- هایتن
- پنجشنبه ۲۶ می ۱۶
- ۱۱:۴۲
- ۶ نظر
بعضی وقتها میروم مسجد. امشب هم دمپاییهای آبی تا به تایم را پوشیدم و با تیشرت آبیام رفتم مسجد. جلوی در مسجد کیسههای پلاستیکی گذاشتهاند تا مردم کفشهایشان را داخل کیسه بگذارند. دختر بچهی سه سالهای روی زمین نشسته بود و داشت سعی میکرد دمپاییهای کوچکش را داخل یکی از کیسهها بگذارد. وقتی این یکی را میگذاشت داخل کیسه آن یکی میافتاد. پدرش که مرد بسیار چاقی بود داخل مسجد کنار پیرمرد لاغری نشسته بود. دختر بچه با تلاش بسیار دمپاییها را داخل کیسه گذاشت و بعد کیسه را دو دستی برداشت و آمد داخل رفت کنار پدرش نشست. چند متر آن طرفتر از صف جماعت مرد معلولی کنار دیوار روی ویلچر نشسته بود و در حالی که صورتش را در هم کشیده بود به پایین زل زده بود و داشت به چیزی که من از آن خبر ندارم فکر میکرد. یک بار دیگر هم او را دیده بودم با پدرش مسجد میآید. من هم زل زدن را دوست دارم اگر چیزی یا کسی برایم جالب باشد بهش زل میزنم چند باری برایم مشکل ایجاد کرده و حالا دیگر حواسم به خودم هست. دورهی لیسانس دانشگاه ما چند تا دانشجوی سیاهپوست داشت که من سر میز ناهار که در غذاخوری میدیدمشان با رعایت تمام جوانب احتیاط از دور بهشان زل میزدم میخواستم بفهمم الکی صورتشان را رنگ نکرده باشند. پنج شنبهها که حرم میرفتیم به عربها یا به بچههای کوچک زل میزدم. در میان همهی عجایب دنیا هیچ چیز برایم عجیبتر از رابطهی یک پدر و فرزند نیست. مرد معلول چهل ساله به نظر میرسید و از لحاظ ذهنی هم معلولیت داشت. پدرش که یک پیراهن سفید کهنه و شلوار تیرهی رنگ پریدهای به تن داشت بلند شد به سمتش رفت تکهی کوچکی از پیراهنش از لای کمربند بیرون زده بود. مرد با ذوق بسیار چیزی سبزرنگ به پدرش داد انگار یک نفر شکلاتی بهش داده بود. پیرمرد شکلات را گرفت و در جیب پشت سر ویلچر گذاشت بعد هم دو بار به سر و روی پسرش دست کشید. پسرک شبیه بچه گربههایی که نازشان بکنی خندید. وسط نماز خانمها سه تا استخاره خواسته بودند. حاج آقا گفت اون خانمی که دو تا استخاره خواسته بود هر دوش بسیار خوب آمد بعد کمی مکث کرد و ادامه داد اون خانمی هم که یک استخاره خواسته بود اون هم خیلی خوب آمد. بعضی از همین خانمها حتی برای خواستگار دخترشان هم استخاره میکنند باید بهشان بگویم بیایند مسجد ما استخاره کنند، جواب اغلب استخارهها بسیار خوب است. به هر حال اگر یکی از این بسیار خوبها جواب یک خواستگاری بود مبارک باشد، خدا شانس بدهد. آخر نماز پیرمرد پسرش را برداشت برد. جلوی مسجد حلوای نذری گذاشته بودند، یک تکه به پسرش داد پسرک انگار که قره قوروت خورده باشد لبهایش را جمع میکرد و سرش را عقب میکشید. پیرمرد جلوی مسجد داشت با خنده برای یک نفر تعریف میکرد که تازه پسرش یک رفیق سر چهارراه دارد که هر روز بهش سر میزند. مرد چاق تکهی بزرگی از حلوا را برداشته بود و داشت به اصرار از دختر سه سالهاش میخواست آن را بخورد ولی دخترک سر لج قبول نمیکرد.
+ کمی سبزی گرفتم پهن کردم داخل اتاق خشک بشه، فرخندهایم.