- هایتن
- دوشنبه ۲۵ ژانویه ۱۶
- ۰۸:۰۸
- ۷ نظر
سلام وبلاگ عزیزم
متوجه شدهای که چندی است کمتر بهت سر میزنم؟ نمیخواستم نگرانت کنم ولی مدتی است که در دستان داعش اسیرم.
چند وقت پیش من را از جلوی در خوابگاه ربودند. من را سوار یک ون مشکی کردند و چشمهایم را بستند و سرم را با فشار زیاد پایین نگه داشتند. وقتی رسیدیم و تو انگاری که هیچ وقت قرار نبود برسیم، یک سولهی بسیار بزرگ بود که در آنجا قبل از من دهها نفر دیگر نشسته بودند به میان جمعیت پرتابم کردند.
گروگانها رایکی یکی از سوله میبردند. داستان از این قرار بود که یک سری سوال از تو میپرسیدند تا بفهمند شیعه هستی یا سنی، اسمت، اسم پدر و مادرت، خواهر و برادرت، شهری که در آن زندگی میکنی چطور نماز میخوانی وضو میگیری غسل میکنی، از همین جور سوالها، کافی بود یک جا زبانت بلغزد و بو می بردند شیعه هستی آن وقت میرفتی قاطی اعدامیها.
نوبت من که رسید اولین سوالی که پرسیدند این بود که اسمت چیست؟ گفتم زین العابدین گفت ببرینش این رافضی کافر را، گفتم چه ربطی دارد دیکتاتور تونس هم اسمش زین العابدین بود، ولی اینها که منطق حالی شان نیست. الان چند هفتهای هست در این انبار زندانی هستیم.
روزی یک بار صحنه اعدام را برایمان بازسازی میکنند با دوربین و مابقی تشکیلات، اوایل وحشی میشدم ولی حالا دیگر با جلادم رفیق شده ام، مرد خوبی است بنده خدا شوهر چهار تا زن است. یک بار بهش گفتم اَخی من آنقدرها هم که فکر میکنید مذهبی نیستم نانسی سینناترا گوش میدهم، نانسی که گفتم گوشهایش تیز شد.