چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۱ می ۱۷
  • ۱۲:۰۹
  • ۷ نظر

سلام

اوایل هفته برادرم تهران آمده بود، اسحاق پدر نازنین زهرا. نازنین زهرا 30 اردیبهشت ساعت‌های نزدیک ظهر یک سال و شش ماهش می‌شود. آنقدر دوست داشتنی شده که نمی‌توانید تصورش را بکنید. وقتی ازش خواستم من را ببوسد این کار را انجام داد. بچه‌ها موجودات شگفت‌انگیزی هستند، جایزه شگفت‌انگیز هفته می‌رسد به بوسه‌ی نازنین زهرا.

داشتم می‌رفتم سمت خانه خواهرم که یک دختر بچه به مادرش گفت وقتی رسیدیم خانه می‌شوری‌اش، انگار لباسش را کثیف کرده بود و مادرش بهش گفته ببین لباست را کثیف کردی؟ هنوز در شوک حاضر جوابی دخترک بودم که برادر کوچکش که شاید دو سال هم نداشت بهم سلام داد. بچه شدم و سرم را خم کردم و گفتم سلام سلام. من معمولا حواسم به کارهایم هست، یعنی حتی وقتی احساساتی می‌شوم حواسم هست که الان احساساتی شده‌ام و با خودم فکر می‌کنم در مرحله بعد باید چکار کنم. مثلا نازنین زهرا روبرویم نشسته و من با خودم فکر می‌کنم خوب من عمویش هستم و چند وقتی هست او را ندیده‌ام الان باید چکار کنم؟ اما در آن لحظه که با صدای مسخره‌ای، شبیه به مجریان برنامه‌ی کودک، گفتم سلام سلام حواسم نبود داشتم چکار می‌کردم. دخترک و پسرک دست به یکی کرده بودند آبروی من را پیش بزرگترها ببرند.

اواسط هفته استادم پیامک داد که یک موردی هست لیسانس و فوق لیسانس دانشگاه شریف بوده و الان دکترای دانشگاه تهران است. هم رشته‌ای خودم بود یعنی مخابرات سیستم. با خودم فانتزی کردم همسر دکترای سیستمم می‌تواند پروژه‌هایی که من بهش می‌دهم را در خانه انجام دهد و از بچه‌ها مراقبت کند. به هر حال وقتی پدرش خواست قبلش من را ببیند تا با من از نزدیک آشنا شود مخالفت کردم و قضیه منتفی شد.  

آخر هفته مدیرم با من در مورد قرارداد جدید صحبت کرد. تقاضای حداقل 40 درصد افزایش حقوق کرده‌ام. چند ماهی می‌شود که سر این موضوع بحث کرده‌ایم. دیروز بهم گفت با این درخواستم موافقت شده اما می‌خواهند این افزایش حقوق را در قالب بهره‌وری بهم پرداخت کنند، یعنی این پرداخت مشروط می‌شود به عملکردم. بهم گفت تو لیاقت این حقوق را داری و کسی در حق تو لطفی نکرده، نان بازویت را می‌خوری. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود چطور می‌تواند من را تحت تأثیر قرار دهد.  به هر حال امروز پیامک دادم که غیر از مبلغ پیشنهادی خودم هیچ قراردادی با آنها نمی‌بندم، نه سه ماهه نه شش ماهه و نه در قالب بهره‌ وری. 

نهم اردیبهشت

  • هایتن
  • شنبه ۲۹ آوریل ۱۷
  • ۱۱:۲۹
  • ۱۰ نظر

تصویر درستی از خودم در این وبلاگ خلق نکرده‌ام، خلق نکرده‌ام!! چه غلط‌های دیگری که نکرده‌ام.

یک آدم ساده و دوست‌داشتنی یا دوست‌نداشتنی که بهش نمی‌آید افسرده و ناراحت باشد، نه خیر، من دیشب با این امید خوابیدم که صبح بیدار نشوم.

آدم خیلی خوبی نیستم. یعنی خب بدذات نیستم ولی زود عصبانی می‌شوم و خیلی زود به حماقت و نفهمی ‌آدم‌ها پی می‌برم، اعتقادی به خوش‌بینی ندارم. امروز یک مرد گنده داشت در تاکسی با گوشی‌اش بازی می‌کرد، تا اینجای کار ایرادی ندارد من هم بعضی وقت‌ها این کار را می‌کنم، مشکل این بود که صدای لعنتی‌اش را خفه نکرده بود. دلم می‌خواست در آن لحظه آرنولدی چیزی بودم با سر انگشتم بهش اشاره می‌کردم و می‌گفتم داداش خفه‌ش می‌کنی یا خفه‌ت کنم؟

مسعود امروز بهم زنگ زده بود تولدم را تبریک گفت، هر دومان می‌دانستیم امروز نهم اردیبهشت است. سال پیش مهربان‌تر بودم خودم بهش زنگ زدم و یادآوردی کردم امروز تولدم است، نمی‌خواستم فراموش کردن تولدم در پرونده اعمالش ثبت شود. یکی از دلایلی که دوست ندارم کسی تولدم را تبریک بگوید این است که این کار اصلا کافی نیست و از دست هر آدم چلاقی برمی‌آید (منظورم از آدم چلاق، آدم ناتوان است، معلول نیست). تبریک تولد به نظرم بیش از حد بدیهی است، گفتم که آدم خوبی نیستم، پرتوقعم. 

لشکری از خوبان

  • هایتن
  • شنبه ۲۲ آوریل ۱۷
  • ۱۱:۲۳
  • ۷ نظر

خوب می‌شوم. از این امیدواری‌ها به خودم زیاد می‌دهم. ولی واقعا یک صحبت خوب حالم را خیلی خوب می‌کند. به مویی بند است حال بدم، بیشتر وقت‌ها با اینکه از آن لحظه ناامیدم اما به لحظه‌ی بعد امیدوارم. چند روز دیگر تولدم است و با بالا رفتن سنمان آدم‌های خوب اطرافمان کمتر می‌شوند. انگار که لشکری از خوبان به راه افتادند و هر روز یکی‌شان زمین می‌افتد. من هم تیر خورده‌ام ولی زنده‌ام. شبیه قهرمان فیلم‌ها هستم که از اول هم معلوم است نمی‌میرند.

دیشب خواب دیدم توی دریا سوار یک چیزی شبیه زیردریایی هستم و هواپیماهایی که از فضا بهمان حمله کرده‌اند را یکی یکی شکار می‌کنم. موشک‌هایی که می‌زدم خودشان دنبال هواپیما می‌افتادند و منفجرش می‌کردند. دو تا را که زدم سومی‌ بزرگ بود موشک‌ها را که بهش زدم شبیه تیری چوبی که به سپری آهنین خورده باشد پایین افتادند، بدون اینکه حتی منفجر شوند. در خواب گفتم اووپس. بعد هم هواپیمای غول پیکر برای شکار من برگشت، مثل دایناسوری که بهش سنگ زده باشند وحشی شده بود. از خواب که بیدار شدم داشتم فکر می‌کردم موشک‌ها چرا حداقل منفجر نشدند، داشتم دنبال دلیل علمی‌اش می‌گشتم. 

+ لطفا تولدم رو تبریک نگید. 

عیدتون مبارک نابغه‌ها

  • هایتن
  • شنبه ۱۸ مارس ۱۷
  • ۲۳:۵۶
  • ۱۱ نظر

یه مرد کودنی بود که به هر کی می‌رسید می‌گفت من یه نابغه‌م، مردم بهش اهمیتی نمی‌دادن. تا اینکه یه روز یکی کودن‌تر از خودش پیدا شد که بهش گفت هی مرد! من باور می‌کنم تو یه نابغه‌ای، بقیه مردم رو ولشون کن همه که مثل ما نابغه نیستن.

این خنده‌دارترین داستان کوتاهی بود که تا حالا تعریف کردم. اگر اون پلانی که کودن‌تر به کودن میگه همه که مثل ما نابغه نیستن رو بتونم خوب در بیارم ممکنه از شدت خنده خفه شم.

به هر حال من همون مرد کودنم، دنبال یکی کودن‌تر از خودم می‌گردم که باور کنه من یه نابغه‌م.

 

ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود (شکیبی اصفهانی)

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۶ مارس ۱۷
  • ۱۲:۴۰
  • ۴ نظر

دیروز مدیرمون ما رو برای ناهار دعوت کرده بود. ناهار خداحافظی بود و قراره به زودی عوض بشه. اینجور موقع‌ها آدم یه خورده عذاب وجدان میگیره. یک هفته قبلش من چند روزی سر کار نرفتم. قضیه از این قراره که برای یک پروژه‌ی بزرگ که به تنهایی انجامش داده بودم قول یه پاداش بهم داده بودند که با چند ماه تاخیر پرداختش کردن. از این اتفاقایی که تو ایران زیاد ‌می‌افته ولی من باهاش کنار نمیام. ازشون خواسته بودم پرداختش نکنن، بعضی وقتا ‌می‌زنه به سرم. به نظر خودم به اندازه کافی روی این درخواستم پافشاری نکرده بودم و مدیر هم متوجه پافشاری نکردن زیاد من هست، به هر حال با این موضوع کنار اومده بودم. وقتی ازم خواستن یک طراحی مفهو‌می ‌رو سه روزه آماده کنم درخواست واقعا غیر معقولی بود، اول این گزارش رو آماده کردم و بعد رفتم به سرپرستمون گفتم اگر پاداشی که بهم دادن رو پس نگیرن سر کار برنمی‌گردم، واقعا عصبانی بودم. چند بار بهم زنگ زدن و در نهایت یه جلسه گذاشتیم و بنده خدا مدیرمون قسم خورد این موضوع براش تموم شده و قرار نیست بابت اون پاداش انتظاری از من داشته باشه، با شرایط قرارداد سال جدید من هم تا حدودی کنار اومدن. وقت ناهار که داشت خدافظی ‌می‌کرد احساس کردم باید مهربون‌تر باشم. کلا خداحافظی و از دست دادن رو دوست ندارم. امکان نداره به طور کامل محو و نابود بشم و اگر قرار شد مثلا دیگه اینجا ننویسم یه ایمیلی چیزی از خود لعنتیم میذارم براتون.

شاید یک روز باید در مورد این خدافظی مفصل صحبت کنم یک بار به یکی گفتم اگه یه روز تو نباشی من می میرم، تازه فیلم رقص در غبار اصغر فرهادی رو دیده بودم احساساتی شده بودم. اون دوستم الان نیست، من بلوف زده بودم، همچنان زنده ام. ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود. 

 

بعد می دونید، یک دوم به یک سوم میگه من از تو بزرگترم! من که صفرم از همه تون کوچکترم.

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۴ مارس ۱۷
  • ۱۲:۳۹
  • ۳ نظر



جشنواره هفته

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ فوریه ۱۷
  • ۱۰:۵۸
  • ۱۰ نظر

جوایز جشنواره اتفاقات هفته به شرح زیر اعلام می گردد:

شگفت انگیز هفته: منتظر تاکسی بودم ولی ترافیک زیادی بود چند تا تاکسی آمدند ولی مسیرشان به من نمی خورد. 200 متری تا میدان پیاده رفتم و باز هم منتظر تاکسی شدم همان چند تاکسی که چند لحظه پیش از روبرویم رد شده بودند دوباره از روبرویم رد شدند و هنوز هم مسیرشان به من نمی خورد. این قسمت که هنوز هم مسیرشان به من نمی خورد خیلی شگفت انگیز نبود، قسمت شگفت انگیزش تکرار تاریخ بود، از این اتفاقات فقط یک بار در طول زندگی هر کس می افتد. 

متفاوت هفته: یک پیرمرد سوار تاکسی شد گفت می خواسته پیاده برود از بس که تاکسی گیرش نیامده، این که بالاخره ماشین گیرش آمده نعمتی است. بدون مقدمه به راننده گفت اگر از این هزارها میلیاردی که می خورند یک میلیاردش را به من می دادند دیگر سر کار نمی رفتم و در خانه می نشستم. از کنار یک پادگان رد شدیم گفت همین چند سال پیش با کلاشنیکف اینجا نگهبانی می دادیم از ترس اینکه نکند خدای نکرده شاه برگردد، چه می دانستیم قرار است اینطوری بشود. گفت آمدنی یک مردی دیده که نه پیر بود نه جوان بود داشت گریه می کرد، در یکی از موسسه هایی که منحل شده صد هزار تومان پول داشته که الان تکلیفش معلوم نیست. گفت در جبهه یک رفیق داشته که خیلی خوشگل بوده ولی بعد که ترکش خورد یک چشمش ترکید دیگر خوشگل نبود، دولت باید به اینها برسد. می گفت حقوق ها را هنوز نریخته اند، قدیم ها آخر ماه سر وقت می ریختند،  پسرک دوازده ساله ای کنارش نشسته بود و یک بادکنک را خط خطی کرده بود و طناب پیچی اش کرده بود دستش گرفته بود برگشت بهش گفت پسرم می خواهی با این توپ بازی کنی؟ گفت نه این کاردستی ام است. موقع پیاده شدن برای پسرک آرزو کرد نمره خوبی از کاردستی اش بگیرد، قسمت متفاوتش این بود که زیاد حرف می زد بدون اینکه به مخاطبش توجه کند.

خوب هفته: به طور مشترک تقدیم می گردد به: سر تصمیمی که گرفتم هستم هنوز و برادرم یک فیلم کوتاه از نازنین زهرا برایم فرستاد که برای من گرفته بود. داشت روی مبل ها دستمال می کشید و به خیال خودش تمیزشان می کرد. 

بد هفته: یک جایی مهمان بودیم تنها نبودم مهمانی بیشتر از دو ساعت حسابی کلافه ام می کند. آخرها از شدت عصبانیت داشتم مثل گاوهای وحشی فوت می کردم. این اتقاقات مجبورم می کند به انتخاب ناگزیر بین محدود کردن ارتباطاتم و روابط خانوادگی و علایق خودم و آینده تحصیلی ام به طور جدی فکر کنم.

 امیدواری هفته: یکی از مقالاتم Accepted with minor revision  شد حالا اگر اصلاحات را قبول کنند پذیرش نهایی می شود. برای اینکه بتوانم دکترایم را دفاع کنم باید مقاله پذیرفته شده می داشته باشم.

جمله قصار هفته: این حرف ها که صاحبان وبلاگ می گویند نظرات مخاطبان برای من اهمیتی ندارد و من حرف هایم را می زنم مزخرف است. من بارها سعی کرده ام سر صحبت را با راننده های تاکسی باز کنم یا برعکس آنها تلاش کرده اند مثلا گفته اند هوا خوب است گفته ام بله هوا خوب است گفته اند ترافیک زیاد است گفته ام بله ترافیک زیاد است گفته اند مردم خیلی بد رانندگی می کنند گفته ام بله مردم خیلی بد رانندگی می کنند. خیلی سعی کرده ام ولی نتوانسته ام نکته مشترکی برای صحبت کردن پیدا کنم. اینطور نبود که قضاوتش برایم مهم باشد اصلا حرفی نداشتیم با هم بزنیم. در مورد وبلاگ هم زیاد فکر می کنم که چه حرفی داریم با هم بزنیم؟ (جایزه متعلق به همین جمله آخر بود)

یک جایزه غم انگیز هفته هم بود که برنده ش رو اعلام نمی کنیم ولی جایزه ش رو مخفیانه بهش میدیم. 

افسردگی بروسلی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۶ فوریه ۱۷
  • ۱۰:۱۳
  • ۷ نظر

سلام

امروز نزدیک‌های صبح شارژ گوشی‌ام تمام شد شارژش که تمام می‌شود یک ناله‌ای می‌کند (یک ویبره‌ی کوتاه) و خاموش می‌شود کاری که احتمالا همه قبل از مرگ انجام می‌دهند. من دیگر نفهمیدم که ناله‌اش مال زنگش بود برای نماز یا مال آخرین ناله‌ی قبل از مرگش بود، ساعت دیگری در خانه ندارم و کسی هم نیست ازش بپرسم. به هر حال بیدار شدم ولی بعدش فهمیدم نیم ساعتی به اذان مانده، این موضوع را بعد از اینکه گوشی‌ام کمی ‌شارژ شد و روشنش کردم فهمیدم.

ظهری خانه را جارو کردم و پنجره‌ها را باز کردم داشت باد می‌آمد و به نظر هوا خوب بود. طبقه‌ی اول که هستم بین این همه ساختمان از بیرون چیز زیادی نمی‌بینم. سال قبل که خوابگاه بودم از اتاقمان برج میلاد دیده می‌شد. وقتی هوا آلوده می‌شد برج میلاد به زحمت دیده می‌شد و من افسردگی می‌گرفتم. وقتی باد شدیدی می‌آمد تمام آلودگی برطرف می‌شد و طوفان افسردگی من را هم با خودش می‌برد. این اتفاق به ندرت می‌افتاد و برای من خیلی شگفت انگیز بود، به من احساس یک سوار گمشده در بیابان بعد از طوفان شن را می‌داد. با هم اتاقی‌ها در مورد دیده شدن برج میلاد با همدیگر به تبادل نظر می‌پرداختیم. من می‌نشستم حساب می‌کردم با چند تا کولر می‌توانیم این باد را به صورت مصنوعی ایجاد کنیم. این کار را با دقت بسیار انجام می‌دادم، هزینه ی زیادی دارد ولی ارزشش را دارد که با آن دیگر هیچ کس افسردگی نگیرد. آن روز در رادیو یکی از این متخصصان احمق ازدواج می‌گفت با معتادها و افسرده‌ها ازدواج نکنید، با خودم گفتم اگر یک آدم افسرده‌ این حرف‌ها را بشنود حتما افسرده‌تر می‌شود. این حرفش من را یاد یکی از فیلم‌های بروسلی انداخت که روی سردر یک رستوران ژاپنی نوشته بود ورود سگ‌ها و چینی‌ها ممنوع است.

در مورد افسردگی‌ام شوخی می‌کنم این کار را در مورد ضریب هوشی‌ام هم انجام می‌دهم. آن روز در محل کارمان آسانسور خراب شده بود و باز نمی‌شد کلی تلاش کردم و مدام دکمه را می‌زدم که باز شود که باز نمی‌شد در نهایت به آبدارچی شرکت زنگ زدم و بهم گفت برو یک یا دو طبقه بالاتر بیرون بیا. یکی دیگر از بچه‌ها که او هم در آسانسور گیر کرده بود خودش به عقلش رسیده بود و رفته بود دو طبقه بالاتر پیاده شده بود. من از هوش بالای او تعجب کردم و به مدیرمان گفتم من با این ضریب هوشی‌ای که دارم اگر به فلانی زنگ نمی‌زدم تا شب داشتم همان دکمه را فشار می‌دادم. 

رقصنده با باد

  • هایتن
  • جمعه ۱۰ فوریه ۱۷
  • ۱۰:۲۶
  • ۱۱ نظر

امروز دو تشت بزرگ لباس شستم، معمولا تصمیمات بزرگم رو با شستن لباس شروع می‌کنم. یعنی هر موقع تصمیم بزرگی می‌گیریم مقدار زیادی لباس می‌شورم، بزرگی تصمیمم با مقدار لباسی که می‌شورم رابطه‌ی مستقیم داره. بعضی وقتا تصمیمم اینقدر بزرگه که پتو و بالش و ملحفه هم می‌شورم. مثلا اگر دیدید من دارم یه جوراب می‌شورم به این معنیه که تصمیمم خیلی بزرگ نبوده و فقط یک توهم زودگذره. شاید در آینده هم ماشین لباسشویی نخرم تا هر روز یک در میان تصمیمات بزرگ بگیریم، امیدوارم تصمیماتی که می‌گیرم مثل لباس‌هایی که بعد از شستن به بند آویزون می‌کنم با باد نرقصن. 

شگفت‌انگیز‌ها

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۹ ژانویه ۱۷
  • ۱۱:۵۱
  • ۷ نظر

سلام

تا همین چند سال پیش کارهای روزانه‌ام را در وبلاگ می‌نوشتم بدون اینکه اصرار داشته باشم نکته‌ی شگفت‌انگیزی در آنها نهفته باشد. صبح بیدار می‌شدم خوابم می‌آمد یا نمی‌آمد صبحانه را زود می‌خوردم یا دیر می‌خوردم، تنها بودم یا با کسی بودم و آیا از مصاحبت با این کسی که احتمالا پیشم بوده لذت برده‌ام یا نبرده‌ام. این اتفاق کم می‌افتاد، لذت بردن را می‌گویم، و تازه این بخش را  به صورت دقیق بهش اشاره نمی‌کردم چون کسی که با او صبحانه خورده‌ام احتمالا شگفت‌انگیز نبود و آدرس وبلاگم را هم داشت و من نمی‌توانستم صادقانه در این مورد نظرم را بگویم. شاید وقتی 99 سالم شد صادقانه نظرم را در مورد همه چیز بگویم، نه از این جهت که باز نترسم کسی ناراحت بشود یا نشود، بلکه از این جهت که یارو احتمالا تا آن موقع از دنیا رفته است. حتی یک سری کارهای احمقانه هم می‌توانم بکنم و از خودم سلفی بگیرم و در وبلاگ بگذارم، 99 سالگی را می‌گویم. داشتم می‌فرمودم، دانشگاه رفته‌ام، ناهار خورده‌ام، بعد از ظهر کلاس داشته‌ام، کلاسش را رفته‌ بودم شاید هم نرفته‌ بودم، عصری خسته بودم و برای خودم چایی دم کرده بودم شاید هم دم نکرده بودم. این وسط یک زنگ هم مثلا به یک نفر زده بودم، یک زنگ کاملا معمولیِ معمولیِ معمولی.

از این حرف های بیهوده،

بعضی‌ها اصرار دارند چیزی که خودت متوجهش هستی را به رویت بیاورند مثلا بپرسند برای چی اینها را می‌نویسی؟ یکی می‌گفت تو آشفتگی فکری داری و وقتی من قبول نکردم اصرار داشت قانعم کند. از اینکه برای هر چیزی دنبال دلیل باشم بدم می‌آید و فکر می‌کنم اگر کسی برای انجام کاری فقط یک دلیل داشته باشد نباید خیلی باهوش باشد،

 بحث شیرین هوش، یعنی می‌شود من یک همسر باهوش داشته باشم؟ نه از اینهایی که خودشان ادعا می‌کنند باهوش هستند و حقشان خورده شده، نه، از این واقعا باهوش‌ها. اینقدر که من از دیدن هوشش شگفت انگیز شوم.

ولی حالا که به گذشته نگاه می‌کنم دلیل اصلی این کارم را متوجه می‌شوم، دلیلش این بود که کار مهم‌تری نداشتم انجام بدهم. دارم در مورد اینکه چرا خاطرات روزانه‌ام را می‌نوشتم صحبت می‌کنم. علاوه بر اینکه حالا دیگر کارهای مهم‌تری دارم که انجام بدهم بلکه یک نقطه ضعف قدیمی ‌را هم کنار گذاشته‌ام. نقطه ضعفم این بود که به همه‌ی تلفن‌ها، پیامک‌ها، ایمیل‌ها و کامنت‌ها جواب می‌دادم. این روزها بعضی‌ها که زنگ می‌زنند می‌دانم بوی دردسر می‌آید جواب نمی‌دهم.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها