1. جاناتان در کشور فقیری
به دنیا آمده بود وقتی 18 ساله شد به همراه یکی از دوستانش، هامر، تصمیم گرفتند به
دنبال پیدا کردن گنج بروند. در سواحل کشورهای کارائیب پیدا کردن گنج قانونی است.
در لحظات آخر پدر و مادر هامر از رفتن او ممانعت کردند با اینحال جاناتان و هامر
قسم خورده بودند تحت هر شرایطی در گنجی که پیدا میکنند شریک هستند.
2. دریا طوفانی شد و قایق
جاناتان شکست، وقتی چشمانش را باز کرد هیچ نایی برایش نمانده بود. یک دختر ده سالهی
کچل وقتی جاناتان چشمانش را باز کرد چند قدم به عقب پرید، معلوم بود که قبل از
بیدار شدن جاناتان مشغول بررسی دقیق او بود.
3. دخترک انگشت اشارهاش را به سینهاش میچسباند و با صدای بلند میگفت
سه چه آلچا و بعد به جاناتان اشاره میکرد و میپرسید نه چه یاردی؟ داشت اسمش را میپرسید.
دخترک چند باری این نمایش را تکرار کرد جاناتان نای بلند شدن نداشت و صدای آلچا در
گوشهایش میپیچید. خورشید به چشمهایش تیغ میزد و مثل کسی که به شدت تب کرده
باشد آب دریا بهش سیلی میزد. با آخرین بازمانده شوخ طبعیاش گفت سه چه چاناتان. دخترک
که به راز مهمی پی برده بود دوید و دور شد.
4. داخل کافه مارچال داشت
پشت بوفه لیوانها را دستمال میکشید، به چومور گفت آلچا میگوید یک مرد دیده که
مو دارد. چومور زیر چشمی به آلچا نگاه کرد و گفت حتما میمون دیده ولی مارچال اصرار
داشت که آلچا میگوید اسمش را هم پرسیده. آلچا داشت بی صبری میکرد گفت بابا قسم میخورم
باهام حرف زد و اسمش را بهم گفت، چاناتان، بعد از گفتن چاناتان صدایش را دزدید.
چومور گفت دخترم کار خوبی نکردی با یک غریبه حرف زدی. مارچال ادامه صحبتهای چومور
را گرفت، از کجا معلوم شاید بیماری وحشتناکی داشته باشد.
5. چاناتان وارد کافه شد.
از قبل صحبتش در بین مردم پیچیده بود، هنوز در مورد این مهمان جدید به توافق
نرسیده بودند. از در کافه که داخل شد مارچال داد زد برو بیرون از غریبهها پذیرایی
نمیکنیم، همچنان نگران بود که چاناتان بیماری وحشتناکی داشته باشد که به خاطرش مو
در آورده است. چاناتان با اینکه متوجه شد لحن زن صاحب کافه دوستانه نیست اما چیزی
از حرفهایش نفهمید و پشت یکی از میزها نشست، او هم از دیدن این همه کچل در یک جا
تعجب کرده بود. چومور به سمتش رفت و با خشونت راه خروجی را بهش نشان داد.
6. 10 سال از روز اولی که
چاناتان وارد چزیره کچل ها شده بود میگذشت مارچال و چومور به اصرار آلچا کاری در
طویله به او داده بودند و بعد از چند سال اول که مارچال مطمئن شد چاناتان بیماری
کشنده ای ندارد آلچا اجازه داشت برایش غذا بیاورد. چاناتان به خاطر اینکه بتواند
با آلچا صحبت کند زبانشان را یاد گرفته بود اولین بار که توانست به آلچا توضیح
بدهد چاناتان یک شوخی بود و اسم اصلی او جاناتان است آلچا مثل اولین باری که او
را دیده بود شگفت زده شد.
7. چاناتان در تمام این 10
سال به دنبال گنجش بود و بالاخره آن را پیدا کرد. حالا دیگر آلچا دختر بزرگ و
زیبایی شده بود اما چاناتان میدانست پدر و مادر آلچا با ازدواج آنها موافقت نمیکنند.
در تمام این 10 سال بین مردمی زندگی کرده بود که نصفشان معتقد بودند او یک میمون
است. چاناتان هیچ وقت به آلچا
ابراز علاقه نکرده بود و در مورد این موضوع با خودش روراست بود. تصمیم داشت از چزیره
کچلها برود و به شهر خودش برگردد و حالا بزرگترین غصه زندگیاش این شده بود که
باید گنجش را با شریکش هامر تقسیم کند.