آزرده خاطرم نکن

  • هایتن
  • پنجشنبه ۹ آوریل ۲۰
  • ۱۰:۳۳
  • ۵ نظر

دختر مهربون

سلام دختر مهربون

نمی‌دونم با چه عنوانی بهت نامه بنویسم، حالا تو هم سخت نگیر. صبح تا شب تو اتاقتی با یک نامه هم که قرار نیست در دام عشق من گرفتار بشی، البته از این لحاظ با هزار نامه هم قرار نیست گرفتار بشی، به هر حال بخونش. من اگر کبریت با خطری هم بودم اون یک بارم رو آتیش گرفتم سوختم. تازه اختلاف سنی‌مون هم زیاده. می‌بینی که کوه موانع بینمون از اورست هم بلندتره. می‌دونی من آدم پرتوقعی هم نیستم و ازت انتظار ندارم یه منظومه در جوابم بنویسی، با اتفاقات کوچک زیادی حالم خوب می‌شه. هر چند زیاد موشکافی می‌کنم واسه همین خیال نکن از پشت پنجره یه دستی برام تکون بدی قلب من از جاش کنده می‌شه. ممکنه ازت متنفر هم بشم با این کار، به روت نمیارم البته. شاید حتی باهات مهربون‌تر هم شدم بعدش، چون کسی که قرار نیست عاشقش بشم چه نیازی هست آزرده‌خاطرش کنم. وقتی قرار نیست جوابی ازت بگیرم با خیال آسوده‌تری می‌نویسم. بذار من خیال کنم، بذار من هر چی دوست دارم خیال کنم. زود می‌گذره و خودم بعد چند وقت می‌فهمم جریان از چه قراره. می‌خوام بگم تو هم اگر قرار نیست عاشق من بشی آزرده خاطرم نکن. همون طور که با ممول مهربونی با من هم اون‌طوری باش، گفتم که اوایل سختم می‌شه ولی بعدش می‌فهمم داستان از چه قراره. البته حالا این همه گفتم ولی جلوت رو هم نگرفتما خواستی عاشقم بشی و اینا. کلا خواستم بهت توضیح بدم که چقدر با من آزادی. می‌دونی، کسایی که عاشق کسی می‌شن یه اعتماد به نفسی دارن که لیاقت اون عشق رو دارن، وگرنه که اسمش خودخواهی بود عشق نبود. با این حساب من مشکلی ندارم تو هر تصمیمی که گرفتی چون به هر حال به من که اعتباری نیست. صبح از خواب پا می‌شم یه روز خوبم یه روز انگار یه کوه سرد روی شونه‌هام ایستاده. تازه پیشگو هم هستم، روزایی که صبحش قرار نیست حالم خوب باشه شبا هم خوابای بدی می‌بینم، یعنی از شبش می‌دونم که فردا قراره خوب نباشم. دیگه الان نمی‌تونم بهت قول بدم اگر قرار شد عاشق هم باشیم تا آخر عمر خوابای خوب ببینم، می‌دونی، بیشتر وقتام دست خودم نیست آخه. شاید بیشتر برات نوشتم شایدم اصلا دیگه برات ننوشتم، فعلن تو خیال کن این آخرین نامه‌ی من به تو باشه، ببین یه لحظه غمگین می‌شی یا نه. ببین، می‌تونی همه حرفای منو تو این نامه یه شوخی فرض کنی یعنی اگه از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنی همین‌طوریه واقعن. کلا امیدوارم زود زود خوب بشی و با شاهزاده‌ی آرزوهات آشنا بشی، فقط منو برا عروسیت دعوت نکن چون رقصیدن بلد نیستم.

با احترام،

دوستدار تو، هایتن.

+ جواب به چالش نامه به یک شخصیت کارتونی که همدم ماه دعوتم کرده بود.

ماجرا

  • هایتن
  • يكشنبه ۸ مارس ۲۰
  • ۰۴:۵۶
  • ۱۰ نظر

یه سفر هم برم جنگل‌های آمازونی جایی هر روز از ماجراهام بنویسم که مثلا امروز گرگ‌ها یا شیرها یا آدم‌خوارا بهم حمله کردن، و وقتی دیگه ننوشتم شما شک کنین که حمله‌شون موفق بوده یا نه. الان اگر بنویسم یا ننویسم شما به چیزی شک نمی‌کنین. یا مثلا تو یه دره‌ای جایی گم بشم به یه آبشار برسم که پشتش یه غاره یه مدت برم اونجا زندگی کنم. من خیلی تو زندگیم اتفاق نیفتاده گم بشم، یه بار بچه بودم گم شدم با برادرم که اونم گند زدم اینقدر گریه کردم و بهانه گرفتم که برادرم گفت می‌خوای بیای پشتم سوار شی. مایه‌ی شرمساریه که نمی‌تونم خاطره‌ی گم شدنم رو با افتخار برای کسی تعریف کنم آخه معمولن آدمایی که گم می‌شن شجاع هستن ولی من شجاع نبودم. همین الان هم مطمئن نیستم چی باشم. می‌دونین، به نظرم این منصفانه نیست اینکه مثلا یه چوب بیسبال بدی دست یه نفر بعد اونم گند بزنه بعد بگی بابا تو اصلا استعداد نداری، خب باید بذاری یه مدت دستش باشه، منظورم اینه که شاید اگر چند بار دیگه گم می‌شدم بهتر می‌شدم. اصلا من فکر می‌کنم همه ما باید یه سالی تو زندگی‌مون لات باشیم و بگیریم آدمای ضعیف‌تر یا حتی قوی‌تر رو یه دست کتک بزنیم، ضعیف‌تر‌ها رو آروم‌تر کتک بزنیم که مرد بشن. بعدم سیگار بکشیم و گردنمون رو خالکوبی کنیم و یه خلافی چیزی هم بکنیم و مثلا از رئیس دزدا دزدی کنیم و سوار موتور بشیم و نسبت به همه‌ی آدما بی‌تفاوت باشیم و صحبت کردن لاتی رو هم یاد بگیریم، هی داداش خاکستر سیگارتو بریز رومون زنده‌به‌گور شیم. این چیزا کارای خیلی خوبی نیست ولی برا شخصیتمون لازمه. چیه یه مشت آدم ترسو و حساس دور هم جمع شدیم. مخصوصا این حساس بودن اذیتم می‌کنه و اینکه مسائل رو پیچیده می‌کنیم. یه یارویی تو محل کارمون هست آدم آشغالیه و تو ساعت کاری میره کارای شخصیش رو انجام میده، منم پنهان نمی‌کنم که ازش بدم میاد ولی خب اگه اون یه سال رو لات بودم با یه مشت می‌زدم تو صورت آشغالش. حالا مشت هم اگر نزدم چون در هر حال وحشی بازی خوب نیست ولی روزگارش رو سیاه می‌کردم نه اینکه فقط ازش بدم اومدن رو پنهان نکنم. اینا رو گفتم که بدونین من به دویست‌هزار سال فرصت نیاز دارم تا شجاع و دلاور و آدمی که دوست دارم بشم بشم، قبل از اون به سراغ من اگر می‌آیید خواهشا نیایید یا سطح توقعتون رو دویست‌هزار سال پایین بیارید.  

چشمم آب نمی‌خوره

  • هایتن
  • جمعه ۲۸ فوریه ۲۰
  • ۱۱:۴۵
  • ۲ نظر

تا الان که نمرده‌ام و احتمالن تا چند سال آینده هم نمی‌میرم علاقه‌ی زیادی هم بهش ندارم، پاک کردن روی مسئله‌ست، مردن را می‌گویم. حالا اگر فردا پس‌فردایی مردم پشت سرم نگویید فلانی آدم به‌درد‌نخور و خوش‌خیالی بود. حالا کاری نداریم گفتید هم گفتید، من قول می‌دهم به کابوستان نیایم، البته روی قولم هم مثل وعده‌ی زنده ماندن چند سالم زیاد حساب نکنید. به هر حال دارم فکر می‌کنم آدم‌ها مثل پلاستیکند یا شیشه یا فلز یا یک خمیر گرد. بیشتر از لحاظ خاصیت کشسانی منظورم است. یعنی اگر تحت یک فشاری قرار بگیرند از لحاظ روانی، آیا بعدن می‌توانند مثل پلاستیک به حالت اولشان برگردند یا مثل فلز خم می‌شوند و برای درمان باید به کوره بروند و چکش بخورند یا مثل شیشه قسمتی از آنها می‌شکند و برای همیشه به فنا می‌رود یا مثل خمیر اگر فشار کم باشد به حالت قبلی بر می‌گردند ولی اگر زیاد بود له می‌شوند و یک نانوا باید بیاید دوباره گردشان کند. هر چند این مثال نانوا را بیشتر دوست دارم و به آهنگری و کوره ترجیحش می‌دهم ولی به نظرم آدم‌ها شبیه هیچکدام از این‌ها نیستند و بیشتر شبیه آثار تاریخی هستند یعنی می‌شود ترمیمشان کرد و از نو ساختشان ولی دیگر اثر تاریخی نیستند و ماهیتشان عوض می‌شود.

نیازهای روحی روانی این‌طوری‌اند و ما را فرسوده می‌کنند چاره‌ای هم برایشان نیست. یعنی من دوست ندارم کسی برای افسردگی‌اش دلیلی داشته باشد. هر دلیلی هم که داشته باشد، هست ولی فقط آن نیست. بیشتر می‌خواهم بدانم بعد از این همه رنج اگر مدتی در گلستان بودیم و آنقدر خوش به حالمان بود که هی دامن از دستمان برود و برای خواننده‌های وبلاگ تحفه‌ای نیاوردیم، خوب می‌شویم؟

میمون‌های نابغه

  • هایتن
  • جمعه ۱۴ فوریه ۲۰
  • ۱۰:۴۲
  • ۵ نظر

یک کتاب روانشناسی می‌خواندم می‌گفت ما دچار این سوگیری هستیم که اعمال دیگران را ناشی از صفات ذاتی آنها می‌دانیم نه ناشی از موقعیتی که در آن هستند. می‌گفت این سوگیری اغلب ما را به اشتباه می‌اندازد. این همان اشتباهی‌ست که ممکن است یک خواننده‌ی نوعی با خواندن نوشته‌های من بکند و فکر کند من گیج و به دردنخورم. رفتم یک کتاب خواندم تا ثابت کنم در اشتباهید. کتاب چرتی هم نبود، زمینه ی روانشناسی هیلگارد بود. حالا خودم خیلی هم به روانشناسی خودم اعتقادی ندارم. روانشناسی می‌تواند با آزمایش‌هایی که می‌کند در مورد ساختار روان انسان معمول توضیح بدهد ولی در راه حل دادن ناتوان است. مثلا می‌تواند بگوید بین اضطراب و پرخوری ارتباطی هست و حتی این را هم اضافه کند که بین اضطراب و هر کار غیرعقلانی و مزخرفی ارتباطی هست، ولی درمان مؤثری برای اضطراب ندارد. یعنی تو نمی‌توانی به یک آدم جنگ‌زده یا در معرض حمله‌ی گرگ‌ها و شیرها یا کسی که خانه‌اش لبه‌ی پرتگاه هست بگویی اضطراب نداشته باش عزیزم و با مدیتیشن حالت بهتر می‌شود. حالا بماند که این شیرها و گرگ‌ها هستند که با دیدن من اضطراب می‌گیرند و خودشان را از پرتگاه پایین می‌اندازند، ولی خب، گفتم که، روانشناسی در مورد آدم‌های معمول صحبت می‌کند نه در مورد شخص خاص من. یک جایی هم روانشناسی را به نظریه تکامل ربط می‌دهد و مثلا می‌گوید علاقه‌ی انسان به شیرینی باعث بقایش شده چون میوه‌های شیرین مقوی‌تر هستند. بعد حالا بر اساس این نظریه‌ی تکامل، من نمی‌دانم کدام میمون نابغه‌ای خیال کرد راستگویی برای بقای بشر مفید است.

لندکروز

  • هایتن
  • جمعه ۷ فوریه ۲۰
  • ۱۱:۳۷
  • ۷ نظر

لندکروز

معمولا خیلی جدی نیستم و به شکست خوردن عادت دارم. یعنی تقریبا هیچ چیز را جدی نمی‌گیرم، یا شاید هم می‌گیرم، نمی‌دانم. فقط می‌دانم که مشکلی با شکست خوردن ندارم، البته تا وقتی که به نظر دیگران نیاید. در چنین مسابقاتی هم که به نظر دیگران بیایم اصلا شرکت نمی‌کنم. در کل اشتیاقی به برنده بودن ندارم و اگر استعدادی داشته باشم به نظرم نباید نیازی به اثبات کردنش باشد، بدیهی هستم خوب. خود من بعضی وقت‌ها یک جمله که یکی می‌گوید یک دل نه صد دل عاشق و معشوق و لیلی و مجنونش می‌شوم ولی خب باز همان را هم زیاد جدی نمی‌گیرم. زین‌رو که اعتماد به نفس مجنون را ندارم، از اول قصه آخرش برایم معلوم است، درد و غم و غصه هم که کم ندارم. به هر حال معلومم نیست برای آدم های مختلف چقدر باید باشم که کافی باشد. یعنی می‌خواهم بگویم مزخرف بودن دنیا فقط به خاطر تنبلی من نیست به منگولی طرف مقابل هم ربط دارد. خلاصه که کودکی 14 ساله بودم، سر کار ساختمان می‌رفتم. مرد جوانی صدایم کرد. من را برد جلوی خانه‌اش، در را زد و پسر شاید 11 ساله‌اش در را باز کرد. ازش پرسید این بود؟ گفت نه، برگشت بهم گفت خوب، برو. انگار یکی برداشته پسرش را زده و این هم به من که کارگری می‌کردم مشکوک شده بود. شانس آوردم پسرش کرمی‌چیزی نداشت که الکی بگوید آری خودش بود. ولی خب بد هم نبود آن مرد جوان یک عذرخواهی ازم می‌کرد و این همه سال یک خاطره‌ی مزخرف در ذهن من نقش نمی‌بست. در مورد این موضوع با هیچ‌کس حرف نزدم، این جور اتفاقات توقع شما را از زندگی پایین می‌آورد که خیال نکنید لندکروزی چیزی هستید برای من.

طاقت

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ ژانویه ۲۰
  • ۱۰:۱۹
  • ۹ نظر

دختر کوچک هفت‌ساله ابتدای واگن مترو ایستاده بود و مردها را بررسی می‌کرد. به پسر جوان اول گفت تو یکی، به دومی گفت تو دویی و به بعدی تو سه‌یی، تو چهاری، به من گفت تو پنجی نگاهی به جوان ششم انداخت و او را نشمرد ولی به بعدی گفت تو هفتی. همین طور شمرد تا به دوازده رسید و دوباره پیش پسر جوان اول برگشت. پسر جوان پرسید همه را شمردی؟ من چند بودم؟ دخترک گفت تو یکی و دوباره شروع کرد به شمردن، این دفعه پاها را شمرد، دستش را روی پاها می‌گذاشت و آن‌ها را می‌شمرد. یک پای من نه شد پای دیگرم ده شد. دست پسر جوان انتهایی را  که دفعه‌ی قبل نشمرده بود گرفت، بهش گفت بلند شو بلند شو. پسرک بلند شد. پدر دخترک که بی‌صبری می‌کرد گفت آقا لطفا بلند نشوید بهش توجه نکنید سر کارتان می‌گذارد. پسر جوان گفت ما یک عمر است سر کاریم. بلند شد و همراه دخترک به ابتدای واگن رفت. دختر کوچک به مراسمی دو پای او را از هم فاصله داد و بهش گفت راست بایستد و شروع کند همه را بشمارد. پدرش گفت یگانه زهرا، دخترم، اذیتش نکن. پسر جوان با تردید و کم‌رویی همه را شمرد و وسط کار چند بار اعتراض یگانه را برانگیخت و عاقبت آمد دوباره سر جایش نشست. مرد میان‌سال روبرو گفت من را نشمردی. یگانه زهرا عصبانی شد و گفت تو ده بودی، بعد کیفش را برداشت و داد دست جوان انتهایی گفت بده به بغلی. دوباره به بغلی که من بودم گفت بده به بغلی، باید کیف را به کیفیت خاصی که عکسش روبرو باشد نگه می‌داشتیم و می‌دادیم به بغلی. همین طور کیف را بین دوازده نفر گرداند. حتی پیرمرد عبوسی که داشت قرآن می‌خواند هم مجبور شد کیف را با همان کیفیت دقیق بدهد به بغلی. بعضی هم یگانه زهرا را اذیت می‌کردند و کیف را کمی نگه می‌داشتند. پیرمردی گفت کیفت را می‌خردم یگانه گفت پولش را بده، پیرمرد هم گفت کارت دارم پول ندارم. یگانه دستش را جلو آورد و گفت کارتت را بکش. یگانه زهرا سندروم دان داشت و بیش از اندازه فعال بود.

دیشب خواب دیدم با ابوذر، خواهرزاده‌ام، داریم مسیری را می‌دویم. ابوذر از روی گودالی پرید و من هم خواستم بپرم که یک دفعه متوجه شدم گودال زیادی بزرگ است. یک گودال بسیار عمیق و بزرگ بود. ابوذر خودش ورزشکار است و به عقلش نرسید من نمی‌توانم مثل او بپرم. فقط فرصت کردم با دو دستم از دهانه گودال بگیرم و هنوز پایین نیفتاده بودم و اگر می‌افتادم مرگم حتمی بود. داد زدم به ابوذر گفتم که زنگ بزند اورژانسی جایی ولی ابوذر شروع کرده بود به خانواده زنگ می‌زد که لحظات آخر دایی است و اگر خواستید باهاش خداحافظی کنید، با غصه‌ی خاصی این کار را می‌کرد و من شاهد مراسم سوگواری‌ام بودم. به نظرم آمده بود من هنوز چند‌دقیقه‌ای می‌توانم تحمل کنم، برای نجاتم کاری بکن. البته اگر بخواهیم منصف باشیم من هم در مورد تعداد دقیقه‌های طاقت آوردنم مطمئن نبودم. به هر حال این‌جور جاها که کار به جاهای باریک می‌کشد می‌فهمم که خوابم و خیالم راحت می‌شود که هر موقع خواستم می‌توانم بیدار شوم. تصمیم گرفتم که بیدار شوم ولی یادم آمد که آن طرف گودل قبل از پریدنم دختر جوانی را دیده بودم که شاید می‌توانستم ازش کمک بگیرم ولی دیگر کار از کار گذشته بود و من بیدار شده بودم و دیگر امکان برگشتن به خواب نبود، در ثانی مطمئن هم نبودم دختر جوان زور بالا کشیدن من را داشته باشد. 

پاپاسی

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۰ ژانویه ۲۰
  • ۱۰:۲۹
  • ۶ نظر

 

صبح‌ها که سر کار می‌رم از جلوی سفارت یا دفتر نمایندگی یک کشور اروپایی رد می‌شم. چند تا فروشنده ارز روبروی ساختمان می‌ایستند و به مردمی که حدس بزنند با سفارت کار دارند پیشنهاد ارز برای سفارت می‌دهند، یورو برای سفارت دارم، این رو تکرار می‌کنن. بینشون مرد جوان قدبلندی هست که پیراهن سفید با کت و شلور تیره می‌پوشه، چشم‌هاش همیشه قرمزه و ته‌ریش روی صورت کشیده‌ش مرتب نیست و همیشه یک سیگار گران‌قیمت دستش هست. چند باری که صورتم رو اصلاح کردم و لباس‌های نو پوشیدم به من هم همچین پیشنهادی دادن ولی بیشتر روزها کسی بهم نمی‌گه یورو برای سفارت دارم.

امروز با موسسه‌ی فرهنگی سروستاه (SARVSETAH)  که دامن گلدار اسپی بهم معرفی کرده تماس گرفتم. گفتم من هیچ تجربه‌ی موسیقی ندارم نمی‌دونم کلاس استاد کیانی به دردم می‌خوره یا نه، خانم خونگرم و مهربون ‌میان‌سالی بود، گفت باید بیای با خودش صحبت کنی. حالا احتمالا فردا اگر شد می‌رم. در ضمن امروز رفتم برای آموزش رانندگی هم ثبت‌نام کردم. خانمی که مسئول ثبت‌نام بود بهم گفت عکسا باید رنگی باشه، گفتم نمی‌شه سیاه و سفید باشه؟ رنگی هم دارما ولی این سیاه سفیدا رو دستم مونده خرج نمی‌شه. خوشش اومد خندید، حدس زدم در طول روز کم می‌خنده. به عکسم نگاه کرد بعد به خودم نگاه کرد گفت اینا رو کی گرفتی؟ گفتم همین امسال. یه باشه‌ای گفت ولی معلوم بود مشکوکه و گفت شاید قبول نکن. منظورش این بود که با قیافه داغون فعلیت که یه پاپاسی برای سفارت هم نمی‌ارزه باید دوباره بری عکس بگیری.

هواپیما

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۴ ژانویه ۲۰
  • ۰۷:۱۳
  • ۷ نظر

این هفته منتظر یک اتفاق خوب بودم. نه اینکه قرار باشد اتفاق خوبی بیفتد ولی مثلا یک گروگان‌گیر را فرض کنید که با خودش شرط کرده اگر این هفته اتفاق خوبی نیفتد گروگانش را می‌کشد. اما گروگان‌گیر ما از آن گروگان‌گیرهای بی‌عرضه و دل‌رحم است و این هفته هم گروگان خودش را نمی‌کشد. کاری که برای چند سال گذشته، هفته به هفته تکرارش کرده است. به هر حال این هفته منتظر یک اتفاق خوب بودم که نیفتاد و تازه فهمیدم این چاهی که داخلش افتاده‌ایم عمیق‌تر هم هست.

این هفته داستان سرنگونی هواپیما پیش آمد. می‌دانید، هر کسی نگاه متفاوتی به  این ماجرا دارد. من عصبانیت‌های زیادی دارم. یکی از دلایلی که آورده بودند برای اینکه بگویند این هواپیما با موشک سرنگون نشده این بود که مگر می‌شود پدافندی که پهپاد غول‌پیکر آمریکایی را از یک هواپیمای سی نفره که در کنارش بوده تشخیص می‌دهد و آن را سرنگون می‌کند هواپیمای مسافربری را از یک موشک کروز تشخیص ندهد؟ کاشف به عمل آمد که می‌شود یا حداقل ما می‌توانیم. متخصصان و فارغ‌التحصیلان شریف بیانیه دادند و 10 دلیل برای غیرممکن بودن فرضیه‌ی اصابت موشک آورند، فارغ‌التحصیلان جیره‌بگیر شریف. مدتی بود تبلیغات به راه انداخته بودند که ما که موشک و پدافند ساخته‌ایم دیگر خودروسازی که کاری ندارد، منظورشان این بود که خودروسازی را هم بدهند دست همان‌هایی که هواپیمای خودی را با موشک زدند. مثال می‌آورند از کشورهای دیگر که آنها هم هواپیما را با موشک اشتباه گرفته‌اند، ولی نمی‌گویند که هیچ کدام از آن کشورها هواپیمایی که از فرودگاه خودشان بلند شده را با موشک اشتباه نگرفته‌اند. ما به اشتباه بچه‌های کوچک را هم کشتیم. 

 

به‌لا

  • هایتن
  • جمعه ۱۰ ژانویه ۲۰
  • ۱۰:۲۱
  • ۵ نظر

امروز یک سر رفتم کرج، چند ماهی بود خونه‌ی خواهرم نرفته بودم و قصد داشتم برم. در کنارش یه نامه هم بود که باید به پسرعموم که اونم ساکن کرجه می‌رسوندم، نگران بودم خواهرم فکر کنه به خاطر نامه اومدم نه به خاطر اون. به هر حال رفتم و آخر سر که می‌خواستم نامه رو بهشون بدم تا به دست پسرعموم برسونن سعی کردم بی‌اهمیت جلوه‌ش بدم.

 رفتنی تو مترو که بودم چند تا دست‌فروش با مرد میان‌سالی گرم صحبت شده بودند، مرد میان‌سال کنجکاوی می‌کرد و اونا هم مقاومتی نمی‌کردن حرف بزنن. مهدی بیشتر از 30 سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود. پیراشکی می‌فروخت و می‌گفت امروز بازار خوب نبود. پسر جوونی که شاید 20 سالش بود سر کارش می‌گذاشت و می‌گفت مثل یه غول وحشتناکی و مردم با تو دشمن شدن و از ما هم چیزی نمی‌خرن. واقعن هم قد مهدی بلند بود و بی‌شباهت به غول‌ها نبود. یک صفی هم داشتن که هر کس آخر خط می‌رسید به نوبت دو تا دو تا سوار متروها می‌شدن. محمود که کلاس هفتم بود و آدامس می فروخت لازم نبود صف بایسته، هر مترویی می‌خواست می‌تونست سوار بشه. وقتی گفت من لازم نیست صف بایستم مهدی گفت آره فسقلی، تو لازم نیست صف بایستی. مهدی قبلن کارگر کابینت‌سازی بود. ماهیانه 400 تا 500 هزار تومان درآمد داشت. ولی کابینت‌سازی تعطیل شد و مهدی هم دست‌فروش شد. درآمد یک ماه مهدی از درآمد یک روز من کمتر بود. بعضی وقتا با خودم می‌گم بد نیست آخر هفته کارگری یا دست‌فروشی کنم تا کم‌کم به تدریج احمق نشم، اتفاقی که الان داره می‌افته. چند روز پیش یکی از همکارام که 3 سال از من کوچک‌تره یک خونه‌ی میلیاردی خرید ولی خب بعضی وقتام از سر کار بیرون میره و ساعت نمی‌زنه، به نظرم چند درصد از خونه‌ش  رو با همین پول‌ها خریده. حالا من سنم بالا رفته و جذابیتی برای کسی ندارم ولی به خاطر دنیا احتمالن هیچ‌وقت اونقدر مزخرف نشم.

خواهرم می‌گفت یکی از همشهری‌های ما آتیش گرفته و از دنیا رفته، تو خونه‌ش گاز نشت کرده بود. احمد لال بود ولی خوندن و نوشتن بلد بود. لحظه‌ی آخر که آمبولانس می‌خواست ببرتش مادرش اومده بالا سرش و گفته احمد دهنت رو باز کن ببینم زبونت نسوخته باشه، احمد هم دهانش رو باز کرده و زبونش رو نشون داده. نمی‌دونم چرا مادرش این کار رو کرده، خب احمد که از اول هم لال بود.

عصری یک مقدار سیب رو با فلفل و روغن کرمانشاهی سرخ کردم. چند وقت پیش تو منوی یک رستوران دیدم نوشته سیب سرخ شده، گفتم چه باکلاس و خریدمش ولی بعد دیدم سیب‌زمینیه. نابغه‌‌ها سیب‌زمینی رو مخفف کرده بودن نوشته بودن سیب، مثل مثلن اسپای موز که مخفف اسپاسم مزمنه. شاید هشت سال پیش بود که در یک سایت یادگیری زبان با یه دختر آلمانی به اسم به‌لا آشنا شدم. عکسش رو تو پروفایلش کج گذاشته بود. بهش پیام دادم هر دفعه برای نگاه کردن به عکست سرم رو 90 درجه می‌چرخونم. چند روزی صحبت کردیم، می‌گفت آلمانیا یه غذایی دارن که تو اون سیب رو سرخ می‌کنن. به هر حال امروز این کارو کردم، خوردمش ولی نمی‌دونم خوب شده بود یا بد، معیاری هم برای مقایسه نداشتم و خبری هم از به‌لایی نبود امتحانش کنه.

قمارباز

  • هایتن
  • دوشنبه ۶ ژانویه ۲۰
  • ۰۹:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها