- هایتن
- شنبه ۱۰ سپتامبر ۱۶
- ۱۹:۴۴
- ۵ نظر
سلام، من رودریگز وحشی هستم مدتی است عضو یک گروه تبهکار شدهام روسای باندهای قاچاق را در ازای پول شکار میکنیم بد نیست حداقل زندگیام هیجان انگیز شده، بهتر از قبل است که دانشجو بودم و دخترها به خاطر چهره وحشتناکم ازم دوری میکردند. والتر هولوکاست که یک پیرمرد بلند بالای آلمانی است ریاست این گروه را دارد علی رغم سن زیادش هیکل تنومندی دارد و ریشهای سفید و بورش را بلند کرده است. پالتویی از خز زرد بر تنش میکند و موهای کم پشت سفید روی سرش نسبتا پریشان است صورت سرخ و سفید گوشتیاش جزئیات زیادی ندارد و به راحتی میتوانی به او اعتماد کنی.
آن شبی که میخواهم داستانش را برایتان تعریف کنم اشتینر نفرتانگیز که یک قاتل مزدور بود به ما حمله کرده بود گروه ما فقط چهار عضو دارد که من جدیدترین عضو آن هستم آرتور کلهخر توانسته بود اشتینر را همراه با سگ سیاهش که بسیار هم زشت بود به دام بیندازد قد آرتور بیش از دو متر بود و به نظر از قهرمانان کشتی میآمد موهای سرش ریخته بود و چهرهی مرتبی داشت پیراهن نمیپوشید و فقط یک جلیقهی چریکی بر تن داشت مثل من تازه به گروه ملحق شده بود. سگ اشتینر موجودی زشت و سر تا پا سیاه بود که قدش به اندازه یک بطری نوشابه بود از دور شبیه یک عقرب غول پیکر مینمود آرتور کودن او را فقط با یک ریسمان به دستگیرهی در بسته بود. من مشغول بازرسی او بودم مطمئن بودم اگر لحظهای از او غفلت کنیم قادر است ریسمان را پاره کند و در واقع قاتل اصلی اوست نه اشتینر.
آرتور روی بالکن با اشتینر درگیر شده بود و فیلیپ آویزان معاون لاغر اندام گروه گوشهای نشسته بود و چیزی نمیگفت ولی والتر داشت آرتور را ارزیابی میکرد. صورت فیلیپ استخوانی بود به طوری که روی گونههایش چاله افتاده بود البته که این موضوع چهرهی او را زشت نکرده بود پوستش سبزه بود و قد متوسطی داشت لباسهای کهنهای بر تن کرده بود پیراهن سبز و خاکستریاش را روی شلوار سرمهای قدیمیاش انداخته بود صورتش را یک هفتهای میشد اصلاح نکرده بود موهای سیاهش که هیچ موجی هم نداشت روی پیشانیاش ریخته بود معلوم بود آنها را شانه نکرده، چشمهای سیاه رنگ پریدهی فیلیپ درخششی نداشت و اگر قرار بود چشمها حرف بزنند چشمهای فیلیپ در آن لحظه ساکت بودند.
آرتور، اشتینر را که موجودی لاغر و کوتاه قد و تنفرانگیز بود از بالکن برج به پایین انداخت و بعد از این پیروزی به والتر هولوکاست معترض شد که هی پیری از این به بعد همه باید از من اطاعت کنند مخصوصا با انگشت به فیلیپ آویزان اشاره میکرد که من باید از این مفنگی دهاتی هم دستور بگیرم در حالی که همین الان اشتینر را به تنهایی کشتم پیرمرد با صبر و تامل داشت برای آرتور کلهخر تعریف میکرد که زمانی یکی از ژنرالهای هیتلر در جنگ جهانی دوم بوده ولی گوشهای آرتور به این حرفها بدهکار نبود. داشتم حساب میکردم اگر والتر در جنگ جهانی دوم ژنرال بوده الان باید چند سالش باشد مطمئن بودم پیرمرد حقه باز دارد دروغ میگوید خودم را دوباره مشغول بازرسی سگ سیاه زشت کردم تکان نمیخورد و شبیه یک سرباز اسباب بازی شده بود ریسمان خیلی محکم بود از همان ریسمانها که بناها برای شاقول از آن استفاده میکنند. یک جای کار ایراد داشت.
به طرف والتر برگشتم تا در مورد این سگ سیاه عوضی با او صحبت کنم. فیلیپ آویزان آرتور را از پاهایش گرفته بود و از روی بالکن آویزان کرده بود آرتور بیچاره داشت فریاد میکشید تو را به خدا رهایم کن، نه رهایم نکن لعنتی، من را بکش بالا. من تازه فهمیدم چرا فیلیپ را آویزان صدا میکنند به عجز و لابهی آرتور خندهاش گرفته بود او را بالا کشید و والتر هولوکاست با مهربانی به داستانش ادامه داد. این دفعه آرتور کلهخر سراپا گوش بود.