قوری شکستگانیم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۵ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۲۱
  • ۸ نظر

قوری‌ام شکسته، درش افتاد و شکست و من هم چسب‌مالی‌اش کردم. چسب را گذاشته‌ام کنار ظرفشویی که برای شکستن ظرف‌ها تعارف نکنم. در مورد قوری باید طرحی نو دراندازم. از هنر بی‌بهره‌ام در دوره ی راهنمایی سر امتحان خطاطی که مربوط به کلاس هنر بود گریه‌ام گرفت. اگر بلد بودم یک نقاشی می‌کشیدم بر در قوری‌ام می‌چسباندم یا همان در قوری را نقاشی می‌کردم. خواهرم می‌گفت کاش رنگ قرمزش را می‌گرفتی، این یکی که من گرفته‌ام سبز است. وسط این همه آشوب، یک سوال عرفانی به ذهنم رسیده، اینکه آیا ما انسان‌ها اگر مثل در قوری به زمین بیفتیم نمی‌شکنیم و نیاز به چسب نداریم یا مثلا یک هنرمندی بیاید سر تا پایمان را قرمز کند؟

یک داستان کوتاه در مورد مکالمه یک اسب و الاغ گفته‌ام که اگر اینجا بگذارمش باز مثل همیشه شخصیت الاغش را به من ربط می‌دهید. به هر حال ربط بدهید یا ندهید وقتی کامل شد می‌گذارم. حالا مانده‌ام اگر بخواهم فیلمی از این داستان بسازم چه کسی حاضر است نقش الاغ را بازی کند، مشکلات من تمامی ندارد. 

یکی از خوانندگان قدیمی ‌وبلاگم که از خواندن داستان‌های چرت و پرتم شگفت‌زده می‌شد وبلاگش را بی‌خبر تعطیل کرده و رفته، به هر حال ان‌شالله هر کجا هست سلامت باشد. من شاید در آینده اگر پدر شدم پدر نفهمی باشم در کل هم بدم نمی‌آید آدم نفهمی ‌باشم ولی از عهده‌ام بر نمی‌آید. یعنی شما اگر بخواهید کسی را درک کنید توقعات آنها تمامی ‌ندارد بهتر است آدم صادق و نفهمی ‌باشید. شما مثلا اگر یک نفر به زبانی که شما نمی‌دانید صحبت کند چه تصویری در ذهنتان ایجاد می‌شود؟ بارها سعی کرده‌ام با گوش کردن به زبان فارسی این احساس بهم دست بدهد یعنی فقط کلمه‌ها را بشنوم ولی معنی‌شان را متوجه نشوم ولی غیر از چند لحظه کوتاه نتوانسته‌ام این کار را بکنم. 

یار و این صوبتا

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱ دسامبر ۱۶
  • ۰۹:۵۶
  • ۵ نظر

به نظرم جنایتکاران باید عاشقای صادقی باشن. بیشترشون فقط مادر پیرشون رو دوست دارن. منظورم اینه که کسی به یه جنایتکار نمیگه من ازت بدم میاد چون تو هیچ احساسی نداری، می فهمین چی میگم، تازه یارو به این ویژگیش افتخارم می‌کنه. نه اینکه دوست داشته باشم یه جنایتکار عاشقم باشه. نمی‌دونم شایدم دوست داشته باشم، آخه من که مادر پیرشون نیستم. ولی خوب غیر از یه جنایتکار حرفای هیچ کس رو باور نمی‌کنم. اینطور نیست که اگه کسی بهم ابراز علاقه کرد برگردم بگم اوه عزیزم من هم از روز ازل تو رو دوست داشتم و خداوند ما دو تا رو برای هم آفریده. تازه از اینایی که مثل سریالای ایرانی مدام گریه می‌کنن بدم میاد. اینارو ولش کنید، گیرم که یکی راست هم گفت چه کاریه؟ اصلا مگه نمیشه ما بدون اینکه همدیگه رو دوست داشته باشیم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم، مثل نهنگ و اون ماهی آشغال‌خور. من دیدم نهنگ با اون هیکلش به ماهی آشغال خور احترامم میذاره و منتی رو سرش نمیذاره، به این چیزا دقت می‌کنم. من که از فهمیدگی نهنگ تعجب کردم یعنی اگه این اختلاف هیکل وحشتناکشون نبود من فکر می‌کردم اینا زن و شوهرن. این حرفایی که میگن همدیگه رو دوست باشین تا دنیا گلستان بشه ریاکارانه و مزخرفه، اگه همدیگه رو دوست داشته باشیم دنیا خیلی غم انگیز میشه و همه از افسردگی می‌میرن.

حالا چرا دارم امروز این حرفا رو می‌زنم. تمام این داستان‌های عاشقانه تاریخ مثل لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین، هملت و ژولیت و حتی غضنفر و گلابتون که هنوز کتابش در نیومده همه‌شون غمگینن، البته ما کاری نداریم کلا هم به ما مربوط نیست که بعضیا یار دارن و این صوبتا خوشحالن. من یه ویژگی هم دارم همه چیز رو غم انگیز می‌کنم، زبونم لال اگه یه عشق خوشحالم گیرم بیاد می‌زنم غم انگیزش می‌کنم. این هفته خیلی غصه دوری از خانواده رو خوردم. در کل هم چیزی در این دنیا به اندازه دوست داشتن من رو عذاب نداده، به نظر من که چیز مزخرفیه.  

 

خانه‌ی ارواح

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۳ نوامبر ۱۶
  • ۰۴:۵۹
  • ۱۶ نظر

خانه را به دو بخش بهشت و جهنم تقسیم کرده‌ام بهشت بخاری دارد ولی جهنم اتاقی است که بخاری ندارد عوضش جهنم اینترنت دارد ولی بهشت ندارد. وقتی می‌خواهم درس بخوانم در بهشت کنار بخاری می‌نشینم وقتی هم که نیاز به اینترنت دارم به جهنم می‌روم. اینکه بهشت اینترنت ندارد چیز بدی نیست چون مثل آدم می‌نشینم درسم را می‌خوانم دارم تهدیدها را به فرصت تبدیل می‌کنم. حتی همین سرما هم یک تهدید است که من آن را تبدیل به فرصت کرده‌ام.  کلا ما ایرانی‌ها تخصص خوبی در تبدیل کردن تهدیدها به فرصت‌ها داریم اگر هم هیچ تهدیدی پیدا نکنیم اول فرصت‌ها را به تهدید تبدیل می‌کنیم و دوباره همان تهدید‌ها را به فرصت تبدیل می‌کنیم. الان دارم از توی بهشت این متن را می‌نویسم توی بهشت کلوچه با نسکافه هم می‌دهند قبل‌ترها فقط چایی با ساقه طلایی می‌دادند. هر موقع بخواهم این مطلب را پست کنم باید بروم به جهنم. 

از دیدن رویم دل آیینه‌ی آسانسور فرو ریخت

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۷ نوامبر ۱۶
  • ۰۹:۱۱
  • ۱۵ نظر

معمولا پست‌های کوتاه نمی‌نویسم یعنی این اعتماد به نفسو ندارم که خیال کنم دویست هزار نفر به خاطر خوندن پست‌های کوتاه من خودکشی کنن راستش رو بخوام بگم تصور نمی‌کنم وبلاگ من از اول تا حالا بیشتر از انگشتان یه دست کشته داده باشه این روزا حتی چایی هم با دیدن من قند تو دلش آب نمیشه.

می‌خوام شروع به عکاسی کنم یعنی چند تا عکس هم با گوشیم گرفتم یک عکسش از سرایه‌دار ساختمان روبرو بود که داشت زمین رو جارو می‌کرد و پسر کوچیکش کنارش ایستاده بود و به خاطر آلودگی هوا ماسک زده بود مفهوم عکس هم این بود که هیچ‌کس برای این آلودگی کاری از دستش برنیومد کاش سرایه‌دار به خاطر پسرش هم که شده یه جارویی هم به آسمون می‌کشید.  یه عکس دیگه هم گرفتم اون برد الکترنیکی که تو پست قبلی گفتم افتاد زمین از کار افتاد قیمت زیادی داشت معلوم شد مشکلش جدی نبود و یکی از پایه‌هاش شل شده، برد رو گذاشتم داخل یه جعبه و اونم گذاشتم داخل یه کمد و بعد هم یه برگه روش چسبوندم که با خط درشت روش نوشتم لطفا دست نزنید، خیلی جدی بودم اصلا مسخره بازی هم در نیاوردم، یعنی هی می‌خواستم آخرش یه شکلکی چیزی هم بکشم گفتم نه ولش کن. این عکس هم فقط محض ثبت یه خاطره بود و مثل عکس بالا سرشار از مفهموم نبود. یه چند تا عکسم از خودم تو آینه آسانسور و این جاها گرفتم شبیه این هنرمندای بزرگ که نقاشی پرتره از خودشون می‌کشن. 

+ عنوان از شعر صائب تبریزیه که میگه 

از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت                                 هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد 

در هر شکن زلف گره‌گیر تو دامیست                            این سلسله یک حلقه بیکار ندارد 

کافه بوکا

  • هایتن
  • جمعه ۱۱ نوامبر ۱۶
  • ۰۲:۵۷
  • ۹ نظر

مدتی هم هست در تانزانیا گرفتارم من چه زندگی پر فراز و نشیبی دارم همین یک سال پیش بود که هر روز صبح برای پیاده‌روی به کنار رودخانه ولتا در پراگ می‌رفتم. امروز هشداد برای دیدنم به اینجا آمده بود از همین در شماره‌ی پنج دیوار مرزی داخل آمد من جلوی در زیر اطلسی‌ها منتظرش بودم وقتی سوار بر جیپ سبز لجنی از کنار دشت‌های نیمه‌خشک آفریقا رد می‌شدیم توماس را بهش نشان دادم گفتم او همان توماس خنگ است، من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم. پیاده از کنار مهمانسرای پارک حیات وحش که فقط دو تا اتاق دارد گذشتیم و داستان درختان توت سربریده را برایش تعریف کردم. وقتی به استادیوم رسیدیم من برایش تعریف کردم که اوایل دوری مان وقتی در این استادیوم می‌نشستم تنهایی‌ام به اندازه‌ی یک استادیوم بزرگ می‌شد، خدا را شکر که الان هشداد را دارم. به سمت کافه بوکا رفتیم بهش گفتم تو را به خدا عجله نداشته باشد، من در تمام رویاهایم با تو یک قهوه در این کافه خورده‌ام. بوکافه بیشتر شبیه کتابخانه است وقتی نشستیم چند تا از دانشجوها داشتند سیگار می‌کشیدند گفتم من سیگار نمی‌کشم‌ ها!

هشداد دختر زیبا و بسیار باهوشی است اما مذهبی نیست گفتم کاش مذهبی بودی گفت منظورت خداست؟ گفتم منظورم سبک زندگی‌ات است گفت سبک زندگی‌ام اشکالی ندارد گفتم حجاب نداری در حالی که داشت کتاب‌ها را زیر و رو می‌کرد گفت مگر در تانزانیا هم حجاب احباری است شوخی‌اش گرفته بود گفت آدم‌های مذهبی راستگو نیستند و برای اعتقاداتشان دلایل قانع کننده‌ای ندارند گفتم تو مگر برای دوست داشتن بوی پونه‌های کوهی دلیل قانع کننده‌ای داری گفت من اصلا دلیلی برای این کار ندارم آن‌ها برای همه چیز سندهای مسخره پیدا می‌کنند گفتم کاری به آن‌ها نداشته باش این یک قرار است بین من و تو گفت شما مردها آدم‌های خودخواهی هستید گفتم قبل از هر چیز باید به هم اعتماد کنیم گفت من به تو اعتماد دارم ولی به نظرم زندگی را بیش از حد جدی گرفته‌ای. 


مثل فهمیده‌ها پوک نزن

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۰ نوامبر ۱۶
  • ۰۸:۰۶
  • ۹ نظر

در محل کار هم با توجه به مسئولیت‌هایی که دارم فشار زیادی روم هست. ببینید من آدم کم تحملی نیستم و در واقع اهل شکایت کردن هم نیستم این حرفا که می‌زنم واقعیت داره. پدرم چند روز اینجا بود دقیقا مثل سال پیش باز هم تو انتهای سفر پدرم مریض شدم و دو سه روزی افتادم همین دیروز یک مقدار بهتر شدم روز اول مریضی سر کار هم رفته بودم که سرفه کردنم باعث شد برد مبدل آنالوگ به دیجیتال بیفته زمین و همه چیش به کل به هم بریزه. بحث این نیست که می‌تونستم سر کار نرم من اگر یک راننده تاکسی اول صبح یک تیکه بهم بندازه تا آخر اون روز حالم گرفته‌ست یه جورایی مثل تنگ بلور حساسم حوصله اوقات تلخی مدیرم رو ندارم بعدم می‌دونید بعضیا هستن به دروغ میگن مریضن پا میشن میرن سفر شمال یا مثلا کنسرت احسال خواجه امیری. از کنسرت رفتن تو ایران هم بدم میاد کلا از هر کاری که دلیلش دقیقا همون چیزی نباشه که باید باشه بدم میاد در مورد این موضوع زیاد صحبت کردم یارو همراه دوستاش رفته تئاتر که فلان بازیگر خانوم رو روی صحنه ببینه اندازه پشم از هنر حالیش نیست، این چیزا عصبانیم می‌کنه. از عینکی که شما رو شبیه روشنفکرا بکنه بدم میاد از سیگاری که باعث بشه شبیه فیلسوفا بشین بدم میاد. اون روز دور میدون دو تا مرد جوون دیدم که یکیشون همون یه مرد جوون ساکت و معمولی و کم سواد بود ولی اون یکی با اون لباسای مندرس یه سیگار دستش گرفته بود و وقتی می‌خواست پوک بزنه سیگار رو با دقت بین دو تا انگشتاش گوشه لب‌هاش میذاشت و چشماش رو موقع پوک زدن ریز می‌کرد  انگار که در کار جهان هستی دقیق شده باشه آخر سر هم که فیلترش رو دور مینداخت این کار رو جوری انجام داد که انگار به دنیا پشت پا زده و ماها لیاقت اونو نداریم. من اگر یه زمانی هم بخوام سیگار بکشم این کار رو مثل نفهما انجام میدم یعنی سیگارو میذارم قشنگ وسط دهنم بعدم دستمو ول می‌کنم بعد پوک می‌زنم شبیه نفهما پوک می‌زنم.

 

کج‌نویس فداکار

  • هایتن
  • جمعه ۲۸ اکتبر ۱۶
  • ۱۲:۲۰
  • ۱۱ نظر

ساعت ده وقت خوابمه ولی مگه دیشب که ساعت یک خوابیدم طاق کسری فرو ریخت منظورم اینه که لازم نیست همیشه ساعت ده بخوابم مثل امشب که این کارو نکردم دیشبم مهمون داشتم خواهرمینا از کرج اومده بودن فکر نمی‌کردم بخوان شب بمونن آخه خونه اون یکی خواهرم نزدیکه گفتم میرن اونجا تازه گفته بودن شام و اینام نگیرم اصلا دیر اومدن منم گفتم خوب حتما یه چیزی می‌خورن ظهری که خواهرم زنگ زده بود می‌گفت شام درست نکنی خنده‌م گرفته بود مثلا می‌خواستم درست کنم دیگه ناهارم نخورده بودم شبی ساعتای 8 و اینا یه املت درست کردم خوردم خواهرمینا ساعت نه و نیم اومدن حالا من مثلا قرار بود ساعت ده بخوابم شامم نخورده بودن زنگ زدم چند تا پیتزا آوردن خودمم برا اینکه تعارف نکنن یکیش رو کامل خوردم یعنی تنها نیتم همین بود از بس که فداکارم حالا در ادامه می‌خوام بیشتر در مورد فداکاریم صحبت کنم. بعد خواهرم یه عادتی داره یه جا نمی‌شینه که پا میشه همه جا رو می‌شوره اون موقع‌ها ما ارومیه بودیم اینا کرج بودن سالی یه بار می‌اومدن بعد خوب ما که از همدیگه دور بودیم تلفنم نداشتیم 20 سال پیش رو میگم هر موقع یکی می‌خواست بیاد سمت کرج برا خواهرم نامه می‌فرستادیم یا برعکس اون می‌فرستاد کلی هم قربون صدقه هم می‌رفتیم ولی وقتی می‌اومد ارومیه همیشه خدا از دست ما عصبانی بود چون برمی‌داشت همه چیز رو به هم می‌ریخت ما هم که اهل کمک کردن و اینا نبودیم همه‌ش بهمون می‌گفت انتر مام خوب زیاد بودیم همدیگه رو هی انتر صدا می‌کردیم می‌خندیدیم اینم نحوه شکل‌گیری تربیت ما بود وقتی دوباره می‌خواستن برگردن کرج ما گریه‌مون می‌گرفت این خواهرزاده‌هام تعجب می‌کردن که اینا چه مرگشونه. کلا ما خانوادگی همینطوریم وقتی از هم دوریم عاشق همیم وقتی یه جا باشیم سایه همو با تیر می‌زنیم.

حالا اون بحث فداکاری رو داشتم می‌گفتم فقط دو تا بالش داشتم که اونم دادم به بچه‌ها یعنی اونا گفتن نمی‌خواد ولی خوب نمیشد اون وخ فداکاری چی می‌شد، یعنی من در این حد فداکارم که اگه جنگ بشه بمب شیمیایی بزنن بعد ما دو نفر باشیم فقط هم یه ماسک داشته باشیم قطعا من شیمیایی میشم. رفتم کت شلوارم رو با همون آویزش لوله کردم گذاشتم لای ملافه به عنوان بالش ازش استفاده کردم حالا نصف شب اون آویزش اومده بود زیر سرم نمی‌ذاشت بخوابم از یه طرفم خواب و بیدار بودم فکر می‌کردم اگه بخوام آویز رو از لای کت شلوار دربیارم این کار سالها طول می‌کشه، علاوه بر آویز یه چیز سفتم تو جیباش بود که اون طرف بالش بود یعنی یه سمت آویز بود یه سمت اون چیز سفت بود بعد من با خودم می‌گفتم گیرم آویز رو تونستی دربیاری اون چیز سفته رو می‌خوای چیکار کنی. 

پیتر، جولیا، کروکودیل و دیگران

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۳ اکتبر ۱۶
  • ۰۸:۳۴
  • ۱۳ نظر

جولیای عزیزم سلام

حال الان من شبیه حال کسی‌ست که تیر خورده و همزمان از دست یک خرس پیر داشته فرار می‌کرده منظورم این است که از دست یک شیر جوان که نمی‌توانست فرار کند حتما یک خرس پیر بوده یا شاید هم یک کروکودیل سمج بوده آخر حتما دیده‌ای که کروکودیل‌ها یک حرکتی می‌زنند اگر موفق شدند که هیچ  اگر نه بی‌خیال می‌شوند ولی این یکی از آن کروکودیل‌های سمج است حالا در آن مدتی که داشتم از دست این کروکودیل سمج فرار می‌کردم اصلا حواسم به این زخم لعنتی نبود اکنون که مدتی است از دستش خلاص شده‌ام تازه دارم آرزو می‌کنم کاش کروکودیل من را خورده بود. البته دارم چرت می‌گویم عزیزم، کروکودیل حمله کند باز هم مثل اسب فرار می‌کنم. 

جولیا یک خانه در جنوب شهر دارد که با پول اجاره همین خانه با مادرش زندگی می‌کند. مستاجرش می‌خواست خانه را خالی کند دل خوشی هم از این مستأجر نداشت دختر کوچکش شبیه گربه‌ای که لگدش زده باشی دائما در حال جیغ کشیدن بود. دخترک سه ساله یک بار جولیا را گاز گرفته بود. مادر دخترک با خنده مزورانه‌ای به دروغ گفته بود مگی هر کس را دوست داشته باشد گاز می‌گیرد. عصری با مشاور املاک قرار داشت یک نفر که بچه گربه هم ندارد خانه را پسندیده. پسرک مشاور املاکی هم سن پیتر است زنگ زده می‌گوید سلام عزیزم قربونت برم برات مستاجر پیدا کردم. جولیا هیچ نمی‌داند مشاور املاکی فقط دارد برای حق کمیسیون شیرین زبانی می‌کند یا نه خیر سرش غیرمستقیم می‌گوید بهش علاقه مند شده. مردک ایکبیری بدش نمی‌آید شانسش را امتحان می‌کند، نحوه‌ی صحبت کردنش آزار دهنده است. ایکبیری، پسرک مشاور املاکی، سر جلسه موهایش را دم اسبی بسته بود ولی از بس نامرتب بود شبیه دختری شده بود که یک صحنه وحشتناک دیده باشد. جولیا در صحبت‌های  خصوصی با مادرش او را ایکبیری صدا می‌کند. مرد جوانی که می‌خواهد خانه را اجاره کند دانشجو است در همان دانشگاهی درس می‌خواند که جولیا درس می‌خواند وقتی جولیا با او در مورد دانشگاهش صحبت می‌کرد ایکبیری داشت مثل روغن داغ بی صبری می‌کرد.

پیتر در یک کشور دیگر کار می‌کند به تازگی نامه‌ی بالا را برای جولیا فرستاده، بعد از مدت‌ها توانسته یک شغل خوب پیدا کند و حالا دیگر آرامش خاطر بیشتری دارد. در ادامه‌ی نامه پیتر توضیح داده بود که منظورش از کروکودیل دشواری‌های زندگی است و آن زخم لعنتی درد دوری از جولیا است. نقاشی بالا را در انتهای نامه برای او ضمیمه کرده بود. 

گوریل انگوری

  • هایتن
  • شنبه ۱۷ سپتامبر ۱۶
  • ۱۰:۴۰
  • ۲۵ نظر

چند روز پیش خواهرم یه مقدار انگور از ارومیه برام آورد حیاطمون درخت انگور داریم سال پیش همین موقع‌ها بود که خونه زنگ زدم مادرم گفت نمی‌خوای یه سر بیای این طرفا؟! گفتم نه الان که نمی‌تونم درس و کار و اینا ان شالله فرصت کردم میام هفته بعدش بابام گفت چی شد نمیای ارومیه؟! از این اخلاقا ندارن معمولا نمی‌گن بیا یا نیا، گفتم چی شده هفته پیش مامان هم همینو گفت بابام گفت یه چند خوشه انگور برات نگه داشتیم گفتیم قبل از اینکه بچینیم بیای بخوری.

مثل خری که تیتاب خورده باشه احساساتی شده بودم رفتم به همسایه‌ها گفتم جنبه که ندارم وسایلامو جمع کردم برم ارومیه، پسرداییم از چند وقت قبل بهم گفته بود شهرستان اومدی یه خبر بهم بده یه موردی هست می‌خوام بهت معرفی کنم می‌دونستم به دردم نمی‌خوره ولی خوب بی‌ادبی بود می‌رفتم و خبر نمی‌دادم.

معمولا لباس نو ندارم یعنی هر لباس جدیدی که بگیرم دو سه روز بعدش می‌پوشم نگه نمی‌دارم از اینا که میگن لباس پلوخوری من ندارم اگر ارومیه می‌خواستم برم کسی رو ببینم زشت بود با این لباسا، کت شلوارمم برداشتم با خودم بردم با هواپیما رفتم قرار بود چهار روز اونجا باشم.

ارومیه که رسیدم دیدم خبری از انگورها نیست همه‌ش رو خورده بودن چند بار رفتم لای شاخه‌ها رو گشتم گفتم شاید اون وسطاست یه بار مامانم دید بهم گفت دنبال چیزی می‌گردی؟ کلا مامانم اینجوریه خیلی زود می‌فهمه دنبال چیزی می‌گردی یعنی کافیه نیت کنی پاشی دنبال چیزی بگردی مامانم میگه دنبال چیزی می‌گردی؟ منم دوست ندارم کسی بفهمه دنبال چیزی می‌گردم. به هر حال فهمیدم کلک انگورا رو کندن گفتم نه چیز خاصی نیست ماشالله درخت انگور خوب بزرگ شده‌ها!  

به داداشم گفتم که به پسرداییم بگه که من ارومیه‌م زشت بود خودم مستقیم بگم، آخه پسر هم اینقدر پر رو؟! پسرداییم به داداشم گفته بود که بهم بگه فردا صب ساعت ده سر کوچه باشم. فردا صب که همدیگه رو دیدیم بهم گفت من با بابای این دختر خانوم رودربایستی دارم خودم نمی‌تونم بهش مستقیم بگم میریم پیش یکی از فامیلای مشترک با اون صحبت می‌کنیم رفتیم اون فامیل مشترک رو دیدیم برگشتی پسرداییم کلی از خانوده دختره تعریف کرد ولی من می‌دونستم به دردم نمی‌خوره دوست داشتم نظرش منفی باشه که بیشتر از این وقتم رو نگیره برام شبیه دیدن فیلمی ‌بود که آخرش رو می‌دونستم. کلا هم ترجیح میدم دیگران منو رد کنن من اونارو رد نکنم، این کار برام سخته.

قرار شد فامیل مشترک به بابای دختر خانوم بگه که باباهه به مادر دختر خانوم بگه بعد دختر خانوم نظرش رو به مادرش بگه مادرش به باباش بگه باباش به فامیل مشترک بگه فامیل مشترک به پسردایی بگه پسردایی به داداش من بگه و داداش منم به من بگه که همینطور هم شد و فرداش داداشم زنگ زد که دختر خانوم قصد ادامه تحصیل داره، با احتساب این روال اداری پیچیده کار خیلی سریع پیش رفته بود.

برگشتنی مادرم می‌گفت آخی بمیرم بچه‌م کت شلوارشم با خودش آورده بود، داداشم قضیه رو بهشون گفته بودبعد من موندم اینا با خودشون فکر کردن که من کت شلوارمم با خودم آوردم که اگه وصلت سر گرفت همونجا مراسمم بگیریم؟ نه راه پس داشتم نه راه پیش، می‌خواستی چی، بگم به خاطر چند خوشه انگور اومدم بدتر آبروریزی بود که، تا چند سال دستم می‌گرفتن از این سوتیا زیاد دادم شاید ده ساله بودم که از سر سفره قهر کرده بودم مامان بابام قربون صدقه‌م می‌رفتن که برم غذامو بخورم ولی خواهرم دشمن شماره یکم بود می‌گفت کاریش نداشته باشین خودش گشنه‌ش میشه میاد میخوره یه بار که قهر کرده بودم بهم گفت برا چی غذا نمی‌خوری؟ گفتم تو چیکار داری من می‌خوام با مردم فلسطین همدردی کنم اون موقع این قضایای فلسطین تو اوج بود از اون بعد هر موقع قهر می‌کردم خواهرم می‌گفت کاریش نداشته باشین اون می‌خواد با مردم فلسطین همدردی کنه قهر کردنام کوفتم شد همون موقع هم قضیه فلسطین یه طعنه بود ولی نمی‌دونستم چجوری باید توضیحش بدم. 

از سری مثال های بی ربط

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۳ سپتامبر ۱۶
  • ۲۲:۵۱
  • ۵ نظر

حرفایی می‌زنم که ممکنه خط اولش با خط بعدی تناقض هم داشته باشه مثالی میارم که در ادامه برای ربط دادن اون به موضوع اصلی صحبت‌هام به مشکل برمی‌خورم و همونطور که به حرف زدنم ادامه می‌دم در ذهنم دنبال مثال بهتری می‌گردم علاوه بر این در مورد خودم بسیار راحت حرف می‌زنم به نظرم بعضی وقتا گند می‌زنم چیزی می‌نویسم یا می‌گم که یک نفر به هوش نه چندان زیادم پی می‌بره به جای اینکه مثل دیگران نیمه‌ی خالی و پر از کاه مغزم را تا آخر عمرم مخفی نگه دارم مدام دارم خودم رو رسوا می‌کنم یک نفر به دروغگوییم پی می‌بره یک نفر به قضاوت کردنم در مورد دیگران پی می‌بره این یکی رو البته درست پی می‌بره چون من مشکلی با قضاوت کردن ندارم، قضاوت کردن مثل بو کشیدنه که نمی‌تونید جلوی اون رو بگیرید. اینکه از دیگران بخواید در مورد شما قضاوت نکنن حرف چرتیه حالا این بحث تخصصیه خیلی نمی‌خوام واردش بشم گفتم که قضاوت کردن مثل بو کشیدنه تو قضاوت کردن دماغ‌ آدم‌ها با همدیگه فرق داره، اینطوری براتون بگم که آدم‌هایی با دماغ بزرگتر بهتر قضاوت می‌کنند و مثلا شما وقتی دماغتون را عمل می‌کنید نوع قضاوت کردنتون هم فرق می‌کنه بعضیا اصلا واسه همین دماغشون رو عمل می‌کنن که بزرگتر شه بلکه بهتر بتونن قضاوت کنن، حتما شنیدین میگن هر کس باید اندازه‌ی دماغش قضاوت کنه. این حرفی که در ادامه می‌خوام بزنم به حرفای قبلیم ربطی نداره ولی نمی‌خوام اون رو تو پاراگراف دوم بنویسم یعنی کلا نمی‌خوام پاراگراف دوم بنویسم امروز، این دنبال کردن مخفی مزخرف‌ترین امکان بیانه مثل لیلی که عاشق مجنونه من از مخفی‌کاری متنفرم. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها