اینکه روی ما آنتی ویروس نصب نیست یه باگه

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۱ آگوست ۱۷
  • ۱۰:۵۸
  • ۷ نظر

چند وقتی هست ورزش می‌کنم اوایل دستگاه ها رو بلد نبودم به این و اون نگاه می‌کردم ولی خب نمی‌تونستم بلافاصله بعد از اون ها برم یارو با خودش می‌گفت حالا ما یه غلطی کردیم. بعضی وقتا دستگاه رو که استفاده می‌کنم  وزنه هاش رو می‌برم بالا تا نفر بعدی که میاد با اینکه من رو نمی‌شناسه با خودش بگه وای نفر قبلی چقدر زورش زیاد بوده. از این خوشحالی های زودگذر.  

دیشب قبل خواب یه مقدار میوه خوردم حالا نمی‌دونم چی بود ولی شب خوابم نمی‌برد. داشتم فکر می‌کردم چرا اینطوریه که مثلا میگن میگو برای هوش و اینا خوبه شما ده سال می‌خوری یه ذره هم تاثیر نداره حالا اگه یه میوه ای خراب باشه بخوری به یه ساعت نکشیده می‌میری. یه باگ دیگه در خلقت انسانها، ان‌شالله در ورژن بعدی اصلاح شه. 

دور باطل

  • هایتن
  • شنبه ۱۲ آگوست ۱۷
  • ۱۱:۲۵
  • ۷ نظر

یکی از آشناها به پسر 30 ساله ش که بیکاره و ازدواج هم نکرده می گفت من وقتی سن تو بودم 3 تا بچه داشتم، داشت سرزنشش می کرد. از این صحبت های پدر و پسری. گفتم خوب یکی از اون سه تا بچه همینی شده که الان داری بهش سرکوفت می زنی. به هر حال من واقعا مردم رو درک نمی کنم که برای بچه دار شدن خودشون رو می کشن، زندگی ها خالی شده. حالا باز ابن سینایی زکریایی چیزی باشی میگی بچه م یه چیزی میشه، ژن خوب رو میگم. از این می سوزم که یکی ممکنه برگرده بگه از کجا معلوم، پدر انیشتین که نابغه نبود. می دونین بچه دار شدن که بد نیست اون خودکشی کردن رو درک نمی کنم و از یک عمر ضجه و ناله کردن بعدش متنفرم. از اینکه خب اگر می خواستی کار فوق العاده ای بکنی و مردانگی ت رو به رخ جهانیان بکشی قبلش هوای پدر و مادرت رو می داشتی، زندگی شده یه دور باطل. حالا البته با این استدلال خودمم به دنیا نمی اومدم که الان برای شما درافشانی کنم، گفتم که، یه چند تایی مثل من و انیشتین و اینا استثناییم. 

از بس که من خوبم

  • هایتن
  • جمعه ۲۱ جولای ۱۷
  • ۰۹:۱۹
  • ۱۰ نظر

خوبم، هی، می‌گذرم. با کسانی که خیلی ازشان خوشم نمی‌آید شوخی می‌کنم، زندگی‌ام اینطوری می‌گذرد. برای صبحانه نان و پنیر و گوجه می‌خورم. بعضی وقت‌ها یادم می‌رود آب جوش گذاشته‌ام، تعداد رکعات نمازم را با انگشتانم می‌شمارم. آن شب یک پشه می‌خواست همان بلایی را سر من بیاورد که جد بزرگش بر سر نمرود آورد، نیم ساعت داشتم فین فین می‌کردم، تاریخ جهان عوض می‌شد اگر نمرود آی کیوی من را داشت.

خوبم!  کجایی پس، کی می‌آیی؟ نه اینکه من در به در دنبالت باشم خودت بدون اینکه من به دنبالت سیب سرخ بفرستم بیا، آخر ممکن است رقیب در سیب سرخی که برایت فرستاده‌ام کرم بیندازد. یا من اینقدر خوب باشم که تو در انتخابم شک نکنی یا تو اینقدر خوب باشی که لب مرزی انتخابم کنی، در هر دو حالت من را انتخاب کنی و آخر قصه‌مان خوب باشد، باشد؟ 

+ خوبم پاراگراف دوم اشاره به معشوق است که آدم خوبی است. 

ما را به کشف تو امید نیست

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۸ ژوئن ۱۷
  • ۱۲:۳۰
  • ۶ نظر

دیروز صبح که سوار ماشین شدم راننده و ماشینش هر دو خاکی بودند، منظورم این نیست که سر به زیر و متواضع و این‌ها بودند، نه، واقعا خاکی بودند (لایه‌ای نازک از خاک آنها را پوشانده بود).  به ما مردها سخت نگیرید، خسته‌ایم یا شاید هم در طوفان گیر کرده‌ایم. 

مسیر دوم که می‌خواستم سوار شم یکی از همکارا رو دیدم. این دومین بار در طول یک هفته‌ست که بین مسیر می‌بینمش. خدا رو شکر این دفه ماشین پر بود و ایشون با ماشین بعدی اومد، خطر از بیخ گوشم گذشت و از یک پیچیدگی غیر ضروری اجتناب ورزیدیم. دفعه قبل که با هم بودیم کرایه‌ش رو حساب کردم اصرار کرد که نه آقا مال خودت رو حساب کن فقط، بعدم که پیاده شدیم به زور پولش رو پس داد. همین که یه تشکر خالی می‌کرد کافی بود، من خودم از اینکه کرایه ایشون رو حساب کرده بودم تو آسمون‌ها پرواز نمی‌کردم. مردم این کار رو می‌کنن، مثلا وقتی دو نفر آدم بالغ به هر دلیلی با هم یه قهوه می‌خورن دنگی حسابش نمیکنن، برای این کار لازم نیست عاشق هم باشن. به هر حال شما بعضی وقتا در همون لحظه اول تصمیمت رو در مورد یک نفر می‌گیری، این اتفاق برای من زیاد می‌افته. بعضیا تازه بعد از ده سال می‌فهمن چقدر به هم علاقه دارن، تازه برگشته جمله عاشقانه هم میگه،

 من هر روز علاقه‌م به تو بیشتر میشه،

اونوخ ببخشید، ننه‌ی کریستف کلمب، چند سال دیگه طول میکشه ما رو به طور کامل کشف کنی؟ 

 

یعقوب

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۶ ژوئن ۱۷
  • ۰۶:۱۸
  • ۱ نظر

شخصیت های داستان:

ظهراب، یکی از جوان‌های محله - علی بهار: گردن کلفت محله - حاج رضا: برادر بزرگتر ظهراب - یعقوب:، دوست ظهراب - رویا، معشوقه‌ی ظهراب.

+ داستانش رو دوست نداشتم حذف شد :)

+ دیدین این نویسنده های بزرگ یه داستان می نویسن بعد دوستش ندارن مچاله ش می کنن میندازن دور؟ بعد یکی این داستان های مچاله شده رو پیدا می کنه منتشر می کنه ثروتمند میشه؟ منظورمو که می فهمین؟

از رنجی که نمی‌بریم

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۳ ژوئن ۱۷
  • ۱۷:۲۲
  • ۵ نظر

امشب اولین شب قدر بود، مدتهاست که در مراسم احیا و این چیزها شرکت نمی‌کنم بعضی حرف‌ها و رفتارها در این مراسم‌ها مشمئزکننده‌ست، شاید هم اون روحیه مذهبی سابق رو دیگه ندارم. اما به هر حال با روشن فکری در دین مخالفم و اینکه یه نفر بگه این چیزها بیخوده و خرافاته رو قبول ندارم. یا سبک زندگی اسلامی ‌رو انتخاب کنید یا نکنید، دیگه خواهشا افکار مشعشع خودتون رو باهاش قاطی نکنید و برای آرامش وجدانتون آسمون و ریسمون رو به هم نبافید.

یک ماهی بود بیکار بودم یعنی سر قرارداد کنار نیومده بودم و از اونجا که کله شقم این مدت نرفتم سر کار، بیکاری واقعا آزاردهنده‌ست، از امروز دوباره برمی‌گردم سر کارم. تو این شب قدر دعا می‌کنم خداوند به کسانی که بیکارن و برای روزی خودشون و خانواده‌شون نگرانن صبر عطا کنه و براشون راه فرجی قرار بده، رنج‌های زیادی هست که ما نبردیم. 

فک کنم حوصله‌مو نداره

  • هایتن
  • جمعه ۹ ژوئن ۱۷
  • ۱۴:۲۷
  • ۱۳ نظر

افطاری معمولا نون و پنیر با سبزی می‌خورم سحری هم چیز خاصی نمی‌خورم وسط شب یه مقدار شیر می‌جوشونم با کیکی کلوچه‌ای چیزی می‌خورم اگر هم شد یه مقدار سیب زمینی سرخ می‌کنم دوباره با سبزی می‌خورم.

 یعنی اینقدر که من سبزی می‌خورم گوسفندها تو چمنزار علف نمی‌خورن، مثلا من هم برم چمنزاری جایی زندگی کنم.

 اون روز خواهرم بعد از این حمله‌های تروریستی تهران بهم زنگ زده بود، نگران شده بود، نه اینکه تروریست‌ها دنبال من می‌گشتن.

می‌گفت جاهای شلوغ و اینا نرم. پرسید افطاری چی می‌خوری؟ بعدم ساکت شد، فکر کردم قطع شده نگو احساساتی شده بود. گفتم نه اتفاقا ماه رمضونی به من بد نمی‌گذره همین دیروز رفتم یه کیلو سبزی گرفتم پاک کردم گذاشتم یخچال، گفت یه کیلو که خیلی زیاده می‌خواستی چیکار، حالا قضیه گوسفند بودنمو بهش نگفتم ولی خوب اینو بهش گفتم که از یارو سبزی فروشه خجالت می‌کشم بگم 1000 تومن سبزی بهم بده، واقعا خجالت می‌کشم خوب. پیرمردیه، وقتی بهش می‌گم دست شما درد نکنه جوابمو نمیده، فک کنم حوصله‌مو نداره.  

پیر ولی خوب هنوز

  • هایتن
  • چهارشنبه ۳۱ می ۱۷
  • ۱۶:۲۳
  • ۸ نظر

سلام

هفته پیش تو تلگرام با ریحانه صحبت می‌کردم می‌گفت سرما خورده صداش عوض شده به کوثر که زنگ زده بود اونو نشناخته، گفتم فردا بهت زنگ می‌زنم ببینم من می‌تونم بشناسمت یا نه. فردا بهش زنگ زدم، میگم من که شناختمت پس چی الکی میگی صدام عوض شده؟ میگه خب شما به مامانم زنگ زدی گفتی گوشی رو بدین به ریحانه، معلومه که می‌شناسین.

سوم خرداد تولد یاسین بود، هشت سالش شد. کیک تولد رو که آوردن رفتم نشستم پشت کیک گفتم این کیک تولد منه گفت نه خیر مال منه، گفتم بیا شمعا رو بشمریم. شمردیم شد هشت تا، گفتم خب هشت چهار تا میشه چند تا؟ بعدش خودم ادامه دادم که میشه 32 تا، پس دیدی کیک تولد منه. می‌گفت نه خیر، منم داشتم از همه می‌پرسیدم که هشت چهار تا میشه چند تا؟

اون شب مسجد بودم بعضی از پیرمردا آخر صف روی صندلی نماز می‌خونن، یه پیرمردی که تو صف جلو کنار من ایستاده بود برگشت رو به عقب به یه پیرمرده دیگه گفت ببین یکی از صندلیا کم شده (یعنی صاحبش به رحمت خدا رفته)، فردا نوبت توئه. 

من و دیگران

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۸ می ۱۷
  • ۱۶:۰۰
  • ۶ نظر

سلام

فعلا که سه روز از ماه رمضون گذشته. بعضی وقتا تصمیمایی می‌گیری که مطمئنی تا آخر عمرت بهشون وفادار می‌مونی ولی یه ساعت بعد فراموشش می‌کنی مثل آدم مستی که می‌خواد دنیا رو نجات بده. تو داستان هاکلبری فین بود که عموش در حالت مستی چنان توبه کرده بود که کشیش تحت تاثیر قرار گرفته بود و ازش التماس دعا می‌کرد. مارک توآین اون صحنه رو خیلی خوب توصیف کرده بود. راستی تا یادم نرفته، من از این کلمه التماس دعا بدم میاد. داشتم می‌گفتم پریروز داشتم با خودم فکر می‌کردم ماه رمضون بیشتر بنویسم، نوشتن تفاوت زیادی ایجاد می‌کنه. کلا می‌دونین که، همه‌ی آدم‌های روی زمین به دو دسته تقسیم می‌شن، من و دیگران.

بعضی تصمیما برام جدی‌ترن. چند وقتیه با چاییم قند نمی‌خورم یعنی دیگه کلا قند و شکر نمی‌خورم، دقیقا از وقتی که پدرم به خاطر قند بالاش چایی رو با کشمش می‌خوره، این کار براش خیلی سخته. در کل هم، اینکه تصمیم بگیری کاری رو نکنی آسون‌تر از اینه که تصمیم بگیری کاری رو بکنی. عیدی براش توت خشک گرفتم گفتم شاید کنار کشمش یه تنوعی باشه، می‌گفت اینا چیه، شبیه پِهِن اسبه. 

حماقت و مکافات

  • هایتن
  • شنبه ۲۰ می ۱۷
  • ۱۱:۵۴
  • ۸ نظر

سلام

یه بیست و چهار ساعتی هست اتفاقات خوبی داره میفته. فرض کنید ناامیدی من از صفر تا صد نمره داشته باشه بعضی وقتا ناامیدیم صده که خب مشکلی نداره و من باهاش اوکی‌ام، ولی وقتایی که ناامیدیم مثلا هشتاده، مثل الان، افسردگی می‌گیرم چون با خودم میگم پس اون موقع که ناامیدیت صد بود احمق بودی، یعنی من ترجیج میدم یه ناامید باشم تا یه احمق باشم.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها