چند
روز پیش خواهرم یه مقدار انگور از ارومیه برام آورد حیاطمون درخت انگور داریم سال
پیش همین موقعها بود که خونه زنگ زدم مادرم گفت نمیخوای یه سر بیای این طرفا؟!
گفتم نه الان که نمیتونم درس و کار و اینا ان شالله فرصت کردم میام هفته بعدش
بابام گفت چی شد نمیای ارومیه؟! از این اخلاقا ندارن معمولا نمیگن بیا یا نیا،
گفتم چی شده هفته پیش مامان هم همینو گفت بابام گفت یه چند خوشه انگور برات نگه
داشتیم گفتیم قبل از اینکه بچینیم بیای بخوری.
مثل
خری که تیتاب خورده باشه احساساتی شده بودم رفتم به همسایهها گفتم جنبه که ندارم
وسایلامو جمع کردم برم ارومیه، پسرداییم از چند وقت قبل بهم گفته بود شهرستان
اومدی یه خبر بهم بده یه موردی هست میخوام بهت معرفی کنم میدونستم به دردم نمیخوره
ولی خوب بیادبی بود میرفتم و خبر نمیدادم.
معمولا
لباس نو ندارم یعنی هر لباس جدیدی که بگیرم دو سه روز بعدش میپوشم نگه نمیدارم
از اینا که میگن لباس پلوخوری من ندارم اگر ارومیه میخواستم برم کسی رو ببینم زشت
بود با این لباسا، کت شلوارمم برداشتم با خودم بردم با هواپیما رفتم قرار بود چهار
روز اونجا باشم.
ارومیه
که رسیدم دیدم خبری از انگورها نیست همهش رو خورده بودن چند بار رفتم لای شاخهها
رو گشتم گفتم شاید اون وسطاست یه بار مامانم دید بهم گفت دنبال چیزی میگردی؟ کلا
مامانم اینجوریه خیلی زود میفهمه دنبال چیزی میگردی یعنی کافیه نیت کنی پاشی
دنبال چیزی بگردی مامانم میگه دنبال چیزی میگردی؟ منم دوست ندارم کسی بفهمه دنبال
چیزی میگردم. به هر حال فهمیدم کلک انگورا رو کندن گفتم نه چیز خاصی نیست ماشالله
درخت انگور خوب بزرگ شدهها!
به
داداشم گفتم که به پسرداییم بگه که من ارومیهم زشت بود خودم مستقیم بگم، آخه پسر
هم اینقدر پر رو؟! پسرداییم به داداشم گفته بود که بهم بگه فردا صب ساعت ده سر
کوچه باشم. فردا صب که همدیگه رو دیدیم بهم گفت من با بابای این دختر خانوم
رودربایستی دارم خودم نمیتونم بهش مستقیم بگم میریم پیش یکی از فامیلای مشترک با
اون صحبت میکنیم رفتیم اون فامیل مشترک رو دیدیم برگشتی پسرداییم کلی از خانوده
دختره تعریف کرد ولی من میدونستم به دردم نمیخوره دوست داشتم نظرش منفی باشه که
بیشتر از این وقتم رو نگیره برام شبیه دیدن فیلمی بود که آخرش رو میدونستم. کلا
هم ترجیح میدم دیگران منو رد کنن من اونارو رد نکنم، این کار برام سخته.
قرار
شد فامیل مشترک به بابای دختر خانوم بگه که باباهه به مادر دختر خانوم بگه بعد
دختر خانوم نظرش رو به مادرش بگه مادرش به باباش بگه باباش به فامیل مشترک بگه
فامیل مشترک به پسردایی بگه پسردایی به داداش من بگه و داداش منم به من بگه که
همینطور هم شد و فرداش داداشم زنگ زد که دختر خانوم قصد ادامه تحصیل داره، با
احتساب این روال اداری پیچیده کار خیلی سریع پیش رفته بود.
برگشتنی مادرم میگفت آخی بمیرم بچهم کت شلوارشم با خودش
آورده بود، داداشم قضیه رو بهشون گفته بود. بعد من موندم اینا با خودشون فکر کردن که من کت شلوارمم با خودم
آوردم که اگه وصلت سر گرفت همونجا مراسمم بگیریم؟ نه راه پس داشتم نه راه پیش، میخواستی چی، بگم به
خاطر چند خوشه انگور اومدم بدتر آبروریزی بود که، تا چند سال دستم میگرفتن از این
سوتیا زیاد دادم شاید ده ساله بودم که از سر سفره قهر کرده بودم مامان بابام قربون
صدقهم میرفتن که برم غذامو بخورم ولی خواهرم دشمن شماره یکم بود میگفت کاریش
نداشته باشین خودش گشنهش میشه میاد میخوره یه بار که قهر کرده بودم بهم گفت برا
چی غذا نمیخوری؟ گفتم تو چیکار داری من میخوام با مردم فلسطین همدردی کنم اون
موقع این قضایای فلسطین تو اوج بود از اون بعد هر موقع قهر میکردم خواهرم میگفت
کاریش نداشته باشین اون میخواد با مردم فلسطین همدردی کنه قهر کردنام کوفتم شد
همون موقع هم قضیه فلسطین یه طعنه بود ولی نمیدونستم چجوری باید توضیحش بدم.