۱۵ مطلب در جولای ۲۰۱۹ ثبت شده است

سی و هفت

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۱ جولای ۱۹
  • ۱۱:۴۲

شاید در آینده یک دوره‌ی چهل روزه‌ی دیگر هم داشتم و آن موقع با برنامه‌تر پیش رفتم. به هر حال از آنجا که 37 عدد اول است یک خط هم برایش کافی‌ست. در خانه اگر کس است همین یک خط بس است، یا خطی بنوشتیم و شد ایامی چند. 

سی و هشت

  • هایتن
  • شنبه ۲۰ جولای ۱۹
  • ۱۱:۲۰

علاقه‌ی زیادی به گفتن داستان‌های چرت و بدیهی دارم. یعنی خب دوست ندارم بدیهی باشند ولی بیشتر وقت‌ها حداکثر هنرمندی که می‌توانم به خرج بدهم این است که شخصیت‌های اصلی داستانی را که مربوط به خودم است با حیوانات عوض کنم تا کسی چیزی نفهمد. بعد هم نمی‌دانم اگر کسی چیزی بفهمد چه اتفاقی می‌افتد. یعنی خب، اگر من آدم خنگی باشم فکر نمی‌کنم تلاشم برای پنهان کردنش فایده‌ای داشته باشد. به هر حال شاید از این فرصت بسته بودن کامنت‌ها برای مدتی استفاده کنم و هر چه داستان مزخرف تا حالا گفته‌ام را منتشر کنم. البته چند تا بیشتر نیست، ولی نطقم که باز شد شاید همینطوری، مثل آبی زلال از دل کوه، از من داستان چرت جاری شد.

سی و نه

  • هایتن
  • جمعه ۱۹ جولای ۱۹
  • ۱۱:۴۲

به نظرم امید یک مفهوم جعلی و فریبکارانه‌ست. اینکه حال الان من خوب باشد به این امید که در آینده ممکن است اتفاقات خوب بیفتد مسخره‌ست، برای من که اتفاق نمی‌افتد، خوب شدن حالم برای اتفاق خوب احتمالی آینده را می‌گویم. مثل این می‌ماند که عدد 39 از این بابت که زشت است و شبیه اعداد اول است ناراحت نباشد چون عدد بعدی قرار است 40 باشد. خب، حال خوب آینده‌ی من چه ربطی به الانم دارد و چه دردی از ساعت الانم را درمان می‌کند. البته منظورم این نیست که الان خیلی غمگینم و حال یک موش کور را در یک شب سیاه تار دارم، نه، اتفاقا بد نیستم، فقط با مفهوم امید مشکل دارم. در کل با هر چیزی که ذره‌ای بی‌صداقتی در آن باشد مشکل دارم، این از من.

چهل

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۸ جولای ۱۹
  • ۱۲:۰۸
  • ۱۱ نظر

معمولا چند جمله از نوشته‌های یک نفر که می‌خوانم می‌فهمم چقدر بارش است، بعد از اینکه فهمیدم بهش جایزه نوبل و اسکار، یا نه برعکس، تمشک طلایی می‌دهم. مثلا اگر همین جمله‌ی اول را از کسی غیر از خودم بخوانم با خودم می‌گویم یارو فکر می‌کند خیلی هنرمند است و علم غیب بلد است و هوش مصنوعی دارد و مستحق تمشک طلایی‌ست ولی از خودم که بخوانم به خودم احسنت می‌گویم که اینقدر هنرمندم و علم غیب بلدم و هوش مصنوعی دارم. به هر حال یک ویژگی مهم آدم‌ها، شوخی‌هایی هست که می‌کنند، شوخی کردن مثل اسب‌سواری می‌ماند، باید بلد باشی و یک اسب خوبی باشد که سوارش باشی وگرنه فایده ندارد بهترین سوارکار دنیا باشی. راستی اگر فدراسیون بین الملی سوارکاری تصمیم بگیرد از این به بعد مسابقات سوارکاری به جای اسب با الاغ برگزار بشود، قهرمان‌های دنیا عوض می‌شوند. می‌خواهم بگویم یک قهرمان سوارکاری با اسب اگر سوار الاغ شود قهرمان نمی‌شود، مهم است با کی شوخی می‌کنی. در ضمن الان اگر قهرمانید خیلی به خودتان نبالید، شاید قهرمان سوارکاری با الاغید. من تا حالا چند تا داستان فلسفی با اسب و الاغ گفته‌ام. احتمالا دویست‌هزار سال بعد از مرگم بگویند مرحوم به اسب و الاغ خیلی علاقه داشت.

چند هفته‌ای هست کمتر در محل کار حرف می‌زنم یعنی در واقع اصلا حرف نمی‌زنم و متوجه شدم این برایم خیلی بهتر است، منظورم قند خون و کلسترول نیست، خودتان را به خنگی نزدید، می‌دانید منظورم چیست. امیدوارم بتوانم ادامه‌اش بدهم. بعضی کارها مثل یک ستاره، دنباله‌دارش قشنگ است. به هر حال اگر یک دوستی به اسم چهل داشتم باهاش زیاد شوخی می‌کردم، مثلا روز تولدش، بهش می‌گفتم چهلمت مبارک :دی.


به دنبال خوشبختی

  • هایتن
  • دوشنبه ۱ جولای ۱۹
  • ۱۹:۴۹
  • ۲۰ نظر

تعطیلات این هفته، دو روز پشت سر هم، رفتم کوه، دارآباد. دست و پام رو زخمی کردم. واقعا هم فرداش وقتی از خواب بیدار شدم پام می‌لنگید. به طور خاص، پاشنه و زانوی پای راستم آسیب دیده بود. نکته‌ای که هست اینه که پای راست و دست چپم بیشتر آسیب دیده و پای چپ و دست راستم تقریبا هیچ آسیبی ندیده، فکر نمی‌کنم این تقارن تصادفی باشه. حالا من تصمیم گرفتم چپ دست بشم، خدا رو چه دیدی، شاید همه‌ی اتفاقات جهان برام برعکس شد.

این سفر کوهستان خالی از تجربه هم نبود، روز اول با کوله پشتی که باهاش سر کار میرم رفتم کوه، که باعث شد کلیدهای خونه و شرکت رو یک جا گم کنم و در دردسر زیادی بیفتم. شخصیت کلیدسازی که برای باز کردن در خونه آورده بودم خیلی جالب بود، یعنی شباهت زیادی به شخصیت ناامید تو داستان گالیور داشت. مدام داشت از شکست حرف می‌زد و کارش رو انجام می‌داد. اتفاقا کارش هم خوب بود. از همسایه‌ها کسی نبود در ورودی ساختمان رو باز کنه، مدام می‌گفت تو چقدر بدشانسی، الان باید چیکار کنیم، این‌طوری که نمی‌تونیم بریم داخل، مطمئنی زنگ همه‌ی درها رو زدی؟ هی همینطوری داشت آیه‌ی یاس می‌خوند و بعد یک کارت خم شده از چمدانی که قفل نداشت و با یک بند دو طرفش رو به هم آورده بود درآورد و کارت رو لای قفل در ورودی گذاشت و بازش کرد و بعد هم ادامه داد وای، خدا کنه کسی ما رو ندیده باشه، به کسی نگو با کارت در رو باز کردیم، برامون دردسر می‌شه، منم گفتم نه نمیگم. به هر حال روز دوم، کوله پشتی نبردم و در واقع هیچ چی نبردم. فقط فهمیدم که نباید چیزهای مهم زندگیم رو داخل کیسه پلاستیکی بذارم. یه ماست و نون با یه بطری آب داخل کیسه پلاستیکی گذاشته بودم که بالای کوه رسیدم بخورم، وسط راه کیسه پلاستیکی پاره شد و ماست افتاد پایین، ظرف ماست که داشت می‌رفت پایین، همزمان  تکه‌های ماست به بیرون پرتاب می‌کرد و من خودم رو یک لحظه جای ظرف ماست گذاشتم.

بعد از یک وقفه طولانی قصد داریم باز هم کتابخوانی رو شروع کنیم. کتابی که تو این دوره می‌خونیم "زندگی پیش رو" از رومن گاری هست. اگر علاقه‌مند بودین تو نظرات همین پست اعلام آمادگی کنین. ان‌شالله از جمعه کتاب رو شروع می‌کنیم و دو هفته‌ای تمومش می‌کنیم.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها