فک کنم حوصله‌مو نداره

  • هایتن
  • جمعه ۹ ژوئن ۱۷
  • ۱۴:۲۷
  • ۱۳ نظر

افطاری معمولا نون و پنیر با سبزی می‌خورم سحری هم چیز خاصی نمی‌خورم وسط شب یه مقدار شیر می‌جوشونم با کیکی کلوچه‌ای چیزی می‌خورم اگر هم شد یه مقدار سیب زمینی سرخ می‌کنم دوباره با سبزی می‌خورم.

 یعنی اینقدر که من سبزی می‌خورم گوسفندها تو چمنزار علف نمی‌خورن، مثلا من هم برم چمنزاری جایی زندگی کنم.

 اون روز خواهرم بعد از این حمله‌های تروریستی تهران بهم زنگ زده بود، نگران شده بود، نه اینکه تروریست‌ها دنبال من می‌گشتن.

می‌گفت جاهای شلوغ و اینا نرم. پرسید افطاری چی می‌خوری؟ بعدم ساکت شد، فکر کردم قطع شده نگو احساساتی شده بود. گفتم نه اتفاقا ماه رمضونی به من بد نمی‌گذره همین دیروز رفتم یه کیلو سبزی گرفتم پاک کردم گذاشتم یخچال، گفت یه کیلو که خیلی زیاده می‌خواستی چیکار، حالا قضیه گوسفند بودنمو بهش نگفتم ولی خوب اینو بهش گفتم که از یارو سبزی فروشه خجالت می‌کشم بگم 1000 تومن سبزی بهم بده، واقعا خجالت می‌کشم خوب. پیرمردیه، وقتی بهش می‌گم دست شما درد نکنه جوابمو نمیده، فک کنم حوصله‌مو نداره.  

پیر ولی خوب هنوز

  • هایتن
  • چهارشنبه ۳۱ می ۱۷
  • ۱۶:۲۳
  • ۸ نظر

سلام

هفته پیش تو تلگرام با ریحانه صحبت می‌کردم می‌گفت سرما خورده صداش عوض شده به کوثر که زنگ زده بود اونو نشناخته، گفتم فردا بهت زنگ می‌زنم ببینم من می‌تونم بشناسمت یا نه. فردا بهش زنگ زدم، میگم من که شناختمت پس چی الکی میگی صدام عوض شده؟ میگه خب شما به مامانم زنگ زدی گفتی گوشی رو بدین به ریحانه، معلومه که می‌شناسین.

سوم خرداد تولد یاسین بود، هشت سالش شد. کیک تولد رو که آوردن رفتم نشستم پشت کیک گفتم این کیک تولد منه گفت نه خیر مال منه، گفتم بیا شمعا رو بشمریم. شمردیم شد هشت تا، گفتم خب هشت چهار تا میشه چند تا؟ بعدش خودم ادامه دادم که میشه 32 تا، پس دیدی کیک تولد منه. می‌گفت نه خیر، منم داشتم از همه می‌پرسیدم که هشت چهار تا میشه چند تا؟

اون شب مسجد بودم بعضی از پیرمردا آخر صف روی صندلی نماز می‌خونن، یه پیرمردی که تو صف جلو کنار من ایستاده بود برگشت رو به عقب به یه پیرمرده دیگه گفت ببین یکی از صندلیا کم شده (یعنی صاحبش به رحمت خدا رفته)، فردا نوبت توئه. 

من و دیگران

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۸ می ۱۷
  • ۱۶:۰۰
  • ۶ نظر

سلام

فعلا که سه روز از ماه رمضون گذشته. بعضی وقتا تصمیمایی می‌گیری که مطمئنی تا آخر عمرت بهشون وفادار می‌مونی ولی یه ساعت بعد فراموشش می‌کنی مثل آدم مستی که می‌خواد دنیا رو نجات بده. تو داستان هاکلبری فین بود که عموش در حالت مستی چنان توبه کرده بود که کشیش تحت تاثیر قرار گرفته بود و ازش التماس دعا می‌کرد. مارک توآین اون صحنه رو خیلی خوب توصیف کرده بود. راستی تا یادم نرفته، من از این کلمه التماس دعا بدم میاد. داشتم می‌گفتم پریروز داشتم با خودم فکر می‌کردم ماه رمضون بیشتر بنویسم، نوشتن تفاوت زیادی ایجاد می‌کنه. کلا می‌دونین که، همه‌ی آدم‌های روی زمین به دو دسته تقسیم می‌شن، من و دیگران.

بعضی تصمیما برام جدی‌ترن. چند وقتیه با چاییم قند نمی‌خورم یعنی دیگه کلا قند و شکر نمی‌خورم، دقیقا از وقتی که پدرم به خاطر قند بالاش چایی رو با کشمش می‌خوره، این کار براش خیلی سخته. در کل هم، اینکه تصمیم بگیری کاری رو نکنی آسون‌تر از اینه که تصمیم بگیری کاری رو بکنی. عیدی براش توت خشک گرفتم گفتم شاید کنار کشمش یه تنوعی باشه، می‌گفت اینا چیه، شبیه پِهِن اسبه. 

حماقت و مکافات

  • هایتن
  • شنبه ۲۰ می ۱۷
  • ۱۱:۵۴
  • ۸ نظر

سلام

یه بیست و چهار ساعتی هست اتفاقات خوبی داره میفته. فرض کنید ناامیدی من از صفر تا صد نمره داشته باشه بعضی وقتا ناامیدیم صده که خب مشکلی نداره و من باهاش اوکی‌ام، ولی وقتایی که ناامیدیم مثلا هشتاده، مثل الان، افسردگی می‌گیرم چون با خودم میگم پس اون موقع که ناامیدیت صد بود احمق بودی، یعنی من ترجیج میدم یه ناامید باشم تا یه احمق باشم.

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۱ می ۱۷
  • ۱۲:۰۹
  • ۷ نظر

سلام

اوایل هفته برادرم تهران آمده بود، اسحاق پدر نازنین زهرا. نازنین زهرا 30 اردیبهشت ساعت‌های نزدیک ظهر یک سال و شش ماهش می‌شود. آنقدر دوست داشتنی شده که نمی‌توانید تصورش را بکنید. وقتی ازش خواستم من را ببوسد این کار را انجام داد. بچه‌ها موجودات شگفت‌انگیزی هستند، جایزه شگفت‌انگیز هفته می‌رسد به بوسه‌ی نازنین زهرا.

داشتم می‌رفتم سمت خانه خواهرم که یک دختر بچه به مادرش گفت وقتی رسیدیم خانه می‌شوری‌اش، انگار لباسش را کثیف کرده بود و مادرش بهش گفته ببین لباست را کثیف کردی؟ هنوز در شوک حاضر جوابی دخترک بودم که برادر کوچکش که شاید دو سال هم نداشت بهم سلام داد. بچه شدم و سرم را خم کردم و گفتم سلام سلام. من معمولا حواسم به کارهایم هست، یعنی حتی وقتی احساساتی می‌شوم حواسم هست که الان احساساتی شده‌ام و با خودم فکر می‌کنم در مرحله بعد باید چکار کنم. مثلا نازنین زهرا روبرویم نشسته و من با خودم فکر می‌کنم خوب من عمویش هستم و چند وقتی هست او را ندیده‌ام الان باید چکار کنم؟ اما در آن لحظه که با صدای مسخره‌ای، شبیه به مجریان برنامه‌ی کودک، گفتم سلام سلام حواسم نبود داشتم چکار می‌کردم. دخترک و پسرک دست به یکی کرده بودند آبروی من را پیش بزرگترها ببرند.

اواسط هفته استادم پیامک داد که یک موردی هست لیسانس و فوق لیسانس دانشگاه شریف بوده و الان دکترای دانشگاه تهران است. هم رشته‌ای خودم بود یعنی مخابرات سیستم. با خودم فانتزی کردم همسر دکترای سیستمم می‌تواند پروژه‌هایی که من بهش می‌دهم را در خانه انجام دهد و از بچه‌ها مراقبت کند. به هر حال وقتی پدرش خواست قبلش من را ببیند تا با من از نزدیک آشنا شود مخالفت کردم و قضیه منتفی شد.  

آخر هفته مدیرم با من در مورد قرارداد جدید صحبت کرد. تقاضای حداقل 40 درصد افزایش حقوق کرده‌ام. چند ماهی می‌شود که سر این موضوع بحث کرده‌ایم. دیروز بهم گفت با این درخواستم موافقت شده اما می‌خواهند این افزایش حقوق را در قالب بهره‌وری بهم پرداخت کنند، یعنی این پرداخت مشروط می‌شود به عملکردم. بهم گفت تو لیاقت این حقوق را داری و کسی در حق تو لطفی نکرده، نان بازویت را می‌خوری. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود چطور می‌تواند من را تحت تأثیر قرار دهد.  به هر حال امروز پیامک دادم که غیر از مبلغ پیشنهادی خودم هیچ قراردادی با آنها نمی‌بندم، نه سه ماهه نه شش ماهه و نه در قالب بهره‌ وری. 

نهم اردیبهشت

  • هایتن
  • شنبه ۲۹ آوریل ۱۷
  • ۱۱:۲۹
  • ۱۰ نظر

تصویر درستی از خودم در این وبلاگ خلق نکرده‌ام، خلق نکرده‌ام!! چه غلط‌های دیگری که نکرده‌ام.

یک آدم ساده و دوست‌داشتنی یا دوست‌نداشتنی که بهش نمی‌آید افسرده و ناراحت باشد، نه خیر، من دیشب با این امید خوابیدم که صبح بیدار نشوم.

آدم خیلی خوبی نیستم. یعنی خب بدذات نیستم ولی زود عصبانی می‌شوم و خیلی زود به حماقت و نفهمی ‌آدم‌ها پی می‌برم، اعتقادی به خوش‌بینی ندارم. امروز یک مرد گنده داشت در تاکسی با گوشی‌اش بازی می‌کرد، تا اینجای کار ایرادی ندارد من هم بعضی وقت‌ها این کار را می‌کنم، مشکل این بود که صدای لعنتی‌اش را خفه نکرده بود. دلم می‌خواست در آن لحظه آرنولدی چیزی بودم با سر انگشتم بهش اشاره می‌کردم و می‌گفتم داداش خفه‌ش می‌کنی یا خفه‌ت کنم؟

مسعود امروز بهم زنگ زده بود تولدم را تبریک گفت، هر دومان می‌دانستیم امروز نهم اردیبهشت است. سال پیش مهربان‌تر بودم خودم بهش زنگ زدم و یادآوردی کردم امروز تولدم است، نمی‌خواستم فراموش کردن تولدم در پرونده اعمالش ثبت شود. یکی از دلایلی که دوست ندارم کسی تولدم را تبریک بگوید این است که این کار اصلا کافی نیست و از دست هر آدم چلاقی برمی‌آید (منظورم از آدم چلاق، آدم ناتوان است، معلول نیست). تبریک تولد به نظرم بیش از حد بدیهی است، گفتم که آدم خوبی نیستم، پرتوقعم. 

لشکری از خوبان

  • هایتن
  • شنبه ۲۲ آوریل ۱۷
  • ۱۱:۲۳
  • ۷ نظر

خوب می‌شوم. از این امیدواری‌ها به خودم زیاد می‌دهم. ولی واقعا یک صحبت خوب حالم را خیلی خوب می‌کند. به مویی بند است حال بدم، بیشتر وقت‌ها با اینکه از آن لحظه ناامیدم اما به لحظه‌ی بعد امیدوارم. چند روز دیگر تولدم است و با بالا رفتن سنمان آدم‌های خوب اطرافمان کمتر می‌شوند. انگار که لشکری از خوبان به راه افتادند و هر روز یکی‌شان زمین می‌افتد. من هم تیر خورده‌ام ولی زنده‌ام. شبیه قهرمان فیلم‌ها هستم که از اول هم معلوم است نمی‌میرند.

دیشب خواب دیدم توی دریا سوار یک چیزی شبیه زیردریایی هستم و هواپیماهایی که از فضا بهمان حمله کرده‌اند را یکی یکی شکار می‌کنم. موشک‌هایی که می‌زدم خودشان دنبال هواپیما می‌افتادند و منفجرش می‌کردند. دو تا را که زدم سومی‌ بزرگ بود موشک‌ها را که بهش زدم شبیه تیری چوبی که به سپری آهنین خورده باشد پایین افتادند، بدون اینکه حتی منفجر شوند. در خواب گفتم اووپس. بعد هم هواپیمای غول پیکر برای شکار من برگشت، مثل دایناسوری که بهش سنگ زده باشند وحشی شده بود. از خواب که بیدار شدم داشتم فکر می‌کردم موشک‌ها چرا حداقل منفجر نشدند، داشتم دنبال دلیل علمی‌اش می‌گشتم. 

+ لطفا تولدم رو تبریک نگید. 

عیدتون مبارک نابغه‌ها

  • هایتن
  • شنبه ۱۸ مارس ۱۷
  • ۲۳:۵۶
  • ۱۱ نظر

یه مرد کودنی بود که به هر کی می‌رسید می‌گفت من یه نابغه‌م، مردم بهش اهمیتی نمی‌دادن. تا اینکه یه روز یکی کودن‌تر از خودش پیدا شد که بهش گفت هی مرد! من باور می‌کنم تو یه نابغه‌ای، بقیه مردم رو ولشون کن همه که مثل ما نابغه نیستن.

این خنده‌دارترین داستان کوتاهی بود که تا حالا تعریف کردم. اگر اون پلانی که کودن‌تر به کودن میگه همه که مثل ما نابغه نیستن رو بتونم خوب در بیارم ممکنه از شدت خنده خفه شم.

به هر حال من همون مرد کودنم، دنبال یکی کودن‌تر از خودم می‌گردم که باور کنه من یه نابغه‌م.

 

ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود (شکیبی اصفهانی)

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۶ مارس ۱۷
  • ۱۲:۴۰
  • ۴ نظر

دیروز مدیرمون ما رو برای ناهار دعوت کرده بود. ناهار خداحافظی بود و قراره به زودی عوض بشه. اینجور موقع‌ها آدم یه خورده عذاب وجدان میگیره. یک هفته قبلش من چند روزی سر کار نرفتم. قضیه از این قراره که برای یک پروژه‌ی بزرگ که به تنهایی انجامش داده بودم قول یه پاداش بهم داده بودند که با چند ماه تاخیر پرداختش کردن. از این اتفاقایی که تو ایران زیاد ‌می‌افته ولی من باهاش کنار نمیام. ازشون خواسته بودم پرداختش نکنن، بعضی وقتا ‌می‌زنه به سرم. به نظر خودم به اندازه کافی روی این درخواستم پافشاری نکرده بودم و مدیر هم متوجه پافشاری نکردن زیاد من هست، به هر حال با این موضوع کنار اومده بودم. وقتی ازم خواستن یک طراحی مفهو‌می ‌رو سه روزه آماده کنم درخواست واقعا غیر معقولی بود، اول این گزارش رو آماده کردم و بعد رفتم به سرپرستمون گفتم اگر پاداشی که بهم دادن رو پس نگیرن سر کار برنمی‌گردم، واقعا عصبانی بودم. چند بار بهم زنگ زدن و در نهایت یه جلسه گذاشتیم و بنده خدا مدیرمون قسم خورد این موضوع براش تموم شده و قرار نیست بابت اون پاداش انتظاری از من داشته باشه، با شرایط قرارداد سال جدید من هم تا حدودی کنار اومدن. وقت ناهار که داشت خدافظی ‌می‌کرد احساس کردم باید مهربون‌تر باشم. کلا خداحافظی و از دست دادن رو دوست ندارم. امکان نداره به طور کامل محو و نابود بشم و اگر قرار شد مثلا دیگه اینجا ننویسم یه ایمیلی چیزی از خود لعنتیم میذارم براتون.

شاید یک روز باید در مورد این خدافظی مفصل صحبت کنم یک بار به یکی گفتم اگه یه روز تو نباشی من می میرم، تازه فیلم رقص در غبار اصغر فرهادی رو دیده بودم احساساتی شده بودم. اون دوستم الان نیست، من بلوف زده بودم، همچنان زنده ام. ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود. 

 

بعد می دونید، یک دوم به یک سوم میگه من از تو بزرگترم! من که صفرم از همه تون کوچکترم.

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۴ مارس ۱۷
  • ۱۲:۳۹
  • ۳ نظر



باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها