شگفت‌انگیز‌ها

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۹ ژانویه ۱۷
  • ۱۱:۵۱
  • ۷ نظر

سلام

تا همین چند سال پیش کارهای روزانه‌ام را در وبلاگ می‌نوشتم بدون اینکه اصرار داشته باشم نکته‌ی شگفت‌انگیزی در آنها نهفته باشد. صبح بیدار می‌شدم خوابم می‌آمد یا نمی‌آمد صبحانه را زود می‌خوردم یا دیر می‌خوردم، تنها بودم یا با کسی بودم و آیا از مصاحبت با این کسی که احتمالا پیشم بوده لذت برده‌ام یا نبرده‌ام. این اتفاق کم می‌افتاد، لذت بردن را می‌گویم، و تازه این بخش را  به صورت دقیق بهش اشاره نمی‌کردم چون کسی که با او صبحانه خورده‌ام احتمالا شگفت‌انگیز نبود و آدرس وبلاگم را هم داشت و من نمی‌توانستم صادقانه در این مورد نظرم را بگویم. شاید وقتی 99 سالم شد صادقانه نظرم را در مورد همه چیز بگویم، نه از این جهت که باز نترسم کسی ناراحت بشود یا نشود، بلکه از این جهت که یارو احتمالا تا آن موقع از دنیا رفته است. حتی یک سری کارهای احمقانه هم می‌توانم بکنم و از خودم سلفی بگیرم و در وبلاگ بگذارم، 99 سالگی را می‌گویم. داشتم می‌فرمودم، دانشگاه رفته‌ام، ناهار خورده‌ام، بعد از ظهر کلاس داشته‌ام، کلاسش را رفته‌ بودم شاید هم نرفته‌ بودم، عصری خسته بودم و برای خودم چایی دم کرده بودم شاید هم دم نکرده بودم. این وسط یک زنگ هم مثلا به یک نفر زده بودم، یک زنگ کاملا معمولیِ معمولیِ معمولی.

از این حرف های بیهوده،

بعضی‌ها اصرار دارند چیزی که خودت متوجهش هستی را به رویت بیاورند مثلا بپرسند برای چی اینها را می‌نویسی؟ یکی می‌گفت تو آشفتگی فکری داری و وقتی من قبول نکردم اصرار داشت قانعم کند. از اینکه برای هر چیزی دنبال دلیل باشم بدم می‌آید و فکر می‌کنم اگر کسی برای انجام کاری فقط یک دلیل داشته باشد نباید خیلی باهوش باشد،

 بحث شیرین هوش، یعنی می‌شود من یک همسر باهوش داشته باشم؟ نه از اینهایی که خودشان ادعا می‌کنند باهوش هستند و حقشان خورده شده، نه، از این واقعا باهوش‌ها. اینقدر که من از دیدن هوشش شگفت انگیز شوم.

ولی حالا که به گذشته نگاه می‌کنم دلیل اصلی این کارم را متوجه می‌شوم، دلیلش این بود که کار مهم‌تری نداشتم انجام بدهم. دارم در مورد اینکه چرا خاطرات روزانه‌ام را می‌نوشتم صحبت می‌کنم. علاوه بر اینکه حالا دیگر کارهای مهم‌تری دارم که انجام بدهم بلکه یک نقطه ضعف قدیمی ‌را هم کنار گذاشته‌ام. نقطه ضعفم این بود که به همه‌ی تلفن‌ها، پیامک‌ها، ایمیل‌ها و کامنت‌ها جواب می‌دادم. این روزها بعضی‌ها که زنگ می‌زنند می‌دانم بوی دردسر می‌آید جواب نمی‌دهم.

همیشه

  • هایتن
  • جمعه ۲۰ ژانویه ۱۷
  • ۰۸:۰۰
  • ۸ نظر

حمید پسر خوبی بود یا اصلا بهتر است بگویم فوق‌العاده بود. مسجدی که من در آن بودم برنامه‌ای برای جذب جوان‌ها و نوجوان‌های غیرمذهبی داشت، حمید یکی از آنها بود. بسیار خوش قیافه بود و صدای گرمی ‌داشت، قدرت بدنی‌اش بیشتر از همه‌ی کسانی بود که من می‌شناختم. شخصیت جذابی داشت، به هر شوخی‌ای نمی‌خندید و وقتی شوخی‌های بی‌مزه می‌کرد تو باید می‌خندیدی وگرنه کتک می‌خوردی. حرف‌های بزرگ بزرگ می‌زد و من واقعا عاشقش شده بودم، اسمش را گذاشته بودم "همیشه". خوب، حمید سیگار می‌کشید و درس نمی‌خواند و دوستان خوبی نداشت و رابطه‌اش با پدرش شکرآب بود. من می‌ترسیدم یک روز به خاطر این چیزها دیگر دوستش نداشته باشم به همین خاطر اسمش را گذاشته بودم همیشه، که یک وقت خیال فراموش کردنش به سرم نزند، من را شهید زین‌الدین صدا می‌کرد.

همیشه می‌گفت چند بار رفته حرم امام رضا، دعا کرده بتواند سیگار را ترک کند ولی نتوانسته. این بشر هر چه می‌گفت احترام من بهش چند برابر می‌شد. داستان حرم امام رضایش را من برای همه تعریف می‌کردم. یک بار فهمیده بود دو تا از بچه‌های مسجد قایمکی چند نخ سیگار کشیده‌اند، گرفته بود ادبشان کرده بود، آنها هم اعتراضی نکرده بودند و با این اتفاق احترامشان به همیشه چند برابر شده بود، خودشان آمدند این داستان را برای من تعریف کردند. 

یک بار که با هم می‌خواستیم برای تفریح برویم اطراف شهر، یکی از بچه‌ها گفت عجله دارد و باید زودتر برگردد. همیشه برگشت بهش گفت اگر می‌خواهی با منت بیایی همین الان برگرد خانه و این پسر تا آخر تفریحمان هیچ چیز نگفت. دفعه‌های قبل که همیشه نبود این حرف را می‌زد و منتی روی سر ما می‌گذاشت که من دارم لطف می‌کنم با شما می‌آیم و آدم مهمی ‌هستم و عجله دارم. ما هم دائما نگران بودیم که خدایا این دیرش شده و همه اش تقصیر ماست، همیشه خوب ادبش کرد. من این اعتماد به نفس را نداشتم که روی کسی دست بلند کنم ولی همیشه این کار را می‌کرد دنبالت می‌کرد و یک اردنگی بهت می‌زد. همیشه وقتی کنارش بودیم یک ترس شیرینی داشتیم، یک تکه‌ای می‌پراندیم و فرار می‌کردیم.

بچه‌های مسجد برنامه‌ای داشتیم که هر چند وقت یک بار به آقای اکبری که بزرگتر ما بود و کارهای فرهنگی می‌کرد سر می‌زدیم، بعضی از بچه‌ها اگر مشکل مالی هم داشتند با آقای اکبری در میان می‌گذاشتند، واقعا مرد خوبی بود. همیشه دیگر بزرگ شده بود، به این جلسات نمی‌آمد. یک بار بهم گفت چند وقتی هست که بیکار است و آقای اکبری هم از این قضیه خبر دارد، می‌ترسد اگر به دیدنش بیاید خیال کند به طمع چیزی آمده و دنبال کار یا پول است. این بشر فوق‌العاده بود.

چند سال بعد، همیشه، سیگار، لب‌هایش را سیاه کرده بود و زورش را ازش گرفته بود. دوستان نابابش بیشتر شده بودند یا شاید هم از اول تعدادشان زیاد بود و من خبر نداشتم. روابط ناسالمی‌ داشت و من که حالا بزرگتر شده بودم خاطراتش را برایم تعریف می‌کرد. همیشه‌ای که به دیدن آقای اکبری نمی‌آمد تا خیال نکنند طمعی دارد یک بار بهم زنگ زد و ازم پول قرض خواست. خبر داشتم که از چند تا از بچه‌های دیگر هم پول خواسته بود و منتظر بودم نوبت به من برسد. میانه‌اش با پدرش به هم خورده بود و به دنبال کار در شهرهای مختلف می‌گشت، به هر کاری تن نمی‌داد و شغلش باید باب طبعش می‌بود. من که نمی‌توانستم کاری برایش انجام دهم ولی چند باری که دیدمش متوجه شدم دیگر آن نگاه سابق را به من ندارد و دنبال این است که اگر بشود کمکی از من بگیرد. بدون اینکه قصدی داشته باشم رابطه‌ام باهاش  کمتر شد و امروز که بررسی کردم شماره‌اش را به اسم همیشه دیگر نداشتم. یک شماره ازش دارم که به اسم و فامیلی‌اش ذخیره کرده‌ام. حالا دیگر یک پسر 10 ساله دارد و شکمی ‌برای خودش آورده، دیگر از یال و کوپال جوانی‌اش خبری نیست.

حمید پسر بدی نبود ولی فوق‌العاده هم نبود، من در موردش اشتباه کرده بودم. هنوز هم وقتی همدیگر را می‌بینیم با صدای بلند داد می‌زند سلاااام شهید زین‌الدین، من هم بهش گیر می‌دهم که چه شکمی ‌آورده‌ای حمید. حمید حرف‌های گنده می‌زد ولی من نمی‌دانستم نه هر که سر بتراشد قلندری داند. فلوید می‌ودر که بوکس باز است و در تمام عمرش به هیچ کس نباخته گفته بود من بزرگترین بوکس باز تاریخم و حتی از محمدعلی کلی هم بهترم. مایک تایسون گفته بود می‌ودر اگر مرد بود بچه‌هایش را خودش به مدرسه می‌برد. حالا دیگر مرد برای من کسی است که بتواند از خانواده‌اش محافظت کند نه اینکه بدون رضایت پدرش سیگار بکشد و حرف‌های گنده گنده بزند. اگر مرد هستید به هر قیمتی شده پدر و مادرتان را از خودتان راضی نگه دارید و از خواهر و برادرهایتان محافظت کنید.

+ این عکس برای من غم انگیزه چون دو تا برادر کوچک‌ترم این طرف عکس تنها نشسته‌ن و من قاطی بچه‌های دیگه خوشحالم، نشون میده من هم اون موقع مرد نبودم. 

هر کی بتونه صداشو عوض کنه

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۵ ژانویه ۱۷
  • ۱۱:۱۰
  • ۱۱ نظر

سلام

حدود 10 تا از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردم رو دیگه دنبال نمی‌کنم اگه این وسط کسی بوده که براش مهم بوده دنبال کردن من، بگه دوباره به لیست اضافه‌ش می‌کنم.

خوبم، صبح ساعت چهار از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد، یعنی یک ساعتی طول کشید تا به این واقعیت پی ببرم. خیلی هم خوب بود بعد از مدتها صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. یاد اون روزها در خوابگاه که خورشید از آستین پیراهن چهارخونه ام بالا می‌رفت، به خیر. این خونه برای یک نفر زیادی بزرگه حالا نه اینکه 200 هزار متر باشه همه ش 45 متره ولی خوب من هیچ وقت برای خودم حتی یه اتاق هم نداشتم و الان یه خونه دارم که توش ورزش هم می‌کنم. یعنی دیروز که از سر کار اومدم حدود 200 بار طول خونه رو که ده متری میشه دویدم. البته من فقط 120 دورش رو شمردم و بقیه‌ش رو با توجه به زمانی که دویدم تقریب زدم. واحد من طبقه اوله و دقت کردم صداش برای کسی مزاحمتی ایجاد نکنه.

دیروز با یکی از همکارا از سر کار برمی‌گشتم صدامو نازک کردم بهش گفتم پوری می‌تونی صداتو نازک کنی؟ گفت نه نمی‌تونم گفتم کلفت چی، می‌تونی صداتو کلفت کنی؟ جواب نداد گفتم اصلا می‌تونی تغییر صدا بدی باهام حرف بزنی؟ چیزی نگفت فکر کنم نمی‌تونست یعنی اگه این کارو می‌کرد من وسط خیابون از خنده روده بر می‌شدم. تو تاکسی که می‌خواستم کرایه رو حساب کنم دستمو گرفت گفت نه نمی‌خواد گفتم من یه مقدار بچه عقلم گازت میگیرما. 

شریک زندگی 2

  • هایتن
  • يكشنبه ۱ ژانویه ۱۷
  • ۰۸:۱۷
  • ۸ نظر

به گزارش خبرگزاری‌ها مرد ژاپنی برای 20 سال با همسرش قهر کرده بود. پسر 18 ساله‌شان بالاخره تحمل نکرده و کار را به رسانه‌ها کشانده است. رسانه‌های ژاپن یک دیدار برای آنها در پارکی که اولین بار همدیگر را ملاقات کرده بودند ترتیب دادند، از این رمانتیک بازی‌ها. آنها بالاخره برای اینکه یک وقت جلوی رسانه‌ها بد نشود با هم حرف زدند. شاهدان عینی اذعان دارند در این بیست سال زن ژاپنی حرف می‌زده ولی مرد ژاپنی فقط با اشاره سر جواب می‌داده است. یک داستان نویس گمنام اعتقاد دارد این یک داستان کوتاه شگفت انگیز است آنجا که مرد ژاپنی می‌گوید در این بیست سال از فرزندانش غفلت نکرده و از آنها محافظت می‌کرده است.  وقتی پسرشان 18 سال دارد یعنی آنها وقتی با هم قهر بودند به فکر بچه دار شدن افتاده‌اند، حالا بماند که چطور این نیتشان را با هم در میان گذاشته‌اند، مثلا با اشاره‌ی سر، در هر حال تحلیلگران معتقدند عشقی در این وسط نبوده است. این زوج شگفت انگیز دو تا دختر بزرگتر هم دارند که شاید روزهای آشتی پدر و مادرشان را خاطرشان باشد. نگهبان پارک که خواست نامش فاش نشود گفت وقتی پدر اولین جمله را به مادر گفته دخترها شروع به گریه کردن کردند اما پسره‌ی بیشعور فقط می‌خندید.

نکته‌ی اخلاقی این داستان و داستان قبلی این است که ازدواج سراسر ضرر و زیان است باید گنج‌هایی که در جزیره کچل‌ها با زحمت زیاد پیدا کرده‌ای را با شریک زندگی‌ات تقسیم کنی  بعد هم 20 سال باهاش قهر باشی و عمرت را صرف بزرگ کردن یک پسر بی‌شعور بکنی. امیدوارم متوجه باشید که دارم شوخی می‌کنم، شما را در همه احوال به ازدواج کردن توصیه می‌کنم. 

+ لینک خبر

+ یک نکته‌ی اخلاقی دیگر این است که عاقبت آشنایی در پارک همین است. من یک بار در پارک دو تا دختر جوان دیدم که داشتند سیگار می کشیدند مردد ماندم با کدامشان آشنا شوم. 

شریک زندگی

  • هایتن
  • شنبه ۳۱ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۴۰
  • ۸ نظر

1.       جاناتان در کشور فقیری به دنیا آمده بود وقتی 18 ساله شد به همراه یکی از دوستانش، هامر، تصمیم گرفتند به دنبال پیدا کردن گنج بروند. در سواحل کشورهای کارائیب پیدا کردن گنج قانونی است. در لحظات آخر پدر و مادر هامر از رفتن او ممانعت کردند با اینحال جاناتان و هامر قسم خورده بودند تحت هر شرایطی در گنجی که پیدا می‌کنند شریک هستند.

2.       دریا طوفانی شد و قایق جاناتان شکست، وقتی چشمانش را باز کرد هیچ نایی برایش نمانده بود. یک دختر ده ساله‌ی کچل وقتی جاناتان چشمانش را باز کرد چند قدم به عقب پرید، معلوم بود که قبل از بیدار شدن جاناتان مشغول بررسی دقیق او بود.

3.       دخترک انگشت اشاره‌اش  را به سینه‌اش می‌چسباند و با صدای بلند می‌گفت سه چه آلچا و بعد به جاناتان اشاره می‌کرد و می‌پرسید نه چه یاردی؟ داشت اسمش را می‌پرسید. دخترک چند باری این نمایش را تکرار کرد جاناتان نای بلند شدن نداشت و صدای آلچا در گوش‌هایش می‌پیچید. خورشید به چشم‌هایش تیغ می‌زد و مثل کسی که به شدت تب کرده باشد آب دریا بهش سیلی می‌زد. با آخرین بازمانده شوخ‌ طبعی‌اش گفت سه چه چاناتان. دخترک که به راز مهمی ‌پی برده بود دوید و دور شد.

4.       داخل کافه مارچال داشت پشت بوفه لیوان‌ها را دستمال می‌کشید، به چومور گفت آلچا می‌گوید یک مرد دیده که مو دارد. چومور زیر چشمی به آلچا نگاه کرد و گفت حتما میمون دیده ولی مارچال اصرار داشت که آلچا می‌گوید اسمش را هم پرسیده. آلچا داشت بی صبری می‌کرد گفت بابا قسم می‌خورم باهام حرف زد و اسمش را بهم گفت، چاناتان، بعد از گفتن چاناتان صدایش را دزدید. چومور گفت دخترم کار خوبی نکردی با یک غریبه حرف زدی. مارچال ادامه صحبت‌های چومور را گرفت، از کجا معلوم شاید بیماری وحشتناکی داشته باشد.

5.       چاناتان وارد کافه شد. از قبل صحبتش در بین مردم پیچیده بود، هنوز در مورد این مهمان جدید به توافق نرسیده بودند. از در کافه که داخل شد مارچال داد زد برو بیرون از غریبه‌ها پذیرایی نمی‌کنیم، همچنان نگران بود که چاناتان بیماری وحشتناکی داشته باشد که به خاطرش مو در آورده است. چاناتان با اینکه متوجه شد لحن زن صاحب کافه دوستانه نیست اما چیزی از حرف‌هایش نفهمید و پشت یکی از میزها نشست، او هم از دیدن این همه کچل در یک جا تعجب کرده بود. چومور به سمتش رفت و با خشونت راه خروجی را بهش نشان داد.

6.       10 سال از روز اولی که چاناتان وارد چزیره کچل ها شده بود می‌گذشت مارچال و چومور به اصرار آلچا کاری در طویله به او داده بودند و بعد از چند سال اول که مارچال مطمئن شد چاناتان بیماری کشنده ای ندارد آلچا اجازه داشت برایش غذا بیاورد. چاناتان به خاطر اینکه بتواند با آلچا صحبت کند زبانشان را یاد گرفته بود اولین بار که توانست به آلچا توضیح بدهد چاناتان یک شوخی بود و اسم اصلی او جاناتان است آلچا مثل اولین باری که او را دیده بود شگفت زده شد.

7.       چاناتان در تمام این 10 سال به دنبال گنجش بود و بالاخره آن را پیدا کرد. حالا دیگر آلچا دختر بزرگ و زیبایی شده بود اما چاناتان می‌دانست پدر و مادر آلچا با ازدواج آنها موافقت نمی‌کنند. در تمام این 10 سال بین مردمی ‌زندگی کرده بود که نصفشان معتقد بودند او یک میمون است. چاناتان هیچ وقت به آلچا ابراز علاقه نکرده بود و در مورد این موضوع با خودش روراست بود. تصمیم داشت از چزیره کچل‌ها برود و به شهر خودش برگردد و حالا بزرگترین غصه زندگی‌اش این شده بود که باید گنجش را با شریکش هامر تقسیم کند. 

کرسی خانه را گرم نمی‌کند

  • هایتن
  • جمعه ۲۳ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۲۶

کرسی خانه را گرم نمی‌کند، خدایا من سردم است. نباید تا آن موقع زنده می‌ماندم یک بار سرخچه گرفته بودم ولی زنده ماندم یک بار هم تب مالت گرفته بودم که آن را هم نیازی به گفتن نیست که زنده ماندم حالا البته عجله‌ای هم نیست، یک روز بالاخره می‌میرم. شاید هم تا حالا مرده‎ام، اینها که می‌گویم مال دوازده سالگی‌ام است.

پدربزرگم صبح زود برای نماز بلند می‌شود و حواسش نیست در را باز می‌گذارد و آن مختصر گرمای کرسی از خانه خالی می‌شود. هیچ کدام جرأت نداریم چیزی بهش بگوییم البته بقیه به اندازه من سردشان نمی‌شود، من همیشه‌ی خدا سردم است. چند ساعت می‌نشیند و نماز و دعا می‌خواند، برای تمام مرده‌های قبرستان فاتحه می‌خواند. در نهایت هم برمی‌گردد کنار کرسی می‌خوابد. ما اگر در را باز بگذاریم داد می‌زند پسره ی گور به گور شده، آن در خراب شدهی لعنتی عوضی را ببند.

من از پدربزرگم متنفر نیستم در واقع به شکلی وصف‌ناپذیر عاشقش هستم اما او بسیار عصبانی و بدبین است و باعث می‌شود بعضی وقت‌ها چند لحظه‌ای، مثل بچه‌ای که زیاد گریه می‌کند، ازش متنفر شوم. مادرم حق ندارد تا وقتی پدربزرگم هست خانه را جارو کند چون در این صورت پدربزرگم فکر می‌کند قصد دارد او را از خانه بیرون کند. خاکستر کرسی همه جا را می‌گیرد و خانه بوی تلخ جنگل سوخته می‌دهد. مردم می‌گویند زهرا به خانه اش نمی‌رسد، مادر من را می‌گویند.

وقت هایی که قهر می‌کند چند روزی می‌رود خانه‌ی عمویم.  پدرم از دست مادرم عصبانی می‌شود و پدربزرگم را بر می‌گرداند. می‌داند تقصیر مادرم نیست اما می‌ترسد اگر کسی بفهمد پدربزرگم قهر کرده آبرویش برود. البته پدربزرگم هیچ وقت پیش عمویم بد ما را نمی‌گوید. یکی از چیزهایی که از خانواده ام دوست دارم این است که اگر اختلافی بین دو نفر پیش بیاید بین همان دو نفر می‌ماند.

پدربزرگم همیشه هم اینطور نیست، فحش و ناسزا زیاد می‌گوید ولی مهربانی‌اش صادقانه است. دست روی ما بلند نمی‌کند، وقتی عصرانه می‌خورد بهم می‌گوید پسرم تو هم بیا بخور. دست روی سرم می‌کشد بهم نماز و قرآن یاد می‌دهد و اگر قهر کنم و بروم در طویله بنشینم دنبالم می‌آید، همیشه ازم محافظت می‌کند. تازه وقتی من عصبانی می‌شوم و سر برادر بزرگم، برزگر، داد می‌زنم خوشش می‌آید و می‌خندد.

+ این داستان واقعی نیست. 

تنها مقدار معلوم این دنیا منم

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۰ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۱۹

سال پیش برای پاییز یک پست نوشتم حالا امشب شب اول زمستان است. یعنی راستش را بخواهید دنبال این بهانه ها برای نوشتن نیستم دوست دارم در مورد هر چیز به درد نخوری حرف بزنم به چیزهای بی اهمیت زیادی فکر می‌کنم مثلا آن روز از خانه تا محل کار داشتم فکر می‌کردم که اسم شخصیت های داستان شهر کچل ها را چه بگذارم به بعضی اسم ها خنده‌ام می‌گرفت دقیقا شبیه دیوانه ها که یک فکری به ذهنشان می‌رسد می‌خندند. در هر حال خیلی سختم است با چند نفر به صورت همزمان حرف بزنم. حرف زدن با بیشتر از یک نفر برایم خیلی پیچیده است از کجا بدانم همزمان هر کدام از دو نفر به چی فکر می‌کنند، حرف زدن با دو نفر آن هم با این همه جزئیات یک معلوم و دو مجهول دارد که قابل حل کردن نیست. دوست ندارم حرفی بزنم که فقط برای خودم جالب باشد. تازه وقتی با یک نفر حرف می‌زنم هر کجا احساس می‌کنم چیزی که می‌گویم نیاز به توضیح دارد از مثال استفاده می‌کنم از بخت بدم بعضی وقت ها مثالی که می‌زنم از خود موضوع پیچیده تر است در این شرایط مطلب اصلی را رها می‌کنم و شروع به توضیح دادن مثالم می‌کنم. این وبلاگ یک دستگاه با یک مقدار معلوم و دویست هزار مجهول است که من همان مقدار معلومم و دویست هزار هم تعداد خوانندگان وبلاگم است. بعضی وقت ها مجبور می‌شوم در وبلاگم چیزهایی را توضیح بدهم که به نظرم توضیح دادنشان تنفرانگیز است.

القصه اینکه عاشق نشده‌ام و درست است که دوست دارم فقط با یک نفر حرف بزنم اما دنبال مخاطب خاص نیستم دنبال این نیستم که استدلالم را به سمت خاصی بکشانم  مثل بیشتر وقت ها هدفم از نوشتن و حرف زدن  فقط نوشتن و حرف زدن است.

راستی شاید به نظرتان برسد دارم اغراق می‌کنم یا توهم زده‌ام یا شاید هم در این شب یلدا زیادی هندوانه خورده‌ام ولی باور بکنید یا نکنید من یکی از شادترین آدم های روی زمینم. به نظرم آدم ها درکشان از غم و شادی به یک اندازه است. حالا درست است که من در پست قبلی در مورد مزیات نفهم بودن صحبت کردم ولی حرف هایم بیشتر جنبه ی کنایه داشت مثل صحبتهایی که در مورد مزخرف بودن محبت کردم، کسی که چیزی نفهمد نه غمی‌دارد و نه البته شادی. 

قوری شکستگانیم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۵ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۲۱
  • ۸ نظر

قوری‌ام شکسته، درش افتاد و شکست و من هم چسب‌مالی‌اش کردم. چسب را گذاشته‌ام کنار ظرفشویی که برای شکستن ظرف‌ها تعارف نکنم. در مورد قوری باید طرحی نو دراندازم. از هنر بی‌بهره‌ام در دوره ی راهنمایی سر امتحان خطاطی که مربوط به کلاس هنر بود گریه‌ام گرفت. اگر بلد بودم یک نقاشی می‌کشیدم بر در قوری‌ام می‌چسباندم یا همان در قوری را نقاشی می‌کردم. خواهرم می‌گفت کاش رنگ قرمزش را می‌گرفتی، این یکی که من گرفته‌ام سبز است. وسط این همه آشوب، یک سوال عرفانی به ذهنم رسیده، اینکه آیا ما انسان‌ها اگر مثل در قوری به زمین بیفتیم نمی‌شکنیم و نیاز به چسب نداریم یا مثلا یک هنرمندی بیاید سر تا پایمان را قرمز کند؟

یک داستان کوتاه در مورد مکالمه یک اسب و الاغ گفته‌ام که اگر اینجا بگذارمش باز مثل همیشه شخصیت الاغش را به من ربط می‌دهید. به هر حال ربط بدهید یا ندهید وقتی کامل شد می‌گذارم. حالا مانده‌ام اگر بخواهم فیلمی از این داستان بسازم چه کسی حاضر است نقش الاغ را بازی کند، مشکلات من تمامی ندارد. 

یکی از خوانندگان قدیمی ‌وبلاگم که از خواندن داستان‌های چرت و پرتم شگفت‌زده می‌شد وبلاگش را بی‌خبر تعطیل کرده و رفته، به هر حال ان‌شالله هر کجا هست سلامت باشد. من شاید در آینده اگر پدر شدم پدر نفهمی باشم در کل هم بدم نمی‌آید آدم نفهمی ‌باشم ولی از عهده‌ام بر نمی‌آید. یعنی شما اگر بخواهید کسی را درک کنید توقعات آنها تمامی ‌ندارد بهتر است آدم صادق و نفهمی ‌باشید. شما مثلا اگر یک نفر به زبانی که شما نمی‌دانید صحبت کند چه تصویری در ذهنتان ایجاد می‌شود؟ بارها سعی کرده‌ام با گوش کردن به زبان فارسی این احساس بهم دست بدهد یعنی فقط کلمه‌ها را بشنوم ولی معنی‌شان را متوجه نشوم ولی غیر از چند لحظه کوتاه نتوانسته‌ام این کار را بکنم. 

یار و این صوبتا

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱ دسامبر ۱۶
  • ۰۹:۵۶
  • ۵ نظر

به نظرم جنایتکاران باید عاشقای صادقی باشن. بیشترشون فقط مادر پیرشون رو دوست دارن. منظورم اینه که کسی به یه جنایتکار نمیگه من ازت بدم میاد چون تو هیچ احساسی نداری، می فهمین چی میگم، تازه یارو به این ویژگیش افتخارم می‌کنه. نه اینکه دوست داشته باشم یه جنایتکار عاشقم باشه. نمی‌دونم شایدم دوست داشته باشم، آخه من که مادر پیرشون نیستم. ولی خوب غیر از یه جنایتکار حرفای هیچ کس رو باور نمی‌کنم. اینطور نیست که اگه کسی بهم ابراز علاقه کرد برگردم بگم اوه عزیزم من هم از روز ازل تو رو دوست داشتم و خداوند ما دو تا رو برای هم آفریده. تازه از اینایی که مثل سریالای ایرانی مدام گریه می‌کنن بدم میاد. اینارو ولش کنید، گیرم که یکی راست هم گفت چه کاریه؟ اصلا مگه نمیشه ما بدون اینکه همدیگه رو دوست داشته باشیم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم، مثل نهنگ و اون ماهی آشغال‌خور. من دیدم نهنگ با اون هیکلش به ماهی آشغال خور احترامم میذاره و منتی رو سرش نمیذاره، به این چیزا دقت می‌کنم. من که از فهمیدگی نهنگ تعجب کردم یعنی اگه این اختلاف هیکل وحشتناکشون نبود من فکر می‌کردم اینا زن و شوهرن. این حرفایی که میگن همدیگه رو دوست باشین تا دنیا گلستان بشه ریاکارانه و مزخرفه، اگه همدیگه رو دوست داشته باشیم دنیا خیلی غم انگیز میشه و همه از افسردگی می‌میرن.

حالا چرا دارم امروز این حرفا رو می‌زنم. تمام این داستان‌های عاشقانه تاریخ مثل لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین، هملت و ژولیت و حتی غضنفر و گلابتون که هنوز کتابش در نیومده همه‌شون غمگینن، البته ما کاری نداریم کلا هم به ما مربوط نیست که بعضیا یار دارن و این صوبتا خوشحالن. من یه ویژگی هم دارم همه چیز رو غم انگیز می‌کنم، زبونم لال اگه یه عشق خوشحالم گیرم بیاد می‌زنم غم انگیزش می‌کنم. این هفته خیلی غصه دوری از خانواده رو خوردم. در کل هم چیزی در این دنیا به اندازه دوست داشتن من رو عذاب نداده، به نظر من که چیز مزخرفیه.  

 

خانه‌ی ارواح

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۳ نوامبر ۱۶
  • ۰۴:۵۹
  • ۱۶ نظر

خانه را به دو بخش بهشت و جهنم تقسیم کرده‌ام بهشت بخاری دارد ولی جهنم اتاقی است که بخاری ندارد عوضش جهنم اینترنت دارد ولی بهشت ندارد. وقتی می‌خواهم درس بخوانم در بهشت کنار بخاری می‌نشینم وقتی هم که نیاز به اینترنت دارم به جهنم می‌روم. اینکه بهشت اینترنت ندارد چیز بدی نیست چون مثل آدم می‌نشینم درسم را می‌خوانم دارم تهدیدها را به فرصت تبدیل می‌کنم. حتی همین سرما هم یک تهدید است که من آن را تبدیل به فرصت کرده‌ام.  کلا ما ایرانی‌ها تخصص خوبی در تبدیل کردن تهدیدها به فرصت‌ها داریم اگر هم هیچ تهدیدی پیدا نکنیم اول فرصت‌ها را به تهدید تبدیل می‌کنیم و دوباره همان تهدید‌ها را به فرصت تبدیل می‌کنیم. الان دارم از توی بهشت این متن را می‌نویسم توی بهشت کلوچه با نسکافه هم می‌دهند قبل‌ترها فقط چایی با ساقه طلایی می‌دادند. هر موقع بخواهم این مطلب را پست کنم باید بروم به جهنم. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها