جشنواره هفته

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ فوریه ۱۷
  • ۱۰:۵۸
  • ۱۰ نظر

جوایز جشنواره اتفاقات هفته به شرح زیر اعلام می گردد:

شگفت انگیز هفته: منتظر تاکسی بودم ولی ترافیک زیادی بود چند تا تاکسی آمدند ولی مسیرشان به من نمی خورد. 200 متری تا میدان پیاده رفتم و باز هم منتظر تاکسی شدم همان چند تاکسی که چند لحظه پیش از روبرویم رد شده بودند دوباره از روبرویم رد شدند و هنوز هم مسیرشان به من نمی خورد. این قسمت که هنوز هم مسیرشان به من نمی خورد خیلی شگفت انگیز نبود، قسمت شگفت انگیزش تکرار تاریخ بود، از این اتفاقات فقط یک بار در طول زندگی هر کس می افتد. 

متفاوت هفته: یک پیرمرد سوار تاکسی شد گفت می خواسته پیاده برود از بس که تاکسی گیرش نیامده، این که بالاخره ماشین گیرش آمده نعمتی است. بدون مقدمه به راننده گفت اگر از این هزارها میلیاردی که می خورند یک میلیاردش را به من می دادند دیگر سر کار نمی رفتم و در خانه می نشستم. از کنار یک پادگان رد شدیم گفت همین چند سال پیش با کلاشنیکف اینجا نگهبانی می دادیم از ترس اینکه نکند خدای نکرده شاه برگردد، چه می دانستیم قرار است اینطوری بشود. گفت آمدنی یک مردی دیده که نه پیر بود نه جوان بود داشت گریه می کرد، در یکی از موسسه هایی که منحل شده صد هزار تومان پول داشته که الان تکلیفش معلوم نیست. گفت در جبهه یک رفیق داشته که خیلی خوشگل بوده ولی بعد که ترکش خورد یک چشمش ترکید دیگر خوشگل نبود، دولت باید به اینها برسد. می گفت حقوق ها را هنوز نریخته اند، قدیم ها آخر ماه سر وقت می ریختند،  پسرک دوازده ساله ای کنارش نشسته بود و یک بادکنک را خط خطی کرده بود و طناب پیچی اش کرده بود دستش گرفته بود برگشت بهش گفت پسرم می خواهی با این توپ بازی کنی؟ گفت نه این کاردستی ام است. موقع پیاده شدن برای پسرک آرزو کرد نمره خوبی از کاردستی اش بگیرد، قسمت متفاوتش این بود که زیاد حرف می زد بدون اینکه به مخاطبش توجه کند.

خوب هفته: به طور مشترک تقدیم می گردد به: سر تصمیمی که گرفتم هستم هنوز و برادرم یک فیلم کوتاه از نازنین زهرا برایم فرستاد که برای من گرفته بود. داشت روی مبل ها دستمال می کشید و به خیال خودش تمیزشان می کرد. 

بد هفته: یک جایی مهمان بودیم تنها نبودم مهمانی بیشتر از دو ساعت حسابی کلافه ام می کند. آخرها از شدت عصبانیت داشتم مثل گاوهای وحشی فوت می کردم. این اتقاقات مجبورم می کند به انتخاب ناگزیر بین محدود کردن ارتباطاتم و روابط خانوادگی و علایق خودم و آینده تحصیلی ام به طور جدی فکر کنم.

 امیدواری هفته: یکی از مقالاتم Accepted with minor revision  شد حالا اگر اصلاحات را قبول کنند پذیرش نهایی می شود. برای اینکه بتوانم دکترایم را دفاع کنم باید مقاله پذیرفته شده می داشته باشم.

جمله قصار هفته: این حرف ها که صاحبان وبلاگ می گویند نظرات مخاطبان برای من اهمیتی ندارد و من حرف هایم را می زنم مزخرف است. من بارها سعی کرده ام سر صحبت را با راننده های تاکسی باز کنم یا برعکس آنها تلاش کرده اند مثلا گفته اند هوا خوب است گفته ام بله هوا خوب است گفته اند ترافیک زیاد است گفته ام بله ترافیک زیاد است گفته اند مردم خیلی بد رانندگی می کنند گفته ام بله مردم خیلی بد رانندگی می کنند. خیلی سعی کرده ام ولی نتوانسته ام نکته مشترکی برای صحبت کردن پیدا کنم. اینطور نبود که قضاوتش برایم مهم باشد اصلا حرفی نداشتیم با هم بزنیم. در مورد وبلاگ هم زیاد فکر می کنم که چه حرفی داریم با هم بزنیم؟ (جایزه متعلق به همین جمله آخر بود)

یک جایزه غم انگیز هفته هم بود که برنده ش رو اعلام نمی کنیم ولی جایزه ش رو مخفیانه بهش میدیم. 

افسردگی بروسلی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۶ فوریه ۱۷
  • ۱۰:۱۳
  • ۷ نظر

سلام

امروز نزدیک‌های صبح شارژ گوشی‌ام تمام شد شارژش که تمام می‌شود یک ناله‌ای می‌کند (یک ویبره‌ی کوتاه) و خاموش می‌شود کاری که احتمالا همه قبل از مرگ انجام می‌دهند. من دیگر نفهمیدم که ناله‌اش مال زنگش بود برای نماز یا مال آخرین ناله‌ی قبل از مرگش بود، ساعت دیگری در خانه ندارم و کسی هم نیست ازش بپرسم. به هر حال بیدار شدم ولی بعدش فهمیدم نیم ساعتی به اذان مانده، این موضوع را بعد از اینکه گوشی‌ام کمی ‌شارژ شد و روشنش کردم فهمیدم.

ظهری خانه را جارو کردم و پنجره‌ها را باز کردم داشت باد می‌آمد و به نظر هوا خوب بود. طبقه‌ی اول که هستم بین این همه ساختمان از بیرون چیز زیادی نمی‌بینم. سال قبل که خوابگاه بودم از اتاقمان برج میلاد دیده می‌شد. وقتی هوا آلوده می‌شد برج میلاد به زحمت دیده می‌شد و من افسردگی می‌گرفتم. وقتی باد شدیدی می‌آمد تمام آلودگی برطرف می‌شد و طوفان افسردگی من را هم با خودش می‌برد. این اتفاق به ندرت می‌افتاد و برای من خیلی شگفت انگیز بود، به من احساس یک سوار گمشده در بیابان بعد از طوفان شن را می‌داد. با هم اتاقی‌ها در مورد دیده شدن برج میلاد با همدیگر به تبادل نظر می‌پرداختیم. من می‌نشستم حساب می‌کردم با چند تا کولر می‌توانیم این باد را به صورت مصنوعی ایجاد کنیم. این کار را با دقت بسیار انجام می‌دادم، هزینه ی زیادی دارد ولی ارزشش را دارد که با آن دیگر هیچ کس افسردگی نگیرد. آن روز در رادیو یکی از این متخصصان احمق ازدواج می‌گفت با معتادها و افسرده‌ها ازدواج نکنید، با خودم گفتم اگر یک آدم افسرده‌ این حرف‌ها را بشنود حتما افسرده‌تر می‌شود. این حرفش من را یاد یکی از فیلم‌های بروسلی انداخت که روی سردر یک رستوران ژاپنی نوشته بود ورود سگ‌ها و چینی‌ها ممنوع است.

در مورد افسردگی‌ام شوخی می‌کنم این کار را در مورد ضریب هوشی‌ام هم انجام می‌دهم. آن روز در محل کارمان آسانسور خراب شده بود و باز نمی‌شد کلی تلاش کردم و مدام دکمه را می‌زدم که باز شود که باز نمی‌شد در نهایت به آبدارچی شرکت زنگ زدم و بهم گفت برو یک یا دو طبقه بالاتر بیرون بیا. یکی دیگر از بچه‌ها که او هم در آسانسور گیر کرده بود خودش به عقلش رسیده بود و رفته بود دو طبقه بالاتر پیاده شده بود. من از هوش بالای او تعجب کردم و به مدیرمان گفتم من با این ضریب هوشی‌ای که دارم اگر به فلانی زنگ نمی‌زدم تا شب داشتم همان دکمه را فشار می‌دادم. 

رقصنده با باد

  • هایتن
  • جمعه ۱۰ فوریه ۱۷
  • ۱۰:۲۶
  • ۱۱ نظر

امروز دو تشت بزرگ لباس شستم، معمولا تصمیمات بزرگم رو با شستن لباس شروع می‌کنم. یعنی هر موقع تصمیم بزرگی می‌گیریم مقدار زیادی لباس می‌شورم، بزرگی تصمیمم با مقدار لباسی که می‌شورم رابطه‌ی مستقیم داره. بعضی وقتا تصمیمم اینقدر بزرگه که پتو و بالش و ملحفه هم می‌شورم. مثلا اگر دیدید من دارم یه جوراب می‌شورم به این معنیه که تصمیمم خیلی بزرگ نبوده و فقط یک توهم زودگذره. شاید در آینده هم ماشین لباسشویی نخرم تا هر روز یک در میان تصمیمات بزرگ بگیریم، امیدوارم تصمیماتی که می‌گیرم مثل لباس‌هایی که بعد از شستن به بند آویزون می‌کنم با باد نرقصن. 

شگفت‌انگیز‌ها

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۹ ژانویه ۱۷
  • ۱۱:۵۱
  • ۷ نظر

سلام

تا همین چند سال پیش کارهای روزانه‌ام را در وبلاگ می‌نوشتم بدون اینکه اصرار داشته باشم نکته‌ی شگفت‌انگیزی در آنها نهفته باشد. صبح بیدار می‌شدم خوابم می‌آمد یا نمی‌آمد صبحانه را زود می‌خوردم یا دیر می‌خوردم، تنها بودم یا با کسی بودم و آیا از مصاحبت با این کسی که احتمالا پیشم بوده لذت برده‌ام یا نبرده‌ام. این اتفاق کم می‌افتاد، لذت بردن را می‌گویم، و تازه این بخش را  به صورت دقیق بهش اشاره نمی‌کردم چون کسی که با او صبحانه خورده‌ام احتمالا شگفت‌انگیز نبود و آدرس وبلاگم را هم داشت و من نمی‌توانستم صادقانه در این مورد نظرم را بگویم. شاید وقتی 99 سالم شد صادقانه نظرم را در مورد همه چیز بگویم، نه از این جهت که باز نترسم کسی ناراحت بشود یا نشود، بلکه از این جهت که یارو احتمالا تا آن موقع از دنیا رفته است. حتی یک سری کارهای احمقانه هم می‌توانم بکنم و از خودم سلفی بگیرم و در وبلاگ بگذارم، 99 سالگی را می‌گویم. داشتم می‌فرمودم، دانشگاه رفته‌ام، ناهار خورده‌ام، بعد از ظهر کلاس داشته‌ام، کلاسش را رفته‌ بودم شاید هم نرفته‌ بودم، عصری خسته بودم و برای خودم چایی دم کرده بودم شاید هم دم نکرده بودم. این وسط یک زنگ هم مثلا به یک نفر زده بودم، یک زنگ کاملا معمولیِ معمولیِ معمولی.

از این حرف های بیهوده،

بعضی‌ها اصرار دارند چیزی که خودت متوجهش هستی را به رویت بیاورند مثلا بپرسند برای چی اینها را می‌نویسی؟ یکی می‌گفت تو آشفتگی فکری داری و وقتی من قبول نکردم اصرار داشت قانعم کند. از اینکه برای هر چیزی دنبال دلیل باشم بدم می‌آید و فکر می‌کنم اگر کسی برای انجام کاری فقط یک دلیل داشته باشد نباید خیلی باهوش باشد،

 بحث شیرین هوش، یعنی می‌شود من یک همسر باهوش داشته باشم؟ نه از اینهایی که خودشان ادعا می‌کنند باهوش هستند و حقشان خورده شده، نه، از این واقعا باهوش‌ها. اینقدر که من از دیدن هوشش شگفت انگیز شوم.

ولی حالا که به گذشته نگاه می‌کنم دلیل اصلی این کارم را متوجه می‌شوم، دلیلش این بود که کار مهم‌تری نداشتم انجام بدهم. دارم در مورد اینکه چرا خاطرات روزانه‌ام را می‌نوشتم صحبت می‌کنم. علاوه بر اینکه حالا دیگر کارهای مهم‌تری دارم که انجام بدهم بلکه یک نقطه ضعف قدیمی ‌را هم کنار گذاشته‌ام. نقطه ضعفم این بود که به همه‌ی تلفن‌ها، پیامک‌ها، ایمیل‌ها و کامنت‌ها جواب می‌دادم. این روزها بعضی‌ها که زنگ می‌زنند می‌دانم بوی دردسر می‌آید جواب نمی‌دهم.

همیشه

  • هایتن
  • جمعه ۲۰ ژانویه ۱۷
  • ۰۸:۰۰
  • ۸ نظر

حمید پسر خوبی بود یا اصلا بهتر است بگویم فوق‌العاده بود. مسجدی که من در آن بودم برنامه‌ای برای جذب جوان‌ها و نوجوان‌های غیرمذهبی داشت، حمید یکی از آنها بود. بسیار خوش قیافه بود و صدای گرمی ‌داشت، قدرت بدنی‌اش بیشتر از همه‌ی کسانی بود که من می‌شناختم. شخصیت جذابی داشت، به هر شوخی‌ای نمی‌خندید و وقتی شوخی‌های بی‌مزه می‌کرد تو باید می‌خندیدی وگرنه کتک می‌خوردی. حرف‌های بزرگ بزرگ می‌زد و من واقعا عاشقش شده بودم، اسمش را گذاشته بودم "همیشه". خوب، حمید سیگار می‌کشید و درس نمی‌خواند و دوستان خوبی نداشت و رابطه‌اش با پدرش شکرآب بود. من می‌ترسیدم یک روز به خاطر این چیزها دیگر دوستش نداشته باشم به همین خاطر اسمش را گذاشته بودم همیشه، که یک وقت خیال فراموش کردنش به سرم نزند، من را شهید زین‌الدین صدا می‌کرد.

همیشه می‌گفت چند بار رفته حرم امام رضا، دعا کرده بتواند سیگار را ترک کند ولی نتوانسته. این بشر هر چه می‌گفت احترام من بهش چند برابر می‌شد. داستان حرم امام رضایش را من برای همه تعریف می‌کردم. یک بار فهمیده بود دو تا از بچه‌های مسجد قایمکی چند نخ سیگار کشیده‌اند، گرفته بود ادبشان کرده بود، آنها هم اعتراضی نکرده بودند و با این اتفاق احترامشان به همیشه چند برابر شده بود، خودشان آمدند این داستان را برای من تعریف کردند. 

یک بار که با هم می‌خواستیم برای تفریح برویم اطراف شهر، یکی از بچه‌ها گفت عجله دارد و باید زودتر برگردد. همیشه برگشت بهش گفت اگر می‌خواهی با منت بیایی همین الان برگرد خانه و این پسر تا آخر تفریحمان هیچ چیز نگفت. دفعه‌های قبل که همیشه نبود این حرف را می‌زد و منتی روی سر ما می‌گذاشت که من دارم لطف می‌کنم با شما می‌آیم و آدم مهمی ‌هستم و عجله دارم. ما هم دائما نگران بودیم که خدایا این دیرش شده و همه اش تقصیر ماست، همیشه خوب ادبش کرد. من این اعتماد به نفس را نداشتم که روی کسی دست بلند کنم ولی همیشه این کار را می‌کرد دنبالت می‌کرد و یک اردنگی بهت می‌زد. همیشه وقتی کنارش بودیم یک ترس شیرینی داشتیم، یک تکه‌ای می‌پراندیم و فرار می‌کردیم.

بچه‌های مسجد برنامه‌ای داشتیم که هر چند وقت یک بار به آقای اکبری که بزرگتر ما بود و کارهای فرهنگی می‌کرد سر می‌زدیم، بعضی از بچه‌ها اگر مشکل مالی هم داشتند با آقای اکبری در میان می‌گذاشتند، واقعا مرد خوبی بود. همیشه دیگر بزرگ شده بود، به این جلسات نمی‌آمد. یک بار بهم گفت چند وقتی هست که بیکار است و آقای اکبری هم از این قضیه خبر دارد، می‌ترسد اگر به دیدنش بیاید خیال کند به طمع چیزی آمده و دنبال کار یا پول است. این بشر فوق‌العاده بود.

چند سال بعد، همیشه، سیگار، لب‌هایش را سیاه کرده بود و زورش را ازش گرفته بود. دوستان نابابش بیشتر شده بودند یا شاید هم از اول تعدادشان زیاد بود و من خبر نداشتم. روابط ناسالمی‌ داشت و من که حالا بزرگتر شده بودم خاطراتش را برایم تعریف می‌کرد. همیشه‌ای که به دیدن آقای اکبری نمی‌آمد تا خیال نکنند طمعی دارد یک بار بهم زنگ زد و ازم پول قرض خواست. خبر داشتم که از چند تا از بچه‌های دیگر هم پول خواسته بود و منتظر بودم نوبت به من برسد. میانه‌اش با پدرش به هم خورده بود و به دنبال کار در شهرهای مختلف می‌گشت، به هر کاری تن نمی‌داد و شغلش باید باب طبعش می‌بود. من که نمی‌توانستم کاری برایش انجام دهم ولی چند باری که دیدمش متوجه شدم دیگر آن نگاه سابق را به من ندارد و دنبال این است که اگر بشود کمکی از من بگیرد. بدون اینکه قصدی داشته باشم رابطه‌ام باهاش  کمتر شد و امروز که بررسی کردم شماره‌اش را به اسم همیشه دیگر نداشتم. یک شماره ازش دارم که به اسم و فامیلی‌اش ذخیره کرده‌ام. حالا دیگر یک پسر 10 ساله دارد و شکمی ‌برای خودش آورده، دیگر از یال و کوپال جوانی‌اش خبری نیست.

حمید پسر بدی نبود ولی فوق‌العاده هم نبود، من در موردش اشتباه کرده بودم. هنوز هم وقتی همدیگر را می‌بینیم با صدای بلند داد می‌زند سلاااام شهید زین‌الدین، من هم بهش گیر می‌دهم که چه شکمی ‌آورده‌ای حمید. حمید حرف‌های گنده می‌زد ولی من نمی‌دانستم نه هر که سر بتراشد قلندری داند. فلوید می‌ودر که بوکس باز است و در تمام عمرش به هیچ کس نباخته گفته بود من بزرگترین بوکس باز تاریخم و حتی از محمدعلی کلی هم بهترم. مایک تایسون گفته بود می‌ودر اگر مرد بود بچه‌هایش را خودش به مدرسه می‌برد. حالا دیگر مرد برای من کسی است که بتواند از خانواده‌اش محافظت کند نه اینکه بدون رضایت پدرش سیگار بکشد و حرف‌های گنده گنده بزند. اگر مرد هستید به هر قیمتی شده پدر و مادرتان را از خودتان راضی نگه دارید و از خواهر و برادرهایتان محافظت کنید.

+ این عکس برای من غم انگیزه چون دو تا برادر کوچک‌ترم این طرف عکس تنها نشسته‌ن و من قاطی بچه‌های دیگه خوشحالم، نشون میده من هم اون موقع مرد نبودم. 

هر کی بتونه صداشو عوض کنه

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۵ ژانویه ۱۷
  • ۱۱:۱۰
  • ۱۱ نظر

سلام

حدود 10 تا از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردم رو دیگه دنبال نمی‌کنم اگه این وسط کسی بوده که براش مهم بوده دنبال کردن من، بگه دوباره به لیست اضافه‌ش می‌کنم.

خوبم، صبح ساعت چهار از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد، یعنی یک ساعتی طول کشید تا به این واقعیت پی ببرم. خیلی هم خوب بود بعد از مدتها صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. یاد اون روزها در خوابگاه که خورشید از آستین پیراهن چهارخونه ام بالا می‌رفت، به خیر. این خونه برای یک نفر زیادی بزرگه حالا نه اینکه 200 هزار متر باشه همه ش 45 متره ولی خوب من هیچ وقت برای خودم حتی یه اتاق هم نداشتم و الان یه خونه دارم که توش ورزش هم می‌کنم. یعنی دیروز که از سر کار اومدم حدود 200 بار طول خونه رو که ده متری میشه دویدم. البته من فقط 120 دورش رو شمردم و بقیه‌ش رو با توجه به زمانی که دویدم تقریب زدم. واحد من طبقه اوله و دقت کردم صداش برای کسی مزاحمتی ایجاد نکنه.

دیروز با یکی از همکارا از سر کار برمی‌گشتم صدامو نازک کردم بهش گفتم پوری می‌تونی صداتو نازک کنی؟ گفت نه نمی‌تونم گفتم کلفت چی، می‌تونی صداتو کلفت کنی؟ جواب نداد گفتم اصلا می‌تونی تغییر صدا بدی باهام حرف بزنی؟ چیزی نگفت فکر کنم نمی‌تونست یعنی اگه این کارو می‌کرد من وسط خیابون از خنده روده بر می‌شدم. تو تاکسی که می‌خواستم کرایه رو حساب کنم دستمو گرفت گفت نه نمی‌خواد گفتم من یه مقدار بچه عقلم گازت میگیرما. 

شریک زندگی 2

  • هایتن
  • يكشنبه ۱ ژانویه ۱۷
  • ۰۸:۱۷
  • ۸ نظر

به گزارش خبرگزاری‌ها مرد ژاپنی برای 20 سال با همسرش قهر کرده بود. پسر 18 ساله‌شان بالاخره تحمل نکرده و کار را به رسانه‌ها کشانده است. رسانه‌های ژاپن یک دیدار برای آنها در پارکی که اولین بار همدیگر را ملاقات کرده بودند ترتیب دادند، از این رمانتیک بازی‌ها. آنها بالاخره برای اینکه یک وقت جلوی رسانه‌ها بد نشود با هم حرف زدند. شاهدان عینی اذعان دارند در این بیست سال زن ژاپنی حرف می‌زده ولی مرد ژاپنی فقط با اشاره سر جواب می‌داده است. یک داستان نویس گمنام اعتقاد دارد این یک داستان کوتاه شگفت انگیز است آنجا که مرد ژاپنی می‌گوید در این بیست سال از فرزندانش غفلت نکرده و از آنها محافظت می‌کرده است.  وقتی پسرشان 18 سال دارد یعنی آنها وقتی با هم قهر بودند به فکر بچه دار شدن افتاده‌اند، حالا بماند که چطور این نیتشان را با هم در میان گذاشته‌اند، مثلا با اشاره‌ی سر، در هر حال تحلیلگران معتقدند عشقی در این وسط نبوده است. این زوج شگفت انگیز دو تا دختر بزرگتر هم دارند که شاید روزهای آشتی پدر و مادرشان را خاطرشان باشد. نگهبان پارک که خواست نامش فاش نشود گفت وقتی پدر اولین جمله را به مادر گفته دخترها شروع به گریه کردن کردند اما پسره‌ی بیشعور فقط می‌خندید.

نکته‌ی اخلاقی این داستان و داستان قبلی این است که ازدواج سراسر ضرر و زیان است باید گنج‌هایی که در جزیره کچل‌ها با زحمت زیاد پیدا کرده‌ای را با شریک زندگی‌ات تقسیم کنی  بعد هم 20 سال باهاش قهر باشی و عمرت را صرف بزرگ کردن یک پسر بی‌شعور بکنی. امیدوارم متوجه باشید که دارم شوخی می‌کنم، شما را در همه احوال به ازدواج کردن توصیه می‌کنم. 

+ لینک خبر

+ یک نکته‌ی اخلاقی دیگر این است که عاقبت آشنایی در پارک همین است. من یک بار در پارک دو تا دختر جوان دیدم که داشتند سیگار می کشیدند مردد ماندم با کدامشان آشنا شوم. 

شریک زندگی

  • هایتن
  • شنبه ۳۱ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۴۰
  • ۸ نظر

1.       جاناتان در کشور فقیری به دنیا آمده بود وقتی 18 ساله شد به همراه یکی از دوستانش، هامر، تصمیم گرفتند به دنبال پیدا کردن گنج بروند. در سواحل کشورهای کارائیب پیدا کردن گنج قانونی است. در لحظات آخر پدر و مادر هامر از رفتن او ممانعت کردند با اینحال جاناتان و هامر قسم خورده بودند تحت هر شرایطی در گنجی که پیدا می‌کنند شریک هستند.

2.       دریا طوفانی شد و قایق جاناتان شکست، وقتی چشمانش را باز کرد هیچ نایی برایش نمانده بود. یک دختر ده ساله‌ی کچل وقتی جاناتان چشمانش را باز کرد چند قدم به عقب پرید، معلوم بود که قبل از بیدار شدن جاناتان مشغول بررسی دقیق او بود.

3.       دخترک انگشت اشاره‌اش  را به سینه‌اش می‌چسباند و با صدای بلند می‌گفت سه چه آلچا و بعد به جاناتان اشاره می‌کرد و می‌پرسید نه چه یاردی؟ داشت اسمش را می‌پرسید. دخترک چند باری این نمایش را تکرار کرد جاناتان نای بلند شدن نداشت و صدای آلچا در گوش‌هایش می‌پیچید. خورشید به چشم‌هایش تیغ می‌زد و مثل کسی که به شدت تب کرده باشد آب دریا بهش سیلی می‌زد. با آخرین بازمانده شوخ‌ طبعی‌اش گفت سه چه چاناتان. دخترک که به راز مهمی ‌پی برده بود دوید و دور شد.

4.       داخل کافه مارچال داشت پشت بوفه لیوان‌ها را دستمال می‌کشید، به چومور گفت آلچا می‌گوید یک مرد دیده که مو دارد. چومور زیر چشمی به آلچا نگاه کرد و گفت حتما میمون دیده ولی مارچال اصرار داشت که آلچا می‌گوید اسمش را هم پرسیده. آلچا داشت بی صبری می‌کرد گفت بابا قسم می‌خورم باهام حرف زد و اسمش را بهم گفت، چاناتان، بعد از گفتن چاناتان صدایش را دزدید. چومور گفت دخترم کار خوبی نکردی با یک غریبه حرف زدی. مارچال ادامه صحبت‌های چومور را گرفت، از کجا معلوم شاید بیماری وحشتناکی داشته باشد.

5.       چاناتان وارد کافه شد. از قبل صحبتش در بین مردم پیچیده بود، هنوز در مورد این مهمان جدید به توافق نرسیده بودند. از در کافه که داخل شد مارچال داد زد برو بیرون از غریبه‌ها پذیرایی نمی‌کنیم، همچنان نگران بود که چاناتان بیماری وحشتناکی داشته باشد که به خاطرش مو در آورده است. چاناتان با اینکه متوجه شد لحن زن صاحب کافه دوستانه نیست اما چیزی از حرف‌هایش نفهمید و پشت یکی از میزها نشست، او هم از دیدن این همه کچل در یک جا تعجب کرده بود. چومور به سمتش رفت و با خشونت راه خروجی را بهش نشان داد.

6.       10 سال از روز اولی که چاناتان وارد چزیره کچل ها شده بود می‌گذشت مارچال و چومور به اصرار آلچا کاری در طویله به او داده بودند و بعد از چند سال اول که مارچال مطمئن شد چاناتان بیماری کشنده ای ندارد آلچا اجازه داشت برایش غذا بیاورد. چاناتان به خاطر اینکه بتواند با آلچا صحبت کند زبانشان را یاد گرفته بود اولین بار که توانست به آلچا توضیح بدهد چاناتان یک شوخی بود و اسم اصلی او جاناتان است آلچا مثل اولین باری که او را دیده بود شگفت زده شد.

7.       چاناتان در تمام این 10 سال به دنبال گنجش بود و بالاخره آن را پیدا کرد. حالا دیگر آلچا دختر بزرگ و زیبایی شده بود اما چاناتان می‌دانست پدر و مادر آلچا با ازدواج آنها موافقت نمی‌کنند. در تمام این 10 سال بین مردمی ‌زندگی کرده بود که نصفشان معتقد بودند او یک میمون است. چاناتان هیچ وقت به آلچا ابراز علاقه نکرده بود و در مورد این موضوع با خودش روراست بود. تصمیم داشت از چزیره کچل‌ها برود و به شهر خودش برگردد و حالا بزرگترین غصه زندگی‌اش این شده بود که باید گنجش را با شریکش هامر تقسیم کند. 

کرسی خانه را گرم نمی‌کند

  • هایتن
  • جمعه ۲۳ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۲۶

کرسی خانه را گرم نمی‌کند، خدایا من سردم است. نباید تا آن موقع زنده می‌ماندم یک بار سرخچه گرفته بودم ولی زنده ماندم یک بار هم تب مالت گرفته بودم که آن را هم نیازی به گفتن نیست که زنده ماندم حالا البته عجله‌ای هم نیست، یک روز بالاخره می‌میرم. شاید هم تا حالا مرده‎ام، اینها که می‌گویم مال دوازده سالگی‌ام است.

پدربزرگم صبح زود برای نماز بلند می‌شود و حواسش نیست در را باز می‌گذارد و آن مختصر گرمای کرسی از خانه خالی می‌شود. هیچ کدام جرأت نداریم چیزی بهش بگوییم البته بقیه به اندازه من سردشان نمی‌شود، من همیشه‌ی خدا سردم است. چند ساعت می‌نشیند و نماز و دعا می‌خواند، برای تمام مرده‌های قبرستان فاتحه می‌خواند. در نهایت هم برمی‌گردد کنار کرسی می‌خوابد. ما اگر در را باز بگذاریم داد می‌زند پسره ی گور به گور شده، آن در خراب شدهی لعنتی عوضی را ببند.

من از پدربزرگم متنفر نیستم در واقع به شکلی وصف‌ناپذیر عاشقش هستم اما او بسیار عصبانی و بدبین است و باعث می‌شود بعضی وقت‌ها چند لحظه‌ای، مثل بچه‌ای که زیاد گریه می‌کند، ازش متنفر شوم. مادرم حق ندارد تا وقتی پدربزرگم هست خانه را جارو کند چون در این صورت پدربزرگم فکر می‌کند قصد دارد او را از خانه بیرون کند. خاکستر کرسی همه جا را می‌گیرد و خانه بوی تلخ جنگل سوخته می‌دهد. مردم می‌گویند زهرا به خانه اش نمی‌رسد، مادر من را می‌گویند.

وقت هایی که قهر می‌کند چند روزی می‌رود خانه‌ی عمویم.  پدرم از دست مادرم عصبانی می‌شود و پدربزرگم را بر می‌گرداند. می‌داند تقصیر مادرم نیست اما می‌ترسد اگر کسی بفهمد پدربزرگم قهر کرده آبرویش برود. البته پدربزرگم هیچ وقت پیش عمویم بد ما را نمی‌گوید. یکی از چیزهایی که از خانواده ام دوست دارم این است که اگر اختلافی بین دو نفر پیش بیاید بین همان دو نفر می‌ماند.

پدربزرگم همیشه هم اینطور نیست، فحش و ناسزا زیاد می‌گوید ولی مهربانی‌اش صادقانه است. دست روی ما بلند نمی‌کند، وقتی عصرانه می‌خورد بهم می‌گوید پسرم تو هم بیا بخور. دست روی سرم می‌کشد بهم نماز و قرآن یاد می‌دهد و اگر قهر کنم و بروم در طویله بنشینم دنبالم می‌آید، همیشه ازم محافظت می‌کند. تازه وقتی من عصبانی می‌شوم و سر برادر بزرگم، برزگر، داد می‌زنم خوشش می‌آید و می‌خندد.

+ این داستان واقعی نیست. 

تنها مقدار معلوم این دنیا منم

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۰ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۱۹

سال پیش برای پاییز یک پست نوشتم حالا امشب شب اول زمستان است. یعنی راستش را بخواهید دنبال این بهانه ها برای نوشتن نیستم دوست دارم در مورد هر چیز به درد نخوری حرف بزنم به چیزهای بی اهمیت زیادی فکر می‌کنم مثلا آن روز از خانه تا محل کار داشتم فکر می‌کردم که اسم شخصیت های داستان شهر کچل ها را چه بگذارم به بعضی اسم ها خنده‌ام می‌گرفت دقیقا شبیه دیوانه ها که یک فکری به ذهنشان می‌رسد می‌خندند. در هر حال خیلی سختم است با چند نفر به صورت همزمان حرف بزنم. حرف زدن با بیشتر از یک نفر برایم خیلی پیچیده است از کجا بدانم همزمان هر کدام از دو نفر به چی فکر می‌کنند، حرف زدن با دو نفر آن هم با این همه جزئیات یک معلوم و دو مجهول دارد که قابل حل کردن نیست. دوست ندارم حرفی بزنم که فقط برای خودم جالب باشد. تازه وقتی با یک نفر حرف می‌زنم هر کجا احساس می‌کنم چیزی که می‌گویم نیاز به توضیح دارد از مثال استفاده می‌کنم از بخت بدم بعضی وقت ها مثالی که می‌زنم از خود موضوع پیچیده تر است در این شرایط مطلب اصلی را رها می‌کنم و شروع به توضیح دادن مثالم می‌کنم. این وبلاگ یک دستگاه با یک مقدار معلوم و دویست هزار مجهول است که من همان مقدار معلومم و دویست هزار هم تعداد خوانندگان وبلاگم است. بعضی وقت ها مجبور می‌شوم در وبلاگم چیزهایی را توضیح بدهم که به نظرم توضیح دادنشان تنفرانگیز است.

القصه اینکه عاشق نشده‌ام و درست است که دوست دارم فقط با یک نفر حرف بزنم اما دنبال مخاطب خاص نیستم دنبال این نیستم که استدلالم را به سمت خاصی بکشانم  مثل بیشتر وقت ها هدفم از نوشتن و حرف زدن  فقط نوشتن و حرف زدن است.

راستی شاید به نظرتان برسد دارم اغراق می‌کنم یا توهم زده‌ام یا شاید هم در این شب یلدا زیادی هندوانه خورده‌ام ولی باور بکنید یا نکنید من یکی از شادترین آدم های روی زمینم. به نظرم آدم ها درکشان از غم و شادی به یک اندازه است. حالا درست است که من در پست قبلی در مورد مزیات نفهم بودن صحبت کردم ولی حرف هایم بیشتر جنبه ی کنایه داشت مثل صحبتهایی که در مورد مزخرف بودن محبت کردم، کسی که چیزی نفهمد نه غمی‌دارد و نه البته شادی. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها