هیچ وقت
احساس نکردم کافی هستم. به نظرم بیشتر از این باید میبودم. داروغهی شهر را تصور
کنید که روبروی شما ایستاده و دستش را پیش آورده تا مالیاتش را بگیرد. شما چند سکه
در دستش میگذارید و نگاهی به صورت داروغه میاندازید تا اثری از رضایت در آن
ببینید، داروغه هنوز دستش پیش است و رضایتی در صورتش پیدا نیست. چند سکهی دیگر در
دستش میگذارید ولی داروغه ول کن ماجرا نیست، نه به شما میگوید کافی است و نه میگوید
کافی نیست، این هم از پدرسوختهگیاش است تا شما مدام احساس کنید کافی نیست. من
همیشه آن احساس را با خودم دارم. یا به کلی از داروغه صرف نظر میکنم یا اگر سکهای
هم دادم احساس نمیکنم کافیست. این هم لابد ریشههای روانشناختی دارد. مثلا اینکه
هیچ وقت بابت موفقیتهایت تشویق نشوی یا احساس دوست داشته شدن نکنی. اینها با
اینکه شبیه نمک غذا میمانند اما کم کردن اهمیتشان ریاکارانه است.
من در
سوئیس به دنیا نیامدم، در سوریه هم به دنیا نیامدم، در سوئد یا سومالی هم به دنیا
نیامدم، کلا در هیچ کشوری که اسمش با سو شروع شود به دنیا نیامدم، نه خوش شانس
بودهام نه بدشانس. بعضی وقتها خوشبختیهای آنها را با مال خودم مقایسه میکنم.
یک مرد سوئیسی احتمالا برای شنا یا قایقرانی به دریاچهی نزدیک خانهاش میرود
برای کوهنوری به کوههای آلپ میرود میتواند در جشنوارههای هنری شرکت کند و وقت
بیشتری را با دوستانش بگذراند، خوردنیها و نوشیدنیهایش هم با من فرق میکند و
هفتهای یک بار ممکن است پارتیهای خاک بر سری هم برود. همهشان با اینکه قشنگند
ولی یک یک در نظرم کوچکند و من بدون آنها هم راحتم، بعدا متوجه میشوم خوشبختی
مجموعه همین خوشحالیهای کوچک است.
شاید
نتوانم خوشبختیهای سوئیسی را تجربه کنم اما دوست داشتم در زندگیام کسی بود که به
چیزهای کوچک اهمیت میداد و بودن در کنارش تفاوت ایجاد میکرد، ریاکار نبود و
نیازی به توضیح همه چیز نداشت. خودم احساس میکنم اگر در زندگی کسی بودم متفاوت
بودم، اگر چه کافی نبودم.
+ این پست تکراریه و مال یه سال پیشه، غول خوردین :)