28 آذر 98

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۹ دسامبر ۱۹
  • ۱۳:۳۱
  • ۳ نظر

محمدرضا، برادرزاده‌م، پیش‌دبستانی می‌ره. امروز بهم زنگ زده بود می‌گفت باهوش کلاسه و یک دختری به اسم پریا بهش پیشنهاد ازدواج داده، گفتم تو چی جوابش رو دادی، گفت بهش اهمیت ندادم. گفت این دفعه که خونه رفتم براش خوراکی نخرم چون داخل کیک‌ها قرص پیدا شده. موقع خداحافظی بهش گفتم خیلی دوستش دارم.

خوشگلی و ثروت هم باعث گیجی و سردرگمی‌ هست و تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی ‌کی واقعن دوستت داره، من البته همچین مشکلی ندارم.  به هر حال من بدبینم و مثل یک سنجاب به همه بی‌اعتمادم. اینطوری هم دارم گند می‌زنم و کسی برام نمی‌مونه. بعضی وقتا با خودم می‌گم از این به بعد دقیقن برعکس کاری که فکر می‌کنی درسته رو انجام بده شاید اوضاع بهتر شد، ولی خب یه جایی گیر می‌کنم تصمیم واقعی من همین بود یا برعکسش بود. می‌خوام بگم بی‌عقلی هیچ چاره‌ای نداره و مثلن یه آدم منگول اگر همه‌ی تصمیماتش رو برعکس کنه تبدیل به یه نابغه نمی‌شه.

ای جان

  • هایتن
  • جمعه ۱۳ دسامبر ۱۹
  • ۲۰:۱۵
  • ۶ نظر

یکی بود یکی نبود، آدم‌های باهوش شهر دور هم جمع شده بودند و برای خودشان باشگاهی داشتند، ولی یکی بود یک نبود. آن روز ای بود سی بود دی بود، همه بودند، ایکس و ایگرگ هم بودند اما زد نبود در بینشان. ای رو به بی گفت بی! لطفا حاضران را بشمار و از خودت شروع کن.

 بی عضو گروه نبود و برای انجام همین کارهای بی‌خود آنجا بود. انگشت اشاره‌اش را روی سینه‌ی خودش گذاشت و گفت بی، بعد انگشتش را روی سینه‌ی سی که اخم کرده بود گذاشت و گفت سی، همینطور تا آخر شمرد ولی زد نیامده بود. شمارش که تمام شد پیش ای برگشت و گفت ای جان، زد نیامده.

 هم برای ابراز خوشحالی و هم برای خطاب کردن ای، ای جان ‌گفت. یک خباثتی هم داشت این شوخی بی‌مزه‌اش، زد هم ای را ای جان صدا می‌کرد. بی سرش را به سمت سی چرخاند که لب‌ها و صورتش را شبیه کسی که نارنج ترشی خورده باشد به هم فشرده بود، ازش پرسید تو می‌دانی زد کجاست؟ سی به کنایه گفت نه، نمی‌دانم بیجان.

همین امروز صبح بود که زد با ای و بی و سی از خانه‌ی دایی ران برای پیاده‌روی بیرون آمدند. ای، دختر دایی 20 ساله‌ی زد، رو به بی که پسر 16 ساله‌ی همسایه‌شان بود گفت می‌دانستی زد دانشگاه قبول شده؟ بی گفت کاری ندارد من هم بخوانم قبول می‌شوم. ای و برادر دوقلویش، سی، خنده‌شان گرفته بود و سی که قد بلندی داشت دستش را دور گردن بی حلقه زده بود و هی می‌گفت یعنی تو از زد باهوش‌تری پدرسوخته؟ بی هم مدام می‌گفت من از همه‌تان باهوش‌ترم از خودراضی‌ها.

ای لنگ لنگان به سراغ زد آمد. با خنده می‌گفت زِدی شنیدی بی چی گفت، گفت از تو باهوش‌تر است. زِدی حالی نداشت فقط آرام گفت خب لابد هست ای جان. ای رو به زد گفت دیوانه و برگشت به سمت بی و سی. زد به رفتن ای جان نگاه می‌کرد و بغضش گرفته بود. یک پای ای جان می‌لنگید.

با اینکه دایی ران تاکید کرده بود برای ناهار پیششان برگردد قبل از ظهری به خانه‌ی خودشان، خارج از شهر، برگشته بود. قبولی در دانشگاه دستاورد بزرگی نبود، ای و سی قبلا قبول شده بودند، ولی خانواده‌ی زد به نفهمی مشهور بودند.

 

وسوسه‌ی شکست

  • هایتن
  • سه شنبه ۳ دسامبر ۱۹
  • ۱۹:۳۹
  • ۱۱ نظر

یک‌شنبه رفتم استخر پیرمردها، با اینکه من هم دیگر سن کمی ندارم ولی متوسط سنی استخر را کلی پایین آورده بودم. استخرش عمق کمی داشت و برای آب‌درمانی مناسب بود. اگر می‌خواستم کرال پشت شنا کنم نگران غرق شدنم نبودم، نگران این موضوع هستم، معالن به خودم زیاد فکر نمی‌کنم، نگران کسی هستم که قرار است خوشبختش کنم. لابد اگر بود می‌گفت عزیزم لطفا کرال پشت شنا نکن. پیرمردی داخل جکوزی داشت فین می‌کرد و با هر فینش یک نگاهی هم به من می‌انداخت که ببیند از این کارش ناراحت می‌شوم یا نه، دستش را هم از روی بینی‌اش برنمی‌داشت که یعنی حتی اگر من ناراحت شوم او دست از اصولش برنمی‌دارد. چند ثانیه‌ای نشستم که یک هو فکر نکند به خاطر فین کردن او بلند شده‌ام و به روحیه‌ی لطیف ولی سالخورده‌اش برنخورد.

یک مقدار لباس ورزشی و لباس بیرون خریده‌ام. وقتی لباس خوب می‌پوشم بد نیستم ولی وقتی شلخته‌ام شبیه یک آدم شکست‌خورده می‌مانم که همچنان دارد به تلاشش ادامه می‌دهد. ندیدید این آدم‌هایی که به تلاششان ادامه می‌دهند؟ یک بار شلخته بیایم به دیدنتان، ببینید. زندگی مثبت برایم آسان نیست، طبق قانون نیوتون اگر نیرویی ما را بالا نبرد باید سقوط کنیم. خواهرم دیروز بهم می‌گفت ما نگران تو نیستیم، یعنی بهم اطمینان دارند، ولی من خیلی نگران خودمم. در این وضع، آخر کاری که می‌توانیم بکنیم این است که در آتش‌بس بمانیم، ولی شکست خوردن هم وسوسه‌انگیز است.

ذهن خوشبخت

  • هایتن
  • جمعه ۲۲ نوامبر ۱۹
  • ۲۰:۰۲
  • ۱۳ نظر

دیروز رفتم کوه، یه داستانی تو ذهنم داره شکل می‌گیره در مورد اولیور که چشماش کوره ولی دوست داره تو جاهای خوش‌منظره باشه. قبل از ظهر که می‌خواستم یک چرتی بزنم دیدم خاطره‌های خوبم داره یادم نمیاد. دقت کردین اتفاق‌های بد تبدیل به تروما می‌شن ولی اتفاقای خوب حداکثر تبدیل به یه خاطره می‌شن. مثلا شما اگر یه بار از اسب بیفتین احتمالا تا آخر عمر از سوار شدن رو اسب می‌ترسین ولی هزار بارم که سواری خوب داشته باشین این‌طوری نیست که به خاطر تاثیرشون قهرمان سوارکاری بشین. یا مثلا یک نفر قاتل زنجیره‌ای شده و بعد بررسی می‌کنن می‌بینن این یه اتفاق وحشتناکی تو بچه‌گی براش افتاده ولی یه نفر که قهرمان شده هیچ کس نمی‌گه تو بچه‌گی یه اتفاق فوق‌العاده خوب براش افتاده. می‌خوام بگم اتفاقای خوب یه تاثیر کوتاه مدت دارن و تازه اگر متمایز باشن تبدیل به خاطره می‌شن. واسه همین خیلی به آدمایی که بهشون خوش می‌گذره حسودیم نمی‌شه، چون آخر روز همه‌مون کم و بیش مثل همیم، حالا رستوران و سینما و دور دور و دیزنی‌لند و جزایر هاوایی رفته باشیم یا نرفته باشیم. آخرش خوشبختی تو ذهن ماست. 

تایتانیک‌بازی

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۲ نوامبر ۱۹
  • ۱۹:۴۱
  • ۴ نظر

تایتانیک‌بازی

جایی زندگی می‌کنیم که با راه حل‌های درست به جواب‌های اشتباه می‌رسی، صادقانه به یک نفر ابراز علاقه می‌کنی و اونم اسپری فلفل می‌پاشه رو صورتت. این موضوع من رو خیلی گیج کرده و همه‌ش مثل کسی که تو تاریکی راه می‌ره سرم به در و دیوار می‌خوره. فیلما رو می‌بینیم که یارو می‌ره آزادی‌خواه می‌شه و بر علیه پادشاه قیام می‌کنه، جدیش می‌گیریم، در کل درستکاری رو زیادی جدیش گرفتم. هر کس که من رو از نزدیک بشناسه می‌دونه که چقدر گیجم. دونه دونه ارتباطاتم رو دارم از دست می‌دم، خودم از دستشون می‌دم، مثل یه ماهی ولش می‌کنم تو آب میگم برو. البته خب، کی دوست داره به یه آدم خیلی گیج نزدیک باشه، ممکنه این آدم همیشه گیج حرفایی بزنه که طرف مقابل دوست نداشته باشه بشنوه. زیبا نیست، همه‌ی ما دوست داریم حرفایی رو بشنویم که دوست داریم بشنویم. به هر حال نمی‌تونی تا آخر عمرت تایتانیک‌بازی در بیاری، منظورم اینه که نمی‌تونی منتظر بمونی بزرگترین کشتی دنیا ساخته باشه و تو مسافرش بشی و با زیباترین دختر دنیا آشنا بشی و بعد کشتی غرق بشه و تو به خاطر نجات این دختر زیبا تو آب سرد یخ بزنی و بمیری، نه نمی‌تونی تا اون موقع منتظر بمونی، اگر قصد داری یخ بزنی و بمیری باید زودتر یه فکری به حالش بکنی.

قطار

  • هایتن
  • جمعه ۱ نوامبر ۱۹
  • ۲۰:۲۸
  • ۲۲ نظر

امروز جزو معدود شنبه‌هایی هست که حالم خوبه، چند روزی هست بعد از نماز بیدار می‌مونم. نمی‌تونم قول صد در صد بدم ولی احتمالن این برنامه رو تا آخر عمرم ادامه بدم. پنج‌شنبه و جمعه که تعطیله معمولن به بطالت می‌گذره و زیاد مفید نیست واسه همین شنبه‌ها مثل زنبور کارگری می‌مونم که دو روزی توی تار عنکبوت گیر کرده، حالا از اونجام آزاد بشه باید بره کارگری بکنه‌ها، ولی خب دیگه. این همه توضیح به این خاطر بود که شما بفهمین امروز اونطوری نیستم و اینطوری هستم.

در ضمن تو این مدت چند تا جمله از کنفوسیوس هم می‌خواستم براتون بگم. یکی اینکه خوشبختی مثل سرعت حرکت قطار می‌مونه و اگر سرعتش ثابت باشه شما چیزی ازش نمی‌فهمین، می‌خواست بگه فاصله‌ی زیادی بین خوشبخت بودن و نبودن نیست. آهای آدمای خوشبخت که دارین تند می‌رین، خیلی هم خوشحال نباشین، ما که آروم میریم داریم از منظره‌ها لذت می‌بریم. دو تا جمله‌ی گوهربار دیگه که الکی مثلن از کنفوسیوس هستن رو بعدن می‌گم. یکیش به قرارهایی که با هم میذاریم مربوط میشه، منظورم قرار سینما و ایناست و یکیش هم به نحوه‌ی کشف نظر واقعی دیگران نسبت به خودمون مربوط می‌شه.

عبور از دره‌ی گرگ‌ها

  • هایتن
  • چهارشنبه ۹ اکتبر ۱۹
  • ۱۲:۴۷
  • ۹ نظر

دره‌ی گرگ‌ها

اصلان روی پنجه‌هایش ایستاده بود و یک پا دو پا می‌کرد و با دلهره‌ی زیادی به اطرافش نگاه می‌کرد. آستین‌های کت چهل‌تکه‌اش را مدام بالا می‌داد. مرد میانسالی که چشم‌های سبز و قد بلندی داشت به او نزدیک شد. موهای سرش و سبیل پهنش سفید شده بودند و صدا و صورتی دل‌پذیر داشت. دنبال کار می‌گردی بچه؟ اصلان بریده بریده و با ترسی از سیلی خوردن گفت بله آقا، برای همین اینجا ایستاده‌ام، می‌توانم زمین را هم بکنم. مرد میانسال دستی به صورتش که همین امروز صبح تراشیده بود کشید و صافی و زبری پوستش را زیر دستش احساس کرد. دنبال گورکن نیستم، باید از درخت بالا بروی. چرا روی پنجه‌ات ایستاده‌ای! چلاغ که نیستی؟ برای صدقه اینجا نایست. عرقی که از شدت اضطراب بر پیشانی اصلان نشسته بود به کلی قطع شد. گلویی صاف کرد و با صدای بلند گفت نه خیر آقا، من از شما صدقه نمی‌خواهم. مرد میانسال نیش‌خندی زد دو ابرویش را به هم کشید و گفت جوان عجیب و تندمزاجی هستی، بیا برویم.

در دره‌ی گرگ‌ها اگر اول صب به سمت خورشید بایستی سمت راست دره، تیتران، سرزمین کوتوله‌هاست. زمینی خشک و سنگلاخی که سرسبزی ندارد و صخره و تیتران زیاد دارد، تیتران خاری است که موقع راه رفتن به جوراب و شلوار و پیراهن و حتی یقه‌ی کوتوله‌ها می‌چسبد. سمت چپ دره، قمیشلی، سرزمین غول پیکرهاست. زمینی هموار و حاصلخیز که باغ‌های سیب و انگور و زردآلوی فراوانی دارد. رودخانه‌ای که از دره گرگ‌ها می‌گذرد مثل مردی سیگار به دست به دیوار سمت چپ دره تکیه داده و دود سیگارش را به صورت کوتوله‌ها فوت می‌کند، این چیزی‌ست که مردم سرزمین کوتول‌ها در مورد بدشانسی خودشان می‌گویند.

اصلان شنیده بود که هزاران سال قبل دو برادر در این دره از هم جدا شدند و یکی‌شان به سمت راست دره آمد و بچه‌هایش کوتوله شدند و یکی‌شان به سمت چپ دره رفت و بچه‌هایش غول پیکر شدند. اصلان پسر فریدون، یکی از غارکن‌های سرزمین تیتران بود. کوتوله‌ها در غار زندگی می‌کردند و فریدون برایشان خانه می‌ساخت، کار سختی بود و عایدی چندانی هم نداشت، کوتوله‌ها همه‌شان فقیر بودند.

اصلان قد بسیار بلندی داشت و در پنج سالگی از همه‌ی کوتوله‌های شهر بلندتر بود. حالا که بزرگ شده بود مردم می‌گفتند اصلان از غول‌پیکرها هم بلندتر است. خانه‌ی کوتوله‌ها کوچک بود چون غار کندن در این سرزمین سنگی کار آسانی نبود. وانگهی، در زمستان سخت تیتران نمی‌توانستی خانه‌ی بزرگ را گرم نگه داری. فریدون ولی مجبور شده بود خانه‌ی بزرگی بسازد چون قد اصلان حالا دیگر چهار برابر یک کوتوله‌ی معمولی بود که قدشان از خارهای تیتران هم کوتاه‌تر بود. این موضوع مایه‌ی افسردگی زیادی برای اصلان بود چون چهاربرابر بقیه‌ی کوتوله‌ها غذا می‌خورد و در کندن غار هم نمی‌توانست به پدرش کمک کند. فریدون این موضوع را پنهان نمی‌کرد که ترجیح می‌داد به جای یک پسر غول پیکر، چهار پسر کوتوله می‌داشت. خانه‌ی فریدون در زمستان‌ها همیشه سرد بود. در یکی از همین شب‌های سرد زمستان بود که وقتی اصلان صدای سرفه‌های پدرش را شنید تصمیم گرفت برای کار کردن به گمیشلی برود، برای این کار باید اول از دره گرگ‌ها می‌گذشت، کابوسی که مدتی بود رهایش نمی‌کرد.

گره رقصان

  • هایتن
  • شنبه ۵ اکتبر ۱۹
  • ۱۱:۴۹
  • ۲ نظر

نه بهانه‌ی کافی برای خوشحالی و بال درآوردن دارم نه بهانه‌ی کافی برای ناراحتی و افسرده بودن دارم و مثل گره وسط مسابقه‌ی طناب‌کشی این وسط گیر کرده‌ام و رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزو نیست. ترجیح می‌دهم در نوک خط حمله بعد از زدن گل یا چسبیده به خط دروازه برقصم، مثل این دروازه‌بان‌ها که می‌خواهند پنالتی بگیرند. بعضی وقت‌ها که در خیابان راه می‌روم شروع می‌کنم مثل کسی که یک پایش از پای دیگرش کوتاه‌تر است می‌لنگم. این کار باعث می‌شود کمی متواضع شوم و توقعم از زندگی پایین بیاید و به دنیا حق بدهم که بی‌خودی با من نامهربان نیست یا به اندازه‌ی کافی با من مهربان نیست، فهم و شعورش همین‌قدر است. نیویورک تایمز امروز یک گزارشی نوشته بود که ما انگار در عصر پسا خوشحالی و لذت‌های زودگذر زندگی می‌کنیم. خبر حال خوب و بد من به دورترین نقطه‌ی زمین هم رسیده. 

مرحوم زیاد زل می‌زد

  • هایتن
  • جمعه ۲۷ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۰۴
  • ۱۵ نظر

امروز تصمیم گرفتم یک ساعتی بنشینم و به دیوار زل بزنم. وقتی روی مبل نشستم پنج دقیقه طول نکشید که چشم‌هایم سنگین شد و به جای زل زدن، یک ساعتی چرت زدم. این طوری نمی‌شد، من باید این تمرین زل زدن را انجام می‌دادم. مثل کیک‌بوکسینگ رفته بود روی مخم. حالا فکر هم کردم جایی سراغ نداشتم که چنین تمرینی برای سلامتی مفید است و یک بار انجام دادنش قدرت تمرکز شما را 200 هزار درصد بالا می‌برد. یک زمانی چیزهایی در مورد تمرکز و یوگا خوانده بودم که آنها هم یادم نمی‌آمد. به هر حال ایستادم ساعت گوشی را برای نیم ساعت بعد کوک کردم دست‌هایم را پشت کمرم حلقه کردم و پاهایم را کمی از هم باز کردم و مثل سربازهایی که در تشییع جنازه هم‌رزمشان شرکت کرده‌اند ایستادم و به کلید برق روبرو زل زدم که چراغ کوچک داخلش سوسو می‌زد و من با خودم گفتم شاید به جای ال‌ای‌دی از یک شب‌پره داخل کلید استفاده کرده‌اند. بعد هم شروع به پرورش این ایده کردم که از این به بعد به جای چراغ‌ها و لامپ‌ها از شب پره‌ها استفاده کنیم و این طوری به جای برق بهشان غذا بدهیم و جایی هم اگر برق نیاز داشتیم از این ماهی‌ها که برق تولید می‌کنند استفاده کنیم. نمی‌دانم، شاید این کار ظالمانه باشد، شاید هم نباشد. به هر حال برای شب پره‌های مفت‌خور بد نمی‌شود. پنج دقیقه‌ای  که گذشت خسته شدم ترسیدم که نکند ساعت را به جای امروز برای فردا کوک کرده‌ام، این طوری باید به جای نیم ساعت، بیست چهار و نیم ساعت سر پا می‌ایستادم. با همه بهانه‌گیری‌هایم، نیم ساعت را تمام کردم، کار آسانی هم نبود. عصری رفتم نمازم را در یک مسجد دور خواندم و چند کیلومتری پیاده‌روی کردم و کشف جدید در این مسیر نکردم. با این‌حال، به رویا پردازی ادامه دادم. دیروز که سوار مترو بودم دو نفر روی بازوشان خال‌کوبی داشتند. یکی به انگلیسی نوشته بود هرگز از رویاهایت دست نکش یکی هم به فارسی نوشته بود به خدا که تنها ماندم. وسوسه شدم من هم یک چیزی خال‌کوبی کنم ولی خدا را شکر این یکی مثل کیک‌بوکسینگ نرفت روی مخم.

تقویم

  • هایتن
  • جمعه ۲۰ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۲۸
  • ۵ نظر

سلام، هستم، دلیل ننوشتنم این نبوده که مرده‌ام، نوشتن تو این دو روزی توی تقویمم نبود. دیشب داشتم با تاکسی می‌رفتم جایی، یه آهنگ گذاشته بود که "گر چه شاید روز دیدار تو در تقویم من نیست" خب، قطعه‌ی تاثیرگذاری بود، حالا نه اینکه عاشق شده باشم ولی اگر هم روزی عاشق بشم احتمالن عاشق کسی می‌شم که روز دیدارش توی تقویمم نباشه، غم‌انگیزه.

 حالا با تاکسی داشتم کجا می‌رفتم، داشتم می‌رفتم باشگاه کیک‌ بوکسینگ ثبت‌نام کنم، عقل درست حسابی ندارم، شانس آوردم تعطیل شده بود، یعنی شما شانس آوردین که تعطیل شده بود، منظورمو که می‌فهمید، اون موقع شاید یه روز دلیل ننوشتنم همون مردنم می‌بود. به هر حال از این به بعد احتمالن کمتر یا نامنظم بنویسم.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها