سی و یک

  • هایتن
  • شنبه ۱۴ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۲۲
  • ۰ نظر

من تموم نمی‌شم، کم و زیاد می‌شم ولی تموم نمی‌شم، در واقع مثل آبگوشتی هستم که خدا برای حضرت عیسی و حواریونش فرستاد، حالا شایدم آبگوشت نبود یه چیز دیگه بود، به هر حال یه گیری افتادیم ولی از پسش برمیام. تازه می‌خوام از اتفاقای بد به نفع خودم استفاده کنم چجوریش رو ازم نپرسین، نه اینکه بخیل باشم بهتون نگم، نه، آخه اتفاقای بد که یکی دو جور نیستن. ولی خب یه برنده جایزه نوبل اقتصاد می‌گفت هیچ اتفاق اقتصادی مطلقن بد نیست، خب اون بنده خدا تو اقتصاد نوبل داشت و این حرفو واسه اقتصاد گفته، حالا من که تو همه چیز نوبل دارم، یعنی سی و یک تا نوبل دارم در کل، باید بگم که هیچ اتفاقی، چه اقتصادی چه غیر اقتصادی، مطلقن بد نیست. تازه بعضی‌هاشون که اصلا برعکسم هستن و خوبیاشون بیشتر از بدیاشونه ولی ما اینقدر داغونیم که همه چیز رو غم‌انگیزش می‌کنیم، طرف مثلن قهرمان جهان می‌شه می‌شینه گریه می‌کنه. به هر حال می‌خوام بگم هر چی رو که از من گرفتن خودم رو نمی‌تونن از من بگیرن.

سی و دوگانه‌گی

  • هایتن
  • جمعه ۱۳ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۰۳
  • ۰ نظر

دوگانه‌گی من رو خیلی اذیت می‌کنه. یک شخصیتی اینجا دارم یک شخصیتی در مواجهه با خانواده‌م دارم یک شخصیتی در محل کارم دارم یک شخصیتی در مواجهه با دوستانم دارم و یک شخصیتی هم برای خودم دارم، حالا شاید سی و دو تا نشه ولی بازم زیاده. همه‌ی اینها تا حدود زیادی با هم تفاوت دارن، بیشتر از یک تفاوت ساده که مربوط به متفاوت بودن محیط باشه. سرزنشی هم بر من نیست، شایدم هست، نمیدونم. نمی‌تونی رک و راست بگی از چیا متنفری و چه چیزایی رو دوست داری، باید به صورت همه لبخند بزنی. یک نماینده‌ی مجلس که به ادعای خودش مردمی هست از ماجرای دختر آبی این برداشت رو کرده که خودکشی در اسلام حرام است. یک بار یک داستان از شهری رو گفته بودم که توش افسردگی ممنوع بود. لطفن به دوربین نگاه کنید و لبخند بزنید، خودکشی در اسلام حرام است.

سی و سه

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۲ سپتامبر ۱۹
  • ۱۲:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سی و چهار

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۱ سپتامبر ۱۹
  • ۱۲:۳۹
  • ۹ نظر

کاش می‌شد سی و چهار رو فردا بنویسم، الان حس فیلی رو دارم که می‌خواد از داخل حلقه آتیش بپره، یعنی می‌خواستم پست سی و چهار کمی متفاوت باشه. بعضی کارگردان‌ها مدام شکست می‌خورند و به این شکست خوردن ادامه می‌دهند. کارشون رو خوب بلدند فقط کله شق‌اند و تا آخر عمرشان یک جوری‌اند. فکر می‌کنم اینطوری شده‌م و جوابم برای همه مسائل تکراری شده. مثلا هیچ‌وقت برای کاری اصرار نمی‌کنم یعنی اگر به یکی بگم بیا بریم ناهار بیرون و اون قبول نکرد من اصرار نمی‌کنم و نه تنها اصرار نمی‌کنم حتی اگر قبول کرد و در قبول کردنش کمترین بی‌میلی دیدم قضیه را کنسل می‌کنم، می‌دونم این رفتارم خیلی نفرت‌انگیزه، به هر حال نمی‌شه یه نفر سرشار از میل بیرون رفتن با من باشه و من بی‌خودی همچین انتظاری ازش دارم، یه بار یکی بهم گفت هر کی بهت سلام داد معنیش این نیست که عاشقت شده. این اخلاق موشکافانه و گند رو کنارش نمی‌ذارم و درست نمی‌شم و تا آخر عمرم یه عوضی لعنتی دوست‌نداشتنی باقی می‌مونم. در نهایت هم باید بگم که احتمالن فردا، مطمئن نیستم، و بقیه‌ی پست‌هایی که شماره‌هاش رند باشه رو رمزدار می‌نویسم، باید هکر استخدام کنید.

سی و پنج و نیم

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۰ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۱۵
  • ۲ نظر

دوست دارم با آدم‌های جدید آشنا بشم، این اتفاق برام جذابه. ولی خب این موضوع با فرهنگ کشور ما خیلی سازگار نیست. راستش من تو پست قبلی گفتم که مذهبی نیستم ولی این به دیدگاه خودم در مورد خودم مربوط می‌شه، یعنی مثلا من نماز می‌خونم و به پول حلال اعتقاد دارم ولی اگر مذهبی بودن یعنی اینکه مقلد کسی باشی و از چیزی طرفداری کنی من اینطوری نیستم. حالا در ادامه‌ی این سبک زندگی مذهبی، به حفظ حریم‌ها هم اعتقاد دارم ولی نمی‌دونم چطوری می‌شه اینقدر اوضاع بد نباشه. یک خواننده‌ای داشتم که چند سال پیش به وبلاگم سر می‌زد. الان چند ساله نمی‌نویسه و بدون خداحافظی رفته. یه بار سه تا تی‌شرت سبز و نارنجی و خاکستری خریده بودم و توی پست اون روز عکس یه میکروب رو گذاشته بودم که به رنگ‌های سبز و خاکستری و نارنجی بود و گفته بودم این منم که هر سه تا تی‌شرتم رو پوشیده‌م، اون خواننده هم کامنت گذاشته بود و حرفم رو تأیید کرده بود و من میکروب شده بودم و اون ملکه‌ی نارنیا. چرا نمی‌تونیم عادی باشیم و از مصاحبت با کسایی که بلدیم چطوری باهاشون شوخی کنیم لذت ببریم.

سی و شش و نیم

  • هایتن
  • دوشنبه ۹ سپتامبر ۱۹
  • ۱۲:۴۴
  • ۲ نظر

امروز یکی از دوستان دروه‌ی لیسانسم برام غذای نذری آورد، یک تفاوتی در امروزم ایجاد کرد. بعد از ظهری نشستم فیلم روز واقعه رو دیدم. دوره‌ی نوجوانیم خیلی مذهبی بودم و هر هفته یک دعای توسلی بود که منزل شهدای شهر برگزار می‌شد و من هم با اینکه اهل هیئت و این‌ها نبودم ولی این هیئت رو می‌رفتم، تا حدودی متفاوت بود. به هر حال بدترین قسمت این هیئت قسمت عزاداریش بود که باید سر پا می‌ایستادی و سینه می‌زدی، دعای توسل رو می‌تونستی مثلا ادای تمرکز کردن رو دربیاری و سرت رو بذاری رو زانوهات بخوابی، البته بعضی وقتام دعا تموم می‌شد و ملت بلند می‌شدن برای سینه زدن و تو هنوز مشغول تمرکز کردن بودی. به هر حال یادم نمیاد یک قطره اشک هم  تو ابن هبئت ریخته باشم، الان خیلی مذهبی نیستم یعنی خودم در مورد خودم همچین تصوری ندارم و از قشر آدم‌های مذهبی هم بدم میاد، ولی اشکم لب مشکمه و برا امام حسین راحت گریه می‌کنم. نمی‌دونم شاید یه مشکل دیگه دارم که باعث شده دل‌نازک بشم، برم پیش یه روانشناس، شبیه اینایی شدم که وگان می‌شن. یه بار هم به واحد روانشناسی دانشگاه زنگ زدم که ازم پرسید چند سالته و این چیزها، با خودم گفتم عوضی تو دکتری گرفتی این چیزا رو از من بپرسی، خلاصه که احساس حماقت کردم. به هر حال معلومه که یه مرگیم هست، به روانشناس و اینام اعتباری نیست یعنی ترجیح می‌دم یه مرگیم باشه تا به روانشناس توضیح بدم سر صحنه مکالمه‌ی عبدالله با راحله کلی گریه کردم، اونم ازم بپرسه چند سالته؟

سی و هفت کشور نمی‌کنند امروز، بی‌مقالات سعدی انجمنی

  • هایتن
  • يكشنبه ۸ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۰۶
  • ۲ نظر

به سعدی فکر می‌کردم و اینکه چقدر باید فوق‌العاده باشی که در زمان سعدی از شعر گفتن پول دربیاری، یعنی احساس کردم سعدی زیادی غم نان کشیده و به این خاطر براش غصه خوردم، برای میزان فوق‌العاده بودنش غصه خوردم و اینکه احتمالن همین هم کافی نبوده و مجبور شده چند تا شعر سفارشی هم بگه، این کافی نبودن خیلی غم‌انگیزه. این دومین غصه‌ی عجیب و غریبی بود که تو این چند روز خوردم.

دوباره خوندن تئوری اطلاعات رو شروع کردم و امیدوارم این دفعه که آزادی خاطر بیشتری دارم به نتیجه‌ی بهتری برسم. ممکنه تا آخر عمرم مثل دن کیشوت به جایی نرسم، ولی از این تلاش‌هایی که کردم و شکست‌هایی که خوردم می‌شه یه فیلم طنز ساخت. یکی بود یکی نبود، یه منگولی بود که می‌خواست چند تا مسئله‌ی حل نشده ی مخابرات رو حل کنه و از بس دچار خودنابغه‌پنداری شده بود که با هیچ کس حرف نمی‌زد و به همین خاطر تا آخر عمرش مثل جوجه‌تیغی‌ها افسرده بود.

سی و هشتم

  • هایتن
  • شنبه ۷ سپتامبر ۱۹
  • ۱۰:۴۸
  • ۳ نظر

دیشب قبل از خواب کلی صدای دوبله شده داشتن تو مغزم حرف می‌زدن، حالتی شبیه اینکه بخوای تو بیداری خواب ببینی، می‌تونستم متوقفش کنم ولی تلاش زیادی هم لازم نبود برای پیش بردن این نمایش، همین شبیه خوابش کرده بود. به هر حال اتفاق خوبی بود، احساسی شبیه یه کشتی داشتم که تو بندر خالیش کردن. یک بار سر تعریف کردن یکی از خواب‌هام، یکی از خواننده‌هام رو از دست دادم. می‌گفت چطور خوابتون اینقدر دقیقه! اسم اون پست پشت دیوار مرزی بود. راست می‌گفت، خوابش به اون دقتی که تعریف کرده بودم نبود ولی روش ناامید شدنش از من برام جالب بود، ملت دنبال راه‌های ناامید شدن از من می‌گردن. بهانه برای ناامید شدن از من خواستین، بگین بهتون بدم. به هر حال، امشب شب هشتم محرم هم هست، می‌خواستم در این مورد هم حرف بزنم که همون‌طور که مشاهده می‌کنید نزدم.

سی و نهایتن

  • هایتن
  • جمعه ۶ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۲۳
  • ۳ نظر

شبی پاشدم یه مقدار ظرف و لباس شستم و خونه رو بعد سالی مرتب کردم، مثل آتشفشان خاموشی که بعضی وقتا یک تقلایی می‌کنه من هم یک جرقه‌ای زدم. این رو برای ثبت در تاریخ نوشتم، چون دیدین که دانشمندا فعالیت‌های آتشفشانی رو ثبت می‌کنن.

امروز عصری که می‌خواستم نیم ساعتی بخوابم کلی با خودم می‌گشتم که یه کلمه فارسی پیدا کنم با نه شروع بشه، منظورم عدد نه هست، چیزی پیدا نکردم. خب چرا هیچ کلمه‌ای رو با نه شروع نکردین، مثلن به جای نهایتن می‌گفتین نوهایتن.

 

چهل بمون لعنتی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۵ سپتامبر ۱۹
  • ۱۲:۲۲
  • ۱ نظر

فک کنم بهتر باشه دوباره نوشتن رو شروع کنم. اینکه بخوای هر چند وقت یکبار بنویسی بی‌فایده‌ست، اگر نوشتن فایده‌ای داشته باشه. یکی از معدود ویژگیهای خوبی که می‌تونم مطمئن باشم هنوز حفظش کردم اینه که به قولام عمل می‌کنم، اگر جدی گرفته باشمشون، بعضی وقتا یه حرف چرتی می‌زنم که جدی نیست، اونا حساب نیست. اگر خواستین بعدن دچار سوء‌تفاهم نشین همون لحظه ازم بپرسین این حرفت چرت بود یا جدی. به هر حال آدما بزرگ که می‌شن ویژگیهای خاصشون کمرنگ می‌شه. مثل یه بچه که ممکنه چشم‌ها و رنگ موی متفاوتی داشته باشه ولی کم کم از بین میره و مثل بقیه می‌شه، مثل صخره‌ای که رودخونه کم کم فرسایشش میده. مثلن چهل رو، روزگار فرسایشش می‌ده میشه سی و نه. حواسمون نباشه همینطوری میریم پایین تا بشیم صفر صفر صفر. شاعر میگه چهل بمون لعنتی.  

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها