سی و نه

  • هایتن
  • جمعه ۱۹ جولای ۱۹
  • ۱۱:۴۲

به نظرم امید یک مفهوم جعلی و فریبکارانه‌ست. اینکه حال الان من خوب باشد به این امید که در آینده ممکن است اتفاقات خوب بیفتد مسخره‌ست، برای من که اتفاق نمی‌افتد، خوب شدن حالم برای اتفاق خوب احتمالی آینده را می‌گویم. مثل این می‌ماند که عدد 39 از این بابت که زشت است و شبیه اعداد اول است ناراحت نباشد چون عدد بعدی قرار است 40 باشد. خب، حال خوب آینده‌ی من چه ربطی به الانم دارد و چه دردی از ساعت الانم را درمان می‌کند. البته منظورم این نیست که الان خیلی غمگینم و حال یک موش کور را در یک شب سیاه تار دارم، نه، اتفاقا بد نیستم، فقط با مفهوم امید مشکل دارم. در کل با هر چیزی که ذره‌ای بی‌صداقتی در آن باشد مشکل دارم، این از من.

چهل

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۸ جولای ۱۹
  • ۱۲:۰۸
  • ۱۱ نظر

معمولا چند جمله از نوشته‌های یک نفر که می‌خوانم می‌فهمم چقدر بارش است، بعد از اینکه فهمیدم بهش جایزه نوبل و اسکار، یا نه برعکس، تمشک طلایی می‌دهم. مثلا اگر همین جمله‌ی اول را از کسی غیر از خودم بخوانم با خودم می‌گویم یارو فکر می‌کند خیلی هنرمند است و علم غیب بلد است و هوش مصنوعی دارد و مستحق تمشک طلایی‌ست ولی از خودم که بخوانم به خودم احسنت می‌گویم که اینقدر هنرمندم و علم غیب بلدم و هوش مصنوعی دارم. به هر حال یک ویژگی مهم آدم‌ها، شوخی‌هایی هست که می‌کنند، شوخی کردن مثل اسب‌سواری می‌ماند، باید بلد باشی و یک اسب خوبی باشد که سوارش باشی وگرنه فایده ندارد بهترین سوارکار دنیا باشی. راستی اگر فدراسیون بین الملی سوارکاری تصمیم بگیرد از این به بعد مسابقات سوارکاری به جای اسب با الاغ برگزار بشود، قهرمان‌های دنیا عوض می‌شوند. می‌خواهم بگویم یک قهرمان سوارکاری با اسب اگر سوار الاغ شود قهرمان نمی‌شود، مهم است با کی شوخی می‌کنی. در ضمن الان اگر قهرمانید خیلی به خودتان نبالید، شاید قهرمان سوارکاری با الاغید. من تا حالا چند تا داستان فلسفی با اسب و الاغ گفته‌ام. احتمالا دویست‌هزار سال بعد از مرگم بگویند مرحوم به اسب و الاغ خیلی علاقه داشت.

چند هفته‌ای هست کمتر در محل کار حرف می‌زنم یعنی در واقع اصلا حرف نمی‌زنم و متوجه شدم این برایم خیلی بهتر است، منظورم قند خون و کلسترول نیست، خودتان را به خنگی نزدید، می‌دانید منظورم چیست. امیدوارم بتوانم ادامه‌اش بدهم. بعضی کارها مثل یک ستاره، دنباله‌دارش قشنگ است. به هر حال اگر یک دوستی به اسم چهل داشتم باهاش زیاد شوخی می‌کردم، مثلا روز تولدش، بهش می‌گفتم چهلمت مبارک :دی.


به دنبال خوشبختی

  • هایتن
  • دوشنبه ۱ جولای ۱۹
  • ۱۹:۴۹
  • ۲۰ نظر

تعطیلات این هفته، دو روز پشت سر هم، رفتم کوه، دارآباد. دست و پام رو زخمی کردم. واقعا هم فرداش وقتی از خواب بیدار شدم پام می‌لنگید. به طور خاص، پاشنه و زانوی پای راستم آسیب دیده بود. نکته‌ای که هست اینه که پای راست و دست چپم بیشتر آسیب دیده و پای چپ و دست راستم تقریبا هیچ آسیبی ندیده، فکر نمی‌کنم این تقارن تصادفی باشه. حالا من تصمیم گرفتم چپ دست بشم، خدا رو چه دیدی، شاید همه‌ی اتفاقات جهان برام برعکس شد.

این سفر کوهستان خالی از تجربه هم نبود، روز اول با کوله پشتی که باهاش سر کار میرم رفتم کوه، که باعث شد کلیدهای خونه و شرکت رو یک جا گم کنم و در دردسر زیادی بیفتم. شخصیت کلیدسازی که برای باز کردن در خونه آورده بودم خیلی جالب بود، یعنی شباهت زیادی به شخصیت ناامید تو داستان گالیور داشت. مدام داشت از شکست حرف می‌زد و کارش رو انجام می‌داد. اتفاقا کارش هم خوب بود. از همسایه‌ها کسی نبود در ورودی ساختمان رو باز کنه، مدام می‌گفت تو چقدر بدشانسی، الان باید چیکار کنیم، این‌طوری که نمی‌تونیم بریم داخل، مطمئنی زنگ همه‌ی درها رو زدی؟ هی همینطوری داشت آیه‌ی یاس می‌خوند و بعد یک کارت خم شده از چمدانی که قفل نداشت و با یک بند دو طرفش رو به هم آورده بود درآورد و کارت رو لای قفل در ورودی گذاشت و بازش کرد و بعد هم ادامه داد وای، خدا کنه کسی ما رو ندیده باشه، به کسی نگو با کارت در رو باز کردیم، برامون دردسر می‌شه، منم گفتم نه نمیگم. به هر حال روز دوم، کوله پشتی نبردم و در واقع هیچ چی نبردم. فقط فهمیدم که نباید چیزهای مهم زندگیم رو داخل کیسه پلاستیکی بذارم. یه ماست و نون با یه بطری آب داخل کیسه پلاستیکی گذاشته بودم که بالای کوه رسیدم بخورم، وسط راه کیسه پلاستیکی پاره شد و ماست افتاد پایین، ظرف ماست که داشت می‌رفت پایین، همزمان  تکه‌های ماست به بیرون پرتاب می‌کرد و من خودم رو یک لحظه جای ظرف ماست گذاشتم.

بعد از یک وقفه طولانی قصد داریم باز هم کتابخوانی رو شروع کنیم. کتابی که تو این دوره می‌خونیم "زندگی پیش رو" از رومن گاری هست. اگر علاقه‌مند بودین تو نظرات همین پست اعلام آمادگی کنین. ان‌شالله از جمعه کتاب رو شروع می‌کنیم و دو هفته‌ای تمومش می‌کنیم.

خسته و قشنگ و خشن

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۸ ژوئن ۱۹
  • ۰۰:۳۴
  • ۱۰ نظر

سرم رو با کار کردن گرم می‌کنم، بد هم نیست، یعنی خب، سرم رو با پارتی رفتن و کشیدن ماری‌جوانا که گرم نمی‌کنم. صبح می‌رم شب میام، اگه به چیزی فکر نکنم و فرصتی هم برای این کار نداشته باشم حالم خوبه، معکوسش البته برقرار نیست. یعنی اینطور نیست که وقتی حالم خوبه به چیزی فکر نکنم. یکی می‌گفت اون دنیا وقتی ازم پرسیدن داشتی چیکار می‌کردی می‌گم داشتم فکر می‌کردم، فکر می‌کردم، فکر می‌کردم.

 سیستم مخابراتی که طراحی کردم و ساختم دیروز تست شد و باعث شگفتی همه شد، که البته ابرازش نکردن، فکرشم نمی‌کردن که من از درون آدم‌ها خبر دارم. این سیستم مخابراتی در نوع خودش بهترین سیستمیه که تا حالا در کشور ساخته شده. این هم از خوشبختی‌های منه که همچین خبر مهمی رو در در وبلاگم اعلام می‌کنم.

لیسانس که بودم ده تا نمودار کشیدم، از فراز و فرود رابطه با دوستانم، ولی اسمی روش ننوشتم و نمودارها رو روی در اتاق چسبوندم. حالا چه لزومی داشت ده تا باشه، دقت که می‌کنی همه‌ی ما خنگیم. به هر حال، بچه‌ها میومدن تو اتاق و حدس می‌زدن نمودار خودشون کدومه. بیشتر وقتا به اشتباه نمودار خوب رو برای خودشون بر‌می‌داشتن. یه سریا بودن که نمودارشون داشت به سمت اوج می‌رفت و من هیچ‌وقت بهشون نگفتم این نمودار مال توئه، همینطوری هم از زیاد حرف زدن کلی لطمه دیدم ولی باز هم فکر می‌کنم به اندازه کافی زیاد حرف نزدم، یه آدم خسته‌کننده شدم، ولی خب، فقط شما رو خسته نمی‌کنم بعضی وقتا خودم رو هم خسته می‌کنم، عصرا میرم پارک می‌دوم و ورزش‌های سنگین می‌کنم. خستگی کلمه قشنگیه، فارسی با اینکه زبون نرم و لطیفیه ولی کلماتش بعضی وقتا خشن هستن، مثل همین خستگی و قشنگ و خشن :دی. 


انتخاب طبیعی

  • هایتن
  • شنبه ۲۵ می ۱۹
  • ۱۱:۱۰
  • ۴ نظر

عنصر انتخاب

 پدرم 77 سال دارد و فکر می‌کنم روزه‌ی قضا ندارد، نه تا جایی که من خبر دارم. خودش هم به این موضوع افتخار می‌کند. روستا که بود می‌گفت از سر زمین که برمی‌گشت در حیاط می‌نشست و روی سرش آب می‌ریختند تا خنک شود. سر کار ساختمان هم که بود می‌گفت سینه‌اش را روی سنگ‌های خنک نمای ساختمان می‌گذاشت. من این روزهای سخت روزه‌داری را نگذرانده‌ام، هر چند سهم خودم از سختی‌ها را داشته‌ام. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم از پدرم چه ویژگی خوبی به من به ارث می‌رسد. پدرم بسیار سخت‌کوش بود ولی انتخابی هم نداشت برای امرار معاش خانواده‌اش باید این کار را می‌کرد، من باید بدون اینکه مجبور باشم سخت‌کوش باشم، تفاوت زیادی ایجاد می‌کند عنصر انتخاب.

از مزیت‌های نفهمیدن

  گزینش طبیعی یا انتخاب طبیعی فرایندی است که در طی نسل‌های پیاپی، سبب شیوع آن دسته از صفات ارثی می‌شود که احتمال زنده ماندن و موفقیت زاد و ولد یک ارگانیسم را در یک جمعیت افزایش می‌دهند.

با توجه به انتخاب طبیعی، به نظرم نسل بشریت باید به سمت نفهمی پیش برود و انسان‌های خوب دارند منقرض می‌شوند. آدم‌هایی که می‌فهمند، چه ثروتمند باشند چه فقیر، زندگی سختی دارند. حالا من یکی خیلی جان‌سختم ولی از حال و روز بقیه‌ی آدم‌های خوب خبر ندارم که چند نفرشان مانده‌اند و چند نفرشان رفته‌اند، ازدیاد نسل هم هست از مزیت‌های نفهمیدن.  

گوسفند

معمولا زیاد اتفاق می‌افتد که تصمیم می‌گیرم در طول یک روز با کسی حرف نزنم، تا آخر روز ساکت باشم، این ستیزی که من با همه دارم. با این‌حال جلوی شوخ‌طبعی‌ام را نمی‌توانم بگیرم. آن روز به یکی از همکاران گفتم در داستان حضرت ابراهیم، اگر من اسماعیل باشم و فلانی ابراهیم، تو چی هستی؟ خب، فقط یک نقش دیگر باقی مانده بود، گوسفند.


شرح هجران، مختصر کن.

  • هایتن
  • پنجشنبه ۹ می ۱۹
  • ۱۵:۲۰
  • ۲ نظر

باید کوتاه و مختصر بنویسم، در حالی که این کار رو دوست ندارم. انجام دادن کاری همزمان با دوست نداشتنش آسون نیست، مثل ازدواج با کسی می‌مونه که دوستش نداری، دقیقا مثل هم نیستن، یه شباهت کمی دارن. کوتاه نوشتن، بیخودی باعث میشه بزرگ و فهمیده به نظر برسم، البته بزرگ و فهمیده که هستم، این بی‌خودی به نظر رسیدنش اذیتم می‌کنه. در همون حال نوشتن متن‌های طولانی هم هر روز پیچیده‌تر میشه. جدی که نیست فقط پیچیده‌ست، این دو تا با همدیگه فرق دارن.

به نظرم آدم درستکاری هستم. شاید نتونم بگم اندازه توانمندی که دارم آدم موفقی هستم. حاضر نشدم در محل کارم به مسائل تحصیلیم برسم هر چند می‌تونستم بابت این کار از مدیریت اجازه بگیرم ولی این کار منصفانه نبود، به هر حال احتمالا نتونم مدرک دکترام رو بگیرم، ترجیح دادم در ذهن خودم با خودم مساوی باشم هر چند در ذهن بقیه ببازم.

کتاب مترجم دردها از خانم لاهیری رو خوندیم، کتاب خوب و تجربه‌ی جدیدی بود ولی بیشتر از اینکه کتاب داستان باشه شبیه دفتر خاطرات بود. به هر حال مطمئن نیستم در ماه رمضان چه کتابی برای مطالعه مناسب باشه. از اونجا که قرار شد کوتاه و مختصر بنویسم جمله‌هام رو عمدا ناقص تموم می‌کنم تا تصمیمم به چشم بیاد.

شورش بازنده

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۵ آوریل ۱۹
  • ۱۴:۵۷
  • ۱۰ نظر

نوشتن بهتر از ننوشتن است. این هم یک تجربه است که بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم این کار بیهوده‌ است ولی بعد از چند سال می‌فهمم باهوده بوده.، نوشتن را می‌گویم. می‌خواهم داستان پادشاهی را بنویسم که حس چشایی‌اش را از دست داده و بابت خوشحالی نکردن در جشن‌های دربار شرمنده است. نکته‌ی ظریف و اخلاقی خاصی هم ندارد فقط می‌خواهم یک انشا از حرف شین بنویسم، فقط می‌خواهم، وگرنه ادامه‌ی زندگی‌ام را به انجام این کار مشروط نکرده‌ام. به هر حال داستانش شکل نگرفته و چیزی نشده که باعث شود مردم دویست سال بعد از مرگم بفهمند چه جواهری بودم. شاید شخصیت اصلی داستان پادشاه یا پسرش نباشند و یک ژنرال شورشی باشد که شورشش مدام شکست می‌خورد. در ادامه‌ی شین‌سرایی‌ام اضافه می‌کنم که امروز ششم اردیبهشت، تولدم است.

امروز خواهرم بهم پیامک داد و تولدم را تبریک گفت و ازم خواست فردا ناهار بروم خانه‌شان، که قبول نکردم. ترسیدم برایم تولدی چیزی گرفته باشند، سال پیش پیامک داده بود که یک کیک درست کرده است و قصد دارد مراسم کوچکی بگیرد ولی من قبول نکردم. همیشه از اینکه در موقعیتی قرار بگیرم که ندانم چه عکس العملی از طرف من مورد انتظار دیگران است بدم می‌آید و احساس ناامنی می‌کنم.

 


یادآوری

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۸ آوریل ۱۹
  • ۰۸:۵۱
  • ۱ نظر

دختر بچه‌ی کوچک دو ساله‌ای را مادربزرگش روی نیمکت گذاشت کنار مادرش که بی‌تفاوت بود و حواسش را با خیال راحت به موضوع دیگری داده بود. پسر جوانی که تی‌شرت سبزی پوشیده بود با یک پسر کوچک هفت ساله فوتبال‌دستی بازی می‌کرد و مدام بهش گل می‌زد. از پسر جوان دیگری که از آنجا رد می‌شد آتشی قرض گرفت و سیگاری روشن کرد. سیگار را دهان گرفت و یک گل دیگر به پسرک هفت ساله زد. سیگار را میان دو انگشتش گرفت و اعلام کرد تو اگر یک گل به من بزنی برنده‌ای. دختر جوانی کنار برادرش داخل چمن، قلاده‌ی سگ کوچکی را دستش گرفته بود و سگ کوچک مدام نقطه‌ای را بو می‌کرد و روی آن نقطه غلط می‌خورد. دختر جوان دیگری آن‌طرف‌تر قلاده‌ی سگ سفیدی را دستش گرفته بود و با یک هدفن با سیم‌های قرمز به آهنگی چیزی گوش می‌داد. مرد جوان درشت هیکلی با تی‌شرت سفید و سیبیل سیاه پهنش به زحمت مشغول تعمیر راکت بدمینتونش بود و پسر کوچکش بی‌هدف توپش را به هوا پرتاب می‌کرد. پیرزن نوه‌اش را آغوش گرفت و جمعیتی از محوطه که بچه‌ها و نوه‌های او بودند بلند شدند و دنبال او راه افتادند. پسر جوانی که روی نیمکت با گوشی‌اش صحبت می‌کرد زیر چشمی نگاهی به دختر جوان با سگ سفید انداخت. مرد جوان هنوز مشغول تعمیر راکتش بود و دسته‌اش را با فشار به شکم برآمده‌اش تکیه داده بود. یکی از سیم‌های توری راکت بیرون جهید. در پیاده‌روی پارک، دختر جوان محجبه‌ای با همسرش بدمینتون بازی می‌کرد و بعد از هر ضربه یک بار روسری‌اش را مرتب می‌کرد. مرد جوان مسن‌تر بود و موهای شقیقه‌اش سفید شده بود. ساکت و بی‌تفاوت بازی می‌کرد و بابت امتیازی که می‌گرفت جیغ و هورا نمی‌کشید. زن جوانی در آلاچیق تنها نشسته بود و کتابی روبرویش باز بود و چیزی را زیر لب تکرار می‌کرد. دختر جوان محجبه با یکی از مادرهای جوان پارک هم‌صحبت شد و همسرش بی‌هدف توپ را به هوا شلیک می‌کرد. مادر جوان با هر جمله‌ای که می‌گفت با اغراق می‌خندید. پیرمردی کنار نیمکتی که من نشسته‌ام چند بار نشست و بلند و شد و مرد جوان با شقیقه‌های سفید با کاپشن نیم‌تنه‌اش از روبرویم رد شد، مادر جوان با دختر محجبه بدمینتون بازی کردند. مادر جوان گفت اینقدر در این مدت بازی نکرده که الان همه چیز یادش رفته، بعد هم بلند بلند خندید. مرد میانسال چاقی که یک پیراهن راه‌راه بلند پوشیده بود و صورتش آفتاب سوخته بود دست کوچک دخترش را گرفته بود و به محوطه‌ی بازی نزدیک شد. یک بسته تخمه در دست دیگرش گرفته بود و چیزی نمانده بود بابت سنگینی راه رفتن نفس نفس بزند. 

پیرمرد نحیفی کنارم ایستاد با اشاره چشمانش بهم سلام داد. با لبخند و تردید بهش سلام دادم. شجاعتش بیشتر شد و با لکنت و بریده بریده بهم گفت آقا ببخشید امروز پنج‌شنبه است؟ خودم هم مطمئن نبودم امروز چند‌شنبه است کمی تقلا کردم و با همان تردید قبلی و یک ترس ضمنی که درگیر دردسر کوچکی شوم با لبخند گفتم بله امروز پنج‌شنبه است. پرسید امروز بیست و نهم است؟ این دفعه با اطمینان بیشتر و لبخند گشاده‌تری گفتم بله امروز بیست و نهم فروردین است. گفت ببخشید من این سوال‌ها را برای تمرین ذهنی‌ام می‌پرسم، متوجه شدم که با پیرمرد با سوادی روبرو شده‌ام، کسی که می‌تواند خودش را توضیح بدهد. لبخند من را که دید اطمینان خاطرش بیشتر شد و کنارم نشست. بهم توضیح داد که فراموشی در سن او یک امیر طبیعی‌ست. همانجا برایش دنبال راهکاری گشتم که با فراموشی‌اش مبارزه کند. گفتم مطالعه هم خوب است بکنید، گفت بله من یک عمر کارم مطالعه بوده، معلم دبیرستان بودم. ادامه داد فردوسی گفته سه پنج ساله اسب و سه ده ساله مرد، هنرها نمایند روز نبرد، چشمان رنگ پریده‌اش برق کوچکی زد و به صورت من نگاه مختصری انداخت و وقتی مطمئن شد نمی‌خواهم مسخره‌اش کنم با لبخند ریزی ادامه داد حالا من یک شیطنتی کرده‌ام و شعرش را یک مقدار تغییر داده‌ام، سه پنج ساله اسب و سه سی ساله مرد، هنرها نمایند روز نبرد، چون مردها نود سال عمر می‌کنند. داشت عمر خودش را می‌گفت. تا انتهای صحبتمان چند باری از قول سعدی دعا کرد خدایا کاری کن یار شاطر باشیم نه بار خاطر. یعنی کاری کن باعث شادی دیگران باشیم نه باعث ناراحتی آنها. می‌گفت من نوه و نتیجه دارم و می‌خواهم یار شاطرشان باشم نه بار خاطرشان. مثل مرد جوان با شقیقه‌های سفید و مرد میانسال چاق با صورت آفتاب‌سوخته، این پیرمرد هم مرد خوبی بود و به من یادآوردی کرد آدم‌های خوب دنیا تمام نشده‌اند.


مترجم دردها

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۷ آوریل ۱۹
  • ۲۳:۰۰
  • ۲۵ نظر

من یک چیزی کشف کرده‌ام. البته خودم هم از بچه‌گی دوست داشتم یک زمانی یک کاشف بسیار بزرگ بشوم ولی این کشفی که الان می‌خواهم در موردش صحبت کنم نشانه‌ای از این نیست که من به آرزویم نزدیک‌تر شده‌ام، یعنی کشفش زیاد بزرگ نیست، الکی ذوق‌زده نشوید. به هر حال کشفی که می‌خواهم در موردش صحبت کنم این است که نیازی نیست دویست هزار نفر با هم یک کتاب را به صورت گروهی بخوانند، دو نفر هم می‌توانند این کار را بکنند. هر دو نفری که احساس کردند به یک کتابی علاقه دارند آن کتاب را با یک برنامه‌ریزی در یک مدت معین بخوانند. شبیه کاری که ما اینجا می‌کنیم. در پست قبلی چند تا کتاب خوب معرفی شد که خب من خودم یکی‌اش را انتخاب کردم بخوانم. اگر شما هم به این کتاب علاقه داشتید همراهی کنید، اگر نه، کتاب‌های دیگر را با هماهنگی هم بخوانید، تا ان‌شالله معرفی کتاب بعدی.

خودم هم دوست داشتم در این دوره یک کتاب غیرداستانی بخوانم. کتاب‌های روانشناسی و اجتماعی خوبی هم معرفی شد، ولی این کتاب‌ها مبتنی بر تجارب شخصی بود و بعضی از راهکارهایش ریشه‌های فرهنگی متفاوتی دارد. مثلا در ابتدای کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها، داستان یک نویسنده معروف را گفته بود که تا آخر عمرش شرابخوار بود و بدبختی و شکست خودش را در زندگی پذیرفته بود. می‌خواست بگوید ضعف‌های خودش را پذیرفته بود، می‌گفت تو اگر دایم به آینه نگاه می‌کنی و زیبایی خودت را بررسی می‌کنی خب حتما زیبا نیستی، ولش کن. حرفش بی‌ربط نیست ولی در یک بستر فرهنگی دیگر است. در فرهنگی که ما داریم، یا حداقل چیزی که من به آن پایبندم، باید ز گهواره تا گور دانش بجوییم و آخر هر روز خودمان را محاسبه کنیم و یک اشتباه را دو بار تکرار نکنیم. فرهنگ ما فرهنگ بی‌خیالی نیست. در واقع اگر عنوان کتاب را هم دقیق‌تر، و البته نه خیلی دقیق، ترجمه کنیم می‌شود هنر ظریف بی‌خیالی. البته قرار هم نیست هر کتابی خواندیم تمام مطالبش را بپذیریم، ولی به هر حال، انتخاب این نوع از کتاب نیاز به دقت و محاسبه بیشتری دارد. ان‌شالله بتوانیم برای دوره‌های بعدی یک کتاب روانشناسی یا اخلاقی خوب برای مطالعه انتخاب کنیم.

در این دوره من قصد دارم به همراه شبگرد کتاب مترجم دردها را بخوانم. اگر کسی در اینجا اعلام آمادگی کرد در نظرات همین پست مطالعه‌ی کتاب را پیگیری می‌کنیم.

یادداشت‌های هفته

  • هایتن
  • جمعه ۱۲ آوریل ۱۹
  • ۰۴:۵۲
  • ۱۲ نظر

یک پروژه‌ی بزرگی در شرکت هست که من و یک گروه دیگر روی آن کار می‌کنیم. کار من جلوتر بود و قرار شد پروژه را من انجام دهم و بقیه هم کمک کنند. ولی این اتفاق نیفتاد و گروه دیگر به کارش ادامه داد و سعی کرد با من رقابت کند، این جور رقابت‌ها هم معمولا تنش‌زاست. به مدیرمان گفتم قرارمان این نبود، من نمی‌توانم هم مسئولیت داشته باشم و هم این فشار را بپذیرم. گفت من هم با شما موافقم ولی کاری بیشتر از این از دستم برنمی‌آید. قرار شد یک جلسه‌ی دیگر با مدیران بالادستی داشته باشیم. یک هفته‌ای فکر و خیال داشتم که در این جلسه چی باید بگم. موضوع پیچیده‌ست و من هم تنهام، بیشتر وقت‌ها همین حرف زدن‌ها مهم‌تر است، معمولا تخصصی در کار نیست. به هر حال باز هم جلسه به نفع من بود. انتقادی که از من می‌شود این است که تو اهل کار تیمی نیستی و تنهایی کار می‌کنی، گروه مقابل چند نفرند. گفتم کار تیمی این نیست که شما کار یک نفر را بدهی چند نفر انجام دهند، این است که با همدیگر یک کاری بهتر از این انجام دهیم. این تعریفم از کار تیمی با تشویق حضار همراه شد.

این هفته از لحاظ کاری برای من هفته‌ی خوبی بود ولی آخر هفته یک‌سری پیچیدگی‌ها برایم پیش آمد. همینقدر بگویم که چند روزی سعی کردم قسمتی از مسیر را با حالت پیاده‌روی تند به محل کار بروم که خیلی هم خوب بود و باعث نفس‌نفس زدنم می‌شد، ولی روز آخر هفته نتوانستم این کار را بکنم. زندگی‌مان شده شبیه یک ماهی که به جای آب، داخل روغن ترمز شنا می‌کند.

کتاب کشتن مرغ مینا را هم تمام کردیم. از همراهی همدم ماه ممنونم. تجربه‌ی خیلی خوبی بود. گر چه از گزند انتقادات من در امان نیست این کتاب. واقعا هم، با این نوع نگاه بدبینانه، بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم آدم گزنده‌ای هستم. انتقادی که می‌شود از کتاب کرد این بود که در جاهایی، یک مقدار شعارگونه است و به اندازه کافی صادقانه به نظر نمی‌رسد. میل به قهرمان‌سازی دارد و انگار که تیغ سانسور بر آن حاکم باشد جسورانه و شورشی نیست. در هر حال، کتاب فوق‌العاده خوبی بود، یکی از بهترین کتاب‌هایی که تا حالا خوانده‌ام. آدم‌ها را می‌شود از روی کتاب‌هایی که دوست دارند تا حدودی شناخت، من هم بدم نمی‌آید با کتاب‌هایی شناخته شوم که یکی‌شان همین کشتن مرغ میناست.

+ کتاب بعدی رو اگر کسی پیشنهادی داشت مطرح کنه، به شرطی که خودش هم همراهی کنه و مثل اسکیموها من رو به تنهایی سراغ شکار خرس نفرسته. 


باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها