شال و کلاه

  • هایتن
  • جمعه ۱۹ ژوئن ۲۰
  • ۱۱:۴۶
  • ۳ نظر

سر قولم می‌مانم. قبلا در این مورد صحبت کرده‌ام ولی یادم نمی‌آید کجا، شما هم اگر یادتان است فراموشش کنید و بیشتر از این از من متنفر نشوید بابت حرف‌های تکراری. شاید حدود هفت سال پیش بود که خواستم وبلاگم را ببندم و خدحافظی کنم، دو نفر از خواننده‌های وبلاگم گریه کرده بودند و من قول دادم که دیگر هیچ‌وقت وبلاگم را نمی‌بندم. با اینکه روحیات بسیار متلاطمی دارم و از این نظر شبیه امواج دریای ژاپنم و دائما در فکر خداحافظی‌ام ولی سر این قولم ماندم. حالا دنبال این هستم که یک جوری با تبصره‌ای چیزی این یوغ را از گردنم بردارم، به نظرم هفت سال کافی باشد. به خاطر شناختی که از خودم دارم معمولا قول‌های مدت‌دار می‌دهم. مثلا می‌گویم در یک سال آینده فلان، این یک مورد را اشتباه هولناکی مرتکب شدم که مدتی برایش تعیین نکردم.

حالا البته دیگر خیالم راحت شده و کسی نیست قولی بهش بدهم. آدم لیبرالی هستم و چیزی نیست که بدانم صد در صد درست است و از این جهت بهش پایبند بمانم، کی هست که اینطوری باشد. مردم ادعای اعتقاد به فلان چیز را می‌کنند ولی دروغ می‌گویند. به هر حال همین که سر قولم می‌مانم یک پناهگاهی برایم است. یعنی اگر روزی معتاد هم بشوم مطمئنم به این روش می‌توانم ترکش کنم، البته وسوسه‌ای برای اثبات این تئوری ندارم و شما نیازی نیست برای نجاتم از این بلای خانمان‌سوز شال و کلاه کنید الان. حالا شال و کلاه خواستید بکنید مشکلی نیست، ولی به این دلیل نه. بعضی‌ها واقعا این کار را می‌کنند که خودشان را دائما امتحان کنند. یک خیابانی در شهرمان داشتیم که وضع حجاب و این چیزهایش خیلی مناسب نبود و یک دوست مذهبی هم داشتیم که می‌رفت در این خیابان خودش را امتحان می‌کرد، احتمالا تا وقتی که شکست نمی‌خورد به این کارش ادامه می‌داد تا مطمئن شود هیچ وقت شکست نمی‌خورد.

به هر حال باید یکی را پیدا کنم چند تا قول ساده بهش بدهم، مثل همین که این هفته بروم این گواهینامه لعنتی را پیگیری کنم و یا ویدیوهای آنالیز ریاضی و هندسه منیفلدها را تمام کنم. حالا من بد دهان نیستم و با اینکه زیاد آرزوی عصبانی شدن می‌کنم عصبانی هم نیستم. ولی خب، زندگی لعنتی است. لعنتی یعنی موجودی که مدام در حال حمله کردن به توست. اولین بار موش کوری که یک مار مدام به خانه‌اش حمله می کرد به مار گفت لعنتی.

از جنگی که نمی‌بریم.

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۷ ژوئن ۲۰
  • ۰۶:۱۴
  • ۸ نظر

این‌که به این نتیجه برسی که باید تغییر کنی آسان هم نیست. به هر حال یک مدتی یک جوری زندگی می‌کنی و بعد عادت می‌کنی و اگر بخواهی تغییر کنی احساس خسارت می‌کنی. حالا دنبال توجیهی هستم که شکست‌خورده نباشم و قهرمان باشم. به هر حال من کله‌شق‌ام و قبول نمی‌کنم در کارهایی به این بزرگی اشتباه کرده‌ام. خط کلی زندگی من همین است و اینکه به نظرم به راحتی از آدم‌ها متنفر می‌شوم یا عاشقشان می‌شوم کار درستی است، اوضاع جهان اشتباهی‌ست. وانگهی در محل کار با یک آدم چاق هم‌نشینم که تمام بودجه‌ی این کشور باید خرج درمان کبد چربش شود و همین هفته‌ی پیش صبحت‌هایش در اینستا با یک دختری را در محل کار تعریف می‌کرد و وسیله تفریح شده بود و این هفته رفته خواستگاری یک دختر دیگر، دختره هم بعد از همان جلسه‌ی اول خواستگاری عکس این خپلو را گذاشته در صفحه‌اش و نوشته عشق من و هر روز صبح بهش زنگ می‌زند و عشقش را از خواب بیدار می‌کند. دروغگو، یک خپلوی چاق و خنگ و به درد نخور مگر عشق کسی می‌شود. بعد این‌ها با اجازه‌ی پدر و مادر طوری برنامه ریخته‌اند که مردم محل آنها را نبینند و خیال بد نکنند. عشق من در اینستایش و هر روز صبح زنگ زدنش و صبح تا شب چت کردنش با این خپلو اشکالی ندارد فقط مردم نباید ببینند. این هم‌نشین ما که با واسطه‌ی بردارش در شرکت استخدام شده و اگر کاه می‌خورد کاری که می‌کرد ارزش همان چند کیلو کاه را هم نداشت به دختر  باحیا گفته من حقوق زیادی ندارم و دختر باحیا هم گفته مهم این است که حلال باشد حقوقش، این مسئله برای خپلو باعث افتخار بود. می‌خواهم بگویم این وسط چه کسی قرار است الگوی من برای تغییر باشد.

آن روز از سر کوچه که می‌گذشتم مرد جوان قدبلندی کنار برج مسکونی‌اش ایستاده بود و از ماشین مدل‌بالایش پیاده شده بود و با یک نفر در مورد یک معامله‌ای پشت تلفن صحبت می‌کرد، گفتم باشد بابا، اگر دختر زیبایی بین من و تو بخواهد یکی را انتخاب کند تو برنده‌ای. مثل صفی که در اتوبان از اتومبیل‌ها تشکیل شده باشد به مردم زیاد راه می‌دهم، یعنی باشد تو هم بیا جلو بزن از ما. در دنیای نفرت‌انگیزی زندگی می‌کنیم اگر بخواهیم هوشمندی به خرج بدهیم. تازه اگر خرده هوشی هم داشته باشیم کمکی بهمان نمی‌کند و همیشه عقب می‌مانیم و مشغول حل کردن مسائل ریاضی هستیم. به هر حال کلید خوشبختی آدمی مثل من ارتباط داشتن با چند نفر در اینستاگرام و به خواستگاری یک دختر ساده رفتن نیست، نیاز دارم سر میز چایی با یک مکالمه‌ی معمولی از زندگی لذت ببرم. احتمالا این اتفاق دیگر برایم رخ ندهد. البته این حرفم از روی ناامیدی نیست، من افسردگی زیاد می‌گیرم ولی ناامید نمی‌شوم، به هر حال شما واقعا با این مسئله با ذهن بازتری برخورد کنید و خودتان را در معرض آن قرار بدهید و حداقل زندگی را به آدم‌های دروغگو و خنگ و به دردنخور نبازید و شکست را قبول نکنید.

شباهت

  • هایتن
  • جمعه ۱۲ ژوئن ۲۰
  • ۰۴:۵۶
  • ۱۲ نظر

فصل توپولوژی از کتاب پیو را خوانده‌ام و به مسائل آخر فصلش رسیده‌ام و مثل طاووس در گل روی مسئله‌ی 47 گیر کرده‌ام. روش پیو این است که اگر مسئله‌ای ستاره نداشته باشد یعنی ساده است اگر یک ستاره داشته باشد یعنی سخت است اگر دو ستاره داشته باشد یعنی خیلی سخت است و اگر سه ستاره داشته باشد یعنی گم شو برو سوال بعدی. این سوال یک‌ستاره می‌گوید اگر دو زیرمجموعه ی فشرده از اعداد حقیقی دو بعدی با هم هم‌ریخت باشند آیا متمم آنها نیز هم‌ریخت هستند؟ نتوانستم حلش کنم و از دیروز دوباره افسردگی گرفته‌ام. این‌ها البته سوالات هوشی نیست، یعنی نیازی نیست به خاطر این قضیه به مرکز توانبخشی ذهنی مراجعه کنم، سوالات کلاسیک با جواب‌های کلاسیک است. باید بتوانی یک سری تئوری را کنار هم بگذاری و به جواب برسی. به هر حال این نشان می‌دهد من توانایی کمی در کنار هم قرار دادن تئوری‌ها و رسیدن به جواب درست دارم، زندگی را می‌گویم، مسائل بی‌ستاره هم حل‌نشده باقی می‌ماند.

گفتم طاووس، آن شب خواب دیدم رئیس تبهکاران در یک باغچه‌ی کوچک یک بوقلمون سفید دارد که چند تا کرکس گذاشته ازش مراقبت کنند. یک روز آمد دید کرکس‌ها آنجا نیستند افرادش را توبیخ کرد که چرا اینطوری شده و چندتایشان را کشت، می‌خواهم بگویم نامرد خیلی خشن بود. من داشتم از آنجا رد می‌شدم که یک شیطنت کوچکی کردم و یک سنگ ریزه به طرف بوقلمون انداختم، هیچ اتفاقی نیفتاد فقط یک شوخی بود، اصلا به نظرم بوقلمون احمق متوجه هم نشد حتی. چند قدم که دور شدم رئیس صدایم کرد برگشتم دیدم بیست سی تا اسلحه به سمتم نشانه رفته‌اند. خلاصه که جان سالم به در بردم ولی دو تا تیر از معاون مریض رئیس خوردم، مردک دیوانه خیر سرش داشت باهام شوخی می‌کرد.

باید کوه رفتن را دوباره شروع کنم. می‌خواستم یک صعود هم به دماوند داشته باشم. گروه‌هایی که در اینترنت برای این کار هست به گروه خون من نمی‌خورند. فعلا این هم می‌رود قاطی همان مسائل بی‌ستاره‌ی حل نشده. به هر حال اگر کسی جوابی برای این سوال بی‌ستاره‌ی پیو داشت بهم بگوید لطفا، البته وبلاگ بهترین جا برای مطرح کردن این سوال‌ها نیست، ولی خب. نمی‌دانم وبلاگ بهترین جا برای برای مطرح کردن چه سوالاتی‌ست، ما اینجا فقط می‌فهمیم آدم‌هایی شبیه ما هستند، که خب اصلا کافی نیست، منظورم کافی به معنای قهوه نیست، منظورم این است که کفایت نمی‌کند. ولی خب یک کافی با کسی که شبیهش هستی هم بد نیست. 

داستان خرسی که هیچ‌وقت به خودش افتخار نکرد.

  • هایتن
  • جمعه ۲۹ می ۲۰
  • ۰۹:۱۰
  • ۹ نظر

روزهایی هست که نمی‌توانم کاری بکنم و خودم را خسته می‌کنم. خسته‌گی ذهنی، احساسی که بعد از یک انتظار طولانی و بی‌خود به کسی دست می‌دهد. امیدوارم موسیقی حالم را خوب کند. می‌دانید، من دکترای فاز منفی دادن ندارم و در این زمینه حداکثر یک سرباز مرددم. یعنی وقتی می‌خواهم شلیک کنم دو دل هستم. می‌خواهم بگویم این حرف‌ها از سر این چیزها نیست. دیدید تیم‌های بزرگ بعضی وقت‌ها به یک اشتباه ساده می‌بازند، زندگی‌ام را به اشتباهات ساده می‌بازم. دیروز قرار بود یکی بیاید خانه‌ام، کاری داشت. نیامد، شبش عذرخواهی کرد و به جایش امروز آمد. من وقتی منتظر یک اتفاقی هستم که دوستش ندارم حتی اگر اتفاق بی‌خودی باشد برایم انجام یک کار دیگر خیلی سخت می‌شود و حتی کابوس می‌بینم. شاید هم یک میلی به بی‌خود بودن دارم و این‌ها بهانه است.

به هر حال مهم نیست، با مربای انجیری که در یخچال داشتم یک شربت درست کردم و خوردم و خسته‌گی‌ام رفع شد. یک مشکلی که دارم این است که دوست ندارم کارهای کوچک بکنم. مثلا اگر روزی در یک چاهی افتادم که خیلی عمیق نبود سختم است ازش بیرون بیایم. می‌دانم که هر موفقیتی محصول همین گام‌های کوچک است ولی استراتژییست نیستم و از این لحاظ نفهمم و به گذر زمان و گام‌های کوچک اعتقاد ندارم. از چیزهایی که با گذر زمان درست می‌شوند بدم می‌آید، اتفاقی که می‌تواند شگفت‌انگیز باشد با گذر زمان به یک چیز کاملا معمولی تبدیل می‌شود. ممکن است شیر و غزال با گذشت یک زمان طولانی با هم دوست شوند ولی مهم این است که همین الان همدیگر را در آغوش بگیرند. بعضی وقت‌ها که تلاشی می‌کنم خود‌به‌خود یک ناامیدی به من دست می‌دهد با خودم می‌گویم اگر هم روزی موفق شدی از کجا می‌فهمی این یک اتفاق طبیعی نبود و مثل قهرمانی یک خرس در مسابقات کشتی نبود.

یک دوئل کاملا جدی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۱ می ۲۰
  • ۱۶:۵۱
  • ۹ نظر

وبلاگ‌های دیگران و نوشته‌های گاهی قشنگشان را که می‌خوانم انگیزه برای نوشتن پیدا می‌کنم. یک جور حس مسابقه در من پیدا می‌شود که مثل آنها ولی بهتر از خودشان بنویسم. یوزپلنگی را تصور کنید که با همه‌ی حیوانات مثل خودشان مسابقه دو بدهد، با خر مثل خر با گاو مثل گاو و با شترمرغ مثل شترمرغ و از همه‌شان ببرد. می‌دانید که، حیوانات مثل هم نمی‌دوند و مثلا خرها موقع سبقت گرفتن از همدیگر جفتک می‌اندازند، ما هم مثل هم نمی‌نویسیم و من هم یوزپلنگ هستم. امروز کمی تاریخ مشروطه خواندم. بعد از اینکه فهمیدم دهخدا برای صوراسرافیل بعد از مرگش شعر گفته به این موضوع علاقه‌مند شدم. نمی‌دانم این چه آرزوی بی‌خودی‌ست که ما داریم که اسممان در تاریخ بماند و مثلا دهخدا بعد از مرگمان برایمان شعر بگوید. بعد هم مثلا فکر کنید دهخدا کلی عمو و دایی و خاله و عمه داشته باشد که همه‌شان ازش انتظار داشته باشند بعد از مرگشان برایشان شعر بگوید. بعد مثلا می‌گفتند منظور حافظ از ساقی در این شعر عموی مرحومش بوده. امروز هم از این بابت ناراحتم. به نظرم اگر 200 هزار سال دیگر زنده باشم هر روز یک بهانه برای ناراحتی دارم. آدم‌ها دو جورند، بعضی‌ها بیش از حد جدی‌ات می‌گیرند و بعضی هم کمتر از حد جدی‌ات می‌گیرند. هیچ‌کس به اندازه‌ی کافی جدی‌ات نمی‌گیرد و دائم تو را مجبور به توضیح دادن می‌کنند.

تازه امروز می‌خواستم در مورد کم‌توقعی صحبت کنم. یک بار یکی بهم گفت هر کس بهت سلام داد عاشقت نشده. می‌گویند یک بابایی در بیابان گیر کرده بود و داشت از گرسنه‌گی می‌مرد. یک کاروانی از آنجا می‌گذشت، رفت بهشان گفت غذایی به من بدهید تا از گرسنه‌گی تلف نشوم. کاروانیان گفتند یک مقدار نان خشک هست، ولی این بابا قبول نکرد و گفت من هوس کباب کرده‌ام. به هر حال کاروان بعدی هم متاسفانه آبگوشت داشت و بعدی هم قرمه‌سبزی داشت ولی آقا هوس کباب کرده بود. در نهایت هم کاروان آخری کباب داشت. نتیجه‌ی اخلاقی این روایت این بود که پرتوقع باشید و به نان خشک راضی نشوید.

حساب چیزهایی که قبلا گفته‌ام و چیزهایی که قبلا نگفته‌ام و در آینده قرار بوده بگویم دارد از دستم در می‌رود. قبلا حافظه‌ی خوبی برای این چیزها داشتم. اگر نوشته‌هایم برای کسی تکراری شد بهم بگوید یک دوئل با هم بگذاریم، دنیا برای دو تای ما کوچک است.

 

اهریمن

  • هایتن
  • چهارشنبه ۶ می ۲۰
  • ۱۶:۰۱
  • ۱۵ نظر

 

عصری می‌رم دور یک پارک دورتر از خونه می‌دوم. پارکی که سر کوچه هست یک زن جوان معلول همیشه انتهای پارک می‌ایسته و از مردم می‌خواد اونو تا بالای پارک ببرن. توی مسیر سعی می‌کنه سر صحبت رو باز کنه که چیکار می‌کنی خونه‌ت کجاست تنها زندگی می‌کنی؟ آخرین بار بهم گفت برم براش یه پفک بخرم، گفتم پول همراهم نیست. کارت بانکیم همرام بود ولی واقعا پول نقد همرام نبود دیگه نمی‌دونم با استاندارد بالای شما دروغ گفتم یا نه.  این موضوع زن جوان معلول برام آزاردهنده شد و از فرداش رفتم پارک دورتر. پارک دورتر در یک سمتش دخترها و پسرهای نوجوان مشغول بازی و گفتگو هستن در سمت دیگرش زنان و مردان جوان سگ‌هاشون رو بیرون آوردن که اکثرا هم سگ‌های سفید کوچک هستند. اونایی که سگ‌هاشون با هم در حال صحبت هستن خودشون هم با همدیگه در حال صحبت هستن. پسر جوانی هم بود که سگش مثل برف سفید بود و از بقیه بزرگ‌تر بود دختر جوانی بهش گفت وای سگتون چقدر خوشگله، پسره هم چیزی نگفت که یعنی حق داری عاشقش بشی.  با دیدن اینا یاد خودم هم می‌افتم. خب من اینقدر لاکچری نبودم، 18 سالم که بود تب مالت گرفتم و در بیمارستان بستری شدم. بیمه‌ای چیزی نداشتیم اون موقع و هزینه‌ی درمان من برای خانواده سنگین بود. گفتن از دفترچه‌ی یکی از آشناها استفاده کنیم، اون موقع این کارها رو می‌کردن و مردم از دفترچه‌های همدیگه استفاده می‌کردن. با گریه و زاری و این‌ها قبول نکردم و گفتم پولتون رو بهتون پس می‌دم، حرف مزخرفی زدم. از اون بعد هم همون آدم مزخرف درستکار باقی موندم. اون روز مسعود بهم زنگ زده بود که تولدم رو تبریک بگه، بعدم گفت داری عمو می‌شی. می‌دونین آدم عجیبیه. منظورم اینه که یک بار دوره‌ی لیسانس برگشت بهم گفت فلانی ببخش که یه مدته پیشت نیومدم البته می‌دونست که من بی‌نهایت دوستش دارم ولی خب به خاطر همون مزخرف بودنم انتظار نداشتم یک ذره از این احساس متقابل باشه، الان 9 سالی هست که از کشور رفته و من حتی یک بار هم باهاش تصویری صحبت نکردم چون آدم مزخرفی هستم و مسائل ساده رو بی‌نهایت پیچیده می‌کنم و از عهده‌ی این کار برنمیام. به خاطر بچه‌دار شدنش خوشحال شدم، می‌خواستم من زودتر از اون یه پسر بیارم و بعدا دخترش رو برای پسرم بگیرم، فعلا برنامه‌هام یه کم بهم ریخت. به هر حال داشتم می‌گفتم که دور پارک می‌دوم و یک مشکلی که جدیدا پیدا کردم اینه که خسته نمی‌شم. روزهای اول 200 متر که می‌دویدم به سرفه کردن می‌افتادم و همه‌ی لذت دویدن هم به همین خسته شدنش بود. مثل این بود که داری با یه موجود اهریمنی می‌جنگی و عصبانیش کردی. الان ولی خسته نمی‌شم، اهریمنم دیگه موقع دویدن سراغم نمیاد موقع نشستن و خوابیدن و استراحت کردن سراغم میاد، باید باهاش کنار بیام. 

پیاده‌رو یا مغازه

  • هایتن
  • يكشنبه ۳ می ۲۰
  • ۱۱:۱۶
  • ۳ نظر

پیرمرد از پیاده‌روی خیابان رد می‌شد و از مغازه‌دارهایی که بساطشان تا پیاده‌رو پهن بود کفری بود. می‌گفت قدیم‌ها دو برادر بودند به اسم جبار و حتام. این دو برادر بودند و یک روستای آسایش، با همه بد بودند. از آسایش کوچ کردند و به یکه‌کندی رفتند. نماینده‌ی ارباب که یک پایش هم می‌لنگید به دیدن جبار و حتام رفت. این دو برادر هم به پایش بلند نشدند و نماینده ازشان ناراحت شد. جبار گفته بود اگر قرار بود پیش پای هر چلاقی بلند شویم باید صبح تا شب سر پا بایستیم. از یکه‌کندی هم کوچ کردند به حبش. خانه‌ی نماینده را دزد زد و فرشش را بردند. بازپرس به سراغ این دو برادر رفت. حتام روی گلیمش ایستاده بود و وقتی بازپرس ازش پرسید فرش نماینده را شما دزدیده‌اید؟ حتام گفت مرد حسابی اینی که من رویش ایستاده‌ام گلیم است یا فرش؟

حالا یکی نیست به این مغازه‌دارها بگوید مرد حسابی، اینجا پیاده‌رو است یا مغازه؟

خار نازک‌دل

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ آوریل ۲۰
  • ۱۰:۰۰
  • ۱۰ نظر

فردا تولدمه، با خودم می‌گفتم که خب شانس آوردیم تعداد روزهای سال 364 نیست چون اینطوری بر 7 بخش‌پذیر بود و من اگر جمعه به دنیا اومده باشم برای همیشه‌ی تاریخ تولدم روز جمعه می‌موند. ولی حالا که سال 365 روزه، تولدم تو روزهای هفته می‌چرخه و یک سال جمعه به دنیا اومدم یک سال شنبه یک سال یک‌شنبه، قشنگه خب. یک سال تولدم با ابن سینا تو یک روز میشه یک سال با زکریای رازی یک سال با حافظ یک سال با سعدی، ولی بعد دیدم خب اگه تولد تو می‌چرخه تولدم اونام می‌چرخه و من فقط با کسانی در یک روز به دنیا اومدم که در سالی که به دنیا اومدم تو اون روز به دنیا اومدن. یعنی اگر من روز جمعه به دنیا اومدم و یک نفر اون سال روز شنبه به دنیا اومده‌ بود سال بعد که من شنبه شدم اون میشه یک‌شنبه و هیچ‌وقت با هم تو یه روز به دنیا نمی‌آییم. غم‌انگیزه، باید برم ببینم در تمام جمعه‌های اون سال کیا به دنیا اومدن، یعنی برای من فرقی نکرد سال 364 روز باشه یا 365 روز.

دوست داشتم در مورد امسالم بیشتر بگم که حداقل برای خودم بمونه، به سالهای قبلم نگاه می‌کنم که در شب تولدم چی فرمودم. امسال با سال‌های قبل متفاوته، من یک سری قول‌ها به خودم دادم که حدود سه ماه هست سر اون‌ها هستم. ریاضیات رو جدی‌تر دارم دنبال می‌کنم و ساعت‌های کاریم رو کم کردم. هدف به نسبت مشخصی رو برای خودم معین کردم که سال بعد در شب تولدم به یک قسمتیش می‌رسم. یک بار در این مورد صحبت کرده بودم که برای من بی‌نهایت مهمه مرزهای خودم را بشناسم. یک مثالی هم زده بودم که یک نفر صاحب مزرعه‌ای بزرگ است که مرزهای آن را نمی‌بیند. شاید از کنار یکی از میله‌های چوبی روی مرز گلهای آبی قشنگی روییده باشد. کاری به حرف های گذشته نداریم. در مرزهای من بعید است گلی چیزی باشد، من بیشتر شبیه یک خار نازک‌دلم. دوره‌ی کارشناسی خیلی ادعای زور بازویم می‌شد، یعنی خب قوی هم بودم و در وزن خودم از کسی در مچ‌اندازی شکست نخورده بودم. دانشگاه فردوسی از مردم بومی خراسان که کارشون دامداری و کشاورزی بود دانشجو زیاد داشت، به یکی‌شون گفتم زور من از تو بیشتره که خنده‌ش گرفت. با هم مچ انداختیم و من سریع‌ترین و سنگین‌ترین شکست تاریخ را خوردم، از قیافه‌ش اصلا معلوم نبود اینقدر زور داشته باشه. یعنی حتی نخواستم جر بزنم که من حواسم نبود و این چیزها. به هر حال مرز خودم را فهمیدم. این از میله‌ی چوبی اول مزرعه، که خبری از گل آبی هم در زیرش نبود. می‌خوام برم سراغ بقیه‌ی میله‌ها.

نقطه‌ی تعادل

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۶ آوریل ۲۰
  • ۰۸:۳۶
  • ۶ نظر

یک چایی دارم که به تدریج رنگ می‌ده و اوایل رنگ کمی داره و من چای کم رنگ دوست دارم ولی وقتی نیم ساعت از دم کردنش می‌گذره کنترلش را از دست می‌ده و سیاه می‌شه، به نظرم جالب اومد که بدونید حتی چایی هم می‌تونه کنترلش رو از دست بده. البته کار زیادی هم ازش برنمی‌آد وقتی این اتفاق براش می‌افته، منظورم از دست دادن کنترله. یعنی مثلن نمی‌تونه به یک نحوی از قوری بیرون بیاد و به یک نحو دیگه‌ای مثل وحشی‌ها یه چاقو دستش بگیره و به من حمله بکنه. کلا آدم متعادلی نیست چایی من. حالا این موضوع برای خیلی از شماها اهمیتی نداره، منم کاری از دستم برنمی‌آد. یعنی با توضیح دادن بیشتر من اهمیت این موضوع برای شما بیشتر نمی‌شه که، بلکه حتی ممکنه کمتر بشه و تبدیل به یه چیز مسخره بشه، اگه تا حالا نشده باشه. یک تفاوت عمده‌ی آدم‌ها همین آستانه‌ی اهمیت دادنه. به هر حال از این‌ها که بگذریم عیدی داشتم با خودم فکر می‌کردم عصبانی شدن یک حقی هست که دیگران به ما می‌دن، مثلا من با خودم می‌گم چه حقی دارم از دست کسی عصبانی بشم. حالا نمی‌دونم چند نفر از این بابت که حق دارن عصبانی بشن و بقیه تحملشون کنن خوشحالن. یعنی برای سلامتی خوبم هست عصبانی بشی، بعد از این بابت که حق داری عصبانی بشی خوشحال بشی و از عصبانیتت کم بشه و در نهایت به یک نقطه‌ی تعادلی برسی و بیمار روانی نباشی. به هر حال مهربونی از روی حقی نداشتن مسخره‌ست، به قول انگلیسی‌ها، آیا احساسم می‌کنید؟

آزرده خاطرم نکن

  • هایتن
  • پنجشنبه ۹ آوریل ۲۰
  • ۱۰:۳۳
  • ۵ نظر

دختر مهربون

سلام دختر مهربون

نمی‌دونم با چه عنوانی بهت نامه بنویسم، حالا تو هم سخت نگیر. صبح تا شب تو اتاقتی با یک نامه هم که قرار نیست در دام عشق من گرفتار بشی، البته از این لحاظ با هزار نامه هم قرار نیست گرفتار بشی، به هر حال بخونش. من اگر کبریت با خطری هم بودم اون یک بارم رو آتیش گرفتم سوختم. تازه اختلاف سنی‌مون هم زیاده. می‌بینی که کوه موانع بینمون از اورست هم بلندتره. می‌دونی من آدم پرتوقعی هم نیستم و ازت انتظار ندارم یه منظومه در جوابم بنویسی، با اتفاقات کوچک زیادی حالم خوب می‌شه. هر چند زیاد موشکافی می‌کنم واسه همین خیال نکن از پشت پنجره یه دستی برام تکون بدی قلب من از جاش کنده می‌شه. ممکنه ازت متنفر هم بشم با این کار، به روت نمیارم البته. شاید حتی باهات مهربون‌تر هم شدم بعدش، چون کسی که قرار نیست عاشقش بشم چه نیازی هست آزرده‌خاطرش کنم. وقتی قرار نیست جوابی ازت بگیرم با خیال آسوده‌تری می‌نویسم. بذار من خیال کنم، بذار من هر چی دوست دارم خیال کنم. زود می‌گذره و خودم بعد چند وقت می‌فهمم جریان از چه قراره. می‌خوام بگم تو هم اگر قرار نیست عاشق من بشی آزرده خاطرم نکن. همون طور که با ممول مهربونی با من هم اون‌طوری باش، گفتم که اوایل سختم می‌شه ولی بعدش می‌فهمم داستان از چه قراره. البته حالا این همه گفتم ولی جلوت رو هم نگرفتما خواستی عاشقم بشی و اینا. کلا خواستم بهت توضیح بدم که چقدر با من آزادی. می‌دونی، کسایی که عاشق کسی می‌شن یه اعتماد به نفسی دارن که لیاقت اون عشق رو دارن، وگرنه که اسمش خودخواهی بود عشق نبود. با این حساب من مشکلی ندارم تو هر تصمیمی که گرفتی چون به هر حال به من که اعتباری نیست. صبح از خواب پا می‌شم یه روز خوبم یه روز انگار یه کوه سرد روی شونه‌هام ایستاده. تازه پیشگو هم هستم، روزایی که صبحش قرار نیست حالم خوب باشه شبا هم خوابای بدی می‌بینم، یعنی از شبش می‌دونم که فردا قراره خوب نباشم. دیگه الان نمی‌تونم بهت قول بدم اگر قرار شد عاشق هم باشیم تا آخر عمر خوابای خوب ببینم، می‌دونی، بیشتر وقتام دست خودم نیست آخه. شاید بیشتر برات نوشتم شایدم اصلا دیگه برات ننوشتم، فعلن تو خیال کن این آخرین نامه‌ی من به تو باشه، ببین یه لحظه غمگین می‌شی یا نه. ببین، می‌تونی همه حرفای منو تو این نامه یه شوخی فرض کنی یعنی اگه از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنی همین‌طوریه واقعن. کلا امیدوارم زود زود خوب بشی و با شاهزاده‌ی آرزوهات آشنا بشی، فقط منو برا عروسیت دعوت نکن چون رقصیدن بلد نیستم.

با احترام،

دوستدار تو، هایتن.

+ جواب به چالش نامه به یک شخصیت کارتونی که همدم ماه دعوتم کرده بود.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها