من محکوم به سخن گفتن بی پرده شدم

  • هایتن
  • جمعه ۲۶ آگوست ۱۶
  • ۰۵:۳۶
  • ۲۲ نظر

سلام

خونه رو گرفتم فرشش رو خواهر بزرگم داد یه دست مبل خواهر دیگه‌م داد یخچال رو یکی از دوستانم داد الان فقط دو تا از پنجره هام پرده ندارن دارم بی پرده با شما سخن می گم. دیروز صب رفتم دنبال کارای اینترنت، بلبل از چمن جدا بشه چطور میشه من اینترنت نداشتم اون طوری نشده بودم اون اصلا داستانش عشقیه فرق داره ولی خوب منم مثل اون بلبله عزادار بودم و این صوبتا رفتم نمایندگی یکی از این اپراتورها یه پیرمردی به صندلی ریاست تکیه داده بود سبیلش رو به صورت افقی نصف کرده بود و نصف بالاش رو اصلاح کرده بود شبیه یک گربه ی مکار شده بود جلوش ایستادم به صورتش زل زدم تا بهم بگه بفرمایید بعد من کارم رو بگم ولی اونم مثل یه گربه ی مکار فقط بهم زل زد آخرش گفتم می خوام اینترنت همراه بگیرم چرا همیشه باید این من باشم که قدم اول رو برمیداره سرش رو مثل یک گربه ی مکار تکون داد من رو به سمت یک خانمی که انتهای اتاق نشسته بود راهنمایی کرد در واقع سه تا بودن ولی فقط این یکی رو صندلیش نشسته بود، همیشه برام سوال بود که اینا چقدر حقوق می گیرن بابت این کار بدیهی که در اون تخصص هم ندارن یک بار یکیشون نیم ساعتی داشت با تلفن حرف می زد و من فقط یه سوال داشتم آخرش هم بعد از نیم ساعت برگشت بهم گفت باید به یه قسمت دیگه مراجعه کنم کارد می زدی خونم در نمی اومد. گرون ترین نوع مودم رو بهم پیشنهاد داد منم گفتم تو سایت مودم های ارزون تری دیدم گفت اونا دیگه منسوخ شده، حوصله نداشتم باهاش بحث کنم این کار برام خیلی پیچیده ست منظورم بحث کردن با آدمیه که هیچ شناختی ازش ندارم. همون اول بهم گفت 395 تومن بریزم به حساب راستش برام اهمیتی نداشت اینقدر که مثل یک بلبل که از چمن جدا شده بی صبر بودم ولی بهش گفتم که من می خوام همین الان وصل بشه پولو ریختم مدارک رو دادم کلی فرم پر کرد با دوستانش مشورت کرد پیرمرد جلوی در قد کوتاهی داشت و مثل بچه هایی که خودشون رو خیس کرده باشن راه می رفت می دونم خوب نیست اینطوری در موردش حرف بزنم ولی واقعا همینطوری بود. مدام تا جلوی در می رفت بیرون رو نگاه می کرد و برمی گشت روی صندلیش می نشست و مثل یک گربه مکار فقط به روبروش نگاه می کرد. دختر خانومی که داشت کارای من رو انجام می داد مدام از دوستانش سوال می پرسید روی تابلوی ال ای دی پشت سرش صرویس سنتر رو اشتباه نوشته بودن دو دل بودم این موضوع رو بهش بگم یا نه دختر خانوم وسطی رئیس این سه نفر بود و هر دو سوالات رو از اون می پرسیدن. کارم که تموم شد برگشت بهم گفت الان سرویس قطعه و اینترنت شما یک ساعت دیگه وصل میشه عصبانی شدم احساس کردم سرم کلاه رفته نباید پول رو اولش می گرفت بعدم می گفت یه ساعت دیگه وصل میشه پولم رو پس گرفتم یعنی نمی خواست پس بده می گفت الان هر جا برین وضع همینه سرویس سراسری قطعه گفتم اشکالی نداره جاهای دیگه رو هم امتحان می کنم. اگه پول رو پس نمی داد قیصریه رو به آتیش می کشیدم رفتم از یه جای دیگه یه مودم ارزون تر گرفتم. اینترنتم بازم همون چند ساعت بعد وصل شد ولی این یکی سرم کلاه نذاشت پول رو آخرش با رضایت خودم بهش دادم.

این اواخر چند تا کتاب خوندم ناتور دشت فوق العاده بود اتحادیه ابلهان مزخرف بود نویسنده ش جایزه پولیتزر گرفته برای این کتاب مزخرف، عقاید یک دلقک هم مزخرف بود نویسنده این کتاب هم جایزه نوبل گرفته برای این کتاب مزخرف. البته یه مقدار از این مزخرف بودن هم به ترجمه ربط پیدا می کنه به هر حال اگر هم کتاب های خوبی بودن که نبودن من متوجه شدم که دوست ندارم داستان زندگی آدم های بازنده رو بخونم اتحادیه ابلهان و عقاید یک دلقک هر دو داستان زندگی دو تا آدم بازنده بود. آدمایی که می جنگن حتی اگر شکست بخورن برام قابل احترامن.

یک نفر هم در پست آنا به صورت ناشناس برام کامنت خصوصی گذاشته که شجاعت داشته باشم، حتما شوخی تون گرفته با من، کامنت خصوصی به صورت ناشناس گذاشتین بعد از من که با اسم خودم می نویسم خواستین شجاع باشم. دوست داشتم یه داستان در مورد یه آدم ترسو بگم که اسمش ترسه بود، ترسه به ترکی یعنی سر و ته یعنی اشتباهی. یعنی این آدم به اشتباه ترسو بود، چه نامگذاری هوشمندانه ای. چند وقته داستان نگفتم بهتره وقتی داستان نمیگم عکسم براش نذارم. اینطوری پستایی که داستانی نیستن رو تنبیه می کنم من کلا خیلی خشنم اون روز سر کار همکارا داشتن بحث می کردن که لویزان جای خطرناکیه و هر کی بخواد قتلی مرتکب بشه میره اونجا کارشو می کنه منم گفتم اتفاقا من زیاد به این قضیه فکر می کنم که اگر بخوام کسی رو بکشم با جسدش چیکار کنم، الان مشکلم حل شد. 

آنا

  • هایتن
  • جمعه ۱۲ آگوست ۱۶
  • ۱۱:۳۳
  • ۲۳ نظر

چند تا خونه رو دیدیم با مصطفی رفتیم بهش گفتم این مشاور املاکا و اینا یه مجمع سراسری برگزار کردن بعد گفتن خونه‌ها رو چطوری قیمت گذاری کنیم به این نتیجه رسیدن که این کارو با توجه به موقعیت محل کار من انجام بدن یه پرگار گذاشتن هر چی به محل کار من نزدیکتر بوده گرونتر شده دقیقا همین کارو کردن یه پرگار گذاشتن. ‌می‌دونم شوخیش بی‌مزه بود ولی من کلا اینطوری‌ام اگه حالم خوب نباشه شوخیام بی‌مزه می‌شن. بعد رفتیم یه جایی که از محل کار من دور بود ولی بازم گرون بود کلی فکر کردم آخرش به این نتیجه رسیدم که اینا تو اون جلسه نبودن. به یارو مشاور املاکیه گفتم من اگه ‌می‌خواستم با این قیمت خونه بگیرم همون محل کارم ‌می‌گرفتم، فکر کرده من کودنم. یه خونه‌ای رو داشتیم از همسایه‌هاش تحقیق ‌می‌کردیم که چه جوریه یارو مثل کسی که ‌می‌خواد باباکرم برقصه دست و کمرش رو ‌می‌چرخونه میگه اگه فکر کردین اینجا از خونه مجردی و اینا خبریه اشتباه کردین.

یکی از آشناها یه فرم ازدواج برام فرستاده که مثلا قد و وزن رو ‌می‌پرسه البته همه‌ش قد و وزن نیست و مثلا ‌می‌پرسه دیدگاه شما در مورد فلان مسئله چیه بعد از روی این فرم‌ها مورد مناسب بهت معرفی ‌می‌کنن این آشنا چون آدم محتر‌می‌ بود این فرم رو پر کردم وگرنه اعتقادی به این روش‌ها ندارم. یه جا گفته بود مزیت‌ها و ایرادای خودتون رو بنویسین گفتم ضریب هوشیم بالاست ولی عجولم و منتظر موندن اذیتم ‌می‌کنه. به هر حال برزخی شده این ازدواج. یک سری هر کار دلشون خواست کردن و ماها از روی این فرم‌ها به همدیگه معرفی می‌شیم و اگر دو تا سیم کارت داشته باشیم باید تو جلسه خواستگاری پاسخگو باشیم. بعد جالبه به یه دختر خانمی‌ پیشنهاد میدی با هم آشنا بشیم میگه اگه راست میگی از طریق خانواده اقدام کن تازه اگر بگه، یه سری که اصلا اسپری فلفل درمیارن. بعدم میرن به همه میگن فلانی سه بار از من خواستگاری کرده. اینقدر از بابت این موضوع عصبانی و ناامیدم که حد نداره، جدی میگم.

امروز روز چپ دست‌هاست مادر من هم چپ دسته حالا مادرم که سواد نداره، وقتی برامون غذا ‌می‌کشید فهمیدم چپ دسته. الان یاد شب‌هایی افتادم که مادرم با دست چپش برامون آبگوشت می‌کشید، آنا به ترکی یعنی مادر. 

راز پادشاهان مصر

  • هایتن
  • جمعه ۵ آگوست ۱۶
  • ۰۰:۴۱
  • ۱۶ نظر

روی تخت فرزان دراز کشیدم دارم بیگانه‌ی آلبرکامو رو می‌خونم فرزان پسر زشتیه و صورت لاغر و کشیده و قد بلندی داره از اون آدماست که قیافه‌ش و طرز صحبت کردنش تو رو به اشتباه میندازه دلش می‌خواد از اونایی به نظر برسه که لای کادوی تولد بزرگ شدن صورتش صاف نیست و پر از جوش‌های ریز و درشته انگار دست آدم‌خورهای آمازون گیر افتاده و قبل از اینکه بتونه از دستشون قصر در بره صورتش یه مقداری کباب شده موهای بلندی داره همیشه در حال شونه کردن اوناست و هر دقیقه یک بار دستش رو توی موهاش فرو می‌کنه و از جلوی چشماش کنارشون می‌زنه در بقیه ساعت‌ها هم ادب ریاکارانه‌ش رقت انگیزه دروغگوی قهاریه از اون آدماست که با همه به گرمی‌ برخورد می‌کنه که شاید یه روز به دردش بخورن من از این جور آدما متنفرم تا وقتی هم اتاقی هستیم مجبورم تحملش کنم ناامید کننده‌ست. یک بار که پدرش اومده بود خوابگاه انتظار داشت همه کارهامون رو رها کنیم و از پدرش پذیرایی کنیم بدترین قسمت ماجرا اینه که هیچ کس نمی‌تونه بفهمه یه آدم دروغگو کی راست میگه.

هم اتاقی دیگه‌م، احمدعلی، پشت لب تاپش نشسته به نظرم داره سایتای خبری رو می‌خونه از همه اتفاقای کوفتی دنیا خبر داره این یکی برعکس فرزان صورتش رو معمولا اصلاح نمی‌کنه نماز می‌خونه ولی مطمئن نیستم صورتش رو به خاطر اعتقادات مذهبیش اصلاح نمی‌کنه چند بار دیدم که اصلاح کرده لابد اعتقادش خیلی محکم نیست قبل از ظهر ازش پرسیدم دکتر به نظرت این دانه‌های گل رو بکارم در میان؟ گفت تو عمرش هیچ وقت گل نکاشته، تاسف انگیزه. قبلنا می‌گفت وبلاگ هم می‌نویسه به نظرم یک چیزهایی هم برام خوند چرت بوده یادم نمونده فکر می‌کنم در مورد یه گربه بود لابد میره اونجا می‌نویسه عاشق گل‌های نرگس و داوودیه و دوست داره سوار بر اسب تو یه دشت وسیع چهار نعل بره تا باد به صورتش بزنه، از اینایی که وبلاگ می‌نویسن ولی تو عمرشون هیچ گلی نکاشتن هم متنفرم. با اینکه به قول خودش بچه‌ی روستاست نمازش رو با شلوارک می‌خونه لابد اجدادش تو روستا با شلوارک می‌رفتن گوسفندچرونی، اتاق کوچیکی داریم و هر موقع می‌خواد نماز بخونه من مجبورم از روی صندلیم بلند شم تا به من سجده نکنه. برعکس فرزان آدم دروغگویی نیست در کل بهترین چیزی که ازش دوست دارم اینه که کاری به کار من نداره اون روز که می‌خواست برای خودش سیب‌زمینی سرخ کنه از من پرسید ناهار خوردم یا نه به دروغ گفتم خوردم اونم اصراری نکرد و وقتی سیب‌زمینیش رو آماده کرد برای من لقمه‌ای درست نکرد کاری که فرزان همیشه انجام میده و من ازش متنفرم. به نظرم احمدعلی آدم افسرده‌ای باشه همینکه صورتش رو اصلاح نمی‌کنه یا با اینکه درآمدش بد نیست برای خودش لباس یا ادکلن نمی‌خره عینک دودی هم نداره، لعنتی پسره قدر خودشو نمی‌دونه. قبل از ظهر که تازه داشت صبحانه می‌خورد داشت برام حرف می‌زد، کلا وقتی داره غذا می‌خوره چرت و پرت زیاد میگه می‌گفت به نظرش مردم طرز فکر درستی در مورد ازدواج ندارن بعضیا میرن تمام خانواده طرف رو بررسی می‌کنن که بیماری در خونواده شون نباشه به نظرم اشکالی نداره یه نفر بیمار باشه فوقش به جای اینکه هشتاد سال عمر کنه سی سال عمر می‌کنه چه اشکالی داره؟ به نظر تو اشکالی داره؟ سرم رو تکون دادم که نه اشکالی نداره ولی معلومه که اشکال داره، پسره‌ی کودن. می‌گفت تنها اشکالش اینه که هزینه‌های لعنتیش بالاست. یک بارم که داشت غذا می‌خورد می‌گفت به نظرش قاشق از چنگال و چاقو خیلی بهتره چون با چاقو نمیشه سوپ و برنج خورد با چنگال هم نمیشه سوپ و عسل خورد یعنی میشه ولی کار خیلی سختیه ولی با قاشق میشه همه کار کرد، می‌گفت من اگه پادشاه مصر بودم وصیت می‌کردم موقع مردنم به جای چاقو و چنگال سه تا قاشق تو قبرم بذارن، لابد منتظر بوده دو تا شاهزاده‌ی ایکبیری که قبل از سی سالگی مردن شبا تو قبرش براش مهمون بیان.  

+ فرزان وجود خارجی نداره ولی احمدعلی منم خودم رو از زبان هم اتاقیم توصیف کردم. 

لطفا قابل پیش بینی باشید

  • هایتن
  • سه شنبه ۲ آگوست ۱۶
  • ۱۱:۰۲
  • ۹ نظر

ظهری به دیدن استادم رفتم و کلی براش چرت و پرت گفتم استاد مشاورم جوونه به همین خاطر حوصله بیشتری برای شنیدن مزخرفات من داره تازه فکر می کنه من حرفای ارزشمندی می زنم، نمی دونم شایدم می زنم جلسه قبلی می گفت اگر همه آدمای این کشور مثل شما فکر می کردن ما دیگه مشکلی نداشتیم. اینطوری سرش هم گرم می شه چند وقت پیش بهم گفت شما دیگه کارهات را انجام دادی لازم نیست هر هفته جلسه داشته باشیم خودت هر موقع خواستی بیا اولش این حرفش بهم برخورد ولی بعد دیدم راس میگه دو ساله هر هفته میرم پیشش وقتایی هم که نمیرم ازش تلفنی اجازه می گیرم کلا اینطوری هستم یه آدم ترسو که جرأت هیچ کار غیرقانونی نداره. چند وقت بعد دوباره ایمیل زد که ما چند وقتی هست خیلی کم همدیگه رو می بینیم اگه خواستی همون هفته ای یه بار بیا. به گمونم دلش برام تنگ شده بود، آدما معمولا اینجوری هستن که یه مدت منو جدی نمی گیرن ولی بعدش دلشون برام تنگ میشه، راس میگم همه شون همینطوری ان.

به اتاق که برگشتم هم اتاقیم هنوز خواب بود اسمش احسانه دو سالی از من بزرگتره و مال جنوب کشوره اما صورتش سیاه نیست و لهجه آبادانی نداره چون اصلا آبادانی نیست مال استان یاسوجه. تو مدرسه شبانه روزی درس خونده، لاغره و عینک می زنه و صدای خیلی گرمی داره لعنتی یکی از دوستام که آدرس اینجا رو داره اونو هم میشناسه نمی تونم درست در موردش حرف بزنم. یه ساعت بعدش که می خواستم برا خودم سیب زمینی سرخ کنم تازه از خواب بیدار شده بود گفتم شما ناهار خوردی؟ گفت آره ولی نخوره بود کلا همینطوریه تعارفیه، می دونستم نخورده  چون در تمام مدتی که من رفتم و برگشتم خواب بود ولی وقتی سوالو می پرسیدم حواسم به این نبود که معلومه نخورده به هر حال به روش نیاوردم که می دونم نخورده، چرا باید این کارو می کردم؟

پریروز یک کلاهبردار به تورم خورد خیلی پیش نمیاد آدم یه کلاهبردارو از از نزدیک ببینه قبل از اون یک بار هم در 9 سالگی با یه کلاهبردار مواجه شده بودم همون موقع که توی پارک پفک می فروختم و یک پسر قد بلند و سبزه اومد باهام دوست شد هم سن بودیم شایدم یکی دو سالی از من بزگتر بود اون موقع به این فکر نکردم که چقدر از من بزرگتره اصلا من احمق اون موقع به هیچ چی فکر نکردم هر روز کنارم بود حتی شاید تو پفک فروختن کمکم میکرد الان یادم نمیاد دقیقا چه جور جونوری بود ولی پشتش قوز داشت و موقع حرف زدن با من خم می شد حتما از اون سیگاری های تیر بود به هر حال بعد از اینکه پفک ها رو تموم کردم پولهامو از دستم قاپید و فرار کرد. من دنبالش دویدم وقتی بهش نرسیدم نشستم گریه کردم. این کلاهبرداری که پریروز دیدم یه پسره شاید 25 ساله بود کاملا بور بود یه کوله پشتی با یه پرچم سبز همراهش بود به نظر از این کسایی می اومد که می خوان دور دنیا رو پیاده گز کنن. من آدمی نیستم که سر صحبت رو با کسی باز کنم از اینکه جواب آدما برام قابل پیش بینی نیست می ترسم. بعضیا خیلی وحشتناکن اگه بهشون سلام بدی ممکنه اسپری فلفل بپاشن به صورتت. خودم اگه کسی سر صحبتو باهام باز کنه باهاش مهربون برخورد میکنم به شرطی که وقتی حرف می زنه از دهنش تف بیرون نیاد و شک نکنم دنبال گدایی کردنه یا یه تخته ش کمه. اینا همه شون سرم اومده، بچه که بودیم یه مرده تو مسجد اعظم شهرمون بود نماز جمعه هم می اومد ولی نمی دونست چجوری نماز بخونه همیشه هم دهنش تفی بود با همه هم روبوسی می کرد.

شیرینی‌های خوشمزه‌ی مارتا

  • هایتن
  • شنبه ۳۰ جولای ۱۶
  • ۰۷:۵۱
  • ۷ نظر

لوشن مرغ چاقی بود که به خاطر وزن زیادش نمی‌توانست راه برود. خوشبختی‌اش این بود که مجبور نبود برای پیدا کردن غذا راه برود. مارتا، صاحب مزرعه که زن پیری بود، آب و دانه‌اش را برایش فراهم می‌کرد. لوشن برای دیدن بعضی چیزها مجبور بود خودش را جابجا کند و همیشه از دور شاهد رابطه عاشقانه‌ی کانول، خروس مزرعه، با بقیه‌ی مرغ‌ها بود. علت علاقه‌ی بیش از حد صاحبش را به خود می‌دانست و شیرین‌زبانی‌های مارتا او را در این زمینه دچار توهم نکرده بود، از عاقبتش خبر داشت. لوشن همه چیز می‌خورد و این اواخر مارتا متوجه شده بود او به چیزهای شیرین علاقه‌ی بیشتری دارد این موضوع او را خوشحال کرده بود شیرینی باعث می‌شد وزن لوشن زودتر بالا برود لوشن اما با خودش فکر می‌کرد اگر به خاطر خوردن شیرینی زیاد بمیرد لابد مرگ شیرینی خواهد بود.  

 

 

+ همسایه‌ی ما یک مرغ بسیار چاق داشت که نمی تونست راه بره

+ مارتا همین دنیای پیر است که منتظر یک فرصت مناسب است تا ما را بکشد. من و لوشن یک سری شباهت‌ها به همدیگر داریم و البته تفاوت‌هایمان هم کم نیست. از جمله شباهت‌هایمان این است که هر دو خوشگلیم و شیرینی زیاد می‌خوریم و البته بار مسئولیت زیادی بر دوشمان است، بار مسئولیت لوشن را روی شانه‌اش دیدید؟ تفاوتمان این است که لوشن توانایی راه رفتن ندارد ولی من در حال حاضر یکی از بهترین متخصصان مخابراتی این کشور هستم. 

 

 

خوش به حالت نمی‌فهمی راحتی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۸ جولای ۱۶
  • ۱۱:۵۷
  • ۱۷ نظر


امروز برای مراسم چهلم عمویم رفته بودم کرج، شش تا پسر عمو و شش تا دختر عمو دارم و نمی‌دانم باید به هر کدامشان چطور سلام بدهم آن هم در این موقعیت حساس که راه درست تسلیت گفتن را هم بلد نیستم به همین خاطر از خیر دخترعمو‌ها گذشته‌ام و وقتی از با آنها روبرو می‌شدم چیزی نمی‌گفتم که ‌یعنی اصلا حواسم نیست هر چند این حدس را هم می‌زدم که ممکن است فکر کنند پسرعموی نفهمی دارند. دفعه‌ی قبل که عمویم تازه فوت کرده بود و من به خانه‌شان در کرج رفته بودم ‌یکی از پسرعموهایم جلوی در ایستاده بود که روبوسی کردیم و تسلیت گفتم چشم‌هایم خیس شده بود و بدون معطلی به طبقه بالا رفتم  فقط با‌ یکی دیگرشان روبوسی کردم هل شده بودم و نمی‌دانستم باید چکار کنم سرم را انداختم پایین و رفتم کنار پسرعمه‌ام نشستم و تازه وقتی به خودم ‌آمدم فهمیدم متوجه دو تا پسرعموی بزرگم که جلوی در ایستاده بودند نشده‌ام. تا چند ساعت بعد از آن خودم را از پسرعموی بزرگم می‌دزدیدم.

امروز اصغر کنارم نشسته بود اسم خواهرزاده‌اش ابراهیم است از فاصله‌ی دوری صدایش کرد گفت ابراهیم ابراهیم بیا اینجا، ابراهیم 13 سال دارد‌ آمد نزدیک و خم شد تصور می‌کرد مطلب مهمی ‌پیش آمده، اصغر گفت ببین ابراهیم من اشتباه کرده‌ام و چای برنداشته‌ام برو برای من چای بیاور، ابراهیم لحظه‌ای مکث کرد به اشتباه فکر می‌کرد دایی شوخی‌اش گرفته. اصغر از شغل و درآمدم پرسید من هم معمولا نمی‌توانم همان لحظه بهترین و سنجیده‌ترین جواب را بدهم، همه چیز را صاف و پوست‌کنده گذاشتم کف دستش. گفتم پسرعمو چند تا بچه داری؟ گفت یک دختر دارم کنیز شماست. معمولا اگر پسر باشد می‌گویند نوکر شماست و طرف مقابل هم می‌گوید آقاست ولی من نمی‌دانستم در مورد کنیز چه باید بگویم باور نمی‌کنید ‌یک لحظه خواستم بگویم شاهزاده‌ست!

عصری که برگشتم و رسیدم خوابگاه پدرم زنگ زد و گفت ریش‌هایت را بزن. من در این حد می‌دانستم که نباید ریش‌هایم را به خاطر سوگواری برای عمویم بزنم ولی نمی‌دانستم باید برای زدن آنها از پدرم اجازه بگیرم. 

+ اصغر همان یاقوب پسر ملکه‌ی کوهستان است. 

از سری بدیهیات

  • هایتن
  • شنبه ۲۳ جولای ۱۶
  • ۱۲:۳۲
  • ۱۴ نظر

دیشب خواب دیدم بیل کلینتون آمده چیزی را به ما تدریس کند یحتمل زبان انگلیسی بود. دیر کرده بود گفت

Sorry for being late

هفت هشت نفر بیشتر در کلاس نبودیم پسرک عینکی که در دورترین فاصله از من نشسته بود گفت

You were late in previous class too

نابغه منظورش این بود یعنی شما جلسه قبل هم دیر کرده بودی، پسره‌ی بدیهی خروس. بیل یک نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداخت بیشتر تعجب کرده بود و زبانش بند آمده بود انتظار این پاسخ را نداشت. اعصاب من خراب شد، آبروی ما را پیش بیل برد، از همانها بود که اگر خفه باشد فکر می‌کنند لال است.  یکی ماست مالی کرد گفت

Your apology was the best thing happened for us today

که یعنی عذرخواهی شما بهترین اتفاقی بود که امروز برای ما افتاد. یعنی معمولا کسی از ما بابت دیر آمدن عذرخواهی نمی‌کند، یعنی شما به این پسره‌ی خروس کاری نداشته باشید، بی‌محل. اینها البته در ذهن من می‌گذرد وگرنه آن پسری که این حرف را زد اصلا به آن سمت نگاه نکرد که بخواهد فحش بدهد. داشتم آن وسط با خودم فکر می‌کردم بد نیست تو هم یک هنرنمایی بکنی. چرا اظهار وجود برای من سخت است در حالی که دیگران همه به نظرم بدیهی هستند. 

+ باز هم نگویید که چقدر خوابتان دقیق است و اینها، موضوع خواب این است نه جزئیاتش، بدیهی نباشید لطفا

 

 

آرامش

  • هایتن
  • جمعه ۱۵ جولای ۱۶
  • ۰۱:۲۹
  • ۱۶ نظر

سلام

می‌خواهم خانه بگیرم شبیه مولانا از خوابگاه و آنچه در آن است خسته شده‌ام وانگهی گفته‌اند باید خوابگاهمان را تا آخر تیرماه تخلیه کنیم و به جای دیگری نقل مکان کنیم قرار است خوابگاه ما را بدهند به دختر خانم‌ها، مثلا اگر ده سال پیش بود شماره تلفنمان را زیر میز‌ها و صندلی‌ها یا طبقات داخلی کمدها یادداشت می‌کردیم و یا نه زیر تخت طبقه‌ی دوم نامه‌ی عاشقانه می‌نوشتیم و در انتهای نامه هم یک قلب می‌کشیدیم که از وسطش تیری رد شده است اینطوری یک نفر هر شب قبل از خواب به ما فکر می‌کرد. نامه را من می‌نوشتم چون ده سال پیش شماره تلفن نداشتم و مزیت رقابتی‌ام این بود که در نوشتن نامه‌های عاشقانه استاد بودم و در ضمن من تنها دیوانه‌ای بودم که برایم مهم بود یک نفر غریبه که نمی شناسمش هر شب قبل از خواب به من فکر کند حتی اگر او هم مرا نمی شناخت. برعکس این روزهایم که این جور چیزها دیگر برایم اهمیتی ندارد. نه اینکه عوض شده باشم و مغزم به سنگ تبدیل شده باشد و دیگر چیزی حالی‌ام نباشد، نه، فکر می‌کنم لایق چیزی بیشتر از این هستم.

 شما شاید ندانید نقل مکان کردن چقدر سخت است شاید هم بدانید، موضوع صحبت من اصلا این نیست. حتی اگر سخت هم نمی‌بود من بهانه‌گیر شده‌ام. خانه‌ی یک نفره می‌گویند خیلی خوب است آنقدر خوب است که هم‌اتاقی‌ام می‌گفت که فلانی این کار خطرناک است چون آنقدر آرامش پیدا می‌کنی که ممکن است دیگر به ازدواج فکر نکنی! برای چی باید این آرامش را به هم بزنی؟ پر بی‌ربط هم نمی‌گفت، تازه می‌توانی تصور کنی رابینسونی هستی که در یک جزیره‌ی دورافتاده گیر افتاده‌ای. 


مثل پیرمرد ماهیگیر نقاشی که شاهد یک جنایت بوده

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۱ جولای ۱۶
  • ۱۲:۰۱
  • ۷ نظر

دوست دارم بهترین متن عمرم را بنویسم و از دنیای فوتبال خداحافظی کنم شبیه ماهیگیری که هر بار به هوس شکار بزرگترین ماهی عمرش به دریا می‌زند تا بعد از آن تا آخر عمرش در خانه بنشیند من هم هر بار سعیم را می‌کنم، یک چیزی می‌نویسم بعد از اینکه نوشتنم تمام شد مثل پیرمردی که تازه شروع کرده نقاشی بکشد خودم را تحسین می‌کنم و با خودم می‌گویم مشکل دیگران این است که به زیر و بم نقاشی من دقت نمی‌کنند. شادی‌ام همیشگی نیست و بعد از مدت کوتاهی نوآوری‌هایم بدیهی به نظر می‌رسند. دیده‌اید وقتی می‌خواهید شاهد یک جنایت را بکشید می‌گوید من را نکش قول می‌دهم به کسی چیزی نگویم؟ هرگز این اشتباه را مرتکب نشوید، این کار حماقت است. حتی اگر پیرمرد قول داد دیگر نقاشی نمی‌کشد به او اعتماد نکنید، اگر یک گلوله وسط پیشانی‌ام خالی کنید قطعا در آینده بهتر از این نخواهم نوشت.

کمی باد به صورتمان بزنیم

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۹ ژوئن ۱۶
  • ۰۷:۳۲
  • ۹ نظر

ما از آینده خبر نداریم و این موضوع تازه ای نیست در این باره شکایتی هم نمی‌توانم بکنم در این مورد خاص اوضاع بقیه بهتر از من نیست. به جای آن ما از گذشته‌ای خبر داریم که نمی‌توانیم تغییرش بدهیم، منصفانه بود اگر مثل گل‌های لاله‌ی وحشی فقط با آمدن باد تکان می‌خوردیم. به گذشته گره خورده‌ایم و هیچ وقت نمی‌توانیم با آخرین سرعتی که داریم بدویم و مثل همان لاله‌ها باد را روی صورتمان احساس کنیم. داستان گذشته‌ی ما به اینجا رسید که هفته پیش عمویم به رحمت خدا رفت.

چند تا خاطره بیشتر با عمویم ندارم با اینکه کنار هم نبودیم همیشه متوجه بودم او عمویم است. دل و دماغ نوشتن ندارم این چند مدت و چند روزی هست که ساعت پدرم دستم نیست. به این قضیه فوت عمویم هم مربوط نمی‌شود خیلی، دیدم همه دارند بهم حق می‌دهند برای مدتی ساکت باشم. بیشتر وقت‌ها وقتی شوخی می‌کنم رفتارم صادقانه نیست.

 خدا را شکر عمویم قبل از فوتش زمین گیر نشد و بچه‌هایش را به سر و سامان رساند. آخرین بار عیدی عمویم را دیدم هر سال عید به عمو و عمه‌ام سر می‌زنم البته در طول سال هم یکی دو بار دیده بودم عمویم را. رفته بود بیرون قدم بزند با عصا راه می‌رفت ولی آنقدرها هم پیر نبود هنوز پشتش خمیده نشده بود، یک بیماری یک هویی او را  ضعیف کرده بود. ضعیف شده بود و با هر کس حرف می‌زد گریه‌اش می‌گرفت. در مراسم‌های عمویم شرکت کردم ولی ده سال قبل که عمه آهویم به رحمت خدا رفت نتوانستم در مراسمش شرکت کنم خودم به تنهایی در اتاقم گریه کردم، می‌دانید این هم جزوی از گذشته‌ام است. عمه آهویم هر وقت ما را می‌دید دستپاچه می‌شد انگار که مورد محبتی بی‌مناسبت قرار گرفته باشد.

عمویم به من افتخار می‌کرد و یکی دو بار ازم پرسیده بود که آیا قصد عوض کردن فامیلی‌ام را که ندارم؟ می‌گفت از خاندان ما مگر اینکه تو به جایی برسی. رفتن عمویم گذشت در حالی که من همیشه امیدوار بودم یک روز به داداشم نزدیک‌تر می‌شوم و در مورد داستان‌های کودکی‌اش با پدرم ازش می‌پرسم. زندگی ما اینطور رقم خورده بود من حسرت چیزی را نمی‌خورم و در این مورد قصد ریاکاری ندارم.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها