زشت و زیبا، وقتی نیچه گریست

  • هایتن
  • جمعه ۳۰ نوامبر ۱۸
  • ۱۱:۲۸
  • ۲۴ نظر

من یک سابقه‌ی مذهبی قوی دارم و از شانس درخشانم هیچ‌یک از اطرافیانم چه مذهبی و چه غیرمذهبی باهوش‌تر از من نبودند و نشد چراغ راهم باشند. خیلی هم متوجه تفاوت‌ها نبودم، همه را از نزدیک می‌دیدم ولی با هیچ کسی آشنایی عمیق نداشتم. منظورم این است که متوجه بعضی ظاهرسازی‌ها نمی‌شدم. مثلا اگر کسی شمرده شمرده حرف می‌زد با خودمان فکر می‌کردیم این چه انسان بزرگواری‌ست.  به هر حال دیده‌اید این رزمی‌کارهای ماهر مگس را در هوا با دو انگشت گیر می‌اندازند؟ من اینقدر مذهبی بودم که مگس را در هوا دو نیم می‌کردم.

الان هم کافر نشده‌ام اما مگس دو نیم نمی‌کنم.

تا حالا شش تا کتاب در گروه کتابخوانی خوانده‌ایم. کتاب آخری که در گروه خواندیم وقتی نیچه گریست بود که اروین یالوم استاد دانشگاه استنفورد به عنوان یک رمان آموزشی برای مبحث روانکاوی نوشته است. فارغ از نیتی که نویسنده داشت این کتاب برای من از جهت آشنایی نزدیک‌تر با نیچه خیلی ارزنده بود. نیچه با دین سر ستیز داشت. به هر حال نیچه با توجه به تجربیات خاصی که در زندگی داشت زن ستیز و در نتیجه جامعه گریز بود و شاید به این خاطر که تمام عمرش مریض بود و صورت زیبایی هم نداشت هیچ وقت مورد توجه دخترها نبود و لطف و محبت کسی را هم باور نمی‌کرد. حالا لازم نیست یک استاد فلسفه به من یادآوری کند نباید اینقدر سطحی به تاریخ زندگی یک شخصیت بزرگ نگاه کنم، برای اینکه کفر استاد را بیشتر دربیارم باید اضافه کنم تولستوی هم به همین مشکل دچار بود. به هر حال نیچه زندگی غم انگیزی داشت و آدم وحشتناکی نبود. زندگی‌اش خوب نبود و شاید فقط به همین نتایجی رسیده که خیلی از ما می‌رسیم فقط تاریخچه زندگی‌اش با ما تفاوت داشت.

 عکس بالا واقعی است و در آن نیچه حاضر شده اسب گاری یک دختر زیبا باشد. همین یک شوخی و اعتماد نابجا برای بقیه عمر پشیمانش کرد. مثل پادشاهی در محاصره که برای یک لحظه دروازه‌های شهرش را به اصرار شاهزاده‌ای زیبا گشود.

به هر حال کتاب واقعا مفیدی بود. اگر فرصت کردید حتما بخوانید. کتاب بعدی قرار است جنگ چهره زنانه ندارد را بخوانیم اثری از سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ.

‌‌‌پایان سفر طولانی

  • هایتن
  • جمعه ۲۳ نوامبر ۱۸
  • ۱۱:۱۰
  • ۵ نظر

دیروز یک ساعت و نیمی پیاده‌روی کردم امروز هم بعد از ظهر کوه رفتم و سعی کردم شیب‌های تند را به حالت دو بالا بروم، اگر نفسم نمی‌گرفت. شب‌ها که از سر کار برمی‌گردم ده دقیقه‌ای دور پارک سر کوچه می‌دوم و 30 متر آخر را مثل اسب می‌دوم، نوع تلاش کردنم را می‌گویم. به نظرم این فشارهای جسمانی اثر خالص کنندگی دارند، اگر اثری داشته باشند. پر بیراه نیست قدیم‌ها مردم را با شلاق ادب می‌کردند و شیطان را از وجودشان می‌شستند. مردم روز به روز پیشرفت می‌کنند من هم به قرون وسطی برگشته‌ام. از قرون وسطی گفتم، خیلی دوست داشتم به جرمی ناکرده گردنم را با شمشیر یا گیوتین می‌زدند و افسانه‌ی دوران‌ها می‌شدم یا نمی‌شدم.  

بعضی‌ها به خاطر نفهمی‌شان بخشیده می‌شوند و بعضی هم به خاطر فهمیدگی‌شان مایه‌ی تنفرند. مثلا کسی به احساسات لطیف ما توجه نکرده و بدون اینکه به این موضوع صریحا اعتراف کند ما را اولویت دویستم زندگی‌اش قرار داده ولی ادعای دیگری دارد، نفهم و فراموشکار است متوجه اعتراف نکردنش نیست و بخشیده می‌شود. اما من، من گور به گور شده و درمانده و بازمانده از قرون وسطی، هیچ چیز را فراموش نمی‌کنم، نکته‌ای را از قلم نمی‌اندازم و اگر زمانی انداختم بدانید که از عمد این کار را کرده‌ام و خیلی زود ازم متنفر شوید. اگر هم به خاطر نفهمی متنفر نشدید من احساس دورویی می‌کنم و به خاطر این دورویی از خودم متنفر می‌شوم و از این دورویی و تنفر از آن، خودآگاهم. خلاصه که زندگی‌ام را سخت می‌کنید.

حالم خوب است، بهتر از دیروزم، یک کمی شبیه احساس بعد از پایان یک سفر سخت و طولانی را دارم، یک کمی. 

پر می‌کنیم پیاله را

  • هایتن
  • جمعه ۲ نوامبر ۱۸
  • ۰۹:۱۷
  • ۴ نظر

آدم‌ها دو جورند یا بهتر است بگویم دوست‌ها دو جورند، دوست‌هایی که رابطه‌شان  با ما کم‌رنگ  می‌شود. یک عده مثل گرگ‌های وحشی درنده‌اند و یک عده مثل جام‌های شراب مسموم‌اند. باید ببخشید که اینقدر نسبت به شما آدم‌ها بدبینم.  از توضیح دادن متنفرم و از توضیح دادن اینکه چرا از توضیح دادن متنفرم هم متنفرم.

برگردیم به جور جور بودن آدم‌ها یا دوست‌ها. آنها که مثل گرگ وحشی و درنده‌اند، اگر اشتباهی از شما سر بزند همان جا کارتان را یکسره می‌کنند. سرتان داد می‌زنند و از سر تقصیرتان نمی‌گذرند. ولی امان از آنها که مثل جام شراب مسموم‌اند. می‌نشینید کنارشان خوش و بش می‌کنید و از معاشرت با همدیگر قهقهه می‌زنید غافل از اینکه طرف تصمیم به قتل شما گرفته و با هر جرعه که می‌نوشید روز به روز از هم دورتر می‌شوید. این اتفاق از کجا شروع شد، نمی‌دانید. من خودم در مورد خودم این برداشت را دارم که قبلا گرگ صفت بودم ولی الان کم کم تبدیل به یک آدم مسموم شده‌ام و رابطه‌ام با دیگران کم‌رنگ می‌شود بدون اینکه سرشان داد بزنم یا به صورتشان چنگ بیندازم.  به هر حال این توضیح را از آن جهت دادم که من آدم مهمی هستم و دوستی با من مایه‌ی بسی افتخار است، به قهقهه‌ام نگاه نکنید و مثل آهویی که لب برکه‌ای پر از تمساح آب می‌خورد مواظب باشید.

مدتهاست دلم می‌خواهد در مورد تونی، یک مار خوش خط و خال که پا ندارد و خودش را به زحمت روی زمین می‌کشد بنویسم، در مورد اتبیناد شاهزاده بی‌مصرف سرزمین هربرپام بنویسم یا در مورد سرزمینی کوهستانی که اسم مردمش با حرف شروع می‌شود حرفام، حرفناز، حرفاژ. مثل قهرمان بوکسی شده‌ام که قبل از مسابقه بهش آمپول بی‌حسی تزریق کرده‌اند، از همانها که برای دندانپزشکی استفاده می‌شود.

 ازخودراضی بودن‌های من را بگذارید به حساب گنده‌گویی‌های یک مگس که به نمایندگی از حشرات عضو شورای جنگل است.


دزد سیب‌زمینی‌ها

  • هایتن
  • جمعه ۵ اکتبر ۱۸
  • ۰۵:۳۳
  • ۱۳ نظر

آمده ام کوه و چایی هم درست کردم. و سیب‌زمینی داخل در آتش است، مثل انسان‌های بدی که داخل در جهنم هستند، ای سیب‌زمینی بد. هفته‌ی پیش هم آمده بودم. چهار تا سیب‌زمینی داشتم که دو تا را داخل آتش انداختم، در مورد دو تای دیگر مردد بودم ولی بعد با خودم گفتم خدا را چه دیدی شاید این وسط کوه مهمانی چیزی برایت آمد شرمنده اش نشوی یک وقت. دو تای دیگر را هم انداختم داخل آتش. همانطور که خودم هم حدس قوی می‌زدم مهمان نیامد و آن دو تا سیب‌زمینی را با خودم به خانه برگرداندم.

صدای گریه‌ی یک کودک از راه دور می‌آید ولی جدی نیست قطع می‌شود و دوباره از نو وصل می‌شود. احتمالا چیزی می‌خواسته که بهش نمی‌دادند. قبلا هم در این مورد صحبت کرده‌ام که خوشحالی‌های دیگران برایم جذاب نیست. راه‌های خوشحالی خودم را هم کم‌ کم پیدا می‌کنم. دیروز یک مقدار تئوری اطلاعات خواندم و دیگر سختی سابق را برایم نداشت. همین مسیر را ادامه می‌دهم و به زودی یک مقاله خوب در این زمینه می‌نویسم و یکی از مسائل حل نشده رشته‌ام را حل می‌کنم. آخر هفته‌ها سعی می‌کنم هر هفته کوه بیایم هر چند که زمستان شروع می‌شود و شاید به آسانی سابق نباشد ولی من هم مرد کارهای آسان نیستم. در هر حال اگر به چیزی که شایسته آن هستم نرسم ناراحت نمی‌شوم ولی اگر شایسته چیزی نباشم فکر و خیالش خفه‌ام می‌کند.

کوه خوب است و یک مزیت اضافی هم دارد که دزد نمی‌تواند ناغافل به شما حمله کند. زحمتش بیشتر می‌شود و فرار کردنش هم آسان نیست. فرض کنید دنبال هیزم رفته‌اید برای آتش و وقتی برگشتید می‌بینید دزد بالا سر وسایل شما ایستاده، اگر ناشی باشد پا به فرار می‌گذارد و از کوه به پایین پرت می‌شود و مثل سیب‌زمینی داخل در آتش جهنم می‌شود. ولی اگر زرنگ باشد و قبلا تجربه کوه دزدی داشته باشد سریع می‌گوید آقا ببخشید می‌خواستم بدانم سیب‌زمینی اضافی دارید من هم مهمان شما باشم. با یک دزد می‌نشینید و چای زغالی همراه با سبزی و سیب‌زمینی میل می‌کنید و حرف‌های صد من یک غاز می‌زنید.


جان من وحشت نکن راسو جان

  • هایتن
  • جمعه ۲۱ سپتامبر ۱۸
  • ۱۱:۰۴
  • ۱۰ نظر

دیروز و امروز آمدم پارک جنگلی. به خانه نزدیک است و بعید است در این مسیر گم بشوم یا  کسی من را ترور کند. کلی عکس گرفتم و یاد سالهای اول دوره‌ی لیسانس افتادم که بچه‌ها بابت رفتن به کوه و دشت و رودخانه کلی هیجان‌زده می‌شدند اما برای من هیجانی نداشت. البته هنوز هم جزئیات تفاوت دارد و این خاطره فقط یک شباهت کلی دارد با وضعیت الان من. برای من حضور در این موقعیت‌ها و لذت بردن از طبیعت هیجانی ندارد فقط یک لذت پیوسته است. همان موقع هم از همان چیزهایی لذت می‌بردم که الان می‌برم. خوردن جوجه کباب برای ناهار برایم جذابیتی نداشت و برعکس اسباب مزاحمت بود ولی دیدن یک درخت شکسته برایم مثل ملاقات با تولستوی می‌ماند.

نمی‌دانم. با آدم‌هایی مثل خودمان کمتر روبرو می‌شویم و این هم یک بدبختی است. مثل راسویی که در قفس زندگی می‌کند و مدام حال همه را به هم می‌زند. در محل کارم تقریبا با همه دشمنی دارم. تعهد ندارند و در ساعت کاری به مسائل شخصی خودشان مشغولند. گاهی از اینکه حتی بهشان سلام می‌کنم از خودم تعجب می‌کنم و این تردیدهای گاه و بیگاهم در حرف زدن و دنبال یک راه فرار گشتن به دمدمی مزاج بودنم تعبیر می‌شود. تحقه اینکه بعضی وقت‌ها مجبوری در مورد اینکه این کشور لیاقت ماها (من و آنها) را ندارد باهاشان همدردی کنی.

حالم خوب است و شاید بتوانم برنامه‌ریزی کنم ساعت‌های اینطوری بیشتر داشته باشم. خودمان را کرده‌ایم پارکینگی از فکر و خیال‌های به درد نخور، نه کوهستانی از دره‌های سرسبز و تپه‌هایی خاکی یا صخره‌ای با خارهای خشک و درختان سالخورده. 


مهربانی بی‌دلیل

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۶ سپتامبر ۱۸
  • ۱۱:۲۳
  • ۲ نظر

چند سال پیش سوار تاکسی شدم، ردیف جلو کنار راننده نشسته بودم. راننده یک بطری آب برا خودش داشت. خواست آب بخوره، ولی اول بطری را سمت من گرفت گفت بسم‌الله! گفتم ممنون، ولی از این مهربانی بی‌دلیل بغضم گرفت. 

در کل هم از هر چیزی که دلیل داشته باشه بدم میاد.


‌‌

  • هایتن
  • جمعه ۷ سپتامبر ۱۸
  • ۱۰:۳۴
  • ۱۱ نظر

دیدین همه عادت دارن بعد از یک مدت که نیستن به این موضوع اشاره کنن، که بله من یه مدته نیستم. خواستم ببینم دیدین یا ندیدین. اگه ندیدین حالا ببینین اگرم دیدین که باز دوباره می‌بینین، خوبیش اینه که شاخ در نمی‌آرین.

آره من یه مدته نبودم

خونه‌م رو عوض کردم و الان جای نسبتا بهتری هستم و وقتی می‌نویسم بعضی وقتا باد هم به صورتم می‌زنه. بعد از دو سال که طبقه اول یه کوچه‌ی تنگ بودم الان طبقه سوم یه کوچه دلبازم و شب‌ها از خونه‌های روبرو صدای سگ هم میاد. ورزش رو دوباره شروع کردم، هر چند دوشش شبیه اصطبل اسباست و من مجبورم بیام خونه دوش بگیرم. زبان فرانسه رو هم دوباره شروع کردم و این بار امیدوارم به جای خوبی برسم. بعدش احتمالا زبان آلمانی رو هم یاد می‌گیرم. دارم فکر و خیالاتم رو سر و سامان میدم و در خودم عادت‌های خوب ایجاد می‌کنم. 

ریاضیدان خنگ

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۲ آگوست ۱۸
  • ۱۱:۰۹
  • ۱۰ نظر

مونولوگ من را به چالش کتاب تاثیر گذار دعوت کرده است. من دوست ندارم در چالشی شرکت کنم همانطور که دوست ندارم در دورهمی های وبلاگی شرکت کنم. من را عضوی از یک مجموعه می‌کند.  رفتارم مثل میمونی می‌ماند که برای مدتی افتخار معاشرت با آدم ها نصیبش شده است. به هر حال برای مونولوگ احترام زیادی قائلم.

مونولوگ به درستی توضیح داده که مجموع تمام کتاب‌هایی که خوانده‌ایم روی ما تاثیری گذاشته‌اند که تجزیه کردنش به اجزای مختلف ممکن نیست. یک کتاب به تنهایی نمی‌تواند مسیر زندگی یک نفر را عوض کند، مگر اینکه از اول مسیری در کار نبوده باشد. من هر وقت می‌شنوم  فیلمسازی در ساخت  فیلمش از فلان متفکر تاثیر پذیرفته به نظرم می‌آید یا ساخته‌ی ذهن منتقدی نیازمند به توجه است یا یک ادعایی متقلبانه‌ است برای اعتبار بخشیدن به یک کار بی ارزش، مثل آدامسی که سر آلکس فرگوسن سرمربی منچستریونایتد جویده بود.

دوست دارم خلاصه بنویسم اصلا به همین دلیل تمام داستان‌هایم کوتاه است، مثل نامه‌هایی که یک زندانی از سیبری برای خانواده‌اش می‌فرستد. به هر حال اگر هم برای حرف‌هایم مقدمه نچینم مثل گل رزی می‌مانم که به یک عابر پیاده داده‌اند. یک بار از یکی از دوستانم پرسیدم بزرگترین دغدغه و نگرانی تو چیست او هم جواب داد آلودگی هوا. گفتم حتما داری با من شوخی می‌کنی. فیلسوف وحشت زده‌ای که در حال فرار از دسته‌ای سگ وحشی است و وقتی از او می‌پرسی همین الان داری به چی فکر می‌کنی در حین دویدن قاطر مانندش با داد و فریاد بگوید من نگران آینده بشریتم.

سال پیش که خانم دکتر مریم میرزاخانی از دنیا رفت خواستم چیزی از او بنویسم. وقتی دیدم بقیه هم نوشته‌اند گفتم این شکرخوری‌ها به من نیامده. تمام یا بخش اعظم دوران نوجوانی من با ریاضیات و آن هم با کتاب نظریه اعداد که خانم میرزاخانی یکی از نویسنده‌هایش بود گذشت. مطلقا هیچ چیزی برای من لذت بخش‌تر از درک ریاضیات و خواندن کتاب نظریه اعداد نبود. اولین و تنها باری بود که با این حجم از راستگویی مواجه می‌شدم. آنقدر این کتاب را دوست داشتم که مثل یک متن مقدس همیشه همراهم بود و دلم برای مادرم می‌سوخت که نمی تواند ریاضی بخواند. نه اینکه بخواهم حالتی که داشتم را به دلسوزی تشبیه کنم، دلم واقعا می‌سوخت. 


رقصنده با گربه‌ها

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲ آگوست ۱۸
  • ۱۷:۴۸
  • ۷ نظر

رقصنده با گربه‌ها ترسو بود. از بچه‌گی هر موقع می‌خواست از یخچال چیزی بدزدد مثل گربه‌ها روی پنجه‌ی پا راه می‌رفت.  شلوار کتان سرمه‌ای تیره با پیراهن آستین کوتاه سرمه‌ای روشن و کفش‌های اسپرت مشکی می‌پوشید. همه‌ی این‌ها برای وقتی‌ست که شانزده ساله و چاق بود. پیراهنش را روی شلوار می‌اندازد و سرش معمولا پایین است. بیشتر وقت‌ها گوشی‌اش را با دو دستش می‌گیرد و بدون توجه به اطرافش مشغول بازی می‌شود. وقتی روی صندلی می‌نشیند پاهایش را بیشتر از عرض شانه‌اش باز می‌کند. احساس عدم امنیت نمی‌کند ولی از بابت چاقی‌اش خوشحال هم نیست، نسبت به این مسئله و خیلی چیزهای دیگر بی تفاوت شده است. درسش خوب نیست و دوستان زیادی هم ندارد. نه گردن‌کلفت است و نه از دست کسی کتک می‌خورد. حوصله فکر کردن به مسائل پیچیده را ندارد، سر به هواست و معمولا خیلی کم اتفاق می‌افتد مسئولیتی را بر عهده بگیرد. صبح‌ها دیر از خواب بلند می‌شود و هیچ وقت لباس‌هایش را اتو  نمی‌کند. قد نسبتا بلندی دارد و احتمال دارد روزی با ورزش کردن لاغر شود، با این حال برای همیشه دیلاق می‌ماند. زیر چشمی به دخترهای فامیل نگاه می‌کند اما رقصنده با گربه‌ها هرزه نیست، ترسوست. همه ی اینها بود تا اینکه یک روز  رقصنده با گربه‌ها مسیر زندگی‌اش تغییر کرد و فرزانه شد.

این همه داستان بافتم که بگم یک گروه کتاب‌خوانی در تلگرام زدم به اسم "که‌تاب مه‌تاب". حالا مردد بودم اسمش رو چی بذارم. مثلا یکی از اسامی که برای خودم امتحان کردم "که تابم کو" بود که معناش دو پهلو بود یعنی من کتاب می‌خوام و دیگه تاب ندارم.  راستش بعضی کارها نیاز به یه انگیزه گروهی داره، مثل همین کتاب خوندن و راست‌ترش اینکه هیچ راه حل مشخصی برای خوشبختی وجود نداره، تنها راه نجات فرزانه‌گیه. به هر حال اگر در این گروه معظم و مفخم عضو شدین خودتون رو به دردسر بزرگی انداختین. یک مسیر کتاب خوندن رو شروع می‌کنیم و اگر کسی همراهی نکرد شوخی نداریم و از گروه کنارش می‌ذاریم، تا دیگه هیچ وقت نتونه با گربه‌ها برقصه. اگر هم کسی بیش از حد همراهی کرد بهش جایزه هم میدیم، یعنی من میدم شما نگران این بخشش نباشین. این هم لینک گروه

 (@KetabMahtab)

در ضمن به شرطی که تعداد اعضای گروه کمتر از 200 هزار نفر باشه کتاب اول هر چی بود من برای همه می‌خرم. رشوه میدم در واقع، گول بخورین.



زندگی رنگ به رنگ

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۴ جولای ۱۸
  • ۱۰:۵۱
  • ۵ نظر

اصغر دستش کج بود، هم دزد بود و هم واقعا دستش کج بود. لاغر اندام بود و قد کوتاهی داشت. شلنگ‌انداز راه می‌رفت و دست کجش را مثل دایناسورها روبروی سینه‌اش نگه می‌داشت. درست نمی‌توانست حرف بزند و هنگام حرف زدن، مثل کسی که یک سمت صورتش را به دیوار چسبانده باشند، دهانش کج می‌شد. موقع چایی خوردن مجبور بود لیوان را از بالای سرش پایین بیاورد، مردم روستا می‌گفتند اصغر وقتی چایی می‌خورد هم چایی می‌خورد هم از پنجره، به بیرون نگاه می‌کند.

با اینکه درست نمی‌توانست حرف بزند، اگر کسی سلام می‌کرد جوابش را می‌داد. با اینحال بد دهان بود و پشت سر مردم بدگویی می‌کرد و در جملاتش از کلمات زشت، بسیار استفاده می‌کرد. به مخاطب حاضرش بی‌نهایت احترام می‌گذاشت و غایبان همه را به ناسزا می‌کشید. در این کار زیاده روی می‌کرد، اعتماد به نفسش را بالا می‌برد.

 حاج رضا اسبی رنگ به رنگ داشت که اسمش را گذاشته بود زندگی. وقتی سوار زندگی می‌شد از غوغای جهان بی‌خبر بود و کاری به کار کسی نداشت.  اصغر، اسب حاج رضا را دزدیده بود و شبانه از روستا خارج کرده بود. در جواب مردم که می‌گفتند اصغر، خدا را خوش نمی‌آید، ما با تو بد کردیم حاج رضا نکرده، می‌گفت احمق‌ها، من با این دست علیل و دهان کج، زندگی به چه کارم می‌آید؟

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها