شش

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۱ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۳۷

گوشی جدیدم برای نوتیفیکیشن‌ها ال‌ای‌دی ندارد و من هم گذاشتم که برای تذکر پیامک و زنگ و واتساپ هر یک دقیقه یک ویبره بزند، این هم نامردی نمی‌کند سر قولش هست و دیشب تا صب داشت زنگ و ویبره می‌زد، فعالش کرده بودم ولی فراموش کرده بودم چطوری غیرفعال می‌شود، توی خواب و بیداری هم اینقدر رمزش را اشتباه زدم که قفل شد. همین‌طوری خیلی خواب خوب و راحتی دارم این هم شد قوز بالا قوز، چقدر دوست دارم در جملاتم از این قوز بالا قوز استفاده کنم. به هر حال دیشب برای افطاری کباب گرفته بودم که مقدار زیادی هم پیاز باهاش فرستاده بود، صبحی گفتم پیازها حیف است خراب می‌شود گذاشتم با تخم‌مرغ‌ها نیم‌پز شد خوردم، آخر امروز روز تخم‌مرغ بود، معده‌ام با پیاز نمی‌سازد و هر موقع می‌خورم حال بدی پیدا می‌کنم ولی نمی‌شد اسراف کرد، از طرفی هم منتظرم شاید روزی با هم بسازند، معده‌ام با پیاز را می‌گویم. حالا دیگر خواب معرکه‌ی دیشب و این صبحانه‌ی شاهانه را کنار هم بگذاریم. گله‌ای که نیست، خوبم، امروز از یک شرکتی باهام تماس گرفتند که بروم برای مصاحبه، اگر درست شد دو جا کار می‌کنم و شاید یک تجربه‌ی جدید کمی از این فضا دورم کند.  

ما خواهر بزرگمان را باجی صدا می‌کنیم فقط برادر بزرگم به اسم کوچک صدایش می‌کند، پسرش محمدرضا هم یاد گرفته بود و خواهرم را به اسم کوچک صدا می‌کرد، دیشب خواهرم می‌گفت محمدرضا من را به اسم کوچک صدا می‌کرد و فرار می‌کرد، من هم مثلا از دستش عصبانی می‌شدم دنبالش می‌کردم که بخورمش.

هفت

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۰ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۰۶

ماه رمضان، قبل از افطاری، نیم ساعتی می‌رفتم می‌دویدم، نمی‌دانم قبلا در موردش گفته‌ام یا نگفته‌ام، به هر حال یک نیاز دائمی به ورزش کردن سنگین دارم و مثلا اینطور نیست که با نرمش سبک صبحگاهی حالم خوب شود. آرزوهای ورزشی هم کم ندارم، مثلا اینکه با حالت دو از یک کوه بلند بالا بروم. امروز را روزه گرفتم و عصری قبل از افطار رفتم نیم ساعتی در پارک دویدم. یک زن جوان معلول هست که روی ویلچر در پیاده‌روی کنار پارک منتظر می‌ماند و از پسرهای جوان می‌خواهد او را تا بالای پارک ببرند، در طول مسیر هم مدام عذرخواهی می‌کند و سعی می‌کند یک مکالمه‌ای را شروع کند. امروز بهم گفت چند وقتی هست نبودی، ماه رمضان چند باری از من خواسته بود بالا ببرمش. خب، چه می‌دانم، تلاشی‌ست که می‌کند. بعضی وقت‌ها از شدت بی تفاوتی‌ام به آدم‌ها ترسم می‌گیرد. دیروز که مسجد بودم پیرمردی داشت زمین می‌خورد و به زحمت راه می‌رفت و بقیه داشتند کمکش می‌کردند، مرد جوانی کنارم می‌گفت من چند بار بهش گفته‌ام نیاید همان خانه بماند ولی قبول نمی‌کند، خب اگر وسط خیابان زمین بخورد چه اتفاقی می‌افتد، یک احساس گسستگی کامل نسبت به مرد جوان و پیرمرد داشتم و این اتفاق در آن لحظه برایم نیفتاد که خودم را جای پیرمرد بگذارم و یا مثلا امروز خودم را جای زن جوان معلول بگذارم که دلش می‌خواهد پسرهای جوان او را تا بالای پارک برسانند و در طول مسیر دو کلمه با یک نفر حرف بزند. نمی‌شود اسمش را گذاشت خودخواهی، به هر حال چیز خوبی نیست، البته صادقانه بخواهم بگویم، نگرانی بزرگی هم برایم نیست، فقط خواستم بگویم همچین چیزی در من هست.  

8. خطر گاز گرفتگی

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۹ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۰۴

این وبلاگ زیادی شخصی شده و من این را دوست ندارم، تا زمانی که از دور به نظر برسم ساده هستم، ولی از نزدیک غیر‌قابل تحملم، یک بار به این ویژگی گفته بودم خطر گاز گرفتگی. چیزی نیست که بشود بهش افتخار کرد یا در زمره‌ی ویژگیهای خاص خودم قرارش بدهم. همه یک سری ویژگیهای خاص دارند ولی نفرت‌انگیز بودن و طرد کردن دیگران که ویژگی خاصی نیست، این کار از یک سوسک هم برمی‌آید.  به هر حال، در کل از به نظر رسیدن بدم می‌آید. امروز مدیرمان با من در مورد پروژه صحبت می‌کرد، در مورد یک نفر که من قبلا باهاش کار کرده بودم، گفتم آره فلانی به من می‌گفت تو اخلاق درستی نداری، نمی‌شود با تو کار کرد، مدیر هم لبخند ریزی زد، گفتم ها! پس شما هم باهاش موافقی انگار. بهم گفت فردا عید است عیدی نمی‍دهی به ما، گفتم حقوق این ماه رو بریزن باشه، می‌خواستم یک اشاره‌ی ریز به جریمه‌ی ماه پیش داشته باشم، این حاضرجوابی از من بعید بود، در سایر زمینه‌ها استعداد خارق‌العاده‌ای دارم ولی در حاضر جوابی کند ‌ذهنم. به هر حال کمی برایم مایه خوشحالی‌ست که برای حفظ شغل و موقعیتم مجبور نیستم چاپلوسی کسی را بکنم و با آدم های دروغگو اخلاق گندی دارم، بدون اینکه از عاقبتش بترسم.

9. چاکلت زمین

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۸ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۵۱

چاکلت زمین

ماری مار خوش رنگ و نگاری بود که غمگین بود. موش می‌خورد و غمگین بود، موش نمی‌خورد هم غمگین بود. هر کس جای ماری بود غمگین می‌شد، وقتی پا داشت فقط بلبل و قناری می‌خورد. ماری پاهایش را در انفجار مین از دست داده بود. هر چند روزهای خوب هم بود، دمش را در آب دریاچه فرو می‌برد و آن را بیرون می‌آورد و بالای سرش تکان می‌داد و از رنگ به رنگ شدن دمش زیر نور آفتاب احساس شادی می‌کرد و برای ساردین‌ها می‌رقصید، مثل یک عروس آفریقایی، ماری داشت لباس های رنگین رنگین. موش‌ها از دستش فرار می‌کردند، چون ماری آنها را می‌خورد، دزدکی وارد خانه‌ی سرهنگ می‌شدند که کلی شکلات در میز کارش قایم کرده بود، همان سرهنگ که از بچه‌های باهوش با لبخندهای نازنین بدش می‌آمد، چون مجبور بود بهشان شکلات بدهد. موش‌ها شکلات‌های سرهنگ را می‌خوردند. سرهنگ فکر می‌کرد فضایی‌ها به زمین حمله کرده‌اند و شکلات‌های او را آنها می‌خورند، شنیده بود که آدم فضایی‌ها شکلات دوست دارند، حتی شک داشت که نکند خودش هم آدم فضایی باشد، به هر حال سرهنگ از ترس آدم فضایی‌ها تمام زمین را مین‌گذاری کرده بود و دلش می‌خواست پایش به مریخ برسد و آنجا را هم مین‌گذاری کند. باید جنگ را به زمین دشمن برد، سرهنگ مدام زیر زبان تکرار می‌کرد.

+ برای یکی از کتاب‌هایی که خواندیم یک مسابقه شعر گذاشتیم که شعر چاکلت زمین از الهه اول شد. قرار شد به عنوان جایزه، یک پست برای شعرش بنویسم ولی این کار خیلی طول کشید و در نهایت هم چیزی نشد که مایه‌ی رضایتم باشه، می‌دونم که بهم سخت نمی‌گیره، مهم اینه که به قولم عمل کردم :)

ده

  • هایتن
  • شنبه ۱۷ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۲۱
  • ۵ نظر

من از پس این زندگی برمی‌آم، هر چی باشه اتفاق جدیدی هم نیفتاده، همیشه همین‌طوری بوده. یعنی اینطور نبوده که تا چند وقت پیش، آسون و قشنگ و دوست‌داشتنی بوده و الان اینطوری شده. یارو کاپیتان تیم ملی بی‌خانمان‌های ولز بود، می‌گفت از وقتی که دوست‌ دخترش ترکش کرده دچار افسردگی شده و بی‌خانمان شده، همچین اتفاقی برای من نیفتاده، توفیق نداشتیم به قول دوستان، یا شایدم برعکس، دوست دختر نداشته‌مون توفیق نداشته، خوب یا بد هر چی بوده باعث شده از بی‌خانمانی نجات پیدا کنم. به هر حال، بر اساس اصل انتخاب طبیعی، یا یه چند وقت دیگه می‌میرم یا اگر قرار بود 90 سال دیگه زنده باشم یه راه‌ حل کوفتی برای زنده موندن و از پس زندگی براومدن پیدا می‌کنم، حدس خودم بیشتر به سمت دومیشه.

یازده

  • هایتن
  • جمعه ۱۶ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۳۳
  • ۰ نظر

امروز از یکی از اون سه روزم استفاده می‌کنم، حیف یازده. فقط اینکه ما اینقدر ناتوانیم که حتی نمی‌تونیم بفهمیم در ذهن آدم‌های خنگ چی می‌گذره.

دوازده

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۵ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۵۷
  • ۱۲ نظر

می‌خواستم از بین چهل روز، سه روز رو حق داشته باشم ننویسم، کشور مستعمره نیستم و می‌تونم برای خودم قانون بذارم. به هر حال، خیلی از روزهای گذشته به این فکر می‌کردم که از این حقم استفاده کنم، ولی در نهایت با خودم می‌گفتم نگهش دار برای روز مبادا. خب باید قبول کنیم در زندگی آدم‌ها لحظاتی پیش میاد که حرفی برای گفتن ندارن. هر چند، امروز نباید جزو اون روزها می‌بود، یعنی اگر تمام 28 روز گذشته می‌تونستم به این فکر کنم که خب امروز رو به خودت سخت نگیر، امروز نباید اینطوری می‌شد.

من در حرف زدن مشکل دارم اگر قرار باشه در چهارچوبی حرف بزنم، این مشکل داره شدیدتر میشه و تشخیص چهارچوب‌ها برام غیرممکن شده. اگر کسی خواست با من حرف بزنه باید مطمئنم کنه چهارچوب نداره یا اگر داره محدوده‌هاش مشخصه و موهومی‌ نیست. من خودم هیچ وقت از صحبت‌های صادقانه‌ی یه نفر ناراحت نمی‌شم، ولی همه اینطوری نیستن. به هر حال، امروز رفتم یه آموزشگاه موسیقی، شاید یاد گرفتن موسیقی رو شروع کنم، در مسیر برگشت رفتم از یک فروشگاه زنجیره‌ای کلی خرید کردم، راهش دور بود و من خوشان خوشان تو اتوبان داشتم به سمت خونه می‌اومدم و وسایلم واقعا سنگین بود، یه پسر جوون ماشینش رو نگه داشت و من رو تا سر کوچه رسوند، از بابت این اتفاق خیلی احساساتی شدم، شاید این آدمای خوب تعدادشون زیاد باشه ولی دیدنشون برای من خیلی خیلی نادر شده، شاید بنابر قانون جذب، فقط آدم‌های مزخرفی مثل خودم رو جذب می‌کنم. می‌دونین، من دوست ندارم مزخرف باشم. 

13

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۴ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۲۵
  • ۲ نظر

به آینده زیاد فکر می‌کنم و در موردش نگران می‌شم مثلا با خودم میگم من که قراره چند ماه دیگه از این خونه برم پس لازم نیست باشگاه برم. یا احتمالا در چند وقت آینده دوباره دچار افسردگی می‌شم پس لازم نیست فعالیت مفیدی رو از سر بگیرم، چون قراره نصفه رهاش بکنم، واقعا هم از این کارهای نصفه رها کرده زیاد دارم. یک مبحث ریاضی خیلی پیچیده رو در سخت‌ترین روزهای زندگیم تا یک جایی پیش می‌برم و بعد رهاش می‌کنم، اینطوری نیست که مثل واگن قطار از خودم جداش بکنم، بیشتر مثل پیرمرد داستان پیرمرد و دریا می‌مونم که ماهی بزرگش رو، کوسه‌ها می‌خورن. راستی شما شاید پست پیرمرد و دریای من رو یادتون نیاد.

تصمیم گرفته‌ام حداکثر 90 سال دیگر بمیرم، زندگی بیشتر از این برایم لطفی ندارد. تازه این مال وقتی‌ست که یک روز که در پارک نشسته باشم با دختر جوانی آشنا بشوم که مادربزرگش را برای پیاده‌روی به پارک آورده و من اسمش را بگذارم دریا، به خاطر چشم‌هایش. ولی از آن روز به بعد دیگر هیچ‌وقت نبینمش و این 90 سال را هم دنبالش بگردم، وگرنه 90 سال که چه عرض کنم یک روزش هم لطفی ندارد.

روز چهاردهم

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۳ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۴۸
  • ۷ نظر

صبحی رفتم پارک سر کوچه، چند دوری دویدم. چه می‌دونم، شبیه این گوشت‌های یخ‌زده شده‌م. برای صبحانه یک روز در میان خامه با مربا و تخم مرغ می‌خورم و ترتیبشون را قاطی نمی‌کنم. ولی صبح‌ها چایی نمی‌خورم که اون رو با عطر کسی هم بزنم، قهوه می‌خورم با یک تکه کلوچه که خانگی نیست. روزهایی که سر کار می‌رم حالم بهتره، هر چند اونجا هم تبدیل به برج زهرمار شدم ولی کارم رو می‌کنم و وسط کار کلی ایده برای نوشتن سراغم میاد. ایده‌هاش مسخره‌ن و شما نمی‌خواید در موردش بدونید، خودم از اید‌هام خنده‌م می‌گیره ولی یه خورده که می‌گذره میگم چه مسخره. سر کار رفتنی خیلی عرق می‌کنم و یک بطری آب با خودم برمی دارم و وسط راه دست و صورتم رو می‌شورم ولی بی‌فایده‌ست. 

15

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۲ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۳۸
  • ۲ نظر

پنج ساله بودم که به شهر آمدیم، کسی برای بدرقه‌مان نیامده بود، صبح زود بود و اگر عمه یا عمویم برای بدرقه می‌آمدند من با اینکه بچه بودم ولی برای همیشه در خاطرم می‌ماند. نمی‌دانم چرا نیامده بودند، پدر و مادرم هم هیچ‌وقت در این مورد صحبت نکردند. پدرم در مورد چیزهایی دیگر زیاد صحبت می‌کند ولی در مورد بعضی چیزها اصلا صحبت نمی‌کند، ما هم مخصوصا حالا که عمویم از دنیا رفته سوالی نمی‌پرسیم. پسرعمو اسفندیار داشت گوسفندها را به صحرا می‌برد، ما را که دید با حیرت و تعجب پرسید کجا؟ مثل برادر بودیم و اسفندیار خبر نداشت ما داریم برای همیشه می‌رویم. می‌دانید، این یک ضایعه است که یک روز صبح بلند شوی مثل هر روز به صحرا بروی و یک‌دفعه بفهمی عمویت برای همیشه ترکت می‌کند و چیزی از قبل در موردش نمی‌دانستی، بعضی‌ها دلشان برای میوی گربه‌ها می‌سوزد و دیگران را نفهم فرض می‌کنند. به هر حال این مقدار از پیچیدگی برای پدرم موضوعیت نداشت و مهم نبود اسفندیار تمام آن روز را در صحرا گریه کرده و یک خلا بزرگ در قلبش ایجاد شده، باهاش کنار می‌آید. حتی اگر با بردارش مشکل داشت می‌توانست صبح زود برود برادرزاده‌هایش را ببوسید و ازشان خداحافظی کند و به عمه‌هایم فرصت دهد ما را برای آخرین بار ببینند. سال پیش پدرم بغض کرده بود به دایی‌ام می‌گفت برادر من صدای قشنگی داشت، کاش من یک نوار از صدایش داشتم بهش گوش می‌دادم. تاریخ جهان همین است بعضی‌ها از یک زندگی عادی محروم می‌شوند.  

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها