- هایتن
- جمعه ۱۶ آگوست ۱۹
- ۱۲:۳۳
- ۰ نظر
امروز از یکی از اون سه روزم استفاده میکنم، حیف یازده. فقط اینکه ما اینقدر ناتوانیم که حتی نمیتونیم بفهمیم در ذهن آدمهای خنگ چی میگذره.
امروز از یکی از اون سه روزم استفاده میکنم، حیف یازده. فقط اینکه ما اینقدر ناتوانیم که حتی نمیتونیم بفهمیم در ذهن آدمهای خنگ چی میگذره.
میخواستم از بین چهل روز، سه روز رو حق داشته باشم ننویسم، کشور مستعمره نیستم و میتونم برای خودم قانون بذارم. به هر حال، خیلی از روزهای گذشته به این فکر میکردم که از این حقم استفاده کنم، ولی در نهایت با خودم میگفتم نگهش دار برای روز مبادا. خب باید قبول کنیم در زندگی آدمها لحظاتی پیش میاد که حرفی برای گفتن ندارن. هر چند، امروز نباید جزو اون روزها میبود، یعنی اگر تمام 28 روز گذشته میتونستم به این فکر کنم که خب امروز رو به خودت سخت نگیر، امروز نباید اینطوری میشد.
من در حرف زدن مشکل دارم اگر قرار باشه در چهارچوبی حرف بزنم، این مشکل داره شدیدتر میشه و تشخیص چهارچوبها برام غیرممکن شده. اگر کسی خواست با من حرف بزنه باید مطمئنم کنه چهارچوب نداره یا اگر داره محدودههاش مشخصه و موهومی نیست. من خودم هیچ وقت از صحبتهای صادقانهی یه نفر ناراحت نمیشم، ولی همه اینطوری نیستن. به هر حال، امروز رفتم یه آموزشگاه موسیقی، شاید یاد گرفتن موسیقی رو شروع کنم، در مسیر برگشت رفتم از یک فروشگاه زنجیرهای کلی خرید کردم، راهش دور بود و من خوشان خوشان تو اتوبان داشتم به سمت خونه میاومدم و وسایلم واقعا سنگین بود، یه پسر جوون ماشینش رو نگه داشت و من رو تا سر کوچه رسوند، از بابت این اتفاق خیلی احساساتی شدم، شاید این آدمای خوب تعدادشون زیاد باشه ولی دیدنشون برای من خیلی خیلی نادر شده، شاید بنابر قانون جذب، فقط آدمهای مزخرفی مثل خودم رو جذب میکنم. میدونین، من دوست ندارم مزخرف باشم.
به آینده زیاد فکر میکنم و در موردش نگران میشم مثلا با خودم میگم من که قراره چند ماه دیگه از این خونه برم پس لازم نیست باشگاه برم. یا احتمالا در چند وقت آینده دوباره دچار افسردگی میشم پس لازم نیست فعالیت مفیدی رو از سر بگیرم، چون قراره نصفه رهاش بکنم، واقعا هم از این کارهای نصفه رها کرده زیاد دارم. یک مبحث ریاضی خیلی پیچیده رو در سختترین روزهای زندگیم تا یک جایی پیش میبرم و بعد رهاش میکنم، اینطوری نیست که مثل واگن قطار از خودم جداش بکنم، بیشتر مثل پیرمرد داستان پیرمرد و دریا میمونم که ماهی بزرگش رو، کوسهها میخورن. راستی شما شاید پست پیرمرد و دریای من رو یادتون نیاد.
تصمیم گرفتهام حداکثر 90 سال دیگر بمیرم، زندگی بیشتر از این برایم لطفی ندارد. تازه این مال وقتیست که یک روز که در پارک نشسته باشم با دختر جوانی آشنا بشوم که مادربزرگش را برای پیادهروی به پارک آورده و من اسمش را بگذارم دریا، به خاطر چشمهایش. ولی از آن روز به بعد دیگر هیچوقت نبینمش و این 90 سال را هم دنبالش بگردم، وگرنه 90 سال که چه عرض کنم یک روزش هم لطفی ندارد.
صبحی رفتم پارک سر کوچه، چند دوری دویدم. چه میدونم، شبیه این گوشتهای یخزده شدهم. برای صبحانه یک روز در میان خامه با مربا و تخم مرغ میخورم و ترتیبشون را قاطی نمیکنم. ولی صبحها چایی نمیخورم که اون رو با عطر کسی هم بزنم، قهوه میخورم با یک تکه کلوچه که خانگی نیست. روزهایی که سر کار میرم حالم بهتره، هر چند اونجا هم تبدیل به برج زهرمار شدم ولی کارم رو میکنم و وسط کار کلی ایده برای نوشتن سراغم میاد. ایدههاش مسخرهن و شما نمیخواید در موردش بدونید، خودم از ایدهام خندهم میگیره ولی یه خورده که میگذره میگم چه مسخره. سر کار رفتنی خیلی عرق میکنم و یک بطری آب با خودم برمی دارم و وسط راه دست و صورتم رو میشورم ولی بیفایدهست.
پنج ساله بودم که به شهر آمدیم، کسی برای بدرقهمان نیامده بود، صبح زود بود و اگر عمه یا عمویم برای بدرقه میآمدند من با اینکه بچه بودم ولی برای همیشه در خاطرم میماند. نمیدانم چرا نیامده بودند، پدر و مادرم هم هیچوقت در این مورد صحبت نکردند. پدرم در مورد چیزهایی دیگر زیاد صحبت میکند ولی در مورد بعضی چیزها اصلا صحبت نمیکند، ما هم مخصوصا حالا که عمویم از دنیا رفته سوالی نمیپرسیم. پسرعمو اسفندیار داشت گوسفندها را به صحرا میبرد، ما را که دید با حیرت و تعجب پرسید کجا؟ مثل برادر بودیم و اسفندیار خبر نداشت ما داریم برای همیشه میرویم. میدانید، این یک ضایعه است که یک روز صبح بلند شوی مثل هر روز به صحرا بروی و یکدفعه بفهمی عمویت برای همیشه ترکت میکند و چیزی از قبل در موردش نمیدانستی، بعضیها دلشان برای میوی گربهها میسوزد و دیگران را نفهم فرض میکنند. به هر حال این مقدار از پیچیدگی برای پدرم موضوعیت نداشت و مهم نبود اسفندیار تمام آن روز را در صحرا گریه کرده و یک خلا بزرگ در قلبش ایجاد شده، باهاش کنار میآید. حتی اگر با بردارش مشکل داشت میتوانست صبح زود برود برادرزادههایش را ببوسید و ازشان خداحافظی کند و به عمههایم فرصت دهد ما را برای آخرین بار ببینند. سال پیش پدرم بغض کرده بود به داییام میگفت برادر من صدای قشنگی داشت، کاش من یک نوار از صدایش داشتم بهش گوش میدادم. تاریخ جهان همین است بعضیها از یک زندگی عادی محروم میشوند.
امروز رفتم یک موسسهی آموزش زبان که آزمون تعیین سطح بدهم، کلاسش چیزی نبود که انتظارش رو داشتم، برگشتنی چند کیلومتر رو پیاده اومدم و خسته شدم، از اون خستگیها که درنمیرود، آخرش هم تقلب کردم و یک کدئین انداختم، اون پیاده اومدنت بهر چه بود و این کدئین خوردنت بهر چه. با خستگی درنرفته دارم آهنگ گوش میدم، یکی میگه کاش روز رفتن تو، گریه چشمم را نمیبست، یکی هم میگه بنشین لحظهای، رو در روی من، چایم را با عطرت هم بزن، ملت خجستهن. ولی یکی خوب میگه، میگه بی عشق و بی عاطفه و بی هیچ وعدهای، ماندهم چگونه سمت خودت میکشانیام، هر چند اینم به من خسته مربوط نمیشه ولی خوب میگه.
یک بار یکی بهم گفت چرا فکر میکنی صحبت کردن از خوابت برای دیگران جذابه، من هر موقع وبلاگ تو رو میخونم یا صبحی از خواب پا شدی یا شب باید زودتر بخوابی یا دیشب خوب نخوابیدی، خواب خواب خواب. کمتر این شانس رو پیدا میکنم یکی اینطوری در موردم نکتهسنجی به خرج بده. میدونین، میشه حرفای گنده گنده هم زد، که من دوستش ندارم و معمولا حرفای کوچیک کوچیک میزنم فقط. در ضمن یکی از همین چیزهای کوچکی که بهش فکر میکنم اینه که دست خطم خوب نیست و نگرانم کسی با این دست خط عاشقم نشه، اگه تو خیابون یکی تهدیدم کنه همه پولاتو بده و گرنه میزنم دست خطت رو خراب میکنم، من چیزی برای از دست دادن ندارم.
میگن ماهیها فقط سی ثانیهی گذشته تو ذهنشون میمونه، اگر همچین چیزی واقعیت داشته باشه خوشبختی بزرگیه، احتمالا در مورد آینده هم نگران بیشتر از سی ثانیهی بعدی نیستن چون قبلش رو قرار نیست یادشون بیاد. مثلا وقتی با یه نفر آشنا میشن با خودشون میگن خب آیا ما میتونیم سی ثانیه با همدیگه خوشبخت باشیم؟ در ضمن مشکلی هم ندارن با همدیگه آشنا بشن چون به هر حال قراره سی ثانیهی بعد، همدیگه رو فراموش کنن، ولی ما انسانها پیچیدهایم و دوست نداریم با همدیگه آشنا بشیم و آرزوهای طول و دراز، زیاد داریم. من خودم به مناسبت امروز اعلام میکنم به هجده ثانیه خوشبختی هم راضیام. دیروز عصبانی بودم یه خورده تند هم رفتم، تندی از این لحاظ که حرف رو همه میتونن بزن. هنوز هم البته چیزی عوض نشده، عصبانیتم معمولن نمود بیرونی نداره یه آتشفشانی هست در داخلم میسوزه وگرنه از نظر ظاهر بیرونی مثل یه زامبی آروم و سر به زیرم، ازم نترسین یه وقت.
فعلا سر قرار 40 روزهم با خودم هستم که آخرش هم نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته. چیزی رو نمیتونی پیشبینی کنی وقتی کسی تو این کشور نمیدونه بر چه اساسی باید تصمیمگیری کنه. من خیلی پوستکلفتم و این تبدیل به نقطه ضعفم شده، کلن تمام نقاط قوتم تبدیل به نقطه ضعفم شدن، هوش بالام تبدیل به نقطه ضعفم شده چون باعث شده از هیچ چیز راضی نباشم و مثل یه آدم معمولی نتونم زندگی کنم. در محل کار، مدیریت تصمیم گرفته کسانی که گزارش نمینویسن رو جریمه کنه، که الان من تنها کسی هستم که دارم جریمه میشم چون کله شقهم و نمیتونم مثل یه احمق عوضی معمولی گزارش بنویسم. چون یه سری آدم مفتخور دارن هر روز گزارشهای دروغ مینویسن و مدیریت هم اینو میدونه، نمیدونم فکر و خیال کم دارم خودمم ازش کم نمیکنم. درستکاریم تبدیل به نقطه ضعفم شده، چون وقتی از شرایط راضی نیستم نمیتونم با دروغ و فریب و خیانت جبرانش کنم. سال پیش فرصتی پیش اومد که با چند برابر این حقوق همین پروژه رو برای یه مجموعه دیگه انجام بدم ولی این کارو نکردم، چه میدونم حماقته. البته الانم حقوق خوبی میگیرم و احتمالا بالاترین حقوق مجموعه رو میگیرم ولی خب مشکلم این نیست، مشکلم چیزای احمقانهست. یه سریالی میدیدم یارو هر کی بهش احترام نمیذاشت رو میکشت، مشکل من اینه که چون درستکارم آدم هم نمیتونم بکشم. به هر حال یک توهمی در مورد خودم دارم، من در مدرسهای که دانش آموزاش طلای المپاد جهانی فیزیک رو گرفتن و یه سری رفتن استنفورد و MIT، بهترین بودم حالا گیر یه سری منگول افتادم که بعد از اینکه یکی از پروژههای بزرگ کشوری رو انجام دادی و تشکری از این بابت ازت نکردن بابت گزارش ننوشتن از حقوقت کسر میکنن، برای اینکه یه احمقی ثابت کنه مدیر توئه. داشتم در مورد پوستکلفتی صحبت میکردم، 18 سالگیم تب مالت گرفتم دو ماهی درگیرش بودم، شبها مدام تب و لرز میکردم ولی فکر میکردم عادیه، بعد از یه مدت شروع به لنگیدن کردم و بعضی وقتا موقع راه رفتن از دیوار میگرفتم، میدونین، پوست کلفت بودم و حاضر نبودم برم پیش دکتر، در ثانی قدرت تامین مخارج همچین چیزی رو هم خانواده نداشت، حداکثر میتونست هزینههای یه سرماخوردگی ساده رو بده که اونم نیازی به دکتر نداشت، منم فکر میکردم یه سرماخوردگی سادهست. به هر حال در نهایت اجبارن رفتیم دکتر و همون روز بستری شدم و پرستار میگفت تبم تا 40 درجه بالا میره و این بچه چطوری میتونه این رو تحمل کنه، گفتم که، پوست کلفت بودم.
حالا من را، میخواستم برای این عددهای رند 40 و 30 و 20 و حتی 33 و 22 و 11 و اینها یک جشن مختصری هم بگیرم. به هر حال تا وقتی زندهایم مجبوریم ساعتهای عمرمان را بگذرانیم سوار بر شتر یا سوار بر مرسدس بنز، با جشن و پایکوبی یا با غم و اندوه و پیش رو داشتن 200 هزار خوان دیگر از زندگی. گلهای هست یا نیست یا هست و نیست. من امروز به یک نکتهای هم پی بردم که خودم زندگی خودم را خیلی سختتر میکنم، اولین نفر باید خودم را از میان بردارم و سوار شترش کنم برود به آنجایی که نی میاندازند.