یادآوری

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۸ آوریل ۱۹
  • ۰۸:۵۱
  • ۱ نظر

دختر بچه‌ی کوچک دو ساله‌ای را مادربزرگش روی نیمکت گذاشت کنار مادرش که بی‌تفاوت بود و حواسش را با خیال راحت به موضوع دیگری داده بود. پسر جوانی که تی‌شرت سبزی پوشیده بود با یک پسر کوچک هفت ساله فوتبال‌دستی بازی می‌کرد و مدام بهش گل می‌زد. از پسر جوان دیگری که از آنجا رد می‌شد آتشی قرض گرفت و سیگاری روشن کرد. سیگار را دهان گرفت و یک گل دیگر به پسرک هفت ساله زد. سیگار را میان دو انگشتش گرفت و اعلام کرد تو اگر یک گل به من بزنی برنده‌ای. دختر جوانی کنار برادرش داخل چمن، قلاده‌ی سگ کوچکی را دستش گرفته بود و سگ کوچک مدام نقطه‌ای را بو می‌کرد و روی آن نقطه غلط می‌خورد. دختر جوان دیگری آن‌طرف‌تر قلاده‌ی سگ سفیدی را دستش گرفته بود و با یک هدفن با سیم‌های قرمز به آهنگی چیزی گوش می‌داد. مرد جوان درشت هیکلی با تی‌شرت سفید و سیبیل سیاه پهنش به زحمت مشغول تعمیر راکت بدمینتونش بود و پسر کوچکش بی‌هدف توپش را به هوا پرتاب می‌کرد. پیرزن نوه‌اش را آغوش گرفت و جمعیتی از محوطه که بچه‌ها و نوه‌های او بودند بلند شدند و دنبال او راه افتادند. پسر جوانی که روی نیمکت با گوشی‌اش صحبت می‌کرد زیر چشمی نگاهی به دختر جوان با سگ سفید انداخت. مرد جوان هنوز مشغول تعمیر راکتش بود و دسته‌اش را با فشار به شکم برآمده‌اش تکیه داده بود. یکی از سیم‌های توری راکت بیرون جهید. در پیاده‌روی پارک، دختر جوان محجبه‌ای با همسرش بدمینتون بازی می‌کرد و بعد از هر ضربه یک بار روسری‌اش را مرتب می‌کرد. مرد جوان مسن‌تر بود و موهای شقیقه‌اش سفید شده بود. ساکت و بی‌تفاوت بازی می‌کرد و بابت امتیازی که می‌گرفت جیغ و هورا نمی‌کشید. زن جوانی در آلاچیق تنها نشسته بود و کتابی روبرویش باز بود و چیزی را زیر لب تکرار می‌کرد. دختر جوان محجبه با یکی از مادرهای جوان پارک هم‌صحبت شد و همسرش بی‌هدف توپ را به هوا شلیک می‌کرد. مادر جوان با هر جمله‌ای که می‌گفت با اغراق می‌خندید. پیرمردی کنار نیمکتی که من نشسته‌ام چند بار نشست و بلند و شد و مرد جوان با شقیقه‌های سفید با کاپشن نیم‌تنه‌اش از روبرویم رد شد، مادر جوان با دختر محجبه بدمینتون بازی کردند. مادر جوان گفت اینقدر در این مدت بازی نکرده که الان همه چیز یادش رفته، بعد هم بلند بلند خندید. مرد میانسال چاقی که یک پیراهن راه‌راه بلند پوشیده بود و صورتش آفتاب سوخته بود دست کوچک دخترش را گرفته بود و به محوطه‌ی بازی نزدیک شد. یک بسته تخمه در دست دیگرش گرفته بود و چیزی نمانده بود بابت سنگینی راه رفتن نفس نفس بزند. 

پیرمرد نحیفی کنارم ایستاد با اشاره چشمانش بهم سلام داد. با لبخند و تردید بهش سلام دادم. شجاعتش بیشتر شد و با لکنت و بریده بریده بهم گفت آقا ببخشید امروز پنج‌شنبه است؟ خودم هم مطمئن نبودم امروز چند‌شنبه است کمی تقلا کردم و با همان تردید قبلی و یک ترس ضمنی که درگیر دردسر کوچکی شوم با لبخند گفتم بله امروز پنج‌شنبه است. پرسید امروز بیست و نهم است؟ این دفعه با اطمینان بیشتر و لبخند گشاده‌تری گفتم بله امروز بیست و نهم فروردین است. گفت ببخشید من این سوال‌ها را برای تمرین ذهنی‌ام می‌پرسم، متوجه شدم که با پیرمرد با سوادی روبرو شده‌ام، کسی که می‌تواند خودش را توضیح بدهد. لبخند من را که دید اطمینان خاطرش بیشتر شد و کنارم نشست. بهم توضیح داد که فراموشی در سن او یک امیر طبیعی‌ست. همانجا برایش دنبال راهکاری گشتم که با فراموشی‌اش مبارزه کند. گفتم مطالعه هم خوب است بکنید، گفت بله من یک عمر کارم مطالعه بوده، معلم دبیرستان بودم. ادامه داد فردوسی گفته سه پنج ساله اسب و سه ده ساله مرد، هنرها نمایند روز نبرد، چشمان رنگ پریده‌اش برق کوچکی زد و به صورت من نگاه مختصری انداخت و وقتی مطمئن شد نمی‌خواهم مسخره‌اش کنم با لبخند ریزی ادامه داد حالا من یک شیطنتی کرده‌ام و شعرش را یک مقدار تغییر داده‌ام، سه پنج ساله اسب و سه سی ساله مرد، هنرها نمایند روز نبرد، چون مردها نود سال عمر می‌کنند. داشت عمر خودش را می‌گفت. تا انتهای صحبتمان چند باری از قول سعدی دعا کرد خدایا کاری کن یار شاطر باشیم نه بار خاطر. یعنی کاری کن باعث شادی دیگران باشیم نه باعث ناراحتی آنها. می‌گفت من نوه و نتیجه دارم و می‌خواهم یار شاطرشان باشم نه بار خاطرشان. مثل مرد جوان با شقیقه‌های سفید و مرد میانسال چاق با صورت آفتاب‌سوخته، این پیرمرد هم مرد خوبی بود و به من یادآوردی کرد آدم‌های خوب دنیا تمام نشده‌اند.


مترجم دردها

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۷ آوریل ۱۹
  • ۲۳:۰۰
  • ۲۵ نظر

من یک چیزی کشف کرده‌ام. البته خودم هم از بچه‌گی دوست داشتم یک زمانی یک کاشف بسیار بزرگ بشوم ولی این کشفی که الان می‌خواهم در موردش صحبت کنم نشانه‌ای از این نیست که من به آرزویم نزدیک‌تر شده‌ام، یعنی کشفش زیاد بزرگ نیست، الکی ذوق‌زده نشوید. به هر حال کشفی که می‌خواهم در موردش صحبت کنم این است که نیازی نیست دویست هزار نفر با هم یک کتاب را به صورت گروهی بخوانند، دو نفر هم می‌توانند این کار را بکنند. هر دو نفری که احساس کردند به یک کتابی علاقه دارند آن کتاب را با یک برنامه‌ریزی در یک مدت معین بخوانند. شبیه کاری که ما اینجا می‌کنیم. در پست قبلی چند تا کتاب خوب معرفی شد که خب من خودم یکی‌اش را انتخاب کردم بخوانم. اگر شما هم به این کتاب علاقه داشتید همراهی کنید، اگر نه، کتاب‌های دیگر را با هماهنگی هم بخوانید، تا ان‌شالله معرفی کتاب بعدی.

خودم هم دوست داشتم در این دوره یک کتاب غیرداستانی بخوانم. کتاب‌های روانشناسی و اجتماعی خوبی هم معرفی شد، ولی این کتاب‌ها مبتنی بر تجارب شخصی بود و بعضی از راهکارهایش ریشه‌های فرهنگی متفاوتی دارد. مثلا در ابتدای کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها، داستان یک نویسنده معروف را گفته بود که تا آخر عمرش شرابخوار بود و بدبختی و شکست خودش را در زندگی پذیرفته بود. می‌خواست بگوید ضعف‌های خودش را پذیرفته بود، می‌گفت تو اگر دایم به آینه نگاه می‌کنی و زیبایی خودت را بررسی می‌کنی خب حتما زیبا نیستی، ولش کن. حرفش بی‌ربط نیست ولی در یک بستر فرهنگی دیگر است. در فرهنگی که ما داریم، یا حداقل چیزی که من به آن پایبندم، باید ز گهواره تا گور دانش بجوییم و آخر هر روز خودمان را محاسبه کنیم و یک اشتباه را دو بار تکرار نکنیم. فرهنگ ما فرهنگ بی‌خیالی نیست. در واقع اگر عنوان کتاب را هم دقیق‌تر، و البته نه خیلی دقیق، ترجمه کنیم می‌شود هنر ظریف بی‌خیالی. البته قرار هم نیست هر کتابی خواندیم تمام مطالبش را بپذیریم، ولی به هر حال، انتخاب این نوع از کتاب نیاز به دقت و محاسبه بیشتری دارد. ان‌شالله بتوانیم برای دوره‌های بعدی یک کتاب روانشناسی یا اخلاقی خوب برای مطالعه انتخاب کنیم.

در این دوره من قصد دارم به همراه شبگرد کتاب مترجم دردها را بخوانم. اگر کسی در اینجا اعلام آمادگی کرد در نظرات همین پست مطالعه‌ی کتاب را پیگیری می‌کنیم.

یادداشت‌های هفته

  • هایتن
  • جمعه ۱۲ آوریل ۱۹
  • ۰۴:۵۲
  • ۱۲ نظر

یک پروژه‌ی بزرگی در شرکت هست که من و یک گروه دیگر روی آن کار می‌کنیم. کار من جلوتر بود و قرار شد پروژه را من انجام دهم و بقیه هم کمک کنند. ولی این اتفاق نیفتاد و گروه دیگر به کارش ادامه داد و سعی کرد با من رقابت کند، این جور رقابت‌ها هم معمولا تنش‌زاست. به مدیرمان گفتم قرارمان این نبود، من نمی‌توانم هم مسئولیت داشته باشم و هم این فشار را بپذیرم. گفت من هم با شما موافقم ولی کاری بیشتر از این از دستم برنمی‌آید. قرار شد یک جلسه‌ی دیگر با مدیران بالادستی داشته باشیم. یک هفته‌ای فکر و خیال داشتم که در این جلسه چی باید بگم. موضوع پیچیده‌ست و من هم تنهام، بیشتر وقت‌ها همین حرف زدن‌ها مهم‌تر است، معمولا تخصصی در کار نیست. به هر حال باز هم جلسه به نفع من بود. انتقادی که از من می‌شود این است که تو اهل کار تیمی نیستی و تنهایی کار می‌کنی، گروه مقابل چند نفرند. گفتم کار تیمی این نیست که شما کار یک نفر را بدهی چند نفر انجام دهند، این است که با همدیگر یک کاری بهتر از این انجام دهیم. این تعریفم از کار تیمی با تشویق حضار همراه شد.

این هفته از لحاظ کاری برای من هفته‌ی خوبی بود ولی آخر هفته یک‌سری پیچیدگی‌ها برایم پیش آمد. همینقدر بگویم که چند روزی سعی کردم قسمتی از مسیر را با حالت پیاده‌روی تند به محل کار بروم که خیلی هم خوب بود و باعث نفس‌نفس زدنم می‌شد، ولی روز آخر هفته نتوانستم این کار را بکنم. زندگی‌مان شده شبیه یک ماهی که به جای آب، داخل روغن ترمز شنا می‌کند.

کتاب کشتن مرغ مینا را هم تمام کردیم. از همراهی همدم ماه ممنونم. تجربه‌ی خیلی خوبی بود. گر چه از گزند انتقادات من در امان نیست این کتاب. واقعا هم، با این نوع نگاه بدبینانه، بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم آدم گزنده‌ای هستم. انتقادی که می‌شود از کتاب کرد این بود که در جاهایی، یک مقدار شعارگونه است و به اندازه کافی صادقانه به نظر نمی‌رسد. میل به قهرمان‌سازی دارد و انگار که تیغ سانسور بر آن حاکم باشد جسورانه و شورشی نیست. در هر حال، کتاب فوق‌العاده خوبی بود، یکی از بهترین کتاب‌هایی که تا حالا خوانده‌ام. آدم‌ها را می‌شود از روی کتاب‌هایی که دوست دارند تا حدودی شناخت، من هم بدم نمی‌آید با کتاب‌هایی شناخته شوم که یکی‌شان همین کشتن مرغ میناست.

+ کتاب بعدی رو اگر کسی پیشنهادی داشت مطرح کنه، به شرطی که خودش هم همراهی کنه و مثل اسکیموها من رو به تنهایی سراغ شکار خرس نفرسته. 


کشتن مرغ مقلد

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۷ مارس ۱۹
  • ۱۰:۴۴
  • ۲۹ نظر

خب از عجایبم داره کم می‌شه، قبلا هم البته به خیال خودم فرقی داشتم. همه به خیال خودشون فرقی دارن ولی به خیال بقیه نه. معمولا اگر در صحبت با یه نفر از کلمه همه استفاده بشه بلافاصله ناامید می‌شم ازش. یعنی اگه یه شوخی بی‌مزه بکنه ناامید نمی‌شم ولی اگه بگه همه یا صفتی از من رو با خودش مقایسه کنه زود ناامید میشم ازش. حالا ناامید هم می‌شم نه اینکه دیگه تلفنش رو جواب ندم، نه، همینطوری فقط ناامید می‌شم ازش.

یک مدتی هست سعی می‌کنم چند ساعتی زودتر از سر کار بیام خونه، بشینم ریاضی بخونم. حالا چند روز بود نتونسته بودم این کار رو بکنم. آدمای بدقول چطوری‌ان؟ اولویت‌هاشون فرق داره، خودشون رو به بی‌گناهی می‌زنن. من هم مثل اونا. یعنی این بی‌برنامه‌گیم مثل اونا، وگرنه خودم نه مثل اونا. گفتم که دوست ندارم مقایسه با همه رو. یه زمانی اگر قتلی هم مرتکب شدم دوست ندارم یه جرم‌شناس روانشناس روش تحقیق کنه، دوست دارم یه کاراگاهی روش کار کنه که تمام پرونده‌های قبلیش با همدیگه فرق داشتن. به هر حال امروز بعد از چند روز یه ساعتی ریاضی خوندم، توپولوژی و اینا. با یه زحمت زیادی ثابت می‌کنن زیرمجموعه‌ی یه مجموعه‌ی قابل شمارش، قابل شمارشه.

ریاضی یه سبک زندگیه اگه حالت خوب نباشه اگه حواست سر جاش نباشه اگه خوابت بیاد اگر بدنت سالم نباشه نمی‌تونی ریاضی بخونی، البته منظورم جمع و تفریق ساده نیست، به حدود تواناییت نزدیک بشی. این حدود توانایی هم برای من داستانی شده. یکی پیدا بشه من پیشش منگول باشم دست از این تلاش بیهوده بردارم، منظورم اینه که قشنگ حدودم دستم بیاد.

کتاب برادران کارامازوف رو نتونستم تمومش کنم. این جمله البته بار گناهم رو سبک می‌کنه، فاصله‌ی زیادی با تموم کردنش داشتم. به هر حال به پیشنهاد یکی از دوستان وبلاگی، کتاب بعدی قصد دارم کشتن مرغ مقلد رو بخونم. اگر خواستین همراهی کنین در همین پست اعلام آمادگی کنین و سر قولتون بمونین و مثل همه نباشین.

+ دوستانی که می‌خوان خوندن کتاب رو شروع کنن فکر می‌کنم بتونیم از  اول فروردین 20 روزه کتاب کشتن مرغ مقلد را تموم کنیم. 

پنجشنبه‌ها

  • هایتن
  • جمعه ۱ مارس ۱۹
  • ۱۱:۳۳
  • ۴ نظر

ده سال از آن روز می‌گذشت. جاناتان، همان نوجوانی که قایقش را طوفان زده بود و در جزیره کچل‌ها به ساحل رسیده بود حالا دیگر مرد جوان خوش سیمایی شده بود. قد بلندی داشت و  پوستش سبزه بود و بینی‌اش شبیه منقار مرغ‌های دریایی گرد و کشیده بود و انگار یک توپ گرد کوچک از سر بینی‌اش آویزان بود. چشم‌های سبز خفیفش، گودی مختصری داشتند که باعث شده بود دهان و دماغش مثل پوزه کمی جلوتر از صورتش باشند. پیشانی کشیده‌ای داشت و رنگ موهای سیاهش پریده بود.

شب‌ها در انباری عمارت پدری آلچا می‌خوابید، اتاق کوچکی که در حیاط نه چندان بزرگ امارت از ساختمان اصلی جدا بود. آلچا همان دخترکی بود که اولین بار در ساحل، بالای سرش به وارسی ایستاده بود و اسم خودش را مدام تکرار می‌کرد، آلچا، الچا، آلچا، و از او اسمش را می‌پرسید و جاناتان با یک شوخ طبعی آنی گفته بود چاناتان. آلچا و چاناتان. جاناتان نمی‌خواست زندگی‌اش مستقل باشد، این نخواستن تصمیم بی‌هدفی بود، فضای زندگی‌اش واضح نبود، تردید داشت و به آن اعتنایی نمی‌کرد. معمولا، مثل خریدن پیراهنی تازه، اگر در انجام کاری تردید داشت مایل به حفظ وضع موجود بود.

هنوز هم بعد از  این همه سال مردم به خاطر موهایش از او فاصله می‌گرفتند. در میان آشنایان اسباب بی‌قراری بود و در میان غریبه‌ها دوره‌گردی بی‌ارزش که لایق مهربانی نبود. جاناتان گاه و بیگاه از این وضعیت خسته می‌شد و شب‌ها کابوس حمله گرگ‌ها را می‌دید. یک بار با خودش گمان کرد اگر نخواهد دیگر از این کابوس‌ها ببیند یا باید همیشه حالش خوب باشد یا باید اتفاقی بدتر از حمله گرگ‌ها برایش بیفتد. واقعا هم این روش را امتحان کرد و با قصاب قوی هیکل جزیره دعوا کرد و کتک مفصلی خورد ولی کابوس هایش عوض نشد.

آلچا دختر نوجوان دمدمی مزاجی بود. گاهی بی‌صبر بود و بداخلاقی می‌کرد و گاهی کلافه بود و در اتاقش برای ساعتی راه می‌رفت و مدام بدون اینکه دیدن چیزی مورد انتظارش باشد از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، شاید اتفاق تازه‌ای بیفتد. گاهی شاداب بود و مثل دختران جوان، دامن بلندی می‌پوشید و سبد غذایش را برمی‌داشت و به باغ سیب می‌رفت و برای خودش و عروسک‌های کچلش مهمانی می‌گرفت و شعرهای بچه‌گانه می‌سرود. معمولا به گذشته‌ی دور و آینده‌ی پیش رو فکر نمی‌کرد. پنج شنبه آخر هر ماه سرحال بود و برای چامی پیانو می‌زد. جاناتان را چامی صدا می‌کرد و نمکین می‌خندید، چامی یعنی چاناتان میمون. جاناتان، پنجشنبه آخر هر ماه، شام را مهمان خانواده‌ی آلچا بود.

سوپ مرغابی

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۱ فوریه ۱۹
  • ۱۱:۵۴
  • ۴ نظر

یک میلی در من به وجود می‌آید یک میل لحظه‌ای برای نوشتن که خیلی زودگذر است و اگر بهش اهمیت ندهم یا با بدبینی بهش نگاه کنم اصراری به ماندن نمی‌کند، حتی برای دومین بار نظرم را نمی‌پرسد. نه افسرده می‌شود نه سرخورده، مثل کسی که سالهاست منتظر یک اتفاق بعید است.

 در کل هم همه‌ی میل‌هایی که در من هست به همین شکل است یک میلی آنی برای اینکه خوشحال باشم و از یک کوه بلند به حالت دو بالا بروم، حدود ناشناخته سرزمین ذهنم را پیدا کنم. می‌دانید، در یک گوشه‌ای از مرز وجود من، زیر یکی از تیرکهایی که پوسیده، از بس بهش سر نزده‌اند، یک گل وحشی روییده که من هیچ وقت ندیدمش، یک شوق زیادی در من به دیدن این گل هست. درگیر آلودگی تهرانم و رقابت‌ برای قهرمانی در لیگی که مال من نیست.

 یک مرغابی در مسابقه دوی شترمرغ‌ها شرکت می‌کند و اتفاقا قهرمان هم می‌شود و اشک در چشمان بقیه مرغابی‌ها حلقه می‌زند. که چه؟ تقدیر او که این نبود. باید در یکی از مهاجرت‌های طولانی‌، کنار یک تیرک پوسیده، در حال خوردن گل‌های وحشی، در دام یک صیاد گرفتار می‌شد و با گوشتش در یک رستوران با کلاس از یک زوج عاشق پذیرایی می‌شد. این سرنوشت زیباتر نبود؟  


هیچم نظر به این ره پرپیچ و خم نبود

  • هایتن
  • شنبه ۹ فوریه ۱۹
  • ۱۰:۴۲
  • ۲ نظر

پدرم زنگ زد گفت فردا چهلم برادر حاج‌خانوم (زن عمویم) است اگر فرصت کردم بروم یک دعایی بدهم، خودش نمی‌تواند بیاید. گفت به زن عمو بگو فلانی نتوانست بیاید حالش خوب نبود، با سراسیمه‌گی گفتم چطور مگر چیزی شده؟ خنده‌اش گرفت گفت الکی مثلا، مادرم گفت مادر جان برو به زن عمو تسلیت بگو، زبان بریز برایشان.

من هم که زبان بریزم، به هر حال چند جمله‌ای آماده کرده بودم.  به مسجد که رسیدم از جلوی در تسلیت گفتم و رفتم جایی پیدا کنم که بنشینم. وقتی چرخیدم سمت یک جای خالی، پسرعمو جعفر را دیدم. با همان اخم همیشگی که به من دارد سلام داد و پسرش محمد را کنار نشاند و گفت بیا بنشین. کنارش نشستم و احوال‌پرسی کردیم. پسرعمو جعفر بین پسرعموهایم کمی رفتارش پیچیده‌تر است، از من توقع داشته که بهشان نزدیک‌تر باشم ولی نتوانسته‌ام یا جنسم این نبوده. پسرعمو صمد روبرویم نشسته بود کنار مختار، پسر تنومند و قدبلند حاج احمد، برادر داماد ما. مراسم که تمام شد گفتند نماز را بخوانیم و بعدش ناهار. پسرعمو جعفر گفت آخه پدرسوخته الان وقت نماز است؟ سر شوخی‌اش باز شده بود ولی من جرئت نکردم شوخی بکنم، هر چقدر بیشتر حرف بزنم بیشتر مایه آبروریزی‌ام. حاج که آقا که داشت سخنرانی می‌کرد من دنبال کسی می‌گشتم که مثل من به جای پیراهن مشکی، پیراهن سرمه‌ای پوشیده باشد تا از بار گناهم کم شود، بعضی وقت‌ها بدم نمی‌آید مثل کارامازوف پدر، خودم را به سفاهت بزنم. طاها، کنار فردین و محمد، نوه‌های دیگر عمویم نشسته بود. با طاها سال پیش نقاشی کشیده بودیم و برایم تعریف کرده بود دوازده نفر را در بازی تفنگ کشته است، حالا دیگر هفت سالش است و مدرسه می‌رود. مثل بچه‌های دو ساله ابروهایم را بالا دادم و صدایم را نازک کردم و بهش با حالت بای بای سلام کردم، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت، احساس حماقت کردم، برگشتم و به گشتن دنبال کسانی که مثل من پیراهن مشکی نپوشیده بودند ادامه دادم، پسرعمه فرخ، پسر عمه آهو که 10 سال پیش به رحمت خدا رفت، اذان گفت.

آرش، پسر دخترعمو پری، از پشت به شانه‌ام زد و گفت سلام پسرعمو، سلام دادیم و روبوسی کردیم. لاتی صحبت می‌کند آرش، گفت پسرعمو کم رنگ شدی! خواستم شوخی بامعنایی بکنم گفتم ما از اول هم کم رنگ بودیم، منظورم این بود که از ابتدای آفرینش تا حالا ما موجود بیاهمیتی بودیم. منظورم را نفهمید و بعد از یک گیجی موقتی گفت پسرعمو سر نمیزنی کم پیدایی، گفتم بله وظیفه ماست سر بزنیم ولی زندگی نمی‌گذارد. خراب کردم، این را برای بزرگترها آماده کرده بودم. نماز که شروع شد دیدم سر جوراب من و آرش سوراخ است و از شرمساری‌ام از این بابت، مقداری کم شد.

بیرون مسجد شوهر عمه را دیدم، داشتم با پسرعمه رحمان حرف می‌زدم که آقا رسول، شوهر دختر عمویم از پشت بهم اشاره کرد به پسرعمو محبوب سلام بده. طاها داشت برای پسرعمه رحمان تعریف می‌کرد که می‌خواهند یک گربه را بگیرند دمش را بکنند ولی نمی‌شود. محبوب در واقع نوه‌ی عموی پدربزرگم و شوهر عمه‌ ثمرم است که الان جزو بزرگترهای فامیل است. پدر همین آقا رحمان که داشتم باهاش حرف می‌زدم. پسرعمو محبوب گفت مرد حسابی سر بزن خانه‌ی ما، یک چایی، شیرینی، چیزی، با سرافکندگی گفتم بله وظیفه ماست سر بزنیم ولی نمی‌شود، با خودم گفتم این دفعه را خوب و مناسب گفتی ولی پسرعمو محبوب هم نگاه تعجب‌آمیزی بهم انداخت که متوجه شدم یک تعارف خشک و خالی کرده و انتظار این همه تواضع را از من نداشت.

پسرعمو بهروز به سمتم آمد، داد زد سلام پسرعمو، چی شد زن نگرفتی؟ موها را هم که ریختی! گفتم من هر دفعه پسرعموهایم را می‌بینم ماشالله همه قدبلند، خوشتیپ، ولی ما شده‌ایم این! پسرعمو آقامحمد گفت تو چته! تو هم خوش تیپی. پسرعموی بزرگم، عزیز، آن طرف ایستاده بود. خیلی از ما بزرگتر است و پسر بزرگش شاید یکی دو سالی از من کوچک‌تر باشد. با صدای بلند گفت بچه تو چرا اینجاها پیدایت نمی‌شود؟ بیا ناهار و شامت رو بخور بعد هم برو پی کارت، به سلامت. با خنده اینها را می‌گفت و من هم گفتم حق با شماست من سرم پایین است.

با پسرعمو صمد قبل از نماز روبوسی کردیم، رفتار صمد هم بی‌شباهت به پسرعمو جعفر نیست. از من انتظار بیشتری دارد. تنها پسرعمویم است که از من کوچک‌تر است و وقتی روستا بودیم با هم برای چرای گوسفندها می‌رفتیم.  پسرعمو اسفندیار، پدر طاها را یک بار در مسجد هل هلکی روبوسی کردیم و یک بار بیرون مسجد بهم گفت شب نمی‌آیی خانه؟ و یک بار هم سر قبر عمویم در قبرستان ازش خداحافظی کردم، سر قبر عمویم مدتها بود نرفته بودم.

+ عنوان مطلب ترجمه‌ی یک قمست از شعر حیدربابای شهریار است که در رثای دوری از کوه حیدربابا می‌گوید: حیدربابا نتوانستم پیشت بیایم دیر شد، نمی‌دانستم زندگی راه پر پیچ و خمی دارد و پیش رویم جدایی هست، گم شدن هست، مرگ هست.  

منظور اصلی من را نفهمید.

  • هایتن
  • شنبه ۲۶ ژانویه ۱۹
  • ۱۲:۰۳
  • ۸ نظر

حالا دیگر جمعهها هم سر کار می‌روم و وقتی برای فکر کردن به مسائل مهم‌تر مثل هدف زندگی و نقطه‌ی آرام و قرار خودم ندارم. چرا، بعضی وقت‌ها به یک داستان مسخره‌ی جدید فکر می‌کنم. به جزیره‌ای که که همه‌ی آدم‌هایش دزدهای تحصیل‌کرده هستند ولی خب معمولا وقتی داستانی می‌خواهم بگویم مهم‌ترین تلاشم این است که منظور اصلی‌ام را پنهان کنم یعنی واضح نباشد منظورم از جزیره‌ی دزدها همین آدم‌های دور و بر خودم است، فعلا در این زمینه ناکام مانده‌ام.

چند روزی هست می‌خواهم برای شروع کتاب جدید مطلبی بنویسم ولی ذهنم برای این کار مرتب نمی‌شود زیاد اتفاق می‌افتد وقتی خودت را مجبور به کاری نمی‌کنی انرژی و نوآوری کافی هم برای انجامش پیدا نمی‌کنی. الان شما دقت کنید ببینید چقدر این مطلبی که دارم به اجبار می‌نویسم سرشار از مفاهیم ناب و خلاقیت‌های ستودنی ست.

کتاب جین ایر را خواندیم. به نظرم کتاب متوسطی بود و زیادی روی ظاهر آدم‌ها تاکید داشت فکر می‌کنم در مورد زشتی یا زیبایی تمام شخصیت‌های داستان صحبت کرده بود، قضاوتش در مورد آدم‌ها  سطحی و همراه با اعتماد به نفس بالا بود. به هر حالا جزو کتاب‌هایی بود که باید می‌خواندیم، این کتاب‌هایی که اسمشان رو همیشه شنیده‌ای و داوری‌ها در موردش جور وا جور است.

قبلا به نوبت اعضای گروه کتابخوانی کتاب بعدی را تعیین می‌کردند که یک مقدار باعث ایجاد پیچیدگی می‌شد. به هر حال من قصد دارم از روز سه شنبه خواندن کتاب برادران کارامازوف را شروع کنم. اگر علاقه مند بودید در کامنت‌های همین پست همراهی کنید.


ابهام

  • هایتن
  • جمعه ۱۱ ژانویه ۱۹
  • ۱۱:۰۵
  • ۴ نظر

امروز کمی فرصت دارم  و به خاطر مریضی مختصرم انتظار ندارم کولاک برپا کنم. دارم سعی می‌کنم نوشتنم را بی‌اهمیت جلوه بدهم، اگر بتوانم. مطمئن نیستم بی‌اهمیت‌تر از این چیزی که واقعا هست بشود جلوه دادش. مثل پیراهنی که در آب غرقش می‌کنید. بعضی وقت‌ها در نوشته‌هایم مثل بیانیه‌های وزرای امور خارجه بیش از حد نکته‌سنجی به خرج می‌دهم.

حافظه‌ی رم لعنتی گوشی‌ام را گم کرده‌ام و یک مقدار خسیس هم شده‌ام و نه گوشی جدید می‌خرم و نه رم جدید. اگر می‌خواستم گوشی جدید بخرم مشکلی نبود ولی حالا که  گوشی‌ام خراب شده احساس می‌کنم یکی قصد دارد یا قصد پیدا می‌کند که از درماندگی من سوءاستفاده کند. از اینکه کسی از شرایط موجود سوءاستفاده کند بدم می‌آید، به همین خاطر هیچ‌وقت چتر نمی‌خرم حتی پوشیدن کاپشن را دوست ندارم، کلاه هم اگر مجبور نباشم نمی‌خرم. در کل هم آدم بخری نیستم و نفرت‌انگیزم و در ضمن از نیاز داشتن به چیزی بدم می‌آید.

فلاسفه‌ی بزرگ دنیا علاوه بر اینکه تقریبا به هیچ سوالی جواب نداده‌اند به این یک سوال هم جواب نداده‌اند که برنامه من برای ادامه زندگی چیست؟ فعلا قوی‌ام و در موضع دفاعی‌ام و حملات را یکی یکی دفع می‌کنم، می‌دانم پاسخ قانع‌کننده‌ای نیست ولی سوال‌های واضح زیادی هستند که جوابهای مبهمی دارند. البته من از ابهام‌گویی هم بدم می‌آید ولی شرح این قصه هم به این راحتی و در این مختصر هم نتوان گفت.


ز غوغای جهان فارغ نی‌ایم.

  • هایتن
  • شنبه ۲۲ دسامبر ۱۸
  • ۱۱:۵۷
  • ۵۱ نظر

خیلی از ما زندگی خوبی داریم و این باعث نگرانی است چون این خوبی را احساسش نمی‌کنیم. مشکلاتی هم هست  ولی مثل روباتی شده‌ایم که برای کشف مریخش فرستاده‌اند،  برایش فرقی نمی‌کند روی کوه باشد یا ته دره، وظیفه‌اش فقط این است که به کف زمین بچسبد.

هایزنبرگ می‌گفت مردم و جوانان آلمان به این خاطر مشتاق جنگ بودند که به آنها آزادگی می‌داد، کسی که مرگ را پیش روی خود می‌بیند دیگر غصه‌ی نان و نمک و مدرک تحصیلی را نمی‌خورد. مسائلشان یک روزه بی‌اندازه بزرگ شده بود. شاید بزرگترین و بلندنظرترین آدم‌های روی زمین مال دوران جنگ باشند.

کتاب قبلی که خواندیم خاطراتی از زنان روسی در جنگ جهانی دوم بود، جنگ چهره زنانه ندارد. این کتاب بیش از حد بومی روسیه بود و اصرار زیادی به ذکر دقیق اسامی اشخاص و مکان‌ها داشت و تلاش بی‌حاصلی کرده بود که صداقت نداشتن راویان را با این توجیه که من روای تاریخ احساسم توجیه کند که برای من قانع کننده نبود. به هر حال اگر چنین کتابی، البته با صداقت، در مورد جنگ ایران و عراق می‌نوشتند برایم بی‌اندازه جذاب بود.

ما یعنی من و پیتر و جولیا و کروکودیل و دیگران قصد داریم کتاب جین ایر از شارلوت برونته را برای دور بعدی بخوانیم. هر کس علاقه‌مند بود زیر همین پست اعلام آمادگی کند.


باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها