- هایتن
- پنجشنبه ۳۱ می ۱۸
- ۱۲:۵۷
- ۱ نظر
همیشه یک آدم تئوری بودم، در عمل گند میزدم. در تمام طول تحصیلم در دروس ریاضی بهترین بودم، اما کمیت عملم لنگ بود. بد خط بودم. غیر از خطم، بقیه چیزهایی هم که درست میکردم چه کاردستی باشد، چه نقاشی باشد، شبیه یک سوسک، بدقواره بود. تنها نقاشی که خوب بلد بودم بکشم اسکلت انسان بود. یک بار چند تا روانشناس به مدرسهمان آمدند گفتند هر کس یک نقاشی بکشد، می خواستند از روی آن شخصیت ما را تحلیل کنند، من هم برایشان اسکلت کشیدم. فکر میکردم این کارم هنرمندی بزرگی است. مدام اسکلت می کشیدم و به این و آن نشان میدادم. در دوست پیدا کردن و نگه داشتن کسانی که دوستشان داشتم بیهنر بودم، این یکی، از بزرگترین حسرتهای زندگیام است، روزهای خوبم را با عصبانیت و ناامیدی گذراندم. یکی از دوستانم میگفت من اگر دختر داشتم به تو نمیدادم، دیوانهاش میکنی و آخر سر راهی بیابان میشود. نمیتوانستم چیزی بسازم و اگر هم چیزی سالم بود من از عهده خراب کردنش برمی آمدم. همین الان هم کمابیش اینطوریام. البته از این بابت خوشحالم که به کل تغییر نکردهام و افتخار آشنایی با آدمی مثل خودم را دارم. هنوز هم وقتی حرف میزنم فقط مزخرف میگویم. الان قسمت اعظم کارم طراحی و ساخت است. این میز کارم است، دو تا فرستنده گیرنده مخابراتی را بر روی دو برد FPGA پیاده کردهام. یکی آن طور سفر میکند یکی همینطور.
امروز تولد یاسین بود. دیشب خانهی خواهرم بودم ظهری پیامک داده بود که لطفا امشب افطار را بیا اینجا. بدبینم و موضوعات را بیخودی پیچیده میکنم. سال پیش برای تولد خودم خواهرم بهم پیامک داد که برایت کیک درست کردهام بیا اینجا یک تولد مختصری بگیریم. قبول نکردم گفتم دل این کارها را ندارم. البته بعدش عذرخواهی کردم ولی واقعا هم دلش را نداشتم. به هر حال دیروز که در خیابان برای یاسین دنبال کادو میگشتم با خودم میگفتم خواهرم باید بداند که این کارها برای من سخت است. خانه که رسیدم دیدم خبری نیست به یاسین گفتم دایی جان تولدت مبارک، با یک حالت نالهی بچهگانهای گفت که مامانم امسال برایم تولد نگرفته. گفتم خب ماه رمضان است بعدا میگیرد. آمدم نشستم یاسین دوباره با همان ناله رو به پدرش گفت عه، بابااا دایی چرا برام کادوی تولد نگرفته؟ گفتم لامذهب من یک ساعت است در خیابانها دنبال یک چیز مناسب میگشتم حتی همین فروشگاه اتکا را زیر و رو کردم چیزی مناسب تو پیدا نکردم. گفت نه خیر، اسباب بازی برای بچهها داشت گفتم نینی که نیستی تو دیگر. رو به پدرش گفتم خارجیها عادت خوبی دارند چیزهایی که بچه دوست دارد یا لازم دارد را لیست میکنند مردم برایش میخرند گفت یاسین که الان فقط از این عروسک های لگو میخرد و جدیدا هم یک کتاب را شروع کرده میخواند، یک کتابی بود به اسم تام گیتس. قرار شد سه جلد از آن کتاب را دفعهی بعد برایش بخرم. در نهایت بهش گفتم اگر آن کتابها را برایت بخرم مسقطیهایم را پس میگیرم، پول خوبی برایشان دادهام. کادوی تولد برایش مسقطی خریده بودم.
این اواخر هر جا میروم قبلهاش چپ است. خانهی خودم و خواهرم قبلهاش چپ است، محل کار قبلی و جدیدم قبلهاش چپ است، آن روز دقت کردم جایی هم اگر قبلهاش مستقیم باشد من به سمت چپش کشش دارم، چپی شدهام. در کل دنیایی را تصور کنید که همه مثل این آقا پسر چپکی راه بروند. حداقلش این است که دیگر کسی گردندرازی نمیکرد و مردم به سختی چایی میخوردند.
با یک جای جدید هم قرارداد امضا کردم، از این به بعد دو جا کار میکنم. احتمالا سختم باشد و مجبور باشم برای پیشرفت پروژه جمعهها هم سر کار بروم. به هر حال یک ژنی هم در من هست که سختی کشیدن را دوست دارم. نه اینکه جمعهها به کوه و دشت و بیایان و دشت شقایق میرفتم، دیگر نمیروم. زندگیام آسانتر نمیشود. کسی هم چنین قولی بهم نداده بود. خونم از مورچههای کارگر که رنگینتر نیست، البته اگر خونی داشته باشند بیچارهها.
دقت کردهاید کیفیت نوشتههایم پایین آمده. البته نیازی به دقت هم ندارد اگر از اهل دقت نباشید، خودش همینجوری مشخص است. نه اینکه جوانتر بودم برای خودم سعدی علیهالرحمهای بودم، از آن جهت. نمیدانم سعدی را، خودش خودش را کشف کرد یا نه مثل این بازیکنان جوان یک نفر آمد او را کشف کرد؟ هر چه که باشد به درد من یکی نمیخورد و چراغی پیش رویم روشن نمیکند چه آنکه مجبورم خودم خودم را کشف کنم. نه اینکه روزی در هزار تا محفل شعر و ادب و فرزانگی حضور ندارم تا کسی ببیندم، نه، از بس پیچیدهام. میدانید که، سعدی سهل و ممتنع بود. یحتمل، همسایهی دیوار به دیوارشان کشفش کرد.
و اما رمضان. آدم دهانبینی هستم. الان نه، ولی در گذشته بودم. برایم مهم بود آدمهای نابغه در مورد دین چه فکری میکنند. مثلا میرفتم میگشتم پیدا کنم انیشتین چه فکری داشته، یا چه میدانم این برندگان نوبل. بعدها فهمیدم من خود کم نیام. به هر حال در توصیف دقیق اینکه چه دیدگاهی در مورد دین دارم درماندهام اما رمضان را دوست دارم. رمضان در کنار چیزهای دیگر من را یاد پدرم میاندازد. پدرم آدم باعرضهای نیست همیشه از سختترین راه ممکن نان درآورده است. چه آن موقع که در روستا کشاورز بود و پاییز و زمستان را برای کارگری به شهر میآمد و چه بعدها که به شهر آمدیم و 25 سال تمام کارگری کرد، بی هیچ بیمه و مرخصی و اضافه کار و حق اولاد و بازنشتگی و کوفت و زهرمار. عرضهی اینکه مغازهای داشته باشد تجارتی بکند نداشت. حتی در همان کارگری هم پیشرفتی نکرد، سختترین کارها را به او میدادند. به هر حال پدرم به این معروف است که در سختترین روزهای زندگیاش روزهاش را گرفت. میگفت در روزهای سخت تابستان که سر زمین بوده از شدت گرما و خستگی میرفت کنار چشمه آب سرد روی سرش میریخت ولی روزهاش را نمیخورد.
دیشب خواب دیدم با خواهرم رفتیم یه جایی خواستگاری، شبش آستامینوفن خورده بودم توهم زده بودم. به هر حال یارو انگار از آشناهای قدیمی بود که ما باهاشون قطع رابطه کرده بودیم. یه نفر به خواهرم گفت عجیبه که اینجا اومدین، خواهرمم گفت بله دیگه ماندگان میروند رفتگان برمیگردند. ضربالمثله رو تو خواب ساختم. بعدم خواهرم ادامه داد حالا شانس ما این برادرمونم که یه ذره قیافه داره هیچ چی عقل نداره. من شروع کردم سر و صورتم رو بررسی کردم که منظورش منم؟
امروز محل کارمون جابجا شد رفتیم یه جای جدید. آبدارچی طبقه بالا داشت شماره جدید رو بهم میداد میگفت شماره واحد ما اینه، شماره شما تا اینجاش با مال ما یکیه. انگشت شصتش رو گذاشته بود روی شماره تلفن، هی هم جابجاش میکرد. داشتم تلاش میکردم بفهمم دقیقا تا کجاش با مال اونا یکیه، زل زده بودم به انگشتش. در نهایت گفت فقط دو رقم آخرش فرق داره، مال شما آخرش با 72 تموم میشه. گفتم شماره ما رندتره، گفت آره مال شما رندتره. خیلی راحت شکستو قبول کرد.