خونه من مهمون بیاین

  • هایتن
  • دوشنبه ۸ ژانویه ۱۸
  • ۱۱:۰۴
  • ۶ نظر

معمار مرد مرد خوبی بود دنیا دیده بود سواد خواندن و نوشتن داشت، روزنامه می‌خواند. با آدم‌های حسابی نشست و برخاست می‌کرد، آداب صحبت کردن می‌دانست. وقتی با تو حرف می‌زد ناغافل احترامت را جلب می‌کرد. با اینکه قبل از آن شناختی ازش نداشتی، برایت باعث افتخار بود که با او هم صحبتی. برای خودش خوب سخنوری می‌دانست. قد بلندی داشت و صدایش گرم و رسا بود، بسیار شوخ طبع و مغرور بود و در جمع مغلوب حضور دیگران نمی‌شد. در هر مهمانی حواس‌ها همه متوجه او بود، بزرگی را به خوبی می‌دانست.

معمار می‌گفت انسانیت و وجدان خیلی مهم است، همیشه از خودش مثال می‌زد. می‌گفت من هر خانه‌ای که بسازم قبل از هر چیز یک دستشویی مخصوص کارگرها می‌سازم، بالاخره این‌ها هم آدمند. آن موقع ها فکر می‌کردم معمار چه انسان بلند نظر و شریفی است.

 دانشمندان زیادی در مورد تفاوت انسان با دیگر موجودات نظر داده‌اند. یکی گفته انسان قدرت استدلال دارد یکی گفته انسان قدرت تلکم دارد یکی گفته انسان صاحب احساس است یکی گفته انسان شعور دارد، به نظر خود من که دانشمند بزرگی هم نیستم فرق انسان با بقیه این است که انسان شوخی می‌کند. هیچ کس نگفته فرق انسان با بقیه موجودات این است که انسان در فضای آزاد رفع حاجت نمی‌کند. 

+ خونه من مهمون بیاین، هر چند وقت که برام مهمون میاد مجبور میشم یه دستی به سر و روی خونه بکشم، نه پس فکر کردین عاشق چشم و ابروی شمام؟

آلما

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۸ دسامبر ۱۷
  • ۱۰:۵۸
  • ۵ نظر

یک روش جدید برای غذا پختن کشف کرده‌ام که مناسب حال من است. عدسی، لوبیایی، کدویی، بادمجانی را داخل یک قابلمه کوچک، که قبلا مال پدرم بود و با خودش سر کار می‌برد، خرد می‌کنم و درش را محکم می‌کنم، چند تا بشقاب چینی روی درش می‌گذارم تا حسابی سفت شود. شعله گاز را بسیار کم می‌کنم و می‌آیم می‌نشینم، به انتظارش نمی نشینم، یکی دو ساعت بعد خودش آماده می‌شود. مزیتش این است که با این حافظه‌ای که من دارم اگر یادم رفت غذا روی شعله است احتمالا تا چند ساعت اتفاقی نمی‌افتد. امروز هم از همین روش استفاده کردم، یک سیب زمینی را داخل قابلمه گذاشتم با مقدار کمی آب، به زحمت درش را سفت کردم این کار یک مقدار وقتم را گرفت و مرا به زحمت انداخت. آمدم نشستم و به زندگی‌ام ادامه دادم، دو ساعت بعد که به سراغ قابلمه رفتم متوجه شدم که شعله را روشن نکرده بودم.

معمولا حرف‌های مهمم را آخر از همه می‌زنم و میوه‌هایی که دوست دارم را آخر از همه می‌خورم. سیب را همیشه اول از همه می‌خوردم، قبل از موز و گلابی و نارنگی و خرمالو، می‌خواستم زودتر از شرش خلاص شوم. تصمیم گرفته‌ام در این قضیه تجدید نظر کنم، مدتی هست که سیب را آخر از همه می‌خورم. هنوز هم عاشقش نیستم ولی می‌خواهم به خاطر روزهای سختی که در کنارم بوده، و موز و گلابی و نارنگی و خرمالو نبوده‌اند، ازش قدردانی کنم. 

+ آلما به ترکی هم میشه سیب هم میشه نخر. 

در صف ایستاده‌گانیم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۱ دسامبر ۱۷
  • ۱۱:۲۳
  • ۵ نظر

پیامک‌های فرواردی رو دوست نداشتم، یعنی خب یه آدم بی‌ربط بهت بگه یک دنیا عشق و مهربانی تقدیم تو باد، مثل این می‌مونه که یه غریبه آدمو بغل کنه. احتمالا زندگیم بیش از حد لاکچری بود که قدرت انتخاب هم داشتم، چی رو دوست دارم چی رو دوست ندارم. البته اینطور نبود، دارم به کسایی که قدرت انتخاب دارن طعنه می‌زنم. یک بار یکی از دوستانم پیام تبریکی چیزی رو برام فروارد کرده بود، منم فیش موبایلم رو براش فروارد کردم. مثلا می‌خواستم بهش یادآوری کنم چقدر این کارش بی‌معناست، آدم نچسبی بودم. منظورم برای خودم بدیهی بود ولی اون بنده خدا رفته بود فیش رو پرداخت کرده بود. بعدا فهمیدم نتیجه‌ای که دوستم گرفته بود بدیهی بود. هنوزم آرزو ندارم کسی من رو در لیست فرواردش بذاره، می‌خوام بگم سالها تلاشی که کردم نتیجه داده، همین. یک مثل معروفی هست که میگه غذای خوب می‌خوای باید تو صف واستی. 

شان ژانگ یا، یک روز در میان خوشحال بود و غمگین

  • هایتن
  • جمعه ۸ دسامبر ۱۷
  • ۱۰:۳۵
  • ۴ نظر

دو روزی مسافرت بودیم، عروسی علی بود. همان که سال اول کارشناسی سبیل می‌گذاشت و قد بلند و بدن تنومندی داشت، برای من دنبال آهنگ‌های ترکی می‌گشت. چه می‌دانم، شاید چون از راه دوری آمده بودم شبیه جواهری در قصر بودم. مشهد و نیشابور رفته بودیم. با قطار رفتیم و با هواپیما برگشتیم.

هزاران سال پیش، شان ژانگ یا هم مثل من از راه دوری آمده بود و در مسیر جاده ابریشم از نیشابور هم گذشت. به قیافه‌اش نمی‌آمد (دندان‌های جلویش دراز بود) اما هر چه بیشتر آدم‌های اطرافش را می‌دید بیشتر متوجه می‌شد یک فرمانده بی‌لشکر است. این که یک فرمانده بود خوشحال‌کننده است ولی اینکه بی‌لشکر بود غم‌انگیز است، حالا دیگر قضاوت با خودتان، این یک داستان شاد است یا غم‌انگیز. 

از سری معایب زورکی حرف زدن

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۷ نوامبر ۱۷
  • ۱۰:۴۷
  • ۸ نظر

خانه‌ام مورچه زیاد داشت. تا یک جایی سعی کردم با آنها کنار بیایم، از آنهایی که فکر می‌کنند مورچه هم آدم است. ولی بالاخره صبرم به سر آمد و یک پودر حشره‌کش گفتم. پودر لعنتی زیادی موثر بود، من باورم نمی‌شد یک پودر سفید بدون بو که اگر فوتش کنی در هوا پخش می‌شود اینقدر موثر باشد. تعجبم را برانگیخت، سعی کردم از داخل این اتفاق شگفت انگیز بهانه ای برای نوشتن پیدا کنم مثل کسی که بخواهد زورکی سر صحبت را با کسی باز کند.

 آن روز در صف طولانی ایستگاه تاکسی ایستاده بودم نفر پشت سری‌ام گفت فکر می‌کنم اگر پیاده بروم سریعتر می‌رسم! گفتم بله، این مسیر چون ترافیک است تاکسی کمتر برایش می‌آید، ولی اگر بیاید سریع می‌آید. آن یک نفر به بهانه صحبت کردن با تلفن صحنه را ترک کرد ولی من تا ساعت‌ها داشتم فکر می‌کردم چیی گفتم؟ داشتم سعی می‌کردم حرف چرتی را که گفته بودم توجیه کنم برای موقعیت احتمالی که آن یک نفر دوباره بخواهد برگردد و ازم توضیح بخواهد.

+ یک نفر ناشناس کامنت گذاشته که بخش دیلی دیلی لبخند به لبش آورده، تبریک میگم شما به جرگه‌ی لبخند‌زنندگان به این شوخی پیوستید

تو گویی از فریزر آوردنم بیرون

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ نوامبر ۱۷
  • ۱۱:۰۸
  • ۳ نظر

یکی از ویژگیهای فریزر اینه که به اونچه در داخلش هست چیزی اضافه نمی‌کنه ولی در عوض چیزی هم ازش کم نمی‌کنه، باید دعا کنیم خدایا ما را فریز بنما، یعنی خب از خدا نخوایم از کی بخوایم؟

چند سال پیش 13 تا شنای یک دست رفتم تا چند سال دیگه نتونستم این رکوردم رو تکرار کنم، آخه میگن تکرار کردن خوبه. امروز تونستم 12+1 تا شنای یک دست برم. ربطی به نحسی 13 نداره، اگر بخوام دقیق‌تر توضیح بدم 12 تا رفتم، سیزدهمی رو نتونستم (وسط راه پکیدم)، بعد با خودم گفتم حالا من چطوری پست امروزو بنویسم در حالی که نتونستم 13 تا برم؟ اومدم نشستم یه خورده استراحت کردم یه انارم خوردم بعد یه فکر درخشان به ذهنم رسید، یکی دیگه رفتم شد 12+1 تا. رکوردم رو تکرار کردم، تو گویی از فریزر آوردنم بیرون.

 

برای کسی که دنبال یکی شبیه خودش می‌گرده

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۴ نوامبر ۱۷
  • ۰۹:۰۱
  • ۹ نظر

یکبار یکی نوشته بود که وبلاگ‌های زیادی رو خونده ولی کسی شبیه اون نبود. من امروز برای بار دوم کفشام رو محل کار فراموش کردم و با دمپایی اومدم خونه. دفعه‌ی اول اگر شانسی بود دفعه‌ی دوم شک و تردیدی توش نبود. اگر کسی این اتفاق براش افتاده یه قسمتی از مغزش شبیه مال منه، اگر دمپاییش هم آبی باشه که ما با هم مو نمی‌زنیم. 

یا مثلا حالا بشین یه چایی بخوریم بعدش جنگ می‌کنیم

  • هایتن
  • جمعه ۱۰ نوامبر ۱۷
  • ۱۱:۳۲
  • ۵ نظر

توی حرف زدن بی‌هنرم مخصوصا با کسی که بخواهد ارزیابی‌ام کند. اگر جنگی درگرفت و من مجبور شدم با دشمنانم مذاکره کنم فقط می‌توانم اوضاع را بدتر کنم. "ببین دشمن عزیز، من در مسابقه رذالت و وحشی‌گری هیچ وقت نمی‌توانم نفر اول باشم بنابراین بیا صلح کنیم." می‌شود کلمات را کمی عوض کرد ولی اینکه کسی بخواهد با حرف زدن قانع شود را توهین‌آمیز می‌دانم. دوست دارم وقتی خواستم با کسی آشنا شوم خاطره تعریف کنیم برای هم.

همسایه‌ام ساعت یازده شب جاروبرقی روشن کرده بود. پیراهن و شلوار رسمی پوشیدم و بیرون رفتم. قبل از اینکه در را ببندم مطمئن شدم کلید را برداشته‌ام. همیشه وقتی در را می‌بندم ناخودآگاه به عواقب وحشتناک فراموشی کلید فکر می‌کنم، یک خودآزاری تکراری. در زدم، مجبور شدم دو بار این کار را بکنم، حدس می‌زنم دفعه ی اول خواست بی‌اعتنایی کند. مرد جوان کوتاه قدی با صورتی کشیده و بینی گرد در را باز کرد. بوی دود و سیگار بیرون زد. دسته‌ی جاروبرقی را دستش گرفته بود، داشت خط و نشان می‌کشید و از قلمرو‌ی خودش دفاع می‌کرد. به وضوح عصبانی بود و صورت تراشیده‌اش همراه با کله طاسش سرخ شده بود. سرش را پایین انداخته بود و با یک نگاه دزدکی بهم گفت بفرمایید. دقیقه‌ای قبل از اینکه برای تذکر دادن بیایم سه بار روی دیوار کوبیده بودم او هم در جواب سه بار روی دیوار کوبیده بود، همین بی شرمی‌اش مرا برای تذکر دادن مصمم کرده بود. یک ریز حرف زدم، از تجربه‌های قبلی‌ام می‌دانستم کوچکترین اشتباهی ممکن است به بدتر شدن اوضاع بینجامد. او که خودش را برای حمله آماده کرده بود با این جمله من مواجه شد که من همسایه جدیدتان هستم ولی تا حالا افتخار آشنایی با شما نصیبم نشده است، در لحظه ی ادای این جمله احساس حماقت کردم. به هر حال مرد عصبانی همسایه مجبور شد بابت این چاپلوسی ازم تشکر کند، مشکل جاروبرقی حل شد. 

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

  • هایتن
  • پنجشنبه ۹ نوامبر ۱۷
  • ۱۱:۳۲
  • ۴ نظر

دقت کرده‌اید توی این فیلم‌ها آدم‌ها تا وقتی بد هستند در بد بودنشان خیلی وحشتناکند ولی همین آدم‌ها وقتی خوب می‌شوند کاملا معمولی می‌شوند، گرگ بودند گوسفند می‌شوند. مثلا کاکرو در کارتون فوتبالیست‌ها که تا وقتی رقیب سوباسا بود کابوس همیشه‌ی ما بچه‌ها بود ولی وقتی دوست بود در تیم ملی یک بازیکن کاملا معمولی بود، همه‌ی شوت‌های ببری‌اش را دروازه‌بان آلمان می‌گرفت. من دوست ندارم مثل آدم‌های بد، نقش دوم داستان زندگی کسی باشم ولی حالا که ما را به کلوپ نقش‌های اول راه نمی دهند می‌ترسم آخرش یک آدم معمولی باشم. اصل داستان این است که ما این جاده لعنتی به سمت کوی نیک نامی را پیدا نکردیم وگرنه شاید می توانستیم مثل اسب از روی موانع بپریم. 

راز موفقیت

  • هایتن
  • يكشنبه ۵ نوامبر ۱۷
  • ۱۱:۰۴
  • ۴ نظر

دیشب برای اولین بار در عمرم در خواب کارتون دیدم، یعنی خوابم کارتونی بود، خود من یکی از شخصیت‌های کارتونی بودم.

 خیلی اتفاق می‌افتد با خودم فکر می‌کنم برای اینکه آدم موفقی باشم باید جدی باشم یا شوخ؟ یعنی خب، تصور می‌کنم راز موفقیت در همین یک نکته نهفته است و جهان منتظر تصمیم من است. مثلا توی اکثر فیلم‌ها دقت می‌کنم که آدم های موفق همه‌شان جدی هستند، چیزی که گیجم می‌کند این است که این وسط چند تایی هم علی‌رغم شوخ‌طبعی‌شان موفقند، مثل پاندای کونگ فوکار که با اینکه شوخ است ولی جنگجوی اژدهاست.  

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها