مثل گرگ و میش صبح

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۱ ژوئن ۱۶
  • ۱۲:۳۹
  • ۱۰ نظر

سلام

دیشب ساعتای حدود دوازده بود که برداشتم مسواک بزنم می‌خواستم بخوابم یعنی دو دل بودم این دو دلی رو مثل گرگ و میش صبح همیشه دارم مثلا چیپس بخرم یا نخرم چایی رو با قند بخورم با بدون قند بخورم، به همین خاطر نباید راننده‌ی فرمول یک یا فینالیست تکواندوی المپیک باشم. البته توجه شما رو به این نکته جلب می‌کنم که ضریب هوشیم پایین نیست، به جزئیات بیش از حد توجه می‌کنم. تا صبح بیدار موندم آخرها روی میزم چرت کوتاهی زدم و وقتی بیدار شدم دیدم ساعت سه و نیمه. چیزی به اذان نمونده بود دو تا تخم مرغ با کره نیمرو کردم همون کره‌ای که قبلا در موردش صحبت کردیم و حالا به یکی از شکست‌های زندگی من تبدیل شده. البته شبش رفته بودم میگو بخرم که تموم کرده بود وگرنه ماه رمضونی به تغذیه‌م بیشتر دقت می‌کنم و همیشه سر سفره‌ی تنهای افطارم سبزی خوردن هم دارم. صبح بعد از سحری خوابیدم تا ساعت یازده و نیم که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم مدیرم بود که رابطه خوبی باهاش ندارم گفت فردا ساعت دو جلسه داریم داشتم سعی می‌کردم صدام تابلو نباشه که خواب بودم دیدین بعضیا از خواب بیدار میشن صداشون چه جوریه اگه ندیدین یه بار بهم زنگ بزنین از خواب بیدارم کنین ببینین گفتم مطمئن نیستم بتونم بیام گفت یه قسمت مهمی از کار دست شماست باید بیاین با دکتر فلانی هم هماهنگ کردیم. باید بیاین گفتنش عصبانیم کرد تو دلم گفتم اول باید با من هماهنگ می‌کردی آخر سرم قبول کردم ولی بعد از اینکه قطع کردم پشیمون شدم تازه صدامم که ضبط شده بود گوش کردم افتضاح بود. برای یه کار جدید هم اقدام کرده بودم ولی دوستش نداشتم اونام رو من حساب کرده بودن و قرار بود یه پروژه رو چند ماهه براشون انجام بدم مونده بودم چیکار کنم چطوری از سرم بازش کنم امروز باید حضوری می‌رفتم اونجا کارو شروع می‌کردم بعد از کلی کلنجار رفتن بهشون زنگ زدم بعد از ظهری با مدیرش صحبت کردم گفت قرار بود امروز حضوری تشریف بیارین گفتم ماه رمضونه یه خورده برنامه‌هام به هم ریخته وگرنه من آدم بی‌نظمی نیستم خندید گفت می‌دونم. خنده‌ش باعث شد منم روم باز بشه راحت‌تر باهاش صحبت کنم و احساس گناه نکنم که دوست ندارم باهاشون کار کنم. مبلغی بهشون گفتم که می‌دونستم قبول نمی‌کنن حالا قرار شده با مسئولای شرکت صحبت کنه و بهم خبر بده در غیر این صورت یه دانشجو دیگه می‌گیرن و من به کارش نظارت می‌کنم. 

بی جنبه

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۰ ژوئن ۱۶
  • ۱۱:۲۶
  • ۷ نظر

من: حلقه نامزدیم رو دیدی؟ :))

همکارم: این حلقه نامزدیته! چقد قشنگه، اون طرفشم خانومت انگشتش می‌کنه؟

من: آره دیگه، نه اینکه انگشتش باریکه راحت جا میشه :)))

همکارم: خوش به حالت، چه خانوم ظریفی گیرت اومده

من: :)))))

پسرها وبلاگ نمی‌نویسند

  • هایتن
  • چهارشنبه ۸ ژوئن ۱۶
  • ۱۵:۱۹
  • ۲۶ نظر

هفته‌ی پیش دکتر رفته بودم هر 5 سال یک بار دکتر می‌روم نه اینکه بهشان علاقه نداشته باشم اصلا از این زاویه بهشان نگاه نکرده‌ام‌. آزمایش خون داده بودم زیاد خسته می‌شوم یک بار گفته بودم شبیه کادیلاک‌های کهنه  شده‌ام. مشکل خاصی نداشتم کمبود ویتامین :دی داشتم دکتر شروع کرد که تقریبا همه‌ی مردم ایران کمبود این ویتامین را دارند گفت مردم ایران به خاطر مسائل فرهنگی فقط یک دوم، لحظه ای مکث کرد به سقف نگاه کرد و این بار سعی کرد دقیق‌تر صحبت کند، فقط یک سوم از بدنشان که باید در معرض تابش نور آفتاب باشد هست من هم داشتم به این فکر می‌کردم که منظورش از دو سوم باقیمانده کجاست. در راه برگشت به ساق دستم نگاه می‌کردم که ساق دست‌ها دو سوم می‌شود یا نه، من بعضی وقت‌ها با تی‌شرت بیرون می‌روم.

امروز برای یک مصاحبه‌ی کاری رفته بودم یک شرکت خصوصی، مدیر بخش مخابرات سیستم که با من مصاحبه کرد پسرک جوانی بود که ناتوانی جسمی داشت و نمی‌توانست دستانش را مثل ما مشت کند و برای ادای بعضی کلمات باید تلاش بیشتری می‌کرد و به راحتی هم می‌خندید. دکترایش را دانشگاه شریف گرفته بود و از خوب حادثه دانشگاه دوره‌ی لیسانسمان یکی بود او یک سال بالاتر از من بود و همان موقع هم می‌دیدم او را بعضی وقت‌ها. مصاحبه بسیار تخصصی بود و می‌خواست مطمئن شود گیرنده‌ی مخابراتی که ساخته‌ام‌ را دقیقا خودم طراحی کرده‌ام‌ یا نه. وقتی تمام شد از بابت این مصاحبه تشکر کردم. آخرهای مصاحبه بود که گفتم من فعلا دغدغه‌ی دیگری غیر از درس و کار ندارم. با خودم بی‌رحم شده‌ام‌.

راستی ‌امروز یک چیستان ساخته‌ام‌. آن چیست که اگر از آن به عنوان غذا استفاده کنید حس می‌کنید گوسفندید؟

بله درست حدس زدید جوابش کره‌ی گوسفندی ست این چیستان امروز از آنجایی به ذهنم رسید که تی‌شرتم بوی گوسفند گرفته بود یعنی نمی‌دانم مرده شور آن گوسفندی که من الان دارم کره‌اش را می‌خورم آخرین بار چی خورده بود، تازه دیشب خواب طویله هم دیدم داشتم یک گوسفند را ناز می‌کردم. 

+ ویتامین :دی 

روزای آفتابی شبای مهتابی، آبی آبی آبی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۶ می ۱۶
  • ۱۱:۴۲
  • ۶ نظر

بعضی وقت‌ها می‌روم مسجد. امشب هم دمپایی‌های آبی تا به تایم را پوشیدم و با تی‌شرت آبی‌ام رفتم مسجد. جلوی در مسجد کیسه‌های پلاستیکی گذاشته‌اند تا مردم کفش‌هایشان را داخل کیسه بگذارند. دختر بچه‌ی سه ساله‌ای روی زمین نشسته بود و داشت سعی می‌کرد دمپایی‌های کوچکش را داخل یکی از کیسه‌ها بگذارد. وقتی این یکی را می‌گذاشت داخل کیسه آن یکی می‌افتاد. پدرش که مرد بسیار چاقی بود داخل مسجد کنار پیرمرد لاغری نشسته بود. دختر بچه با تلاش بسیار دمپایی‌ها را داخل کیسه گذاشت و بعد کیسه را دو دستی برداشت و آمد داخل رفت کنار پدرش نشست. چند متر آن طرف‌تر از صف جماعت مرد معلولی کنار دیوار روی ویلچر نشسته بود و در حالی که صورتش را در هم کشیده بود به پایین زل زده بود و داشت به چیزی که من از آن خبر ندارم فکر می‌کرد. یک بار دیگر هم او را دیده بودم با پدرش مسجد می‌آید. من هم زل زدن را دوست دارم اگر چیزی یا کسی برایم جالب باشد بهش زل می‌زنم چند باری برایم مشکل ایجاد کرده و حالا دیگر حواسم به خودم هست. دوره‌ی لیسانس دانشگاه ما چند تا دانشجوی سیاه‌پوست داشت که من سر میز ناهار که در غذاخوری می‌دیدمشان با رعایت تمام جوانب احتیاط از دور بهشان زل می‌زدم می‌خواستم بفهمم الکی صورتشان را رنگ نکرده باشند. پنج‌ شنبه‌ها که حرم می‌رفتیم به عرب‌ها یا به بچه‌های کوچک زل می‌زدم. در میان همه‌ی عجایب دنیا هیچ چیز برایم عجیب‌تر از رابطه‌ی یک پدر و فرزند نیست. مرد معلول چهل ساله به نظر می‌رسید و از لحاظ ذهنی هم معلولیت داشت. پدرش که یک پیراهن سفید کهنه و شلوار تیره‌ی رنگ پریده‌ای به تن داشت بلند شد به سمتش رفت تکه‌ی کوچکی از پیراهنش از لای کمربند بیرون زده بود. مرد با ذوق بسیار چیزی سبزرنگ به پدرش داد انگار یک نفر شکلاتی بهش داده بود. پیرمرد شکلات را گرفت و در جیب پشت سر ویلچر گذاشت بعد هم دو بار به سر و روی پسرش دست کشید. پسرک شبیه بچه گربه‌هایی که نازشان بکنی خندید. وسط نماز خانم‌ها سه تا استخاره خواسته بودند. حاج آقا گفت اون خانمی که دو تا استخاره خواسته بود هر دوش بسیار خوب آمد بعد کمی مکث کرد و  ادامه داد اون خانمی هم که یک استخاره خواسته بود اون هم خیلی خوب آمد. بعضی از همین خانم‌ها حتی برای خواستگار دخترشان هم استخاره می‌کنند باید بهشان بگویم بیایند مسجد ما استخاره کنند، جواب اغلب استخاره‌ها بسیار خوب است. به هر حال اگر یکی از این بسیار خوب‌ها جواب یک خواستگاری بود مبارک باشد، خدا شانس بدهد. آخر نماز پیرمرد پسرش را برداشت برد. جلوی مسجد حلوای نذری گذاشته بودند، یک تکه به پسرش داد پسرک انگار که قره قوروت خورده باشد لب‌هایش را جمع می‌کرد و سرش را عقب می‌کشید. پیرمرد جلوی مسجد داشت با خنده برای یک نفر تعریف می‌کرد که تازه پسرش یک رفیق سر چهارراه دارد که هر روز بهش سر می‌زند. مرد چاق تکه‌ی بزرگی از حلوا را برداشته بود و داشت به اصرار از دختر سه ساله‌اش می‌خواست آن را بخورد ولی دخترک سر لج قبول نمی‌کرد.   

+  کمی سبزی گرفتم پهن کردم داخل اتاق خشک بشه، فرخنده‌ایم. 


خبرش را به مادرم برسانید

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۲ می ۱۶
  • ۱۲:۲۱
  • ۱۵ نظر

سال‌هاست اجازه نمی‌دهم کسی کاری برایم انجام دهد پدرم به هیچ کس حتی به فرزندانش اعتماد ندارد و من درکش می‌کنم اما خودم جرأت ندارم به دوستانم بگویم بهشان اعتماد ندارم نه اینکه چیزی را از دست بدهم ناراحتی‌شان را دوست ندارم همین که ناراحت می‌شوند یعنی قابل اعتماد نیستند. به هر حال از سر غرور نیست دوست ندارم کسی کاری برایم انجام دهد این موضوع شامل خانواده‌ام هم می‌شود بیشتر از سر این است که فکر نمی‌کنم لیاقت این را داشته باشم کسی به خاطرم به زحمت بیفتد. سال‌هاست اجازه نداده‌ام مادرم لباس‌هایم را بشورد اوایل ناراحت می‌شد ولی حالا دیگر بیشتر درکم می‌کند. وقتی خانه می‌روم و برمی‌گردم چیزی با خودم نمی‌آورم مادرم می‌گوید پنیر یا چای یا قند یا مربا یا ترشی برای خودت ببر ولی من قبول نمی‌کنم ترجیج می‌دهم اینها بماند خانه خودشان استفاده کنند. این موضوع آنطور که من برایتان نقل می‌کنم طبیعی نیست و تقریبا تمام هم‌اتاقی‌هایی که داشته‌ام هر موقع از خانه برگشته‌اند مقداری توشه با خودشان آورده‌اند. این بار که می‌خواستم از خانه بیایم شب قبلش مادرم دلمه درست کرده بود و خدا می‌داند که من چقدر دلمه‌های مادرم را دوست دارم. شبی برنج هم داشتیم دلمه‌ها ماند و من که می‌خواستم بیایم باز مادرم گفت پنیر، چای، قند، مربا ترشی حتی سیب، گفتم نه فقط از آن دلمه‌ها چند تا بگذارید که برای ناهار بخورم. برداشت همه‌ی دلمه‌هایی که دیشب درست کرده بود را برایم گذاشت و من تا چند روز در خوابگاه از دلمه‌های مادرم می‌خوردم وقتی تمام شد ظرفش را نشستم گذاشتم فریزر و حالا هر چند وقت یک بار برمی‌دارم ظرفش را بو می‌کنم.

 + ساعتی که عکسش را گذاشته‌ام ساعت خراب پدرم است یک ساعت جدید برایش گرفته‌ام و این ساعت را برای خودم برداشته‌ام. لای شیارهایش خاکی است. 

دلقک بازی

  • هایتن
  • جمعه ۲۰ می ۱۶
  • ۱۰:۵۰
  • ۷ نظر

یکی بود یکی نبود شهری بود که تمام مردانش کچل و تمام دخترانش مجرد بودند، دخترانی که نمی‌خواستند شوهر کچل داشته باشند و مردانی که در بهترین ساعات روزشان فقط چای می‌خوردند. در این شهر افسردگی ممنوع بود هیچ کس حق نداشت افسرده باشد مگر اینکه مجوز پزشکی داشته باشد. با این حساب نان پزشک‌ها توی روغن بود و با اینکه کچل بودند همه‌شان زن داشتند. زن‌هایی که هر موقع دلشان خواست افسردگی می‌گرفتند. 

مردم از خانه‌هایشان بیرون که می‌آمدند باید می‌خندیدند، کسی با داخل خانه‌ها کاری نداشت. همه به هم می‌خندیدند. آنها که پولی یا آشنایی داشتند می‌توانستند چند روز در سال مجوز افسردگی بگیرند ولی فقیرها مجبور بودند همیشه بخندند. بعضی‌ها از شدت خوشحالی وسط خیابان ولو می‌شدند و زار زار می‌خندیدند. سزای کسی که بدون مجوز افسردگی می‌گرفت این بود که باید تا چهل روز دلقک‌بازی در بیاورد.  

+ الان حالم خوبه اینقدر خوبم که امروز برای ناهار ماکارونی درست کردم و تی شرت نارنجیم رو پوشیدم. همه ما حق داریم بعضی وقتا غمگین باشیم بدون اینکه مجازات بشیم. 

خطر گاز گرفتگی

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۶ می ۱۶
  • ۰۶:۳۸
  • ۷ نظر

سلام

قبل از ورود به دانشگاه خیلی مذهبی بودم نمازهای صبح و ظهر و شب را در مسجد می‌خواندم یعنی حداقل یک تابستان یادم هست که صبح خیلی زود از خواب بیدار می‌شدم و همیشه هم خواب سبکی داشتم مادرم اگر بخواهد از سختی‌هایی که برای بزرگ کردن من کشیده بگوید خواب سنگین یکی از آنها نیست. داشتم می‌گفتم حواسم را پرت می‌کنید، صبح خیلی زود از خواب بیدار می‌شدم می‌رفتم چند نفر از دوستانم را هم صدا می‌زدم که یکی در میان می‌آمدند یا نمی‌آمدند می‌رفتیم نماز صبح را در مسجد می‌خواندیم بزرگترین دلخوشی‌مان هم این بود که دوشنبه‌ها زیارت عاشورا با صبحانه بود. می‌نشستیم تحلیل می‌کردیم که ما برای صبحانه می‌آییم یا برای زیارت عاشورا. حالا مثلا صبحانه چه بود، نان سنگک با پنیر، عالی بود البته، سر سفره شکر هم می‌گذاشتند و معمولا صبحانه را با چای شیرین می‌خوردیم. هر روز ظهر تا مسجد اعظم شهر که نزدیک هم نبود می‌رفتم و نماز ظهرم را آنجا می‌خواندم. رفتنی همیشه تنها می‌رفتم ولی برگشتنی معمولا چند نفر از دوستانم بودند که با آنها برمی‌گشتم سنشان از من بیشتر بود بعضی وقت‌ها موقع برگشتن نوشابه می‌خریدند می‌خوردیم، من همیشه در حال حرف زدن بودم هم صبح‌ها هم ظهرها و هم شب‌ها. شب‌ها مسجد امام رضای محله‌مان می‌رفتم که سقفش چوبی بود و یک تابلوی سیاه و سفید داشت، همان موقع هم در مدرسه تیزهوشان درس می‌خواندم و برای المپیاد آماده می‌شدم در مدرسه با کسی حرف نمی زدم. به هر حال وقتم همیشه بی نهایت بود حتی سالی که کنکور داشتم به هیچ درخواستی نه نگفتم جای شما خالی یک اردوی سرعین هم همان سال رفتیم و در استخر آب گرمش پاشنه‌ی پای یک نفر محکم به گوشم خورد شبش از گوشم خون آمد. این روزها ولی خیلی نچسب شده‌ام شاید از دور که نوشته‌هایم را کسی می‌خواند آدم بدی به نظر نرسم ولی از نزدیک گاز می‌گیرم. 

داری با من شوخی می‌کنی!

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۰ می ۱۶
  • ۰۹:۴۱
  • ۵ نظر

عروسی های‌تن و های‌لی نزدیک بود های‌تن سلطان جنگل شمشاد بود باید فکری برای مراسم عروسی‌اش می کرد، او بیشتر حیوانات جنگل را داغدار کرده بود. هر چند حیوانات حافظه‌ی قدرتمندی ندارند و خود های‌تن هم یادش نمی‌آمد آخرین بار کدام خانواده را به خاک سیاه نشانده است. از این گذشته، او تا حالا روباه و خرس و قورباغه نخورده بود.

اطلاعیه‌ی عروسی‌اش را در همه جای جنگل شمشاد نصب کرد خبرش به دورترین نقاط جهان هم رسیده بود ماهی‌ها از دریا پیام داده بودند پس ما چه؟ هر کس که اطلاعیه را دیده بود روی آن نشانی گذاشته بود که یعنی ما اطلاعیه را دیده‌ایم. بعضی‌ها هم روی اطلاعیه بی‌تربیتی کرده بودند قصد بدی نداشتند روش علامت‌گذاری‌شان همین بود.

باید برای شام عروسی تدارک مناسبی می‌دید در عین حال نمی‌خواست کسی را به خاطر عروسی‌اش بکشد. گوشت مورد نیازش را از جنگل همسایه تهیه کرد. آهای های‌ماسان پنج تا گور خر سه تا گاومیش تازه به من بده با چند تا لاشه‌. های‌تن به های‌ماسان سلطان جنگل همسایه گفت، های‌ماسان گفت فردا بیا ببر. او را برای عروسی‌اش دعوت نکرد چون زیادی وحشی بود. لاشه‌ی حیوانات قیمتی نداشت آن‌ها  را برای کفتارها و بقیه لاشخورها کنار گذاشت.

 شب عروسی فرا رسید و غیر از یک آهوی خوشحال کسی به مراسم عروسی های‌تن نیامده بود. آهو گفت شام من را بیاور، های‌تن گفت داری با من شوخی می‌کنی!

دیلِی دیلِی

  • هایتن
  • دوشنبه ۹ می ۱۶
  • ۱۲:۲۹
  • ۲ نظر

سلام

یکی از کارهای متفاوتی که در این چند وقت اخیر انجام داده‌ام این است که بیسکویت را به جای اینکه افقی در دست بگیرم عمودی در دست گرفته‌ام و بعد برای خوردنش سرم را کج کرده‌ام، این کار را چند بار تکرار کرده‌ام. لازم نیست صدای روح دربیاورد و دیگران را بترسانید مسخره ‌بازی‌های ساده هم داریم. این مسخره‌ بازی‌ها هم اشکالی ندارد‌ ها ولی  باید بدانید همیشه هم دیگرانی در کار نیستند، بسوزد پدر تجربه. یک کار متفاوت دیگرم این بوده که در یک شبیه‌سازی باید دیلِی (تاخیر) را به دست می‌آوردم، نام متغیر تاخیر را دیلِی دیلِی گذاشته‌ام. شبیه وقتی که با بچه‌ها بازی می‌کنید و به یکباره سرتان را از پشت ستونی که قایم شده‌اید بیرون می‌آورید و می‌گویید دیلِی دیلِی. 

بدیهی هستی عزیزم

  • هایتن
  • سه شنبه ۳ می ۱۶
  • ۲۳:۴۴
  • ۸ نظر

کمی که خواستم در اتاقم قدم بزنم مگسی را دیدم که روی یکی از صندلی‌ها نشسته است، من را از تنهایی در می‌آورد چند تا از برگه‌های سوالات میان‌ترم که حالا دیگر به درد نمی‌خورند را لوله کردم و به مگس بیچاره حمله کردم ولی او خودش را نجات داد  او که نمی فهمد باید برای خالی کردن عصبانیت من می مرد. در مغز کوچک مگس‌ها فقط می‌توان میل به تولید مثل و تلاش برای زنده ماندن را تعریف کرد، چه اینکه بعد از اینکه از دست من فرار کرد به ارتفاعات پناه برد. شما هیچ مگسی را نمی‌بینید که افسردگی گرفته باشد یا فلان غذا را دوست نداشته باشد یا به اسمس جواب کوتاه داده باشد یا بخواهد در زندگی‌اش مخفی کاری کند. نه اینکه غصه ای نداشته باشند، نمی‌فهمند، درست مثل بعضی از ما انسان‌ها که نمی‌فهمیم. جلوی آینه ایستادم خیلی به صحبت روبروی آینه اعتقادی ندارم، تقریبا هیچ وقت این کار را نمی‌کنم و بیشتر مواقع مسخره بازی در می‌آوردم. ولی این بار دیگر قربان صدقه‌ی خودم نرفتم فقط کمی ابروهای پرپشتم حواسم را از موضوع اصلی پرت کرد اما خیلی سریع برگشتم. حالم خوب نبود و شبیه سیب زمینی پژمرده شده بودم، گفتم حالا چرا؟ حالا که دستت به دهانت می‌رسد حالا چرا، به صحبت کردنم روبروی آینه پوزخند زدم و به نظرم راه حل تمام این مسائل بدیهی آمد. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها