معمولا بهم صدمه می‌زنن. اگر بتونم در تنهایی مفید زندگی کنم از همه‌ی دنیا بی‌نیاز می‌شم، این آرزو رو داشتم که یک روز خونه تنها باشم و از صبح تا شب کار علمی بکنم و مفید باشم که بهش دست پیدا کردم و امروز از صبح آهنگ ترکی قدیمی گوش می‌دادم و یادگیری ماشین می‌خوندم، اندرو ان‌جی از دانشگاه استنفورد. چند ماهی هست از این شاخه به اون شاخه می‌پرم و چون تسلیم شدنی هم نیستم به راحتی مسیری رو ترک نمی‌کنم و هیچ مسئله‌ای برام یه جواب ساده نداره. چند ماهی که شما هم کمابیش در جریانش بودین ریاضیات سختی رو خوندم و عجول هم هستم و دوست دارم در یک زمان کم یک کار بسیار بزرگی رو بکنم واسه همین می‌شه گفت یک دوره‌ی ارشد ریاضی رو در چند ماه خوندم و البته عمیق نشدم و خیلی به دردم نخورد.

به هر حال دارم یادگیری ماشین و الگوریتم پردازش صدا رو می‌خونم و تو صفحه‌ی گیتابم، که بالاش یه اخطار برام گذاشته که شما در یک موقعیت جغرافیایی تحریم شده قرار دارین، کدهای اولیه که توسعه می‌دم رو می‌ذارم. اگر بتونم تمرکزم رو نگه دارم تا عید می‌تونم به جای خوبی برسم و این دفعه بدون سگم به قله برسم. قصد دارم با محل کارم صحبت کنم که شرایط کاری سال بعدم با برنامه ریزی تحقیقاتی‌م متناسب باشه. جنگ من تازه شروع شده.

+ باید بقیه ناراحتی‌هامم تو وبلاگم بنویسم :)

GitHub Trade Appeals <trade-appeals@github.com

GitHub has secured a license from the U.S. government to offer GitHub cloud services to developers in Iran. Because of this, we are happy to let you know that we have reactivated full services on your account.

You can read more about this update in the <a href="https://docs.github.com/en/free-pro-team@latest/github/site-policy/github-and-trade-controls">GitHub and Trade Controls</a> article.

Thank you for your patience during this compliance process.

 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها