لندکروز

  • هایتن
  • جمعه ۷ فوریه ۲۰
  • ۱۱:۳۷
  • ۷ نظر

لندکروز

معمولا خیلی جدی نیستم و به شکست خوردن عادت دارم. یعنی تقریبا هیچ چیز را جدی نمی‌گیرم، یا شاید هم می‌گیرم، نمی‌دانم. فقط می‌دانم که مشکلی با شکست خوردن ندارم، البته تا وقتی که به نظر دیگران نیاید. در چنین مسابقاتی هم که به نظر دیگران بیایم اصلا شرکت نمی‌کنم. در کل اشتیاقی به برنده بودن ندارم و اگر استعدادی داشته باشم به نظرم نباید نیازی به اثبات کردنش باشد، بدیهی هستم خوب. خود من بعضی وقت‌ها یک جمله که یکی می‌گوید یک دل نه صد دل عاشق و معشوق و لیلی و مجنونش می‌شوم ولی خب باز همان را هم زیاد جدی نمی‌گیرم. زین‌رو که اعتماد به نفس مجنون را ندارم، از اول قصه آخرش برایم معلوم است، درد و غم و غصه هم که کم ندارم. به هر حال معلومم نیست برای آدم های مختلف چقدر باید باشم که کافی باشد. یعنی می‌خواهم بگویم مزخرف بودن دنیا فقط به خاطر تنبلی من نیست به منگولی طرف مقابل هم ربط دارد. خلاصه که کودکی 14 ساله بودم، سر کار ساختمان می‌رفتم. مرد جوانی صدایم کرد. من را برد جلوی خانه‌اش، در را زد و پسر شاید 11 ساله‌اش در را باز کرد. ازش پرسید این بود؟ گفت نه، برگشت بهم گفت خوب، برو. انگار یکی برداشته پسرش را زده و این هم به من که کارگری می‌کردم مشکوک شده بود. شانس آوردم پسرش کرمی‌چیزی نداشت که الکی بگوید آری خودش بود. ولی خب بد هم نبود آن مرد جوان یک عذرخواهی ازم می‌کرد و این همه سال یک خاطره‌ی مزخرف در ذهن من نقش نمی‌بست. در مورد این موضوع با هیچ‌کس حرف نزدم، این جور اتفاقات توقع شما را از زندگی پایین می‌آورد که خیال نکنید لندکروزی چیزی هستید برای من.

طاقت

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ ژانویه ۲۰
  • ۱۰:۱۹
  • ۹ نظر

دختر کوچک هفت‌ساله ابتدای واگن مترو ایستاده بود و مردها را بررسی می‌کرد. به پسر جوان اول گفت تو یکی، به دومی گفت تو دویی و به بعدی تو سه‌یی، تو چهاری، به من گفت تو پنجی نگاهی به جوان ششم انداخت و او را نشمرد ولی به بعدی گفت تو هفتی. همین طور شمرد تا به دوازده رسید و دوباره پیش پسر جوان اول برگشت. پسر جوان پرسید همه را شمردی؟ من چند بودم؟ دخترک گفت تو یکی و دوباره شروع کرد به شمردن، این دفعه پاها را شمرد، دستش را روی پاها می‌گذاشت و آن‌ها را می‌شمرد. یک پای من نه شد پای دیگرم ده شد. دست پسر جوان انتهایی را  که دفعه‌ی قبل نشمرده بود گرفت، بهش گفت بلند شو بلند شو. پسرک بلند شد. پدر دخترک که بی‌صبری می‌کرد گفت آقا لطفا بلند نشوید بهش توجه نکنید سر کارتان می‌گذارد. پسر جوان گفت ما یک عمر است سر کاریم. بلند شد و همراه دخترک به ابتدای واگن رفت. دختر کوچک به مراسمی دو پای او را از هم فاصله داد و بهش گفت راست بایستد و شروع کند همه را بشمارد. پدرش گفت یگانه زهرا، دخترم، اذیتش نکن. پسر جوان با تردید و کم‌رویی همه را شمرد و وسط کار چند بار اعتراض یگانه را برانگیخت و عاقبت آمد دوباره سر جایش نشست. مرد میان‌سال روبرو گفت من را نشمردی. یگانه زهرا عصبانی شد و گفت تو ده بودی، بعد کیفش را برداشت و داد دست جوان انتهایی گفت بده به بغلی. دوباره به بغلی که من بودم گفت بده به بغلی، باید کیف را به کیفیت خاصی که عکسش روبرو باشد نگه می‌داشتیم و می‌دادیم به بغلی. همین طور کیف را بین دوازده نفر گرداند. حتی پیرمرد عبوسی که داشت قرآن می‌خواند هم مجبور شد کیف را با همان کیفیت دقیق بدهد به بغلی. بعضی هم یگانه زهرا را اذیت می‌کردند و کیف را کمی نگه می‌داشتند. پیرمردی گفت کیفت را می‌خردم یگانه گفت پولش را بده، پیرمرد هم گفت کارت دارم پول ندارم. یگانه دستش را جلو آورد و گفت کارتت را بکش. یگانه زهرا سندروم دان داشت و بیش از اندازه فعال بود.

دیشب خواب دیدم با ابوذر، خواهرزاده‌ام، داریم مسیری را می‌دویم. ابوذر از روی گودالی پرید و من هم خواستم بپرم که یک دفعه متوجه شدم گودال زیادی بزرگ است. یک گودال بسیار عمیق و بزرگ بود. ابوذر خودش ورزشکار است و به عقلش نرسید من نمی‌توانم مثل او بپرم. فقط فرصت کردم با دو دستم از دهانه گودال بگیرم و هنوز پایین نیفتاده بودم و اگر می‌افتادم مرگم حتمی بود. داد زدم به ابوذر گفتم که زنگ بزند اورژانسی جایی ولی ابوذر شروع کرده بود به خانواده زنگ می‌زد که لحظات آخر دایی است و اگر خواستید باهاش خداحافظی کنید، با غصه‌ی خاصی این کار را می‌کرد و من شاهد مراسم سوگواری‌ام بودم. به نظرم آمده بود من هنوز چند‌دقیقه‌ای می‌توانم تحمل کنم، برای نجاتم کاری بکن. البته اگر بخواهیم منصف باشیم من هم در مورد تعداد دقیقه‌های طاقت آوردنم مطمئن نبودم. به هر حال این‌جور جاها که کار به جاهای باریک می‌کشد می‌فهمم که خوابم و خیالم راحت می‌شود که هر موقع خواستم می‌توانم بیدار شوم. تصمیم گرفتم که بیدار شوم ولی یادم آمد که آن طرف گودل قبل از پریدنم دختر جوانی را دیده بودم که شاید می‌توانستم ازش کمک بگیرم ولی دیگر کار از کار گذشته بود و من بیدار شده بودم و دیگر امکان برگشتن به خواب نبود، در ثانی مطمئن هم نبودم دختر جوان زور بالا کشیدن من را داشته باشد. 

پاپاسی

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۰ ژانویه ۲۰
  • ۱۰:۲۹
  • ۶ نظر

 

صبح‌ها که سر کار می‌رم از جلوی سفارت یا دفتر نمایندگی یک کشور اروپایی رد می‌شم. چند تا فروشنده ارز روبروی ساختمان می‌ایستند و به مردمی که حدس بزنند با سفارت کار دارند پیشنهاد ارز برای سفارت می‌دهند، یورو برای سفارت دارم، این رو تکرار می‌کنن. بینشون مرد جوان قدبلندی هست که پیراهن سفید با کت و شلور تیره می‌پوشه، چشم‌هاش همیشه قرمزه و ته‌ریش روی صورت کشیده‌ش مرتب نیست و همیشه یک سیگار گران‌قیمت دستش هست. چند باری که صورتم رو اصلاح کردم و لباس‌های نو پوشیدم به من هم همچین پیشنهادی دادن ولی بیشتر روزها کسی بهم نمی‌گه یورو برای سفارت دارم.

امروز با موسسه‌ی فرهنگی سروستاه (SARVSETAH)  که دامن گلدار اسپی بهم معرفی کرده تماس گرفتم. گفتم من هیچ تجربه‌ی موسیقی ندارم نمی‌دونم کلاس استاد کیانی به دردم می‌خوره یا نه، خانم خونگرم و مهربون ‌میان‌سالی بود، گفت باید بیای با خودش صحبت کنی. حالا احتمالا فردا اگر شد می‌رم. در ضمن امروز رفتم برای آموزش رانندگی هم ثبت‌نام کردم. خانمی که مسئول ثبت‌نام بود بهم گفت عکسا باید رنگی باشه، گفتم نمی‌شه سیاه و سفید باشه؟ رنگی هم دارما ولی این سیاه سفیدا رو دستم مونده خرج نمی‌شه. خوشش اومد خندید، حدس زدم در طول روز کم می‌خنده. به عکسم نگاه کرد بعد به خودم نگاه کرد گفت اینا رو کی گرفتی؟ گفتم همین امسال. یه باشه‌ای گفت ولی معلوم بود مشکوکه و گفت شاید قبول نکن. منظورش این بود که با قیافه داغون فعلیت که یه پاپاسی برای سفارت هم نمی‌ارزه باید دوباره بری عکس بگیری.

هواپیما

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۴ ژانویه ۲۰
  • ۰۷:۱۳
  • ۷ نظر

این هفته منتظر یک اتفاق خوب بودم. نه اینکه قرار باشد اتفاق خوبی بیفتد ولی مثلا یک گروگان‌گیر را فرض کنید که با خودش شرط کرده اگر این هفته اتفاق خوبی نیفتد گروگانش را می‌کشد. اما گروگان‌گیر ما از آن گروگان‌گیرهای بی‌عرضه و دل‌رحم است و این هفته هم گروگان خودش را نمی‌کشد. کاری که برای چند سال گذشته، هفته به هفته تکرارش کرده است. به هر حال این هفته منتظر یک اتفاق خوب بودم که نیفتاد و تازه فهمیدم این چاهی که داخلش افتاده‌ایم عمیق‌تر هم هست.

این هفته داستان سرنگونی هواپیما پیش آمد. می‌دانید، هر کسی نگاه متفاوتی به  این ماجرا دارد. من عصبانیت‌های زیادی دارم. یکی از دلایلی که آورده بودند برای اینکه بگویند این هواپیما با موشک سرنگون نشده این بود که مگر می‌شود پدافندی که پهپاد غول‌پیکر آمریکایی را از یک هواپیمای سی نفره که در کنارش بوده تشخیص می‌دهد و آن را سرنگون می‌کند هواپیمای مسافربری را از یک موشک کروز تشخیص ندهد؟ کاشف به عمل آمد که می‌شود یا حداقل ما می‌توانیم. متخصصان و فارغ‌التحصیلان شریف بیانیه دادند و 10 دلیل برای غیرممکن بودن فرضیه‌ی اصابت موشک آورند، فارغ‌التحصیلان جیره‌بگیر شریف. مدتی بود تبلیغات به راه انداخته بودند که ما که موشک و پدافند ساخته‌ایم دیگر خودروسازی که کاری ندارد، منظورشان این بود که خودروسازی را هم بدهند دست همان‌هایی که هواپیمای خودی را با موشک زدند. مثال می‌آورند از کشورهای دیگر که آنها هم هواپیما را با موشک اشتباه گرفته‌اند، ولی نمی‌گویند که هیچ کدام از آن کشورها هواپیمایی که از فرودگاه خودشان بلند شده را با موشک اشتباه نگرفته‌اند. ما به اشتباه بچه‌های کوچک را هم کشتیم. 

 

به‌لا

  • هایتن
  • جمعه ۱۰ ژانویه ۲۰
  • ۱۰:۲۱
  • ۵ نظر

امروز یک سر رفتم کرج، چند ماهی بود خونه‌ی خواهرم نرفته بودم و قصد داشتم برم. در کنارش یه نامه هم بود که باید به پسرعموم که اونم ساکن کرجه می‌رسوندم، نگران بودم خواهرم فکر کنه به خاطر نامه اومدم نه به خاطر اون. به هر حال رفتم و آخر سر که می‌خواستم نامه رو بهشون بدم تا به دست پسرعموم برسونن سعی کردم بی‌اهمیت جلوه‌ش بدم.

 رفتنی تو مترو که بودم چند تا دست‌فروش با مرد میان‌سالی گرم صحبت شده بودند، مرد میان‌سال کنجکاوی می‌کرد و اونا هم مقاومتی نمی‌کردن حرف بزنن. مهدی بیشتر از 30 سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود. پیراشکی می‌فروخت و می‌گفت امروز بازار خوب نبود. پسر جوونی که شاید 20 سالش بود سر کارش می‌گذاشت و می‌گفت مثل یه غول وحشتناکی و مردم با تو دشمن شدن و از ما هم چیزی نمی‌خرن. واقعن هم قد مهدی بلند بود و بی‌شباهت به غول‌ها نبود. یک صفی هم داشتن که هر کس آخر خط می‌رسید به نوبت دو تا دو تا سوار متروها می‌شدن. محمود که کلاس هفتم بود و آدامس می فروخت لازم نبود صف بایسته، هر مترویی می‌خواست می‌تونست سوار بشه. وقتی گفت من لازم نیست صف بایستم مهدی گفت آره فسقلی، تو لازم نیست صف بایستی. مهدی قبلن کارگر کابینت‌سازی بود. ماهیانه 400 تا 500 هزار تومان درآمد داشت. ولی کابینت‌سازی تعطیل شد و مهدی هم دست‌فروش شد. درآمد یک ماه مهدی از درآمد یک روز من کمتر بود. بعضی وقتا با خودم می‌گم بد نیست آخر هفته کارگری یا دست‌فروشی کنم تا کم‌کم به تدریج احمق نشم، اتفاقی که الان داره می‌افته. چند روز پیش یکی از همکارام که 3 سال از من کوچک‌تره یک خونه‌ی میلیاردی خرید ولی خب بعضی وقتام از سر کار بیرون میره و ساعت نمی‌زنه، به نظرم چند درصد از خونه‌ش  رو با همین پول‌ها خریده. حالا من سنم بالا رفته و جذابیتی برای کسی ندارم ولی به خاطر دنیا احتمالن هیچ‌وقت اونقدر مزخرف نشم.

خواهرم می‌گفت یکی از همشهری‌های ما آتیش گرفته و از دنیا رفته، تو خونه‌ش گاز نشت کرده بود. احمد لال بود ولی خوندن و نوشتن بلد بود. لحظه‌ی آخر که آمبولانس می‌خواست ببرتش مادرش اومده بالا سرش و گفته احمد دهنت رو باز کن ببینم زبونت نسوخته باشه، احمد هم دهانش رو باز کرده و زبونش رو نشون داده. نمی‌دونم چرا مادرش این کار رو کرده، خب احمد که از اول هم لال بود.

عصری یک مقدار سیب رو با فلفل و روغن کرمانشاهی سرخ کردم. چند وقت پیش تو منوی یک رستوران دیدم نوشته سیب سرخ شده، گفتم چه باکلاس و خریدمش ولی بعد دیدم سیب‌زمینیه. نابغه‌‌ها سیب‌زمینی رو مخفف کرده بودن نوشته بودن سیب، مثل مثلن اسپای موز که مخفف اسپاسم مزمنه. شاید هشت سال پیش بود که در یک سایت یادگیری زبان با یه دختر آلمانی به اسم به‌لا آشنا شدم. عکسش رو تو پروفایلش کج گذاشته بود. بهش پیام دادم هر دفعه برای نگاه کردن به عکست سرم رو 90 درجه می‌چرخونم. چند روزی صحبت کردیم، می‌گفت آلمانیا یه غذایی دارن که تو اون سیب رو سرخ می‌کنن. به هر حال امروز این کارو کردم، خوردمش ولی نمی‌دونم خوب شده بود یا بد، معیاری هم برای مقایسه نداشتم و خبری هم از به‌لایی نبود امتحانش کنه.

قمارباز

  • هایتن
  • دوشنبه ۶ ژانویه ۲۰
  • ۰۹:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تو مهمی

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۵ دسامبر ۱۹
  • ۲۰:۳۲
  • ۱۴ نظر

مدتهاست در وبلاگم در مورد اتفاقات مهم زندگیم چیزی نمی‌نویسم، می‌ترسم دویست سال بعد که می‌میرم از آخرین روز زندگیم هم چیزی ننویسم. اتفاق خوبی هم در کار نیست. مثل دیواری که با پتک به جونش افتادن از اینکه هنوز سر پاییم خوشحالیم. شایدم نوشتن رو دارم زیادی جدیش می‌گیرم. آدمایی که تو وبلاگشون در مورد وبلاگشون حرف می‌زنن کار مهم‌تری برای انجام دادن ندارن.

حال بد رو نمی‌شه مثل آلودگی هوا اندازه گرفت و تازه وقتی حالت بدتر می‌شه می‌فهمی از این بدتر هم میشه. من قبلن یه سابقه خدمتی داشتم و قرار بود بقیه خدمتم رو در شرکت خودمون به صورت امریه بگذرونم. هفته‌ی پیش بهم گفتن باید دوره‌ی دو ماهه آموزشی رو دوباره بری. من آدم نازک‌نارنجی‌ای نیستم و از جان‌سختی خودم زیاد اتفاق می‌افته تعجب کنم و مثل کسی می‌مونم که داره با بیل چاه نفت می‌کنه، ولی این خبر بیش از اندازه وحشتناک بود و من نتونستم به پدر و مادرم چیزی بگم. خواهرام بهم زنگ زدن که شب یلدا رو برم پیششون در حالی که من فرداش قراره برم سربازی. اولش نمی‌خواستم برم ولی بعدش رفتم و بهشون گفتم که همچین اتفاقی افتاده ولی انگار جوری که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. گیج بودم، گوشی رو شارژ کردم و گذاشتم روشن بمونه، نمی‌دونستم این کار چه خوبی‌ای می‌تونه داشته باشه. به هر حال محل آموزش مرزن آباد چالوس بود، اولین سفر شمال من. اونجا که رسیدم گفتن شما می‌تونین برگردین.

می‌دونین، فکر می‌کنم وقتی یه نفر در مورد غصه‌هاش حرف نمی‌زنه غصه‌هاش با اهمیت‌تر هستن تا وقتی که در موردشون حرف می‌زنه. مثلا یکی تو محل کار میاد در مورد مریضی یکی از اعضای خانواده‌ش صحبت می‌کنه در حالی که ماها با همدیگه خیلی هم صمیمی نیستیم، به نظرم میاد این موضوع خیلی هم براش جدی نیست. حالا می‌خوام بگم اتفاقی که برا من افتاد از وجوه زیادی جدی بود ولی اینجا در موردش حرف زدم. البته این طرز فکر من در مورد اهمیت غصه‌ها درست نیست ولی آدما بعضی وقتا فکرای نادرست به سرشون می‌زنه.

28 آذر 98

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۹ دسامبر ۱۹
  • ۱۳:۳۱
  • ۳ نظر

محمدرضا، برادرزاده‌م، پیش‌دبستانی می‌ره. امروز بهم زنگ زده بود می‌گفت باهوش کلاسه و یک دختری به اسم پریا بهش پیشنهاد ازدواج داده، گفتم تو چی جوابش رو دادی، گفت بهش اهمیت ندادم. گفت این دفعه که خونه رفتم براش خوراکی نخرم چون داخل کیک‌ها قرص پیدا شده. موقع خداحافظی بهش گفتم خیلی دوستش دارم.

خوشگلی و ثروت هم باعث گیجی و سردرگمی‌ هست و تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی ‌کی واقعن دوستت داره، من البته همچین مشکلی ندارم.  به هر حال من بدبینم و مثل یک سنجاب به همه بی‌اعتمادم. اینطوری هم دارم گند می‌زنم و کسی برام نمی‌مونه. بعضی وقتا با خودم می‌گم از این به بعد دقیقن برعکس کاری که فکر می‌کنی درسته رو انجام بده شاید اوضاع بهتر شد، ولی خب یه جایی گیر می‌کنم تصمیم واقعی من همین بود یا برعکسش بود. می‌خوام بگم بی‌عقلی هیچ چاره‌ای نداره و مثلن یه آدم منگول اگر همه‌ی تصمیماتش رو برعکس کنه تبدیل به یه نابغه نمی‌شه.

ای جان

  • هایتن
  • جمعه ۱۳ دسامبر ۱۹
  • ۲۰:۱۵
  • ۶ نظر

یکی بود یکی نبود، آدم‌های باهوش شهر دور هم جمع شده بودند و برای خودشان باشگاهی داشتند، ولی یکی بود یک نبود. آن روز ای بود سی بود دی بود، همه بودند، ایکس و ایگرگ هم بودند اما زد نبود در بینشان. ای رو به بی گفت بی! لطفا حاضران را بشمار و از خودت شروع کن.

 بی عضو گروه نبود و برای انجام همین کارهای بی‌خود آنجا بود. انگشت اشاره‌اش را روی سینه‌ی خودش گذاشت و گفت بی، بعد انگشتش را روی سینه‌ی سی که اخم کرده بود گذاشت و گفت سی، همینطور تا آخر شمرد ولی زد نیامده بود. شمارش که تمام شد پیش ای برگشت و گفت ای جان، زد نیامده.

 هم برای ابراز خوشحالی و هم برای خطاب کردن ای، ای جان ‌گفت. یک خباثتی هم داشت این شوخی بی‌مزه‌اش، زد هم ای را ای جان صدا می‌کرد. بی سرش را به سمت سی چرخاند که لب‌ها و صورتش را شبیه کسی که نارنج ترشی خورده باشد به هم فشرده بود، ازش پرسید تو می‌دانی زد کجاست؟ سی به کنایه گفت نه، نمی‌دانم بیجان.

همین امروز صبح بود که زد با ای و بی و سی از خانه‌ی دایی ران برای پیاده‌روی بیرون آمدند. ای، دختر دایی 20 ساله‌ی زد، رو به بی که پسر 16 ساله‌ی همسایه‌شان بود گفت می‌دانستی زد دانشگاه قبول شده؟ بی گفت کاری ندارد من هم بخوانم قبول می‌شوم. ای و برادر دوقلویش، سی، خنده‌شان گرفته بود و سی که قد بلندی داشت دستش را دور گردن بی حلقه زده بود و هی می‌گفت یعنی تو از زد باهوش‌تری پدرسوخته؟ بی هم مدام می‌گفت من از همه‌تان باهوش‌ترم از خودراضی‌ها.

ای لنگ لنگان به سراغ زد آمد. با خنده می‌گفت زِدی شنیدی بی چی گفت، گفت از تو باهوش‌تر است. زِدی حالی نداشت فقط آرام گفت خب لابد هست ای جان. ای رو به زد گفت دیوانه و برگشت به سمت بی و سی. زد به رفتن ای جان نگاه می‌کرد و بغضش گرفته بود. یک پای ای جان می‌لنگید.

با اینکه دایی ران تاکید کرده بود برای ناهار پیششان برگردد قبل از ظهری به خانه‌ی خودشان، خارج از شهر، برگشته بود. قبولی در دانشگاه دستاورد بزرگی نبود، ای و سی قبلا قبول شده بودند، ولی خانواده‌ی زد به نفهمی مشهور بودند.

 

وسوسه‌ی شکست

  • هایتن
  • سه شنبه ۳ دسامبر ۱۹
  • ۱۹:۳۹
  • ۱۱ نظر

یک‌شنبه رفتم استخر پیرمردها، با اینکه من هم دیگر سن کمی ندارم ولی متوسط سنی استخر را کلی پایین آورده بودم. استخرش عمق کمی داشت و برای آب‌درمانی مناسب بود. اگر می‌خواستم کرال پشت شنا کنم نگران غرق شدنم نبودم، نگران این موضوع هستم، معالن به خودم زیاد فکر نمی‌کنم، نگران کسی هستم که قرار است خوشبختش کنم. لابد اگر بود می‌گفت عزیزم لطفا کرال پشت شنا نکن. پیرمردی داخل جکوزی داشت فین می‌کرد و با هر فینش یک نگاهی هم به من می‌انداخت که ببیند از این کارش ناراحت می‌شوم یا نه، دستش را هم از روی بینی‌اش برنمی‌داشت که یعنی حتی اگر من ناراحت شوم او دست از اصولش برنمی‌دارد. چند ثانیه‌ای نشستم که یک هو فکر نکند به خاطر فین کردن او بلند شده‌ام و به روحیه‌ی لطیف ولی سالخورده‌اش برنخورد.

یک مقدار لباس ورزشی و لباس بیرون خریده‌ام. وقتی لباس خوب می‌پوشم بد نیستم ولی وقتی شلخته‌ام شبیه یک آدم شکست‌خورده می‌مانم که همچنان دارد به تلاشش ادامه می‌دهد. ندیدید این آدم‌هایی که به تلاششان ادامه می‌دهند؟ یک بار شلخته بیایم به دیدنتان، ببینید. زندگی مثبت برایم آسان نیست، طبق قانون نیوتون اگر نیرویی ما را بالا نبرد باید سقوط کنیم. خواهرم دیروز بهم می‌گفت ما نگران تو نیستیم، یعنی بهم اطمینان دارند، ولی من خیلی نگران خودمم. در این وضع، آخر کاری که می‌توانیم بکنیم این است که در آتش‌بس بمانیم، ولی شکست خوردن هم وسوسه‌انگیز است.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها