هفت

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۸ آوریل ۱۶
  • ۰۱:۴۲
  • ۹ نظر

1.      یکه دانا هفت بره داشت‌ یک روز‌ یکی از آنها قاطی گله‌ی منصور شد از قضا بره‌ی میراحمد هم همان روز گم شده بود ‌یکه دانا وقتی رفت داخل طویله‌ی منصور تا بره‌اش را بردارد میراحمد گفت آن بره مال من است و ‌یکه دانا‌ یک کشیده خواباند در گوش میراحمد.

2.      چوبانف برادر کوچک ‌یکه دانا داشت از سر زمین برمی گشت که با برادران میر مواجه شد آنها هفت برادر بودند میراحمد که برادر بزرگتر بود داد زد بگیرین این پدرسوخته را. میرجعفر و میرحسن دست‌های چوبانف را گرفتند و میراحمد با چوب به جان پاهای چوبانف افتاد.

3.       حبی پسرعموی چوبانف داشت آن سمت دره گندم درو می‌کرد. بر سر انگشتان وسط و اشاره انگشتی‌های فلزی می‌پوشند و به شکل عدد هفت چیزی شبیه چنگک می‌سازند. اگر این انگشتی‌ها را به هم بسایی می‌توانی صدای صیقل دادن شمشیر را بشنوی. چوبانف داد زد آهای حبی، پسر عمو بیا من را کشتند حبی چیزی نشنید.

4.      چوبانف کجکی کجکی خود را به  ده رساند به خانه‌ی اصغر، بزرگ ده رفت و برایش تعریف کرد که برادران میراحمد او را زده‌اند اصغر گفت اشکالی ندارد همسایه‌اید. چوبانف تا هفت روز نمی‌توانست درست راه برود.

5.      قره‌ خان پسرخاله‌ی بلند بالای  چوبانف سوار بر خرش داشت از خرمن پایین می‌آمد که میرجعفر را سوار بر ‌یک خر دیگر دید. داد زد آهای میرجعفر صبر کن با هم برویم. با نوک تیزی خرش را سرعت داد و خودش را به میرجعفر رساند و او را به باد کتک گرفت. میرجعفر جور هفت برادر را‌ یک جا کشید.   

6.      ساعت هفت عصر بود که چوبانف داشت به خانه برمی‌گشت اصغر، بزرگ ده،  پشت در ایستاده بود می‌گفت قره‌ خان میرجعفر را بدجوری کتک زده چوبانف گفت آن موقع که ما برای شکایت آمدیم گفتی همسایه‌ایم اشکال ندارد.

7.      چوبانف سر زمین بود که صدای فریاد میرجعفر را شنید. داشت فرار می‌کرد و داد می‌زد ‌یا حسین ‌یا حسین! قبل از آنکه خیلی دور شود و صدایش محو شود چوبانف هفت بار صدای ‌یا حسین میرجعفر را شنید، باز هم قره خان دنبالش کرده بود. 

قره خان خوانندگان وبلاگم را یکی یکی ‌می‌کشد

  • هایتن
  • شنبه ۲ آوریل ۱۶
  • ۱۰:۲۱
  • ۱۲ نظر

سلام

سال نویتان مبارک

 امسال سال میمون است بی‌مناسبت نبود یک داستان هم در مورد میمون برایتان بگویم که اسمش قره‌خان است و سر یک نزاع احمقانه دوستش را از بالای درخت به پایین پرتاب کرد و کشت ولی از آنجا که در جنگل قانون جنگل حاکم است کسی به او کاری نداشت. داستان‌هایی که در مورد حیوانات ‌می‌گویم سخت است خوب باشند چون شما از اول ‌می‌دانید واقعی نیستند بعد هم خود من را شبیه یکی از شخصیت‌های داستان ‌می‌کنید، بلا نسبت خودتان میمونید.

 البته پست توماس را خیلی دوست دارم و در واقع توماس من هستم که منتظرم هوس خوردن تکه نان‌ها بر قدرت استدلال یکی از یاکریم‌ها غلبه کند.

آمار وبلاگم را ‌می‌بینید؟ و تازه گزینه آمار تفصیلی هم دارد ارواح جدش، حدس خودم این است که قره خان خوانندگان وبلاگم را یکی یکی ‌می‌کشد.

   

سرسپرده

  • هایتن
  • جمعه ۱۱ مارس ۱۶
  • ۱۱:۴۹
  • ۱۰ نظر

سلام

پراگ شهر قشنگی است و من را یاد میلان کوندرا و مجموعه داستان "کتاب خنده‌ و فراموشی" اش ‌می‌اندازد. این موقع از سال که چیزی به بهار نمانده قدم زدن در کنار رودخانه ولتاوا لذت بخش است حتی اگر این کار را به تنهایی انجام بدهی. پراگ مثل مسکو یک شهر شرقی نیست، مناظرش شبیه آمستردام است اما اینجا به اندازه آمستردام باران نمی‌بارد و هوایش تو را یاد زوزه‌ی سگ‌ها نمی‌اندازد. یک خوشبختی دیگر هم این است که مردم اینجا مثل اهالی ورشو عاشق آمریکایی‌ها نیستند. رودخانه‌ی ولتاوا جزیره هم دارد. شبیه پارک هستند جزیره‌ها و گمان نمی‌کنم چیزی در آنجا ناشناخته مانده باشد. کمی ‌جلوتر از جزیره اسلوانسکی پل ناروندی هست که از وسط جزیره کوچک استیلچکی ‌می‌گذرد شاید اگر از تهران تا پراگ پیاده رفته بودم ‌می‌توانستم در این جزیره نفسی تازه کنم. آخرین بار وقتی لندن بودم و از لاندن دی‌لایت‌ها ‌می‌خوردم با خودم گفتم اگر از این راحت الحلقوم‌ها زودتر خورده بودم بی‌شک سرسپرده‌ی استعمار ‌می‌شدم. هیچ وقت شکلاتی با این مزه‌ی پیچیده نخورده بودم. اما پراگ، پراگ من را نویسنده‌ی سرکش  رمان‌های عجیب و غریب ‌می‌کرد اگر زودتر با او آشنا ‌می‌شدم. افسوس که دیگر نه فرصت سرسپردگی دارم و نه امید اینکه روزی یک نویسنده‌ی سرکش بشوم. 

+ مثلا این بار برای پیاده روی رفته ام پراگ 

+  توضیح عکس: مثلا من سرکش و سرسپرده شدم در ضمن عکسش مربوط به موزه موچا در پراگ هست که از روبروش رد شدم

پیاده 2: غیرمستقیم

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۹ فوریه ۱۶
  • ۲۲:۱۹
  • ۲ نظر

سلام

دیروز هم رفتم برای پیاده‌روی، با مرکبی روان (تاکسی را می‌گویم، ولمان کنید تو را به خدا) تا سید‌ خندان رفتم. نقشه‌ی مسیر برگشتنم را از قبل کشیده بودم قرار بود از خیابان شریعتی بالا بروم و از اتوبان همت و زین الدین عبور کنم و به هنگام برسم از آنجا پایین بیایم و وقتی به الغدیر رسیدم از پشت دانشگاه بیندازم تا در مسیر برگشتنم از میوه فروشی پشت خوابگاه میوه هم بخرم، تیزهوشی من از قسمت آخر نقشه پیدا بود. نقشه‌‌اش نکته‌ی خاصی نداشت همه چیز سرراست بود و به واقع هم تا سر اتوبان همت در خیابان شریعتی همینطور بود. خیابان شریعتی دست فروش‌‌‌های زیادی داشت که لابد هر کدام داستان خودشان را داشتند. یک نفر خطاط داشت خط‌‌‌های خودش را می‌فروخت آن طرف‌تر یک پارک هم بود که دو تا نوجوان دست‌فروش وسایلشان را کنار گذاشتند تا فوتبال دستی بازی کنند.

وارد اتوبان همت شدم نقشه را کاملا از حفظ بودم که بزرگراه اول صیاد است بعد امام علی است و بعد به هنگام می‌رسی خیلی بدیهی بود از خودم خجالت کشیدم که مسیرم اینقدر سرراست است. بزرگراه اول و دوم را رد کردم خیلی سریع داشتم پیش می‌رفتم قدمهایم را آهسته کردم و به هنگام رسیدم اول خیابان یک میدان کوچک بود که مجسمه سه نفر که انگار شهید شده بودند و در آسمان بودند وسطش بود چند تا عکس گرفتم و آن طرف خیابان از یک سبزی‌فروش پرسیدم (آهنگ عمو سبزی فروش، بله) اینجا هنگام است؟ گفت اینجا؟ گفتم بله اینجا، دوباره گفت اینجا؟ گفتم بله اینجا گفت نمی‌دانم والا، یادم نیست. تردیدهای من شروع شد اینکه نمی‌دانستم دقیقا کجا هستم هیجان انگیز بود یک کوچه جلوتر رفتم که شاید کسی را پیدا کنم که بداند و بداند که بداند. خوشبختی‌ام آنجا بود که هیچ یک از خیابان‌‌‌ها اسمی ‌نداشتند مثلا همین میدان ارواح شهدا هیچ اسمی ‌نداشت.

به خیابان عراقی رسیدم حالا اصلا نمی‌دانستم خیابان عراقی کجا هست فقط می‌دانستم باید به سمت پایین و راست بروم و به هیچ وجه به سمت چپ و بالا نروم. خیابان عراقی را پایین آمدم سمت راست یک خیابان بود به اسم کشوری که رفتم داخلش گفتم همین را تا ته می‌روم لابد به جایی می‌رسد راستش را بخواهید ترس‌‌‌های اینطوری را دوست دارم و از آرامشی که هر لحظه منتظرم به هم بخورد متنفرم. مثل دیروز که ظهری خواستم نیم ساعت بخوابم و هر لحظه منتظر بودم یک نفر دری چیزی را به هم بکوبد که همین اتفاق هم افتاد. ماه رمضان سال پیش که تابستان بود و خوابگاه تعطیل شده بود بلوک‌‌‌های دانشجویان کارشناسی خالی بود بعد از سحری می‌رفتم داخل بلوک‌‌‌ها که کاملا تاریک و خالی از سکنه بود قدم می‌زدم. واقعا هم ترسناک بود اتاق‌‌‌هایی که خالی بودند درشان باز بود داخل اتاق‌‌‌ها هم می‌رفتم.

خیابان کشوری را پایین رفتم و خدای من با چه صحنه‌ای روبرو شدم به خوابگاه دوران کارشناسی ارشدم رسیده بودم. من واقعا نمی‌دانستم خوابگاه دوران ارشدم آنجا بود همیشه با اتوبوس می‌رفتیم دانشگاه و برمی‌گشتیم می‌دانستم مجیدیه است ولی من این بار از یک سمت دیگر آمده بودم که قبلا هیچ شناختی ازش نداشتم. به وضوح احساساتی شده بودم رفتم یک پنیر کوچک گرفتم از نانوایی کنار خوابگاه یک نان تازه گرفتم نشستم در پارکی که در آن قدم زده بودم گریه کرده بودم نان تازه با پنیر خوردم. روی یکی از تاب‌‌‌ها دختر خانم کوچکی داشت تاب می‌خورد و پدربزرگش پشت سرش ایستاده بود دخترک داشت با خودش حرف می‌زد انگار به یک جنگل رفته بود و داشت با حیوانات جنگل بازی می‌کرد بعد گفت یک نفر به من کمک کند یک نفر به من کمک کند می‌خواست پدربزرگش تاب را نگه دارد، با خودم گفتم دختر خانم برای شما خیلی زود است غیر مستقیم حرف بزنی، خوب بگو پدربزرگ تاب را نگه دار، یک نفر به من کمک کند یعنی چه؟ بعد هم یک آدم ساده مثل من پیدا می‌شود که می‌آید به تو کمک کند و هیچ چی دیگر، ضایع می‌شود.

+ عکس تابلوی خوابگاه است که بر روی پنجره ساختمان روبرو افتاده است، فکر کردید فقط خودتان بلدید غیر مستقیم حرف بزنید؟

پرنده‌های فکرم می پرند

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۸ فوریه ۱۶
  • ۲۳:۰۸
  • ۹ نظر

سلام

صبحی یکی از همسایه‌ها من را در آشپزخانه دیده که چایی گذاشته‌ام دم بکشد و دارم ظرف می‌شورم گفت من اگر قبلا باور نداشتم حالا دیگر به سحرخیزی تو ایمان آوردم. شب‌ها که ساعت 11 مسواک می‌زدم مسخره‌ام می‌کرد می‌گفت تو همیشه‌ی خدا خوابی. بعد از اینکه رفت من تازه متوجه شدم چقدر خیره سر بودم که برای صرف چایی دعوتش نکردم. می‌دانم استفاده از خیره سر در اینجا خیلی مناسبت ندارد (البته یکی از معانی خیره سر ابله است که در اینجا کاملا مناسبت دارد)، دوست داشتم در روز دهم اسفندماه سال 94 حتما از این کلمه استفاده کرده باشم.

که ای خیره سر چند پویی پیم،  ندانی که من مرغ دامت نیم .
سعدی (بوستان).

وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ .

سعدی (گلستان).

صبحی که مسواک می‌زدم داشتم به چیزی فکر می‌کردم واتفاقا به جاهای خوبی هم رسیده بودم بعد از مسواک که آمدم اتاق مطلقا یادم نمی‌آمد داشتم به چه چیزی فکر می‌کردم تلاش هم کردم بی فایده بود هنوز هم دارم به تلاشم ادامه می‌دهم.

گفت پارگراف دوم را نخوانید

  • هایتن
  • شنبه ۲۷ فوریه ۱۶
  • ۱۱:۳۱
  • ۳ نظر

سلام

به جز شیر مرغ که جای دیگر هم نمی‌توانید پیدایش کنید دو چیز دیگر هم هست که در وبلاگ من نمی‌توانید پیدایش کنید یکی کلمه‌ی مرشنده (جای میم و شین را عوض کنید) و دیگری مخاطب مجهول. یعنی مثلا بگویم من گفتم او گفت بدون اینکه معلوم باشد این او دختر است یا پسر، پیر است یا جوان، مجرد است یا متأهل، فامیل است یا غریبه، دوست است یا خاطرخواه، صحبت رو در رو است یا پشت تلفن یا شاید هم زبانم لال نامه‌ی عاشقانه. از کلمه مرشنده خیلی بدم می‌آید و هر کس در صحبت با من از آن استفاده کند شبیه پیراهن‌هایی که دیگر دوستشان ندارم از چشمم می‌افتد. مخاطب مجهول را هم دوست ندارم یک پیچیدگی مصنوعی است من البته پیچیدگی‌های واقعی را دوست دارم دیدید آدم‌هایی را که چرت و پرت می‌گویند بعد هم می‌گویند ما خاص هستیم حرف‌های پیچیده می‌زنیم؟ یا کسانی که الکی به هم ابراز علاقه می‌کنند.

از دیروز روی سیمولینک و ویوادو سیستم جنراتور کار می‌کنم اولی را می‌توان به جای کدنویسی متلب برای شبیه‌سازی سیستم‌های مخابراتی (و در کل هر سیستم مدل سازی شده‌ای) استفاده کرد خوب من علاقه‌ی زیادی به کدنویسی دارم به همین خاطر هیچ‌وقت به سراغ سیمولینک نرفتم تصور می‌کردم نرم افزارهای شماتیک مال کسانی است که از استعداد کدنویسی بی بهره‌اند. زایلینک که یک کمپانی ساخت FPGA است نرم افزار سیستم جنراتور را توسعه داده که محیطی شماتیک شبیه سیمولینک دارد من برای پیاده‌سازی سخت افزاری روی FPGA کد VHDL می‌نوشتم این کار هم سخت و هم زمان‌بر است و هم همراه با جزئیات فراوان است. امروز همان کاری که داشتم با VHDL می‌کردم را با سیستم جنراتور انجام دادم واقعا بار زیادی از روی دوشم برداشته شد VHDL انرژی زیادی از من می‌گرفت.

من زیاد می‌خندم جایی که باشم تقریبا همیشه می‌خندم بهم گفت فلانی از دستت ناراحت است گفتم برای چی گفت سر کلاس ازش سوال پرسیده‌ای نتوانسته جواب بدهد بهش خندیده‌ای، ولی من چیزی یادم نمی‌آمد چون من همیشه می‌خندم. راست می‌گفت چون ترم بعد یک درس ساده با فلانی برداشتم بهم چهارده داد. مردم حس شوخ‌طبعی ندارند و به درد نمی‌خورند. 

از دست و زبان که برآید؟

  • هایتن
  • جمعه ۲۶ فوریه ۱۶
  • ۱۰:۵۲
  • ۶ نظر

سلام

دیده اید در این فیلم‌ها یک نفر به آن یکی می‌گوید: اوه مایکل! تو جان من را نجات دادی من زندگی‌ام را به تو مدیونم؟ حالا فرض کنید شما دوست داشته باشید بمیرید و مایکل بیاید شما را بکشد در آن صورت چطور می‌خواهید از مایکل تشکر کنید؟ شما مرگتان را مدیون مایکل هستید. حالا نه اینکه نصف شبی هشت نفری بریزید سر من، من را بکشید، این فقط یک سوال است که امروز به ذهنم رسید من خنگ شما باهوش جواب این سؤال چیست؟ یک راه حل که به ذهن من می‌رسد این است که اول من بلند می‌شوم و همه‌ی شما هشت را نفر را می‌کشم بعد هم خودم را می‌کشم و آن وقت همه از همدیگر تشکر می‌کنیم. 

+ عکس بعد از مرگم است سمت چپی منم سمت راستی هم حوری بهشتی. 

پیاده

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۱ فوریه ۱۶
  • ۱۲:۰۳
  • ۷ نظر

سلام

امروز از سر کار تا خوابگاه پیاده آمدم رکورد قبلی‌ام را شکستم. شماره یک مسجد بود که نمازم را خواندم مثلا فرض کنید من ابومحمد شیخ زین العابدین بن جمشید ولی‌کندی هستم که عازم سفری طولانی بشدم بعد هم تصور کنید این مسجد یک کاروانسرا بود که لختی در آن آسودیم و شوخ از سر باز نمودیم و فریضه به جای آوردیم و حالی آنکه دوباره راه افتادیم. کمی ‌آن طرف‌تر یک پارک کوچک بود که دو تا دختر جوان داشتند از آن بیرون می‌آمدند یکی شان داشت گریه می‌کرد به گمانم عاشق شده بود و این صحبت‌ها. در نقطه شماره دو به یک کبابی کوچک رسیدم و جای شما خالی یک شام مختصری خوردم. بنده خداها مغازه شان کنار بزرگراه بود و داشتند مگس می‌پراندند. شیخ از کبابی بشد و رنج سفر باز هم بر خود هموار کرد. به هفت حوض که رسیدم ناخن انگشت کوچک پای چپم در انگشت کناری‌اش فرو می‌رفت راه بسیاری آمده بودم و ناخن‌ها صبر و توانشان برفته بود و طاقت و هوش. پسر بچه‌ی کوچکی ایستاد و دو تا پایش را باز کرد تا بابایش بخواهد بگوید جیش داری؟ کار از کار گذشته بود. به هر حال این رخداد ناامیدم نکرد و به مسیرم ادامه دادم و در راه به مغازه‌ها نگاه می‌کردم که خواننده‌های وبلاگم نگویند از این بوستان که رفتی ما را تحفه چه آوردی. در نقطه شماره سه کمی ‌لباس خریدم راستش می‌خواستم لباس‌های متفاوتی بخرم حداقل برای داخل اتاق که می‌پوشم البته اگر یک تی شرت سبز می‌دیدم که رویش عکس روباه قرمز بود می‌خریدم اما فقط شلوارک‌های نارنجی و جیغ داشت، من تی شرت سرمه‌ای خریدم. پاهایم درد گرفته بود و می‌خواستم یک مسیر را با تاکسی بروم ولی این کار را نکردم و تا خوابگاه پیاده آمدم. 

فهمیدم، من یک منحنی ام

  • هایتن
  • جمعه ۱۹ فوریه ۱۶
  • ۱۱:۵۵
  • ۷ نظر

سلام

برای خودم واضح نیست آدم غمگین یا خوشحالی هستم چیزی میان این دو هستم ولی اگر توانستید منحنی غیر خطی میان خوشحالی و غم را از وسط نصف کنید من نمی‌دانم در کدام طرفش هستم، آیا این اعتراف برای شما کافی نیست؟ من هر طرف که بودم شما بروید طرف دیگرش با هم الا کلنگ بازی کنیم. ‌‌می‌دانم که بابت اتفاقات کوچک بیشتر از دیگران ناراحت ‌‌می‌شوم و بابت اتفاقات بزرگ کمتر از دیگران خوشحال ‌‌می‌شوم. مثلا وقتی پدرم سرفه ‌‌می‌کند من از شدت غم و اندوه خوابم نمی‌برد ولی بقیه برادرانم اینطور نبودند. ده روز پیش به مدیرم زنگ زدم و گفتم من این ماه ‌‌می‌توانم 50 ساعت بیشتر از ماه‌‌های دیگر کار کنم مخالفتی نکرد ولی باید از این خبر ذوق مرگ ‌‌می‌شد که نشد من هم در یک حرکت نمادین نه تنها 50 ساعت بیشتر کار نکردم بلکه یک ساعت هم کمتر از ماه‌‌های دیگر کار کردم و حسابش را کف دستش گذاشتم. وقتی برای دیگران توضیح ‌‌می‌دهم که چقدر از این رفتار مدیرم عصبانی هستم مثل بز نگاهم ‌‌می‌کنند.

چند وقتی هست ‌‌می‌خواهم داستان یک خانواده خرسی را برایتان تعریف کنم دو تا خرس متوسط که پدر و مادر این خانواده هستند و دو تا بچه دارند اولی خرس بزرگ و دو‌‌می خرس کوچک، خرس کوچک در واقع خرس نیست خروس است که خرس‌‌های متوسط او را به فرزندی قبول کرده‌اند. این خانواده شب‌‌ها را در یک غار ‌‌می‌خوابیدند و خرس کوچک از صدای خر و پف بقیه‌ی خرس‌‌ها  خیلی اذیت ‌‌می‌شد و اصلا خوابش نمی‌برد. نشنیدید فلانی مثل خرس خر و پف ‌‌می‌کند، این موضوع حقیقت دارد. شکارچی بدجنس خرس متوسط پدر و مادر را ‌‌می‌کشد و بعد دو برادر ناتنی ‌‌می‌مانند و خرس بزرگ که متوجه شده بود خرس کوچک شب‌‌ها  اصلا نمی‌خوابید شک کرده بود که او آنها را در ازای چند دانه گندم به شکارچی بدجنس فروخته است. 

خانم دکتری که عاشقم شده

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۷ ژانویه ۱۶
  • ۱۱:۵۵
  • ۱۵ نظر

سلام

آن روز خواستم گیاه‌خوار شوم حالا گوشت‌خواری را  را رها کنید فرض کنید خداوند میوه نیافریده بود آن وقت برای پذیرایی از مهمان باید کلم و کاهو تعارف می‌کردیم. خواهش می‌کنم از این جعفری‌ها و گیشنیزها بفرمایید چرا تعارف می‌کنید این ریحان‌ها را از دارقوزآباد برایمان فرستاده‌اند (مثلا ریحان‌های دارقوز آباد معروف است) بفرمایید خیار پوست بکنید (من هیچ وقت خیار را جزو میوه‌ها حساب نکردم) بعد مثلا ثروتمندها با برگ آلوئه‌ورا از مهمان‌ها پذیرایی می‌کنند. آقای دکتر این برگ‌های آلوئه‌ورا را از استرالیا برایمان فرستاده اند بلا تشبیه آقای دکتر، من شنیده‌ام برای اینکه نسل پانداها را حفظ کنند بهشان برگ آلوئه‌ورا می‌دهند. با کلم بروکلی میل کنید ببینید چقدر خوشمزه می‌شود (ارواح جدت). جسارت نباشد آقای دکتر، این کلم بروکلی هم برای خودش خانم دکتری است‌ها، تمام مریضی‌ها را درمان می‌کند (بعد کل جمع از خنده می‌ترکند) بعد ما فقرا هم برای پذیرایی کدو حلوای آب پز می‌آوریم خیلی هم اصرار نمی‌کنیم کسی بخورد خودمان می‌دانیم چه چیز مزخرفی است یعنی کسی هم بر نمی‌دارد همه می‌گویند دست شما درد نکند همین نیم ساعت پیش خانه‌ی فلانی کدو حلوای آب پز خوردیم اصلا جا نداریم، ما هم یک دور می‌چرخانیم بعد همه را برمی‌گردانیم آشپزخانه برای سری بعد مهمان‌ها.

  سبزی و این‌ها در یخچال داشتم گوجه و هویج و کلم بروکلی را می گویم که تازگی‌ها عاشقم شده و البته فلفل دلمه که هیچ کس او را درک نمی کند همه را خرد کردم بعد هم قاطی کردم (خودم قاطی نکردم این سبزی‌ها را با هم قاطی کردم) زیاد هم شد یک کاسه‌ی‌ پر به بزرگی سر من در نظر بگیرید. تا نصفش را خوردم ولی کم کم داشت بی‌مزه می‌شد زندگی چقدر می تواند تکراری شود که من از بروکلی هم سیر شده بودم. شنیده اید می گویند آب به نافش بسته اند؟ به زور نمک یک کم دیگر خوردم دیدم دور از جناب دارم بالا می‌آورم. بقیه اش را نخوردم عصری گذاشتم سرخ شود با کمی‌ناگت مرغ بخورم که به جای اینکه سرخ شود سوخت. آخر داستان اینکه من سوخته‌خوار شدم. مادرم هر موقع غذایش می‌سوخت می‌گفت نسوخته، سرخ شده. ما هم کلی حال می‌کردیم غذای سوخته را می‌خوردیم می‌گفتیم نسوخته، سرخ شده.

+ کسی به عکس اون خر که در تظاهرات شرکت کرده دقت نکرد نسبت من با گیاهخواری مثل نسبت اون خر با تظاهر کنندگانه، توضیح این مطلب لازم بود

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها