بهبود جزئی

  • هایتن
  • شنبه ۲۲ جولای ۲۳
  • ۱۵:۴۴
  • ۳ نظر

آشوب

از عبارت اینکه مردم درکم نمی‌کنند خوشم نمیاد. زیادی دم دستیه و خیلی مفهوم گسترده‌ای داره. مثل یه جای سیاحتی نزدیک شهر یا حتی وسط شهره که به همین خاطر دیگه جذابیتی نداره هر چقدر هم که خاص و قشنگ باشه. حالا واقعا هم به همه چیز اینطوری نگاه می‌کنم و اگه چیزی دم دست باشه ازش خوشم نمیاد، حتما باید روی قله‌ی قاف باشه. همیشه به نظرم می‌اومد واقعا قراره یه روزی به مقصد قله‌ی قاف یه سفری داشته باشم و از عهده‌ی همه‌ی چالش‌هاش بربیام. چه می‌دونم، چالش‌هایی شبیه طوفان و روزهای ابری و تاریک. دیگه در حدی نباشه که به کشتنم بده، مثلا با حمله گرگ‌ها و حیوانات وحشی نمی‌تونم کنار بیام. تو فیلماست که ملت از عهده این چیزا برمیان. به نظرم اگه در انتهای مسیر یه نقطه روشنی ببینم از عهده‌ی همه چیز برمیام ولی در حمله‌ی گرگ‌ها انتهای روشنی نمی‌بینم.

قرار شده با استاد جدید که دفعه پیش ازش صحبت کردم کار کنم روی پروژه‌شون. استاد خودم معمولا زیاد شگفت‌زده نمی‌شه و از کارام تمجید نمی‌کنه. شاید طبیعی باشه و نمی‌تونه که هر دفعه برای تمجید از من دویست هزار تا دراز نشست بره ولی خب معمولا آدما نمی‌دونن خوبن یا نه، بیشتر تو نگاه دیگران این مسئله رو جستجو می‌کنن. حالا شاید مثال به درد نخوری باشه ولی کسی که خوشگله معمولا این رو از طریق بقیه متوجه می‌شه وگرنه ماها همه‌مون فکر می‌کنیم خوشگلیم. شایدم دارم برعکس می‌گم و خودمون همیشه به درستی شک داریم که خوشگلیم یا نه، با یه مثال بی‌ربط شروع شد و داستان یک دفعه جدی شد. دیگه حالا این استاد اینطوری نیست و از کارم تعریف کرد. امیدوارم سرش به سنگ نخوره یا این چیزها برای من تکراری و بی‌مزه نشه. اینم چیزیه که بهش فکر می‌کنم. صبحا نیمرو با گوجه می‌خورم و دوستش داشتم ولی برام تکراری شده، باید یه مدت زهرمار بخورم که اشتیاقم به نیمرو برگرده. همین جاهاست که می‌فهمی بدیهی هستی.

بعضی وقتام حالا این فکرا رو می‌کنی ولی آخرش بی‌اهمیت می‌شی. یعنی برای خودت شبیه یه مورچه کارگر تو یه دشت بزرگ آفریقایی می‌شی که هیچ کس تا حالا اسمش رو نشنیده. مورچه حالا به کنار، اسم دشت رو کسی نشنیده. بعد حالا این مورچه داره سعی می‌کنه خونه‌ی جدیدی پیدا کنه که تو سایه باشه. من باشم تو همون آفتاب سوزان زندگی می‌کنم و سعی نمی‌کنم یه چیز منفی هزار رو یه درصد بهبود بدم. به نظرم آدما با بهبود تو زندگی‌شون افسردگی می‌گیرن. اینو حالا جدی می‌گم، یه واقعیت علمیه. خیلی وقت پیش تو یه کتاب جامعه‌شناسی خوندم، غم‌انگیزه ولی واقعیه. حالا البته نه اینکه اهمیتی داشته باشه و کشف بزرگی باشه. ملت بعضی وقتا برای خودنمایی از موضوعات علمی صحبت می‌کنن ولی من نه، همینطوری یه چیزی به ذهنم اومد که حالا یه ربطی هم به علم داشت. در نهایت با خودت می‌گی همه چیز همینه، حداکثر یه بهبود جزئیه. این جمله رو جایی نخوندم، از خودم بود.

چند سال پیش یه وبلاگی رو می‌خوندم که دوستش داشتم. آروم و غمگین و عمیق بود. وبلاگ من آروم نیست و همه‌ش دارم در مورد حمله حیوانات وحشی می‌گم و مثل یه نقاش دیوونه‌م ولی خب دوست دارم مثل اون بنویسم و تازه خوبیای خودمم بهش اضافه کنم. به نظرم باید آروم بشم، الان آشوبم.  

 

روح سرگردان

  • هایتن
  • پنجشنبه ۶ جولای ۲۳
  • ۱۸:۳۰
  • ۱ نظر

این مشکل رو همیشه با بقیه داشتم که روی خوبی من زیادی حساب می‌کنن. دوست داشتم اتفاقا از طرف بدی بهم نگاه کنن و بهتر از انتظارشون باشم تا اینکه از طرف زیادی خوبی بهم نگاه کنن و انتظارشون رو برآورده نکنم. یعنی خب دوست دارم تصمیم خودم باشه و دلم نمی‌خواد کسی برام تصمیم بگیره. این طرز فکر منجر به دروغگویی هم می‌شه و صداقتی در کسی نمی‌بینم. یعنی مثلا طرف دزده ولی به من که می‌رسه از اهمیت مال حلال و این چیزا صحبت می‌کنه و تازه مبالغه هم می‌کنه و از صاحبدلان هم جلو می‌زنه. دوست داشتم طرف اگر دزده راحت حرفش رو بزنه. کلا از اینکه کسی فرضی در موردم بکنه خوشم نمیاد ولی انگار ناگزیره و باید در طرح سفر بی بازگشت به مریخ ثبت نام کنم.

تو ایران که بودم با اینکه از روزهای سخت نوجوانی تا حدودی فاصله گرفته بودم ولی احساس خوشبختی نمی‌کردم و یک بار هم در موردش نوشتم نمی‌دونم منتشرش کردم یا نه. مثالی شبیه این زده بودم که طرف پایین دره یا بالای دره داره راه می‌ره و احساسی نمی‌کنه که کجای دره‌ست الان. دیگه گفتم شاید شما یادتون باشه، مهم هم نیست، حرفم همینی بود که اینجا گفتم. راه حلش اینه که هر چند قدم یه نگاهی به پایین دره بندازی و به نیستی خیره بشی، راه حل غم‌انگیزیه.

اینجا از پس کارهام برمیام. به نظرم تا حدودی راضی هم شدم. چیزی شبیه تواضع یا پذیرشه. شاید یه جایی خونده باشم که سختی‌ها آدما رو متواضع می‌کنه. به نظرم یه کم باید اصلاح بشه، شاید شکست‌ها بهتر باشه. مثل تفاوت فرمانده شجاعیه که تو هزار تا جنگ سخت شکست خورده و متواضعه، با فرمانده بزدلیه که هزار تا جنگ بی‌اهمیت رو برده و مغروره. به بازنده‌ی جنگ‌های سخت می‌گن بازنده‌ی سخت‌گیر.

یه چیزی که اینجا اذیتم می‌کنه اینه که برخورد آدما قابل اعتماد نیست و کسی که دیروز به سلامت به گرمی جواب داده امروز ممکنه بی‌تفاوت از کنارت رد بشه و به تعداد باخت‌هات اضافه کنه. به هر حال جای خوشبختیه که من یه نفرم و خودم باید با خودم کنار بیام، اگه مثلا در زمان خلقت خاک کم می‌آوردن و مجبور می‌شدن دو تا روح رو در یه بدن بذارن زندگی برای من یکی کابوس می‌شد. شایدم حالا بد نمی‌شد و توافق می‌کردیم و هر شب یکی‌مون یه روح سرگردان می‌شد. 

توت فرنگی که از سر گذشت

  • هایتن
  • جمعه ۳۰ ژوئن ۲۳
  • ۱۷:۵۲
  • ۲ نظر

چند هفته پیش آخرین ارائه اندی قبل از فارغ التحصیلش بود. قرار شد با تایلر بریم با یوکا صحبت کنیم که شیرینی چیزی برای ارائه داشته باشیم. تایلر به شوخی گفت بریم همه چیز رو به گردن یوکا بندازیم و منم به شوخی قبول کردم. رفتیم با یوکا صحبت کردیم و گفتیم آره آخرین ارائه اندی هستش و اینا، قراره برنامه‌ای چیزی داشته باشیم؟ یوکا کمی مکث کرد و گفت آره حتما، من شیرینی می‌گیرم میارم. تایلر رو به من برگشت و علامت تایید رو به نشانه انجام موفقیت‌آمیز ماموریت بالا برد. اونجا یکی از معدود مواردی بود که احساس کردم یه آزمایش شخصیت‌شناسی ناخواسته داره روی من انجام  شد. با اینکه موفق شده بودیم و کسی هم ظنی به ما نداشت که داریم سواستفاده می‌کنیم ولی من نمی‌تونستم نفهمم و مسئولیتی رو به گردن کسی بندازم فقط به خاطر اینکه اینقدر ساده‌ست که اونو قبول می‌کنه. گفتم من هم فردا شیرینی می‌خرم، با اینکه زحمت نسبتا زیادی برام داشت. تایلر این کارو نکرد و از اتفاقات افتاده خوشحال بود. می‌خوام بگم هیچ‌کس اینجا کار اشتباهی نکرد، من و تایلر در این زمینه متفاوتیم.

معمولا وقتی با مردم حرف می‌زنم بهم می‌گن تو سخت‌گیری. همه همینو می‌گن بدون اینکه با هم‌دیگه برای این کار توطئه‌ای کرده باشن. از آدمای سخت‌گیر که به خودشون آسون می‌گیرن خوشم نمیاد و به نظرم وقتی به کسی می‌گن سخت‌گیری منظورشون همینه، یعنی تو برای خودت آسون می‌گیری و برای دیگران سخت می‌گیری.

امروز یه جلسه داشتیم با سه استاد که هر سه از هاروارد فارغ‌التحصیل شدن. من قرار بود برای پروژه‌ای که یکی از استادا داشت یه مقدار کار تئوری و شبیه‌سازی انجام بدم. انگار زیاده‌روی کرده بودم و نتایج اینقدر خوب بود که استادا شاکی شده بودن که ما اینجا چیکار می‌کنیم. راستش با این موضوع غریبه نیستم که با کارهام دیگران رو شگفت‌زده کنم ولی مدت‌ها بود که این تجربه رو کمتر داشتم. نمی‌تونم بگم الان خوشحالم، فاکتورهای زیادی هست و تازه یه بازنده سخت‌گیر هم هستم و همه‌ش با خودم فکر می‌کنم اگه برای خانواده‌م اتفاقی بیفته من چیکار باید بکنم و باید برگردم. اینا سوالایی هست که در ذهنم هست. برای کسی که اگه بگه کارش خوبه توسری می‌خوره این فکرها زیاد هم نیست. مثل اسبی که حق نداره شیهه بکشه و ذهنش داره هذیان می‌بافه. به هر حال از یه جایی به بعد کسی نمی‌تونه کاری کنه و حداکثر کاری که می‌تونن بکنن اینه که بهت توت فرنگی طلایی می‌دن که من باهاش مشکلی ندارم.

عاقبت چشمک زدن

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۹ ژوئن ۲۳
  • ۱۲:۱۰
  • ۱ نظر

عاقبت چشمک زدن

نویسنده‌ها آدمای خوشبختی هستن. البته اونایی که خوبن، بقیه به درد نمی‌خورن و معلوم نیست درآمدی چیزی هم داشته باشن، خلاصه اونا نه، زیاد خوشبخت نیستن. نویسنده‌های خوب هم حالا منظورم پول نیست بیشتر اینکه می‌تونن حرف بزنن و خودشون رو در 200 تا شخصیت جا بدن. مثلا تولستوی تکه‌های مختلف خودش رو در شخصیت‌های جنگ و صلح جا داده. مطمئنم این کارو کرده، حتی اگه خودش هم از گور بلند بشه و بگه نه نکردم. معمولا اینطوریه اگه ازشون بپرسی می‌گن نه نکردم و این شخصیت‌ها همه‌شون خیالی‌ان، که یعنی من تخیلم خیلی قوی هستش، ولی من زیر بار نمی‌رم. شمام زیر بار نرین ولی خب لبخند بزنین و بگین آره همینطوره، یا از اول اصلا به روشون نیارین. فقط موقع لبخند زدن چشمک نزنین.

خلاصه که پیتر زیاد اجتماعی نیست، به اون مفهومی که بره بیرون یا کسی رو دعوت به بیرون رفتن کنه یا در جمعی باشه و از معاشرت با دیگران لذت ببره، اینطوری نیست، ولی اگر مکالمه‌ای با یه نفر داشته باشه شوخی زیاد می‌کنه و همین حال خودش رو هم خوب می‌کنه، البته به شرطی که طرف مقابل هم شوخ‌طبع باشه همین یه شرط تفاوت زیادی ایجاد می‌کنه و زندگی رو شبیه تانگوی دو نفره می‌کنه. تو محل کار قبلیش یه همکاری داشت که اینطوری بود، البته تا وقتی که در مورد مسایل سیاسی باهاش شوخی نمی‌کردی، یارو از این لحاظ آدم نادودنی بود و  حرص پیتر رو درمی‌آورد و پیتر هم  بهش می‌گفت تو بی‌شعور و نفهمی، البته تا حد امکان مستقیم نمی‌گفت فقط بعضی وقتا مستقیم می‌گفت. حالا اخیرا پیتر زیاد نمی تونه شوخی کنه. اونروز صبح یکی از اعضای گروهشون ارائه داشت و قبلش داشت تعریف می‌کرد که پدرش اصالتا از سیسیل ایتالیاست ولی خودش بلد نیست ایتالیایی صحبت کنه. پیتر می‌خواست به شوخی بگه باید بری عضو مافیا بشی، ایتالیایی هم یاد می‌گیری، حالا نگفت. باید وقتی از ایتالیا صحبت می‌کنی از غذا بگی نه از مافیا. دیگه درست یا غلط، پیتر از این شوخیا زیاد می‌کرد و الان دستش بسته‌ست.

دیروز داشت فکر می‌کرد رفتارش با بقیه جوریه که مردم فکر می‌کنن می‌تونن بهش دروغ بگن و بعدش بگذرن و فکر کنن تموم شده و اتفاقی نیفتاده. معمولا اگر کسی دروغی هم بهش بگه اینطور نیست که بایکوتش کنه یا به روش بیاره و دعوا راه بندازه ولی خب ازش دور می شه و از روابط دورادور هم خوشش نمیاد و رابطه‌ش با اون طرف تبدیل به یه گاری شکسته می‌شه. یه بار که شمرد، 200 هزار تا گاری شکسته داشت. شاید باید شجاعت بیشتری در این زمینه داشته باشه و یه کم رفتار هجومی داشته باشه، یعنی نه هجومی، شاید تدافعی بهتر باشه. مثلا یکی از هم گروهیا یه بار بهش گفت فلانی تو غذا نمی‌خوری، فقط بیسکویت؟ شاید بهتر بود اونجا بهش می‌گفت به تو ربطی نداره ولی به جاش توضیح داد که نه، بعضی وقتا غذا می خوره بعضی وقتا بیسکویت. دیگه خودش نمی‌خواد آدم مسمومی باشه از این لحاظ که به مردم چیزی نگه و تو رابطه‌هاش سمی بریزه که 200 سال بعد اثر کنه، بیشتر دوست داره نیش زنبور باشه از این لحاظ، ولی خب زنبورا وقتی کسی رو نیش می زنن خودشون هم می‌میرن، اینم عاقبت صداقت داشتنه. تو این دنیا همه چیز مثل کوآنتوم پیچیده‌ست و هر گزاره‌ای تا حدودی درست و اشتباهه، به مزاج پیتر نمی‌سازه. به نظرش دنیا باید مثل داستان شیر و آهو و کفتار می‌بود.

تو آینه که به خودش نگاه می‌کنه این چیزی نبود که می‌خواست، مشکل پیتر اینه که دوست داشت نیازی نبود برای اتفاقات خوب فعال باشه، دلش می‌خواست تو خوب باشی و اتفاقات خوب همینطوری برات بیفته. حالا پیتر در این مورد فرق زیادی با بقیه نداره و همه اینو دوست دارن ولی اینطوری نیست، تا جایی که بعضی وقتا باعث تعجب پیتر می‌شه که چرا اینقدر اینطوری نیست. آره فرق پیتر با بقیه همینه، چون این موضوع کمتر باعث تعجب بقیه می‌شه.

کو گوش شنوا

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۵ ژانویه ۲۳
  • ۱۸:۳۷
  • ۱ نظر

خب من این چند وقت رو که اتفاقا باید می‌نوشتم ننوشتم. الان فکر می‌کنم بعضی از خاطراتم دارن محو می‌شن. اولی که وارد شدم تا حدودی نگران بودم نمی‌دونستم قراره چی بشه و خب تو فرودگاه هم باید به یه سری سوالا جواب بدی که کجا بودی و چیکار می‌کردی و سربازیت چی بوده و اینا. دیگه اتفاق خاصی نیفتاد. اینجا یکی از دوستانم اومد دنبالم.

اوایل همه چیز تا حدودی سورئال بود برای من، هنوز هم تا حدودی هست. رفته بودم از دار و درخت و کوه فیلم گرفته بودم برا خونه فرستاده بودم داداشم گفته بود اینا که اینجام هست از یه چیزی فیلم بگیر که اینجا نباشه. به هر حال در این سنی که من دارم اپلای گرفتن آسون نیست و منم سال پیش داشتم فکر می‌کردم احتمالا باید به همین چیزی که هست راضی بشم و مثل اسبای وحشی زیاد وحشی‌بازی درنیارم. آخه خب دائم با مدیرم و محل کارم و اینا دعوا داشتم اونام بهم نیاز داشتن چیزی نمی‌گفتن ولی فضا همین بود. یه بار به مدیرم گفتم من از کارم تو اینجا متنفرم و هر روز با تنفر میام سر کار، گفت حالا من به عنوان یه دوست بهت می‌گم اگه واقعا اینقدر اوضاع بده به فکر عوض کردن کارت باش گفتم لامصب مگه اینجا سانفرانسیسکوئه به فکر عوض کردن کارم باشم. خلاصه که مثل یه گله گرگ همه‌مون می‌دونستیم در مورد هم چی فکر می‌کنیم. من حالا اون موقع هم متوجه بودم که آدما تک تکشون بد نیستین ولی ماها جهان سومیم و مثل اینه که از یه گاو بخوای برات چه چه بزنه.

یه ده روزی خونه‌ی اون دوستم بودم و حالا اونم همراه با خانومش خیلی خوب بودن ولی خب من معذب بودم. شهرشون هم از لس آنجلس دور بود نمی‌شد بیام اینجا دنبال خونه بگردم، بعدم تو دانشگاه آشنایی به اون صورت نداشتم کمکم کنه. معمولا اینطوریه که وقتی شما می‌خواین به یه دانشگاهی برین یه نفر از همون دانشگاه بهتون کمک می‌کنه. یکی گیر من افتاده بود که مریض بود از لحاظ روانی و در زندگی زیاد تحقیر شده بود. حالا فکر کن من بشم روانشناس یه نفر دیگه، مثل اینه که یه خرس در مورد راه‌های کنترل اشتها مشاوره بده.

خونه حالا پیدا کردم. صاحبخونه یه خانم آفریقایی آمریکایی بود که اصالتا از نیجر بود و خیلی تاکید داشت که نیجر با نیجریه فرق داره ولی من نمی‌دونستم تو انگلیسی بخوای بگی نیجری چی باید بگی، نیجری با نیجریه‌ای تو انگلیسی یکی می‌شه به نظرم، داستانی داریم. من خودم حساسیتی ندارم یکی بهم بگه ایرانی هستی یا مثلا ازبکستانی، کشوره دیگه. یعنی حالا منظورم اینه که اگه تلفظشون یکی بود زیاد سخت نمی‌گیرم، ولی این حساس بود. حالا این فقط یکی از حساسیت‌هاش بود. می‌گفت من دوست ندارم شما تو اتاق غذا بخوری چون ممکنه حشره و اینا بیاد. بعد بدبختی اینه که اینا به همه‌ی چیزهای خوردنی می‌گن غذا، منم شروع کردم بهش توضیح می‌دم ما تو ایران به چیپس غذا نمی‌گیم ولی کو گوش شنوا.

یک ماه و خورده‌ای اونجا بودم و اذیت شدم دیگه بعدش یه خونه نزدیک دانشگاه پیدا کردم که خیلی بهتره و صاحبخونه هم ایرانیه و خیلی هم بهم کمک کرد. اوایل حالا میوه هم می‌خرید برای منم می‌آورد ولی حالا دیگه کاری به کارم نداره. من خیلی بلد نیستم مورد محبت کسی قرار بگیرم و همیشه در این مورد گند می‌زنم، یعنی یه بار باید بیام مفصل از گندام بگم در این مورد.

اُفتفاق

  • هایتن
  • پنجشنبه ۶ اکتبر ۲۲
  • ۲۱:۵۱
  • ۱۳ نظر

یه بار گفتم اتفاقاتی افتاده که ممکنه نیفتاده بشن. ببین که چطور از این نوآوری های زبانی استفاده می کنم. تازه به اتفاقی که افتاده باشه می گن افتفاق.  حالا به هر حال این اتفاقات افتادن. من چند سال پیش یه پستی نوشتم که توش گفتم تصمیماتی گرفتم و امیدوارم اتفاقات خوبی بیفته و اینا. حالا تصوری که نداشتم که قراره چی بشه و سال پیش این موقع ها داشتم فکر می کردم اگه زندگی من قراره همین شکلی باشه و این شغلیه که قراره داشته باشم و این دعواهایی که دارم و بعدش قراره یه آدم چاق ۵۰ ساله ی همین شکلی یا یه چیزی حوالی اون باشم چی می شه. البته نه اینکه همچین چیزی رو پذیرفته باشه ولی خب داشتم فکر می کردم شاید باید همین رو بپذیری در نهایت.فوقش می شی یه گاو وحشی همیشه عصبانی.

به هر حال من از سال پیش به صورت نسبتا جدی دنبال پذیرش گرفتن افتادم و البته یکی از اولین فرصت هایی که پیش اومد جدی شد و من در نهایت تونستم در دانشگاه UCLA برای مقطع پست دکتری پذیرش بگیرم. شرایط ما جوری هست که من تا وقتی در لس آنجلس پیاده نشدم و از فرودگاه بیرون نرفتم از چیزی مطمئن نبودم واسه همین نمی تونستم در موردش صحبت کنم یعنی دوست هم نداشتم. مجبور بودم به خانواده م بگم که احتمال همچین چیزی هست ولی اونا رو هم دوست داشتم زیاد جدیش نگیرن. در کل مثل اینکه همچین عادتی برا خودم دارم که دوست ندارم زیاد جدی ام بگیرند. یه بارم فکر می کنم اینجا نوشته بودم منو جدی نگیرین یا به اندازه جدی بگیرین شکایت کرده بودم که هیچ کس تو رو به اندازه کافی جدی نمی گیره یا زیادی جدی ات می گیرن یا خیلی کم جدی ات می گیرن.

امیدوارم که حالا که نسبتا در نقطه آرومی هستم بتونم بیشتر بنویسم. در طول یک سال گذشته به صورت همزمان چیزهای زیادی رو از سر گذروندم و سال سختی بود که از عهده ش براومدم. امیدوارم اینجا بتونم به آرزوهایی که دارم و به نقطه آرامشم نزدیک تر بشم.

من وقتی از ایران راه افتادم اعتراضات تازه شروع شده بود. ضایعه خیلی بزرگی بود. امیدوارم حال شما خوب باشه و غم به دلتون راه ندین آینده روشنه.

شرح خوشبختی

  • هایتن
  • جمعه ۱۷ ژوئن ۲۲
  • ۱۰:۱۵
  • ۳ نظر

شرح خوشبختی

یک جایی هم ممکنه دیگه تلاش نکنی یعنی سعیی برای نوآوری نکنی ولی خب بازم می‌تونی تلاش کنی. من الان در اون وضعیتم و تلاشم برای نوآوری کمتر شده. از سال پیش تا حالا اتفاقات زیادی افتاده که خب ممکنه نیفتاده بشن. منظورم اینه که ممکنه مثل این بشه که اتفاق نیفتادن، البته نه همه‌شون. ممکنه بخشی از تلاش‌های این چند ماهه‌م اون ثمری که منظور من بوده رو نده. ولی می‌دونی این‌ها زیاد هم مهم نیست. اون چیزی که برام اهمیت داره اینه که بتونم به تلاشم برای متفاوت بودن و خلق کردن ادامه بدم. حالا اگر هم کسی متوجه اون نشه، دنیا آخرش یک چیزی می‌شه و من معمولا اهل شرکت در مسابقه نیستم.

می‌دونین، به این حرفا واقعا خودم باور دارم ولی بازم توی دلم خالی می‌شه بعضی وقتا، مثل این می‌مونه که نگران باشی یه آدم بی‌اهمیت از اینکه تولدش رو تبریک نگفتی ناراحت بشه، خوب بشه، ولی خب بازم.

روزایی که بهانه کمتری برای نوشتن داشتم بیشتر می‌نوشتم و ما آدم‌ها انگار سرمون برای دردسر درد می‌کنه و هیچ وقت قدرشناس نیستیم و فقط حسرت چیزهایی رو می‌خوریم که نداریم. مثلا تا وقتی زندگی‌مون یکنواخته همه‌ش شکایت می‌کنیم که کاش الان یه سفر به هیمالیا می‌رفتیم و هر روز می‌نوشتیم در موردش ولی وقتی چیزی برای نوشتن در موردش داریم خفه‌خون می‌گیریم، این‌طوری هستیم همه‌مون. من البته یادم نمیاد از اینکه چیزی ندارم در موردش بنویسم شکایتی کرده باشم، ولی خب به یادم زیاد اعتماد ندارم و ممکنه این شکایت رو کرده باشم. به هر حال نمی‌خوام اگر خوشبختی در کار بود احساسش نکنم. 

از سری عذاب وجدان مهربونی‌های کوچک

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۰ آوریل ۲۲
  • ۱۲:۳۶
  • ۳ نظر

خب من چند روزی هست مریضم، یعنی مریض بودم الان بهترم. این جمله رو البته نباید به آسونی از روش بگذریم، مثل خاموشی چند ثانیه‌ای لامپ‌های یه واگن قطاره که توش یه صدای بوسه میاد و یه افسر پلیس سیلی می‌خوره. به هر حال سخت بود و گلوم دچار عفونت شدیدی شد که مجبور شدم چند تا پنی‌سیلین بزنم و چند تا اتفاق رو برای اولین بار در زندگیم تجربه کردم. روز اولی که حالم کمی بد شد، یک‌شنبه، مشکوک شدم که شاید کرونا باشه، از همین تبلیغات گروه‌های به درد نخور توی ذهنم مونده بود که اگه کرونا داشته باشی نمی‌تونی نفست رو 30 ثانیه حبس کنی، منم نادونی کردم و از روی کنجکاوی، علی‌رغم ضعفی که به خاطر ماه رمضون داشتم و به حالت سر پا نفسم رو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه سرم گیج رفت و محکم خوردم زمین، ولی به حالت عمودی افتادم زمین و در واقع انگار با سرعت زیادی نشستم، دیگه همکارا اومدن بالا سرم، بلافاصله بهشون توضیح دادم که هیچ چی نیست و معمولا همه اینطوری می‌شن که موقع بلند شدن چشماشون سیاهی بره. واقعا هم حالتی شبیه این بود ولی خب من تا حالا اینطوری زمین نخورده بودم و این اولین بار بود. در ثانی دلمم نمی‌خواست داستانم نقل محافل بشه که فلانی کرونا گرفته بود و یه دفعه بدون هیچ مقدمه‌ای خورد زمین، واقعا که اینطوری نبود، نادانی خودم بود. کلا از درس عبرت شدن و نقل محافل برای یه داستان دراماتیزه شدن بدم میاد، بدترین موقع برای مثبت شدن تست کرونا بود.

روز بعد، دوشنبه، رو دیگه روزه نگرفتم و تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم و اینم برای اولین بار در زندگیم بود و البته درد گلوم بیشتر شد ولی چیزی نبود که قابل تحمل نباشه. پاشدم صبحانه‌م رو خوردم و همه چیز رو عادی جلوه دادم. ولی بعد از ظهر حالم خیلی بد شد و دیگه نمی‌تونستم چیزی بخورم، یعنی یه لیوان آب رو به زحمت می‌خوردم. شب رو هر بار به خاطر قورت دادن اتوماتیک آب دهانم از خواب پریدم و چند باری مجبور شدم به حالت نشسته کمی بخوابم که البته کمک چندانی نکرد. امیدوار بودم صبحی با کمی شیر گرم بهتر بشم، اتفاقی که همیشه می‌افتاد، ولی بعد از خوردن صبحانه که حدود 45 دقیقه طول کشید و بسیار هم سخت بود وضعیت بدتر شد و حالا دیگه آب خالی هم نمی‌تونستم بخورم. با اطلاعاتی که از اینترنت گرفته بودم و از اونجایی که تنگی نفس نداشتم و عطسه و سرفه نمی‌کردم به نظرم می‌اومد نیازی نیست به دکتر مراجعه کنم و می‌تونستم تو خونه درمان بشم، ولی خب مسائل جانبی مثل عفونت رو در نظر نگرفته بودم. به هر حال ظهر اون روز، سه‌شنبه، به پزشک مراجعه کردم و این یکی از بهترین تصمیماتم بود و با اینکه برای پیدا کردن دکتر و درمانگاه کمی گیج و خسته شده بودم ولی به جستجوم ادامه دادم.

خانم دکتر جوان‌تر از میان‌سالی بود که دست‌هاش ترک خورده بودن و معلوم بود خیلی مهربونه. ماسک آبی و روپوش سفیدی که پوشیده بود کهنه بود و قدش بلند نبود و کفش‌های کتانی قهوه‌ای رنگ‌رفته با جوراب سفید به پا داشت. تبم رو گرفت و گفت تبت خیلی بالاست و وقتی به گلوم نگاه کرد سرش رو به نشانه تشخیص درست اولش تکون داد و گفت باید همینجا بهت سرم وصل کنیم تا تبت پایین بیاد، روزه که نیستی نه، و چند تا پنی‌سیلین هم برات می‌نویسم و اضافه کرد که مطمئنه قبلا هم پنی‌سیلین زدم، در حالی که نباید اینقدر مطمئن می‌بود چون تا جایی که من می‌دونم پدر من تا حالا پنی‌سیلین نزده و منم اولین بار چند سال پیش زدم. به هر حال جونی برای توضیح این تاریخچه افتخارآمیز خانوادگی برای خانوم دکتر نداشتم و نمی‌تونستم حرف بزنم و در بیان رمز کارتم برای پرداخت هزینه‌ها فشاری رو تحمل می‌کردم و برای این کار انرژیم رو جمع می‌کردم و از قبل براش برنامه‌ریزی می‌کردم. بالاخره بعد از تزریق سرم‌ها و آمپول‌ها، حالم خیلی بهتر شد و شب تونستم خواب خیلی راحتی داشته باشم. خوابی که شاید چند ماهی هست تجربه‌ش نکرده باشم. باید یک بار به صورت مفصل در مورد خوابم حرف بزنم و اینکه این هم از اتفاقات جدیده. دیگه با شما هم جونی برای تعریف کردن اتفاقات هیجان‌انگیز زندگیم ندارم.

امروز چهارشنبه برای تزریق یک آمپول پنی‌سیلین دیگه به درمانگاه مراجعه کردم. می‌خواستم برای تشکر از خانوم دکتر و کادر درمانی اونجا یک دسته گل یا گلدان بخرم و حتی یه مقدار پول برای یادگاری در یک پاکت بذارم، واقعا هم نقشه‌ش رو کشیدم و به نظرم فارغ از هر نوع نگاهی کار خوبی می‌تونست باشه و شاید مدتها براشون یه خاطره خوب بسازه ولی می‌دونین جزئیات پیچیده‌ست. حتی خاطره‌ی خوب هم پیچیده‌ست، نمی‌خوام آدما به خاطر مهربونی چند نفر مثل من حضور چند هزار تا احمق تو زندگی‌شون رو برای همیشه تحمل کنن. خود من به خاطر چند تا خاطره خوب سختی‌های زیادی رو تحمل کردم و دوست نداشتم اینطوری باشه یعنی می‌گفتم کاش اون خاطره‌های خوب نبودن و من می‌تونستم بدون کوچکترین عذاب وجدان تصمیمای درست بگیرم. مثل استعفا از مدرسه‌ای می‌مونه که در اون دانش‌آموزی  یک بار صادقانه بهتون لبخند زده. بدم نمیاد زندگی دیگران رو بهتر بکنم ولی نمی‌خوام زندگی بدشون رو قابل تحمل بکنم. بعدم می‌بینم من هر دفعه تو این کشور خواستم کاری کمی متفاوت انجام بدم به نتایج خوبی نرسیدم. در نهایت این کار رو انجام ندادم و با یک عذاب وجدانی که به خاطر شک‌ام به راحت طلبیم بود وارد درمانگاه شدم، مشخص شد شیفت صبح درمانگاه با بعد از ظهرش کاملا فرق داره و این دفعه که صبح رفته بودم هیچ کدوم از آدمای دیروزی نبودن و دکترش هم یه مرد میان‌سال چاقی بود که ماسک هم نزده بود و داشت چیزی می‌خورد و بعیدم بود کفش کتانی قهوه‌ای رنگ رفته با جوراب سفید پوشیده باشه. یعنی می‌خوام بگم دکتره احتمالا ومپایر نبوده که صبحا یه مرد چاق و بی‌مبالات بشه و بعد از ظهرها یه زن لاغر و مهربون بشه، این یه مقدار از ناراحتیم رو کم کرد و امیدم رو برای اینکه یه روزی به نحوی مناسب ازشون تشکر کنم رو برام زنده نگه داشت.

چراغ وبلاگم روشن شد :)

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۰ مارس ۲۲
  • ۱۴:۴۳
  • ۵ نظر

چراغ طویله

می‌تونم بگم از یه زوایه‌هایی سال بی‌نهایت متفاوتی رو پشت سر گذاشتم و خب اگه کل زاویه‌های ممکن رو به 360 درجه تقسیم کنیم من هنوزم نمی‌دونم از چه زوایایی. به نظر میاد هیچ آسونی و راحتی قرار نیست بدون سختی به دست بیاد تازه اگر به دست بیاد آخه از اونجا که این قانون قطعی نیست مثل قول‌های الکی می‌مونه، می‌خوام بگم حداکثر می‌تونید از مسیر لذت ببرید و به آینده دل نبندید.

یکی از مشکلات بزرگی که من دارم که می‌شه گفت هم نعمته هم نفرین اینه که خیلی کارها رو می‌تونم. اگر ازم سوال فیزیک و شیمی ‌و زیست بپرسن می‌تونم حلشون کنم. اگه ازم بخوان یه کیسه سیمان 50 کیلویی رو بالای یه کوه ببرم می‌تونم. اگرم ازم بخوان برای ساعت‌ها با بچه‌ها بازی کنم بازم می‌تونم. اگر ازم بخوان نقش عشاق رو بازی کنم اونم می‌تونم، تازه اینو خوبم می‌تونم. این تونستن به یه نفرین تو زندگیم تبدیل شده و به نظرم آدما زندگی‌شون همون کارایی هست که می‌تونن انجام بدن. یکی می‌تونه فروشنده خوبی باشه و می‌تونه حداکثر پنج دقیقه با بچه‌ها بازی کنه و خب همین کارا رو هم می‌کنه و خوشبخته و یکی هم نمی‌تونه مسئله‌های سخت رو حل کنه و زندگی صادقانه‌ی آسونی داره و توی کوه‌ها و دره‌های سرسبز چوپانی می‌کنه، بد نیست به نظرم. به نظرم بیشتر وقتا در حال انجام کارای دیگرانم و باید دائما از خودم مواظبت کنم. دوست ندارم از خودم مواظبت کنم و دائما در حال تشخیص این باشم که چه کارهایی رو نباید انجام بدم. مثل مبارزه‌ی گلادیاتورها می‌مونه که اگه کسی نتونه مبارزه کنه ولش می‌کنن ولی اگر کسی بتونه می‌فرستنش برای مبارزه و کشته می‌شه، من اون شکلی هستم و اگه چند هزار سال پیش تو روم بودم همون موقع کشته شده بودم.  

سلام، سال نوتون مبارک باشه و چراغ زندگی‌تون در سال جدید روشن باشه و شب‌ها تو طویله پیش گاو و گوسفندها نخوابید.

 میگن اسب احمد مریض شده بود و شب‌ها دل‌درد می‌گرفت. احمد پیرمردی بود باریک‌اندام و ریزنقش با صدایی قانع‌کننده و صورتی به ظاهر راستگو، قیافه‌اش شبیه زاهدها بود. شب‌ها مجبور بود چراغ طویله را روشن کند و پیش اسبش بخوابد. مدتی این کار را کرد و یک روز، نزدیک‌های همین سال نو، تصمیم گرفت اسبش را برای فروش به بازار ببرد. هیچ کس دوست ندارد سال جدیدش را در طویله با یک اسب مریض شروع کند. اسب را در بازار چرخاند و به اولین مشتری‌اش که جوانی قدبلند و بی‌مو بود فروخت. احمد به جوان گفت مبارکت باشد جوان، چراغ طویله‌ی من خاموش شد و چراغ طویله‌ی تو روشن شد. جوان بیچاره فکر کرد چه خرید خوبی انجام داده. اسب را به طویله‌اش برد و شب که شد اسب شروع به ناله کرد و جوان وقتی چراغ طویله را روشن کرد تازه منظور پیرمرد را فهمید.

 

فحش دادن در بهشت

  • هایتن
  • جمعه ۳ دسامبر ۲۱
  • ۱۰:۰۱
  • ۶ نظر

صبحی سر کار که بودم داشتم تنهایی صبحونه می‌خوردم. نمی‌تونم بگم دوستش ندارم یا دارم فقط اینکه کسی ازم سوالی در این مورد داشته باشه یا این موضوع براش عجیب باشه بدم میاد. از اینکه کسی موضوع ساده‌ای پیدا کنه که بتونه در موردش باهام صحبت کنه بدم میاد. دیگه داشتم صبحونه‌م رو تموم می‌کردم ولی همه مثل کسایی که با گاز مونوکسید کربن خفه شده باشن ساکت بودن. شاید یه گازی هم باشه که روح آدما رو خفه می‌کنه، نمی‌دونم، به نظرم روح خیلیا خفه شده. به هر حال از سکوت بدم میاد و همه‌ش خودم رو از بابتش مقصر می‌دونم.  تا وقتی من حرف نزنم انگار کسی چیزی برای گفتن نداره. ولی هیچ‌وقتم این موضوع رو بهم یادآوری نمی‌کنن و از بابتش ازم تشکر نمی‌کنن، به نظرم این حداقل کاریه که می‌تونن بکنن. یه بار به سین جیم گفتم ده سال بعد که من یه آدم بزرگی شدم تازه می‌فهمین چه گوهری رو از دست دادین، بهم گفت تو پنج سال پیش هم همین حرفو می‌زدی، بعدم با صدای بلند زد زیر خنده. این به نظرم بزرگترین شجاعت و بامزه‌گی عمرش بود.

 به هر حال معمولا اگر حرفی هم داشته باشن همه‌ش مزخرفه و مثلا در مورد یه کلیپ مسخره حرف می‌زنن که یارویی وسط یه کلیپ شلوارش رو کشیده پایین، مردم تا ابد به این جور شوخیا می‌خندن و بعدش هم در موردش صحبت می‌کنن و همه موافقن که خیلی بامزه بود.  گفتم هی سین جیم، بیا یه سایت بزنیم توش آموزش بذاریم بفروشیم گفت اتفاقا فکر خیلی خوبیه ولی حوصله این کارو نداره. به نظر من که اصلا فکر خوبی نبود و چندان هم جدید و درخشانی نبود و خیلیا این کارو می‌کنن. همین‌طوری یه مزخرفی به ذهنم رسید گفتم که مردم رو از خفه‌گی نجات بدم، ولی خب حالا که به نظرش جالب اومده بود بدم نمی‌اومد یه خرده بیشتر مزخرف بگم در موردش. گفتم من اگه قرار بود تا آخر عمرم تو همین شرایط کوفتی بمونم براش می‌جنگیدم تو هم باید بجنگی نگو حوصله ندارم، حرفمو نفهمید زیاد، یعنی همیشه یه کمیش رو می‌فهمن و در موردش صحبت می‌کنن بیشترشو نمی‌فهمن. منم بیشتر وقتا نمی‌فهمم چقدرش رو فهمیدن. تازه این حرفم که اصلا پیچیده نبود و این سین جیم هم از بقیه اون نابغه‌ها بفهمی‌نفمی باهوش‌تر بود. یعنی باید با جیم کاف آشنا بشی تا بفهمی وقتی دارم از هوش صحبت می‌کنم دارم در مورد چی صحبت می‌کنم.

 به هر حال حرف مبارزه و اینا که شد رو کردم به آقای میم سین که دویست سالی از همه ما بزرگتره، گفتم اینا به درد من نمی‌خورن شما یه بار انقلاب کردین تجربه‌ش رو دارین بیاین یه پولی بذارین روزنامه بزنیم. مطالب روزنامه با من، شما فقط پولش رو بیار. سین جیم خندید گفت تو فقط دنبال پول آقای میم سینی. میم سین بیشتر وقتا مثل بی‌کله‌ها فقط می‌خنده.  کلی سهم تو بورس و دلار و خونه و این کوفتیا داره ولی صبحونه‌ش رو مثل کسی که دستشوییش گرفته می‌خوره و آشغالاش رو بعدش جمع نمی‌کنه. این آدما مثل کسی می‌مونن که روحشون تیر خورده و زنده‌ن ولی دیگه از دست رفته‌ن و مثل سربازی‌ان که داره جون می‌ده. می‌خواستم یه بار بهش گفتم لعنتی ما مسئول جمع کردن سفره تو نیستیم، یعنی دنبال یه فحش بهتر بودم که بیشتر از این عصبانیتم از این کارش رو نشون بده. چون که تو مغزم فقط داشتم فحش می‌دادم اشکالی نداشت اگه زیاده‌روی می کردم، بیشتر وقتا همین کارو می‌کنم و فقط تو مغزم فحش می‌دم. به هر حال چیز بهتری به نظرم نرسید. یعنی از اولش هم قصد نداشتم فحش پیچیده‌ای بهش بدم به نظرم همین که کارش رو بهش یادآوری می‌کردم یه فحش بود ولی بازم چند دقیقه ای تو آشپزخونه به یه فحش پیچیده‌تر فکر کردم، بعضی وقتا از این کارا لذت می‌برم. به نظرم فحش دادن نباید تو بهشت ممنوع باشه.

 همیشه با آقای میم سین در مورد پولاش شوخی می‌کنیم و بعضی وقتا که در مورد زن‌ها تو محل کار شوخی می‌کنه ما تهدیدش می‌کنیم صداش رو ضبط می‌کنیم و برای خانواده‌ش که حاج آقا صداش می‌کنن می‌فرستیم و از این طریق ازش اخاذی می‌کنیم ولی حرفمون رو جدی نمی‌گیره و همه‌ش می‌گه به خدا قسم که تو خونه همه فکر می‌کنن من یه پیامبرم. یه بار بهش گفتم ما می‌تونیم تو محل کار حساب کاربریش رو هک کنیم و پولاش رو بالا بکشیم و به نفع خودشه رو لپ تاپش لینوکس نصب کنه و در واقع لپ تاپش رو  هم کلا عوض کنه. اونم جدی گرفته بود چون یه جزئیات چرتی در مورد روش هک کردن بهش گفتم. می‌گفت من اگه بفهمم کسی هکم کرده با لگد می‌کوبم زیر میزش، وقتی عصبانی می‌شه خیلی احمق می‌شه. راستشو بخوای واقعا هم یه خرده ترسیدم بیاد با لگد بکوبه زیر میزم. به هر حال از اون بعد هر موقع به شوخی با کسی دعوا می‌کنیم داد می‌زنیم آقام میم سین بیا با لگد بکوب زیر میز این.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها