یتیمچه‌ی شما نشانگر شخصیت شماست.

  • هایتن
  • دوشنبه ۲ می ۱۶
  • ۱۲:۰۶
  • ۶ نظر

سلام بینندگان عزیز

یتیمچه غذای فوق العاده‌ای است یک غذای کاملا گیاهی که چربی بسیار کمی دارد و در پخت آن از مواد قندی استفاده نشده است. پختن آن بسیار ساده بوده و نیازی به هنر آشپزی ندارد و مناسب برای عروس و دامادهای جوان است. ماسه در دهانم باد اگر دروغ بگویم، بادمجان، گوجه، سیب زمینی، کدو، فلفل دلمه، پیاز و چند حبه سیر را به صورت درشت خرد کرده داخل قابلمه بریزید مقداری آب همراه با یک قاشق روغن به آن بیفزایید و بعد از افزودن نمک و فلفل و زردچوبه در قابلمه را گذاشته و اجازه دهید یک ساعت برای خودش با شعله کم گاز بجوشد. برای کسانی که عاشق ادویه هستند این غذا ایده‌آل است و ‌می‌توانند هر هنری دارند روی آن پیاده کنند. مثلا هنر من این است که در یتیمچه‌ام مقدار زیادی فلفل ‌می‌ریزم. این غذا را ‌می‌توان به صورت سرد نیز میل نمود. شما اگر فلفل دوست ندارید ‌می‌توانید یتیمچه‌ای که من در بالا پخته‌ام را به صورت سرد میل کنید ولی نمی‌توانید از من بخواهید هنرم را کنار بگذارم، یتیمچه‌ی شما نشانگر شخصیت شماست. 

چهل

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۷ آوریل ۱۶
  • ۰۷:۱۰
  • ۳ نظر

امروز خوابم شیرین شده بود، راستی شما که از خواندن نوشته‌های طولانی من سردرد نمی گیرید؟ در این صورت باید هر چه سریعتر به پزشک مراجعه کنید.  

چند روزی باز هم سرماخورده بودم این فیلم برخاسته از گور ایناریتو را دیده‌اید؟ یک خرس گریزلی به دی‌کاپریو حمله می‌کند، در همان سرمای زمستان در کوهستان رها می‌شود ولی او زنده می‌ماند و در نهایت هم برمی‌گردد و انتقام می‌گیرد فیلم خیلی قشنگی است اما من یک مشکلی با این فیلم دارم و آن هم این است که چرا دی‌کاپریو سرما نمی‌خورد؟ حتی یک بار در رودخانه هم می‌افتد ولی باز هم سرما نمی‌خورد. با خرس گریزلی مشکلی ندارم در واقع خودم هم بدن تنومندی دارم و اگر یک خرس گریزلی بهم حمله کند و در نهایت زنده بماند باید برایش فیلم بسازند، گریزلی از گور برخاسته، اما هیچ رقم با این سرماخوردگی آبم در یک جو نمی‌رود، از در بیرونش می‌کنم از پنجره بی می‌گردد، عاشقم شده.

از بچه‌ها میانترم گرفتم امروز، پیراهن تمیز نداشتم شما که از من انتظار ندارید وقت ارزشمندم را صرف شستن پیراهن بنمایم؟ با یک تی‌شرت یقه هفت رفتم سر کلاس. اتاق که بودم چند باری جلوی آینه بررسی کردم یقه‌اش چقدر باز است یقه را بالاتر کشیدم و سعی کردم در همان حالت نگهش دارم ولی در همان حالت باقی نمی‌ماند. در مسیر که می‌رفتم به یقه‌ی همه نگاه می‌کردم و در ذهنم با یقه‌ی خودم مقایسه می‌کردم، یقه‌ی من بازترین یقه‌ی دنیا بود. چند سالی بود با تی‌شرت سر کلاس نرفته بودم. 

+ عکس مثلا تی شرتی هست که من امروز پوشیده بودم ماشالله چقدر هم تنومندم.  

سه دو یک صفر

  • هایتن
  • جمعه ۲۲ آوریل ۱۶
  • ۱۲:۰۰
  • ۱۶ نظر

امشب از پست سه خبری نیست داشت در راه می‌آمد که یک شیر او را خورد هر چه گفت بگذار بروم چهار بشوم چهل بشوم بعد بیایم تو من را بخور قبول نکرد شیر، گفت می‌روی دو یک صفر می‌شوی همین سه هم که هستی غنیمتی‌ست، هاب (شیر سه را بالا انداخت) فلذا به همین مناسبت مجلس ختمی در محل وبلاگ برقرار کرده‌ایم و مقدم شما را گرامی می داریم. دیگر از دو و یک و صفر هم خبری نیست، یادشان گرامی و راهشان بی رهرو. 

چهار

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۱ آوریل ۱۶
  • ۱۱:۵۷
  • ۱۰ نظر

با اینکه چهار عدد خیلی قشنگی است و به نظر من چهار و چهارشنبه و چهارخانه و چهارراه همگی دوست داشتنی‌اند اما من حرف زیادی در موردش ندارم بزنم، خودم هم نمی‌دانم شاید باهاش قهرم. تا حالا در مورد چهار هیچ حرف زشتی نشنیده‌ام ولی مثلا یک دنده، دو رو، تا سه نشه بازی نشه و پنجه بوکس همگی حرفهای زشتی هستند. فلانی چشمش چهار تا می‌بیند که حرف زشتی نیست فقط یک شوخی است، عینک بزنید درست می‌شود و تازه خوشگل هم می‌شوید. خودم هم نمی‌دانم برای چی با چهار قهرم. 

آها، چهار من را یاد ورزش کردن هم می‌اندازد. دیگر برایتان نمی‌گویم که آدمی باید در چه سطحی از وضعیت روحی باشد تا برای سلامتی‌اش ورزش هم بکند. همین قدر بدانید که وضعیت روحی من فعلا در حدی است که بعضی وقت‌ها برای خودم چایی می‌گذارم ولی از چیپس و پفک و کلا خرید کردن و ورزش کردن برای سلامتی خبری نیست. دیروز گوش شیطان کر بعد از چند سال برای خودم کرم مرطوب کننده خریدم.

به هر حال امیدوارم به زودی از این تنهایی در بیایم و با چهار آشتی کنم. همه فکر می‌کنند من خیلی قدرتمندم و نیازی به کمک ندارم.

پنج

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۰ آوریل ۱۶
  • ۱۰:۲۵
  • ۱۰ نظر

ما پنج تا برادریم علی داداش که برادر بزرگمان است این عکس را انداخته و در این عکس نیست. جالب است که شماره‌ی شناسنامه من هم پنج است و انگار از اول قرار بوده ما پنج تا برادر باشیم و برزگر بزرگترین برادرم بی‌خودی به دنیا آمد و از دنیا رفت. من دلم برای برزگر که 15 سال قبل از من به دنیا آمده و و از دنیا رفته تنگ می‌شود و به خاطرش گریه می‌کنم پدرم می‌گوید برزگر صورتش مثل کلم سفید بود این تنها چیزی است که من در مورد برزگر می دانم. نمی‌دانم شاید برزگر شبیه من بوده، اگر او زنده بود الان شما علی داداش را هم در این عکس می‌دیدید.

اعتماد به سقفم عالی است صورت من کجایش شبیه کلم است؟

من اگر قرار باشد پنج تا اعتراف صادقانه بکنم چهار تایش مربوط به برادرانم است. خیلی دوستشان دارم ولی می‌دانید زندگی پیچیده است به ما نیامده این روحیات پروانه‌ای. یک بار خانه‌ی دایی‌ام مهمان بودیم که کوثر خواهرزاده‌ام آمد بغلم نشست دایی‌ام تعجب کرد و انگار که ایران آرژانتین را برده باشد با تعجب گفت آفرین؟!؟!؟! یعنی به ما نیامده خواهرزاده‌مان بغلمان بنشیند و اصلا مگر ما چیزی هم می‌فهمیم؟

باز هم دارم غصه‌هایم را برای شما دشماخ می‌کنم، دشماخ یعنی چه؟ مرغ را دیده‌اید زمین را می‌کند برای غذا؟ به آن می‌گویند دشماخ.

این هم از پنج مستقیم،

من:  تاکسی! تاکسی!

خاویر: بله! بله!

من:  پنج مستقیم میری؟

خاویر:  نه خیر، ساعت هفت با کشیش قرار دارم. 

شیش

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۹ آوریل ۱۶
  • ۱۲:۰۳
  • ۷ نظر

خاویر تصمیم گرفته بود اعتراف کند به همین خاطر نزد کشیش رفت کلیسایی قدیمی‌ سنت رز که فقط یک تابلوی رنگ پریده‌ی سیاه و سفید آن را از بقیه خانه‌های فقیر همسایه جدا می‌کرد، کلیسای سنت رز، آه خدای من هیچ خلاقیتی در این تابلو وجود نداشت. یک لامپ حبابی به طرز ناشیانه‌ای بر بالای تابلو نصب شده بود تا شب‌ها آن را روشن نگه دارد. خاویر همیشه وقتی به سیمی‌ که از داخل کلیسا پیچ خورده بود و به لامپ بالای تابلو رسیده بود نگاه می‌کرد به نظرش می‌آمد این کار را می‌شد بهتر از این انجام داد. به هر حال این برای خاویر خیلی هم اتفاق ناخوشایندی نبود و یک کلیسای مجلل او را در مورد اعترافش به تردید می‌انداخت.

کشیش جوان برومندی بود و بر خلاف تصوری که دیگران می‌توانند داشته باشند این بر اعتماد خاویر می‌افزود کشیش‌های پیر را دوست نداشت. به نظرش کشیش‌های پیر بیش از حد دنیا دیده بودند و با سرعت بیشتری به قضاوت نهایی خود می‌رسیدند. کشیش قبلی محله‌شان که حالا به مقام بالایی نزد کاردینال دست یافته بود باهوش و نکته سنج بود به نظر نمی‌رسید حاضر باشد خاویر را درک کند. البته کشیش پیر هیچ وقت با او بداخلاقی نکرده بود بعید نیست خود خاویر هم در مورد کشیش پیر بیچاره خیلی زود قضاوت کرده باشد.

کشیش جوان در مراسم یکشنبه‌ها هر بار با یکی از نوجوانان به صحبت می‌پرداخت، می‌دانید تعداد آنها زیاد نبود و کشیش جوان برایشان تعریف می‌کرد که چطور سعادتمند شده است. خانواده‌ی کشیش اصلا مذهبی نبوده‌اند و خاویر به چشم خود دیده بود که برادر کشیش کلمات زشت و ناپسندی بر زبان می‌آورد.

یک شب بدون مقدمه نزد کشیش رفت نمی‌خواست دیگران بدانند برای اعتراف نزد کشیش می‌رود به همین خاطر هیچ وقت یکشنبه‌ها بعد از مراسم دعا منتظر نمی‌ماند. تابلوی زشت کلیسای سنت رز مثل همیشه روشن بود در را زد و کشیش جوان در را باز کرد جوری رفتار کرد که انگار این اولین باری نیست که چنین اتفاقی می‌افتد. خاویر از بابت آمدنش شرمنده نشد. با هم به داخل کلیسا رفتند و زیر سقف چوبی آن نشستند کشیش پیر از وقتی صاحب مقام بالایی شده وعده داده سقف چوبی کلیسا را تعویض خواهد کرد و مردم محله امیدوارند این اتفاق باعث شود برکت به محله شان بازگردد. خاویر کنار کشیش روی یکی از نیمکت‌ها نشست ولی قبل از اینکه شروع به صحبت کند گریه‌اش گرفت در حالی که بینی خود را بالا می کشید به کشیش گفت پدر اگر من احساس تنهایی بکنم و خدا را در تمام لحظات زندگی‌ام حاضر نبینم گناه بزرگی مرتکب شده‌ام؟

+ کشیش را که شیش بخوانید. 

هفت

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۸ آوریل ۱۶
  • ۰۱:۴۲
  • ۹ نظر

1.      یکه دانا هفت بره داشت‌ یک روز‌ یکی از آنها قاطی گله‌ی منصور شد از قضا بره‌ی میراحمد هم همان روز گم شده بود ‌یکه دانا وقتی رفت داخل طویله‌ی منصور تا بره‌اش را بردارد میراحمد گفت آن بره مال من است و ‌یکه دانا‌ یک کشیده خواباند در گوش میراحمد.

2.      چوبانف برادر کوچک ‌یکه دانا داشت از سر زمین برمی گشت که با برادران میر مواجه شد آنها هفت برادر بودند میراحمد که برادر بزرگتر بود داد زد بگیرین این پدرسوخته را. میرجعفر و میرحسن دست‌های چوبانف را گرفتند و میراحمد با چوب به جان پاهای چوبانف افتاد.

3.       حبی پسرعموی چوبانف داشت آن سمت دره گندم درو می‌کرد. بر سر انگشتان وسط و اشاره انگشتی‌های فلزی می‌پوشند و به شکل عدد هفت چیزی شبیه چنگک می‌سازند. اگر این انگشتی‌ها را به هم بسایی می‌توانی صدای صیقل دادن شمشیر را بشنوی. چوبانف داد زد آهای حبی، پسر عمو بیا من را کشتند حبی چیزی نشنید.

4.      چوبانف کجکی کجکی خود را به  ده رساند به خانه‌ی اصغر، بزرگ ده رفت و برایش تعریف کرد که برادران میراحمد او را زده‌اند اصغر گفت اشکالی ندارد همسایه‌اید. چوبانف تا هفت روز نمی‌توانست درست راه برود.

5.      قره‌ خان پسرخاله‌ی بلند بالای  چوبانف سوار بر خرش داشت از خرمن پایین می‌آمد که میرجعفر را سوار بر ‌یک خر دیگر دید. داد زد آهای میرجعفر صبر کن با هم برویم. با نوک تیزی خرش را سرعت داد و خودش را به میرجعفر رساند و او را به باد کتک گرفت. میرجعفر جور هفت برادر را‌ یک جا کشید.   

6.      ساعت هفت عصر بود که چوبانف داشت به خانه برمی‌گشت اصغر، بزرگ ده،  پشت در ایستاده بود می‌گفت قره‌ خان میرجعفر را بدجوری کتک زده چوبانف گفت آن موقع که ما برای شکایت آمدیم گفتی همسایه‌ایم اشکال ندارد.

7.      چوبانف سر زمین بود که صدای فریاد میرجعفر را شنید. داشت فرار می‌کرد و داد می‌زد ‌یا حسین ‌یا حسین! قبل از آنکه خیلی دور شود و صدایش محو شود چوبانف هفت بار صدای ‌یا حسین میرجعفر را شنید، باز هم قره خان دنبالش کرده بود. 

قره خان خوانندگان وبلاگم را یکی یکی ‌می‌کشد

  • هایتن
  • شنبه ۲ آوریل ۱۶
  • ۱۰:۲۱
  • ۱۲ نظر

سلام

سال نویتان مبارک

 امسال سال میمون است بی‌مناسبت نبود یک داستان هم در مورد میمون برایتان بگویم که اسمش قره‌خان است و سر یک نزاع احمقانه دوستش را از بالای درخت به پایین پرتاب کرد و کشت ولی از آنجا که در جنگل قانون جنگل حاکم است کسی به او کاری نداشت. داستان‌هایی که در مورد حیوانات ‌می‌گویم سخت است خوب باشند چون شما از اول ‌می‌دانید واقعی نیستند بعد هم خود من را شبیه یکی از شخصیت‌های داستان ‌می‌کنید، بلا نسبت خودتان میمونید.

 البته پست توماس را خیلی دوست دارم و در واقع توماس من هستم که منتظرم هوس خوردن تکه نان‌ها بر قدرت استدلال یکی از یاکریم‌ها غلبه کند.

آمار وبلاگم را ‌می‌بینید؟ و تازه گزینه آمار تفصیلی هم دارد ارواح جدش، حدس خودم این است که قره خان خوانندگان وبلاگم را یکی یکی ‌می‌کشد.

   

سرسپرده

  • هایتن
  • جمعه ۱۱ مارس ۱۶
  • ۱۱:۴۹
  • ۱۰ نظر

سلام

پراگ شهر قشنگی است و من را یاد میلان کوندرا و مجموعه داستان "کتاب خنده‌ و فراموشی" اش ‌می‌اندازد. این موقع از سال که چیزی به بهار نمانده قدم زدن در کنار رودخانه ولتاوا لذت بخش است حتی اگر این کار را به تنهایی انجام بدهی. پراگ مثل مسکو یک شهر شرقی نیست، مناظرش شبیه آمستردام است اما اینجا به اندازه آمستردام باران نمی‌بارد و هوایش تو را یاد زوزه‌ی سگ‌ها نمی‌اندازد. یک خوشبختی دیگر هم این است که مردم اینجا مثل اهالی ورشو عاشق آمریکایی‌ها نیستند. رودخانه‌ی ولتاوا جزیره هم دارد. شبیه پارک هستند جزیره‌ها و گمان نمی‌کنم چیزی در آنجا ناشناخته مانده باشد. کمی ‌جلوتر از جزیره اسلوانسکی پل ناروندی هست که از وسط جزیره کوچک استیلچکی ‌می‌گذرد شاید اگر از تهران تا پراگ پیاده رفته بودم ‌می‌توانستم در این جزیره نفسی تازه کنم. آخرین بار وقتی لندن بودم و از لاندن دی‌لایت‌ها ‌می‌خوردم با خودم گفتم اگر از این راحت الحلقوم‌ها زودتر خورده بودم بی‌شک سرسپرده‌ی استعمار ‌می‌شدم. هیچ وقت شکلاتی با این مزه‌ی پیچیده نخورده بودم. اما پراگ، پراگ من را نویسنده‌ی سرکش  رمان‌های عجیب و غریب ‌می‌کرد اگر زودتر با او آشنا ‌می‌شدم. افسوس که دیگر نه فرصت سرسپردگی دارم و نه امید اینکه روزی یک نویسنده‌ی سرکش بشوم. 

+ مثلا این بار برای پیاده روی رفته ام پراگ 

+  توضیح عکس: مثلا من سرکش و سرسپرده شدم در ضمن عکسش مربوط به موزه موچا در پراگ هست که از روبروش رد شدم

پیاده 2: غیرمستقیم

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۹ فوریه ۱۶
  • ۲۲:۱۹
  • ۲ نظر

سلام

دیروز هم رفتم برای پیاده‌روی، با مرکبی روان (تاکسی را می‌گویم، ولمان کنید تو را به خدا) تا سید‌ خندان رفتم. نقشه‌ی مسیر برگشتنم را از قبل کشیده بودم قرار بود از خیابان شریعتی بالا بروم و از اتوبان همت و زین الدین عبور کنم و به هنگام برسم از آنجا پایین بیایم و وقتی به الغدیر رسیدم از پشت دانشگاه بیندازم تا در مسیر برگشتنم از میوه فروشی پشت خوابگاه میوه هم بخرم، تیزهوشی من از قسمت آخر نقشه پیدا بود. نقشه‌‌اش نکته‌ی خاصی نداشت همه چیز سرراست بود و به واقع هم تا سر اتوبان همت در خیابان شریعتی همینطور بود. خیابان شریعتی دست فروش‌‌‌های زیادی داشت که لابد هر کدام داستان خودشان را داشتند. یک نفر خطاط داشت خط‌‌‌های خودش را می‌فروخت آن طرف‌تر یک پارک هم بود که دو تا نوجوان دست‌فروش وسایلشان را کنار گذاشتند تا فوتبال دستی بازی کنند.

وارد اتوبان همت شدم نقشه را کاملا از حفظ بودم که بزرگراه اول صیاد است بعد امام علی است و بعد به هنگام می‌رسی خیلی بدیهی بود از خودم خجالت کشیدم که مسیرم اینقدر سرراست است. بزرگراه اول و دوم را رد کردم خیلی سریع داشتم پیش می‌رفتم قدمهایم را آهسته کردم و به هنگام رسیدم اول خیابان یک میدان کوچک بود که مجسمه سه نفر که انگار شهید شده بودند و در آسمان بودند وسطش بود چند تا عکس گرفتم و آن طرف خیابان از یک سبزی‌فروش پرسیدم (آهنگ عمو سبزی فروش، بله) اینجا هنگام است؟ گفت اینجا؟ گفتم بله اینجا، دوباره گفت اینجا؟ گفتم بله اینجا گفت نمی‌دانم والا، یادم نیست. تردیدهای من شروع شد اینکه نمی‌دانستم دقیقا کجا هستم هیجان انگیز بود یک کوچه جلوتر رفتم که شاید کسی را پیدا کنم که بداند و بداند که بداند. خوشبختی‌ام آنجا بود که هیچ یک از خیابان‌‌‌ها اسمی ‌نداشتند مثلا همین میدان ارواح شهدا هیچ اسمی ‌نداشت.

به خیابان عراقی رسیدم حالا اصلا نمی‌دانستم خیابان عراقی کجا هست فقط می‌دانستم باید به سمت پایین و راست بروم و به هیچ وجه به سمت چپ و بالا نروم. خیابان عراقی را پایین آمدم سمت راست یک خیابان بود به اسم کشوری که رفتم داخلش گفتم همین را تا ته می‌روم لابد به جایی می‌رسد راستش را بخواهید ترس‌‌‌های اینطوری را دوست دارم و از آرامشی که هر لحظه منتظرم به هم بخورد متنفرم. مثل دیروز که ظهری خواستم نیم ساعت بخوابم و هر لحظه منتظر بودم یک نفر دری چیزی را به هم بکوبد که همین اتفاق هم افتاد. ماه رمضان سال پیش که تابستان بود و خوابگاه تعطیل شده بود بلوک‌‌‌های دانشجویان کارشناسی خالی بود بعد از سحری می‌رفتم داخل بلوک‌‌‌ها که کاملا تاریک و خالی از سکنه بود قدم می‌زدم. واقعا هم ترسناک بود اتاق‌‌‌هایی که خالی بودند درشان باز بود داخل اتاق‌‌‌ها هم می‌رفتم.

خیابان کشوری را پایین رفتم و خدای من با چه صحنه‌ای روبرو شدم به خوابگاه دوران کارشناسی ارشدم رسیده بودم. من واقعا نمی‌دانستم خوابگاه دوران ارشدم آنجا بود همیشه با اتوبوس می‌رفتیم دانشگاه و برمی‌گشتیم می‌دانستم مجیدیه است ولی من این بار از یک سمت دیگر آمده بودم که قبلا هیچ شناختی ازش نداشتم. به وضوح احساساتی شده بودم رفتم یک پنیر کوچک گرفتم از نانوایی کنار خوابگاه یک نان تازه گرفتم نشستم در پارکی که در آن قدم زده بودم گریه کرده بودم نان تازه با پنیر خوردم. روی یکی از تاب‌‌‌ها دختر خانم کوچکی داشت تاب می‌خورد و پدربزرگش پشت سرش ایستاده بود دخترک داشت با خودش حرف می‌زد انگار به یک جنگل رفته بود و داشت با حیوانات جنگل بازی می‌کرد بعد گفت یک نفر به من کمک کند یک نفر به من کمک کند می‌خواست پدربزرگش تاب را نگه دارد، با خودم گفتم دختر خانم برای شما خیلی زود است غیر مستقیم حرف بزنی، خوب بگو پدربزرگ تاب را نگه دار، یک نفر به من کمک کند یعنی چه؟ بعد هم یک آدم ساده مثل من پیدا می‌شود که می‌آید به تو کمک کند و هیچ چی دیگر، ضایع می‌شود.

+ عکس تابلوی خوابگاه است که بر روی پنجره ساختمان روبرو افتاده است، فکر کردید فقط خودتان بلدید غیر مستقیم حرف بزنید؟

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها