کج‌نویس فداکار

  • هایتن
  • جمعه ۲۸ اکتبر ۱۶
  • ۱۲:۲۰
  • ۱۱ نظر

ساعت ده وقت خوابمه ولی مگه دیشب که ساعت یک خوابیدم طاق کسری فرو ریخت منظورم اینه که لازم نیست همیشه ساعت ده بخوابم مثل امشب که این کارو نکردم دیشبم مهمون داشتم خواهرمینا از کرج اومده بودن فکر نمی‌کردم بخوان شب بمونن آخه خونه اون یکی خواهرم نزدیکه گفتم میرن اونجا تازه گفته بودن شام و اینام نگیرم اصلا دیر اومدن منم گفتم خوب حتما یه چیزی می‌خورن ظهری که خواهرم زنگ زده بود می‌گفت شام درست نکنی خنده‌م گرفته بود مثلا می‌خواستم درست کنم دیگه ناهارم نخورده بودم شبی ساعتای 8 و اینا یه املت درست کردم خوردم خواهرمینا ساعت نه و نیم اومدن حالا من مثلا قرار بود ساعت ده بخوابم شامم نخورده بودن زنگ زدم چند تا پیتزا آوردن خودمم برا اینکه تعارف نکنن یکیش رو کامل خوردم یعنی تنها نیتم همین بود از بس که فداکارم حالا در ادامه می‌خوام بیشتر در مورد فداکاریم صحبت کنم. بعد خواهرم یه عادتی داره یه جا نمی‌شینه که پا میشه همه جا رو می‌شوره اون موقع‌ها ما ارومیه بودیم اینا کرج بودن سالی یه بار می‌اومدن بعد خوب ما که از همدیگه دور بودیم تلفنم نداشتیم 20 سال پیش رو میگم هر موقع یکی می‌خواست بیاد سمت کرج برا خواهرم نامه می‌فرستادیم یا برعکس اون می‌فرستاد کلی هم قربون صدقه هم می‌رفتیم ولی وقتی می‌اومد ارومیه همیشه خدا از دست ما عصبانی بود چون برمی‌داشت همه چیز رو به هم می‌ریخت ما هم که اهل کمک کردن و اینا نبودیم همه‌ش بهمون می‌گفت انتر مام خوب زیاد بودیم همدیگه رو هی انتر صدا می‌کردیم می‌خندیدیم اینم نحوه شکل‌گیری تربیت ما بود وقتی دوباره می‌خواستن برگردن کرج ما گریه‌مون می‌گرفت این خواهرزاده‌هام تعجب می‌کردن که اینا چه مرگشونه. کلا ما خانوادگی همینطوریم وقتی از هم دوریم عاشق همیم وقتی یه جا باشیم سایه همو با تیر می‌زنیم.

حالا اون بحث فداکاری رو داشتم می‌گفتم فقط دو تا بالش داشتم که اونم دادم به بچه‌ها یعنی اونا گفتن نمی‌خواد ولی خوب نمیشد اون وخ فداکاری چی می‌شد، یعنی من در این حد فداکارم که اگه جنگ بشه بمب شیمیایی بزنن بعد ما دو نفر باشیم فقط هم یه ماسک داشته باشیم قطعا من شیمیایی میشم. رفتم کت شلوارم رو با همون آویزش لوله کردم گذاشتم لای ملافه به عنوان بالش ازش استفاده کردم حالا نصف شب اون آویزش اومده بود زیر سرم نمی‌ذاشت بخوابم از یه طرفم خواب و بیدار بودم فکر می‌کردم اگه بخوام آویز رو از لای کت شلوار دربیارم این کار سالها طول می‌کشه، علاوه بر آویز یه چیز سفتم تو جیباش بود که اون طرف بالش بود یعنی یه سمت آویز بود یه سمت اون چیز سفت بود بعد من با خودم می‌گفتم گیرم آویز رو تونستی دربیاری اون چیز سفته رو می‌خوای چیکار کنی. 

پیتر، جولیا، کروکودیل و دیگران

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۳ اکتبر ۱۶
  • ۰۸:۳۴
  • ۱۳ نظر

جولیای عزیزم سلام

حال الان من شبیه حال کسی‌ست که تیر خورده و همزمان از دست یک خرس پیر داشته فرار می‌کرده منظورم این است که از دست یک شیر جوان که نمی‌توانست فرار کند حتما یک خرس پیر بوده یا شاید هم یک کروکودیل سمج بوده آخر حتما دیده‌ای که کروکودیل‌ها یک حرکتی می‌زنند اگر موفق شدند که هیچ  اگر نه بی‌خیال می‌شوند ولی این یکی از آن کروکودیل‌های سمج است حالا در آن مدتی که داشتم از دست این کروکودیل سمج فرار می‌کردم اصلا حواسم به این زخم لعنتی نبود اکنون که مدتی است از دستش خلاص شده‌ام تازه دارم آرزو می‌کنم کاش کروکودیل من را خورده بود. البته دارم چرت می‌گویم عزیزم، کروکودیل حمله کند باز هم مثل اسب فرار می‌کنم. 

جولیا یک خانه در جنوب شهر دارد که با پول اجاره همین خانه با مادرش زندگی می‌کند. مستاجرش می‌خواست خانه را خالی کند دل خوشی هم از این مستأجر نداشت دختر کوچکش شبیه گربه‌ای که لگدش زده باشی دائما در حال جیغ کشیدن بود. دخترک سه ساله یک بار جولیا را گاز گرفته بود. مادر دخترک با خنده مزورانه‌ای به دروغ گفته بود مگی هر کس را دوست داشته باشد گاز می‌گیرد. عصری با مشاور املاک قرار داشت یک نفر که بچه گربه هم ندارد خانه را پسندیده. پسرک مشاور املاکی هم سن پیتر است زنگ زده می‌گوید سلام عزیزم قربونت برم برات مستاجر پیدا کردم. جولیا هیچ نمی‌داند مشاور املاکی فقط دارد برای حق کمیسیون شیرین زبانی می‌کند یا نه خیر سرش غیرمستقیم می‌گوید بهش علاقه مند شده. مردک ایکبیری بدش نمی‌آید شانسش را امتحان می‌کند، نحوه‌ی صحبت کردنش آزار دهنده است. ایکبیری، پسرک مشاور املاکی، سر جلسه موهایش را دم اسبی بسته بود ولی از بس نامرتب بود شبیه دختری شده بود که یک صحنه وحشتناک دیده باشد. جولیا در صحبت‌های  خصوصی با مادرش او را ایکبیری صدا می‌کند. مرد جوانی که می‌خواهد خانه را اجاره کند دانشجو است در همان دانشگاهی درس می‌خواند که جولیا درس می‌خواند وقتی جولیا با او در مورد دانشگاهش صحبت می‌کرد ایکبیری داشت مثل روغن داغ بی صبری می‌کرد.

پیتر در یک کشور دیگر کار می‌کند به تازگی نامه‌ی بالا را برای جولیا فرستاده، بعد از مدت‌ها توانسته یک شغل خوب پیدا کند و حالا دیگر آرامش خاطر بیشتری دارد. در ادامه‌ی نامه پیتر توضیح داده بود که منظورش از کروکودیل دشواری‌های زندگی است و آن زخم لعنتی درد دوری از جولیا است. نقاشی بالا را در انتهای نامه برای او ضمیمه کرده بود. 

گوریل انگوری

  • هایتن
  • شنبه ۱۷ سپتامبر ۱۶
  • ۱۰:۴۰
  • ۲۵ نظر

چند روز پیش خواهرم یه مقدار انگور از ارومیه برام آورد حیاطمون درخت انگور داریم سال پیش همین موقع‌ها بود که خونه زنگ زدم مادرم گفت نمی‌خوای یه سر بیای این طرفا؟! گفتم نه الان که نمی‌تونم درس و کار و اینا ان شالله فرصت کردم میام هفته بعدش بابام گفت چی شد نمیای ارومیه؟! از این اخلاقا ندارن معمولا نمی‌گن بیا یا نیا، گفتم چی شده هفته پیش مامان هم همینو گفت بابام گفت یه چند خوشه انگور برات نگه داشتیم گفتیم قبل از اینکه بچینیم بیای بخوری.

مثل خری که تیتاب خورده باشه احساساتی شده بودم رفتم به همسایه‌ها گفتم جنبه که ندارم وسایلامو جمع کردم برم ارومیه، پسرداییم از چند وقت قبل بهم گفته بود شهرستان اومدی یه خبر بهم بده یه موردی هست می‌خوام بهت معرفی کنم می‌دونستم به دردم نمی‌خوره ولی خوب بی‌ادبی بود می‌رفتم و خبر نمی‌دادم.

معمولا لباس نو ندارم یعنی هر لباس جدیدی که بگیرم دو سه روز بعدش می‌پوشم نگه نمی‌دارم از اینا که میگن لباس پلوخوری من ندارم اگر ارومیه می‌خواستم برم کسی رو ببینم زشت بود با این لباسا، کت شلوارمم برداشتم با خودم بردم با هواپیما رفتم قرار بود چهار روز اونجا باشم.

ارومیه که رسیدم دیدم خبری از انگورها نیست همه‌ش رو خورده بودن چند بار رفتم لای شاخه‌ها رو گشتم گفتم شاید اون وسطاست یه بار مامانم دید بهم گفت دنبال چیزی می‌گردی؟ کلا مامانم اینجوریه خیلی زود می‌فهمه دنبال چیزی می‌گردی یعنی کافیه نیت کنی پاشی دنبال چیزی بگردی مامانم میگه دنبال چیزی می‌گردی؟ منم دوست ندارم کسی بفهمه دنبال چیزی می‌گردم. به هر حال فهمیدم کلک انگورا رو کندن گفتم نه چیز خاصی نیست ماشالله درخت انگور خوب بزرگ شده‌ها!  

به داداشم گفتم که به پسرداییم بگه که من ارومیه‌م زشت بود خودم مستقیم بگم، آخه پسر هم اینقدر پر رو؟! پسرداییم به داداشم گفته بود که بهم بگه فردا صب ساعت ده سر کوچه باشم. فردا صب که همدیگه رو دیدیم بهم گفت من با بابای این دختر خانوم رودربایستی دارم خودم نمی‌تونم بهش مستقیم بگم میریم پیش یکی از فامیلای مشترک با اون صحبت می‌کنیم رفتیم اون فامیل مشترک رو دیدیم برگشتی پسرداییم کلی از خانوده دختره تعریف کرد ولی من می‌دونستم به دردم نمی‌خوره دوست داشتم نظرش منفی باشه که بیشتر از این وقتم رو نگیره برام شبیه دیدن فیلمی ‌بود که آخرش رو می‌دونستم. کلا هم ترجیح میدم دیگران منو رد کنن من اونارو رد نکنم، این کار برام سخته.

قرار شد فامیل مشترک به بابای دختر خانوم بگه که باباهه به مادر دختر خانوم بگه بعد دختر خانوم نظرش رو به مادرش بگه مادرش به باباش بگه باباش به فامیل مشترک بگه فامیل مشترک به پسردایی بگه پسردایی به داداش من بگه و داداش منم به من بگه که همینطور هم شد و فرداش داداشم زنگ زد که دختر خانوم قصد ادامه تحصیل داره، با احتساب این روال اداری پیچیده کار خیلی سریع پیش رفته بود.

برگشتنی مادرم می‌گفت آخی بمیرم بچه‌م کت شلوارشم با خودش آورده بود، داداشم قضیه رو بهشون گفته بودبعد من موندم اینا با خودشون فکر کردن که من کت شلوارمم با خودم آوردم که اگه وصلت سر گرفت همونجا مراسمم بگیریم؟ نه راه پس داشتم نه راه پیش، می‌خواستی چی، بگم به خاطر چند خوشه انگور اومدم بدتر آبروریزی بود که، تا چند سال دستم می‌گرفتن از این سوتیا زیاد دادم شاید ده ساله بودم که از سر سفره قهر کرده بودم مامان بابام قربون صدقه‌م می‌رفتن که برم غذامو بخورم ولی خواهرم دشمن شماره یکم بود می‌گفت کاریش نداشته باشین خودش گشنه‌ش میشه میاد میخوره یه بار که قهر کرده بودم بهم گفت برا چی غذا نمی‌خوری؟ گفتم تو چیکار داری من می‌خوام با مردم فلسطین همدردی کنم اون موقع این قضایای فلسطین تو اوج بود از اون بعد هر موقع قهر می‌کردم خواهرم می‌گفت کاریش نداشته باشین اون می‌خواد با مردم فلسطین همدردی کنه قهر کردنام کوفتم شد همون موقع هم قضیه فلسطین یه طعنه بود ولی نمی‌دونستم چجوری باید توضیحش بدم. 

از سری مثال های بی ربط

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۳ سپتامبر ۱۶
  • ۲۲:۵۱
  • ۵ نظر

حرفایی می‌زنم که ممکنه خط اولش با خط بعدی تناقض هم داشته باشه مثالی میارم که در ادامه برای ربط دادن اون به موضوع اصلی صحبت‌هام به مشکل برمی‌خورم و همونطور که به حرف زدنم ادامه می‌دم در ذهنم دنبال مثال بهتری می‌گردم علاوه بر این در مورد خودم بسیار راحت حرف می‌زنم به نظرم بعضی وقتا گند می‌زنم چیزی می‌نویسم یا می‌گم که یک نفر به هوش نه چندان زیادم پی می‌بره به جای اینکه مثل دیگران نیمه‌ی خالی و پر از کاه مغزم را تا آخر عمرم مخفی نگه دارم مدام دارم خودم رو رسوا می‌کنم یک نفر به دروغگوییم پی می‌بره یک نفر به قضاوت کردنم در مورد دیگران پی می‌بره این یکی رو البته درست پی می‌بره چون من مشکلی با قضاوت کردن ندارم، قضاوت کردن مثل بو کشیدنه که نمی‌تونید جلوی اون رو بگیرید. اینکه از دیگران بخواید در مورد شما قضاوت نکنن حرف چرتیه حالا این بحث تخصصیه خیلی نمی‌خوام واردش بشم گفتم که قضاوت کردن مثل بو کشیدنه تو قضاوت کردن دماغ‌ آدم‌ها با همدیگه فرق داره، اینطوری براتون بگم که آدم‌هایی با دماغ بزرگتر بهتر قضاوت می‌کنند و مثلا شما وقتی دماغتون را عمل می‌کنید نوع قضاوت کردنتون هم فرق می‌کنه بعضیا اصلا واسه همین دماغشون رو عمل می‌کنن که بزرگتر شه بلکه بهتر بتونن قضاوت کنن، حتما شنیدین میگن هر کس باید اندازه‌ی دماغش قضاوت کنه. این حرفی که در ادامه می‌خوام بزنم به حرفای قبلیم ربطی نداره ولی نمی‌خوام اون رو تو پاراگراف دوم بنویسم یعنی کلا نمی‌خوام پاراگراف دوم بنویسم امروز، این دنبال کردن مخفی مزخرف‌ترین امکان بیانه مثل لیلی که عاشق مجنونه من از مخفی‌کاری متنفرم. 

رودریگز وحشی

  • هایتن
  • شنبه ۱۰ سپتامبر ۱۶
  • ۱۹:۴۴
  • ۵ نظر

سلام، من رودریگز وحشی هستم مدتی است عضو یک گروه تبهکار شده‌ام روسای باندهای قاچاق را در ازای پول شکار می‌کنیم بد نیست حداقل زندگی‌ام هیجان انگیز شده، بهتر از قبل است که دانشجو بودم و دخترها به خاطر چهره وحشتناکم ازم دوری می‌کردند. والتر هولوکاست که یک پیرمرد بلند بالای آلمانی است ریاست این گروه را دارد علی رغم سن زیادش هیکل تنومندی دارد و ریش‌های سفید و بورش را بلند کرده است. پالتویی از خز زرد بر تنش می‌کند و موهای کم پشت سفید روی سرش نسبتا پریشان است صورت سرخ و سفید گوشتی‌اش جزئیات زیادی ندارد و به راحتی می‌توانی به او اعتماد کنی.

آن شبی که می‌خواهم داستانش را برایتان تعریف کنم اشتینر نفرت‌انگیز که یک قاتل مزدور بود به ما حمله کرده بود گروه ما فقط چهار عضو دارد که من جدیدترین عضو آن هستم آرتور کله‌خر توانسته بود اشتینر را همراه با سگ سیاهش  که بسیار هم زشت بود به دام بیندازد قد آرتور بیش از دو متر بود و به نظر از قهرمانان کشتی می‌آمد موهای سرش ریخته بود و چهره‌ی مرتبی داشت پیراهن نمی‌پوشید و فقط یک جلیقه‌ی چریکی بر تن داشت مثل من تازه به گروه ملحق شده بود. سگ اشتینر موجودی زشت و سر تا پا سیاه بود که قدش به اندازه یک بطری نوشابه بود از دور شبیه یک عقرب غول پیکر می‌نمود آرتور کودن او را فقط با یک ریسمان به دستگیره‌ی در بسته بود. من مشغول بازرسی او بودم مطمئن بودم اگر لحظه‌ای از او غفلت کنیم قادر است ریسمان را پاره کند و در واقع قاتل اصلی اوست نه اشتینر.

 آرتور روی بالکن با اشتینر درگیر شده بود و فیلیپ آویزان معاون لاغر اندام گروه گوشه‌ای نشسته بود و چیزی نمی‌گفت ولی والتر داشت آرتور را ارزیابی می‌کرد. صورت فیلیپ استخوانی بود به طوری که روی گونه‌هایش چاله افتاده بود البته که این موضوع چهره‌ی او را زشت نکرده بود  پوستش سبزه بود و قد متوسطی داشت لباس‌های کهنه‌ای بر تن کرده بود پیراهن سبز و خاکستری‌اش را روی شلوار سرمه‌ای قدیمی‌اش انداخته بود صورتش را یک هفته‌ای می‌شد اصلاح نکرده بود موهای سیاهش که هیچ موجی هم نداشت روی پیشانی‌اش ریخته بود معلوم بود آنها را شانه نکرده، چشم‌های سیاه رنگ پریده‌ی فیلیپ درخششی نداشت و اگر قرار بود چشم‌ها حرف بزنند چشم‌های فیلیپ در آن لحظه ساکت بودند.

 آرتور، اشتینر را که موجودی لاغر و کوتاه قد و تنفر‌انگیز بود از بالکن برج به پایین انداخت و بعد از این پیروزی به والتر هولوکاست معترض شد که هی پیری از این به بعد همه باید از من اطاعت کنند مخصوصا با انگشت به فیلیپ آویزان اشاره می‌کرد که من باید از این مفنگی دهاتی هم دستور بگیرم در حالی که همین الان اشتینر را به تنهایی کشتم پیرمرد با صبر و تامل داشت برای آرتور کله‌خر تعریف می‌کرد که زمانی یکی از ژنرال‌های هیتلر در جنگ جهانی دوم بوده ولی گوشهای آرتور به این حرف‌ها بدهکار نبود. داشتم حساب می‌کردم اگر والتر در جنگ جهانی دوم ژنرال بوده الان باید چند سالش باشد مطمئن بودم پیرمرد حقه باز دارد دروغ می‌گوید خودم را دوباره مشغول بازرسی سگ سیاه زشت کردم تکان نمی‌خورد و شبیه یک سرباز اسباب بازی شده بود ریسمان خیلی محکم بود از همان ریسمان‌ها که بناها برای شاقول از آن استفاده می‌کنند. یک جای کار ایراد داشت.

 به طرف والتر برگشتم تا در مورد این سگ سیاه عوضی با او صحبت کنم. فیلیپ آویزان آرتور را از پاهایش گرفته بود و از روی بالکن آویزان کرده بود آرتور بیچاره داشت فریاد می‌کشید تو را به خدا رهایم کن، نه رهایم نکن لعنتی، من را بکش بالا.  من تازه فهمیدم چرا فیلیپ را آویزان صدا می‌کنند به عجز و لابه‌ی آرتور خنده‌اش گرفته بود او را بالا کشید و والتر هولوکاست با مهربانی به داستانش ادامه داد. این دفعه آرتور کله‌خر سراپا گوش بود. 

زهرمار

  • هایتن
  • چهارشنبه ۷ سپتامبر ۱۶
  • ۲۳:۲۴
  • ۷ نظر

سلام

دقت کردین تعطیل کردن وبلاگ تو فضای مجازی معادل مرگه تو فضای واقعی؟ آدم حتی از مرگ بقال سر کوچه که بهش گرون فروشی کرده هم دل تنگ میشه حالا خوبه مرگای واقعی مثل مرگای مجازی قابل برگشت نیست وگرنه مثلا پسره جوون می‌مرد ملت خاک بر سر می‌شدن و عزاداری می‌کردن و گریبان چاک می‌کردن بعد فرداش با نیش باز برمی‌گشت بعد ملت می‌گفتن زهرمار، پدرت سکته کرد مرد حالا اگه نذارن برگرده چی؟

وقتی بارون میاد میشینی پشت پنجره

  • هایتن
  • چهارشنبه ۳۱ آگوست ۱۶
  • ۱۲:۲۳
  • ۱۵ نظر

امروز سر کار با یکی از همکارا که نه چایی می‌خوره نه قهوه دعوا کردم گفتم من یه دوست دیگه دارم مثل تو که زیاد به سلامتیش اهمیت میده ولی من مطمئنم بیشتر از اون عمر می‌کنم (به اون دوستم قول دادم موقع مرگش باهاش بای بای کنم) گفت کی به فکر سلامتیشه حالا، چایی دوست ندارم گفتم تو با خانومت می‌شینی صحبت کنی چی می‌خوری؟ گفت هیچ چی خانومم مثل من چایی دوست نداره. حالا معلوم نیست جزو معیارهای ازدواجش همین بوده یا شانسی اینطوری شده، خواستم ازش بپرسم اینو ولی گفتم شاید عصبانی شه، آخه یه بار بهش گفتم می‌خوام یه تئاتر در مورد حیوونا درست کنم به تو نقش میمون میدم ناراحت شد اسبم دوست نداشت باشه، آخرش قرار شد یه آهوی خنگ باشه.  بهش گفتم ملت با یه فنجان قهوه با همدیگه آشنا میشن گفت گِل بگیرن اون آشنایی رو گفتم ندیدی از این عکسا که بارون میاد می‌خوره به پنجره، مردم نشستن پشتش چایی یا قهوه می‌خورن، تو وقتی بارون میاد می‌شینی پشت پنجره چی می‌خوری؟ گفت آب خالی گفتم یعنی آب جوش می‌خوری؟ لامصب وسط زمستون که نمی‌تونی آب سرد بخوری گفت شیر داغ می‌خورم گفتم خوب یه قهوه ای کوفتی چیزی هم داخل اون شیر داغت بریز. ظهری سر ناهار بهش گفتم می‌خوام از این به بعد باهات دشمنی کنم فقط به شرطی که از امدادهای غیبی و اینا استفاده نکنی، خوب آخه زیاد روزه مستحبی و اینا می‌گیره یاد اون دفه‌ای افتاده بودم که می‌خواستم با رعد و برق مسابقه بدم باهاش شرط کرده بودم کسی حق نداره اون یکی رو جزقاله کنه.

من محکوم به سخن گفتن بی پرده شدم

  • هایتن
  • جمعه ۲۶ آگوست ۱۶
  • ۰۵:۳۶
  • ۲۲ نظر

سلام

خونه رو گرفتم فرشش رو خواهر بزرگم داد یه دست مبل خواهر دیگه‌م داد یخچال رو یکی از دوستانم داد الان فقط دو تا از پنجره هام پرده ندارن دارم بی پرده با شما سخن می گم. دیروز صب رفتم دنبال کارای اینترنت، بلبل از چمن جدا بشه چطور میشه من اینترنت نداشتم اون طوری نشده بودم اون اصلا داستانش عشقیه فرق داره ولی خوب منم مثل اون بلبله عزادار بودم و این صوبتا رفتم نمایندگی یکی از این اپراتورها یه پیرمردی به صندلی ریاست تکیه داده بود سبیلش رو به صورت افقی نصف کرده بود و نصف بالاش رو اصلاح کرده بود شبیه یک گربه ی مکار شده بود جلوش ایستادم به صورتش زل زدم تا بهم بگه بفرمایید بعد من کارم رو بگم ولی اونم مثل یه گربه ی مکار فقط بهم زل زد آخرش گفتم می خوام اینترنت همراه بگیرم چرا همیشه باید این من باشم که قدم اول رو برمیداره سرش رو مثل یک گربه ی مکار تکون داد من رو به سمت یک خانمی که انتهای اتاق نشسته بود راهنمایی کرد در واقع سه تا بودن ولی فقط این یکی رو صندلیش نشسته بود، همیشه برام سوال بود که اینا چقدر حقوق می گیرن بابت این کار بدیهی که در اون تخصص هم ندارن یک بار یکیشون نیم ساعتی داشت با تلفن حرف می زد و من فقط یه سوال داشتم آخرش هم بعد از نیم ساعت برگشت بهم گفت باید به یه قسمت دیگه مراجعه کنم کارد می زدی خونم در نمی اومد. گرون ترین نوع مودم رو بهم پیشنهاد داد منم گفتم تو سایت مودم های ارزون تری دیدم گفت اونا دیگه منسوخ شده، حوصله نداشتم باهاش بحث کنم این کار برام خیلی پیچیده ست منظورم بحث کردن با آدمیه که هیچ شناختی ازش ندارم. همون اول بهم گفت 395 تومن بریزم به حساب راستش برام اهمیتی نداشت اینقدر که مثل یک بلبل که از چمن جدا شده بی صبر بودم ولی بهش گفتم که من می خوام همین الان وصل بشه پولو ریختم مدارک رو دادم کلی فرم پر کرد با دوستانش مشورت کرد پیرمرد جلوی در قد کوتاهی داشت و مثل بچه هایی که خودشون رو خیس کرده باشن راه می رفت می دونم خوب نیست اینطوری در موردش حرف بزنم ولی واقعا همینطوری بود. مدام تا جلوی در می رفت بیرون رو نگاه می کرد و برمی گشت روی صندلیش می نشست و مثل یک گربه مکار فقط به روبروش نگاه می کرد. دختر خانومی که داشت کارای من رو انجام می داد مدام از دوستانش سوال می پرسید روی تابلوی ال ای دی پشت سرش صرویس سنتر رو اشتباه نوشته بودن دو دل بودم این موضوع رو بهش بگم یا نه دختر خانوم وسطی رئیس این سه نفر بود و هر دو سوالات رو از اون می پرسیدن. کارم که تموم شد برگشت بهم گفت الان سرویس قطعه و اینترنت شما یک ساعت دیگه وصل میشه عصبانی شدم احساس کردم سرم کلاه رفته نباید پول رو اولش می گرفت بعدم می گفت یه ساعت دیگه وصل میشه پولم رو پس گرفتم یعنی نمی خواست پس بده می گفت الان هر جا برین وضع همینه سرویس سراسری قطعه گفتم اشکالی نداره جاهای دیگه رو هم امتحان می کنم. اگه پول رو پس نمی داد قیصریه رو به آتیش می کشیدم رفتم از یه جای دیگه یه مودم ارزون تر گرفتم. اینترنتم بازم همون چند ساعت بعد وصل شد ولی این یکی سرم کلاه نذاشت پول رو آخرش با رضایت خودم بهش دادم.

این اواخر چند تا کتاب خوندم ناتور دشت فوق العاده بود اتحادیه ابلهان مزخرف بود نویسنده ش جایزه پولیتزر گرفته برای این کتاب مزخرف، عقاید یک دلقک هم مزخرف بود نویسنده این کتاب هم جایزه نوبل گرفته برای این کتاب مزخرف. البته یه مقدار از این مزخرف بودن هم به ترجمه ربط پیدا می کنه به هر حال اگر هم کتاب های خوبی بودن که نبودن من متوجه شدم که دوست ندارم داستان زندگی آدم های بازنده رو بخونم اتحادیه ابلهان و عقاید یک دلقک هر دو داستان زندگی دو تا آدم بازنده بود. آدمایی که می جنگن حتی اگر شکست بخورن برام قابل احترامن.

یک نفر هم در پست آنا به صورت ناشناس برام کامنت خصوصی گذاشته که شجاعت داشته باشم، حتما شوخی تون گرفته با من، کامنت خصوصی به صورت ناشناس گذاشتین بعد از من که با اسم خودم می نویسم خواستین شجاع باشم. دوست داشتم یه داستان در مورد یه آدم ترسو بگم که اسمش ترسه بود، ترسه به ترکی یعنی سر و ته یعنی اشتباهی. یعنی این آدم به اشتباه ترسو بود، چه نامگذاری هوشمندانه ای. چند وقته داستان نگفتم بهتره وقتی داستان نمیگم عکسم براش نذارم. اینطوری پستایی که داستانی نیستن رو تنبیه می کنم من کلا خیلی خشنم اون روز سر کار همکارا داشتن بحث می کردن که لویزان جای خطرناکیه و هر کی بخواد قتلی مرتکب بشه میره اونجا کارشو می کنه منم گفتم اتفاقا من زیاد به این قضیه فکر می کنم که اگر بخوام کسی رو بکشم با جسدش چیکار کنم، الان مشکلم حل شد. 

آنا

  • هایتن
  • جمعه ۱۲ آگوست ۱۶
  • ۱۱:۳۳
  • ۲۳ نظر

چند تا خونه رو دیدیم با مصطفی رفتیم بهش گفتم این مشاور املاکا و اینا یه مجمع سراسری برگزار کردن بعد گفتن خونه‌ها رو چطوری قیمت گذاری کنیم به این نتیجه رسیدن که این کارو با توجه به موقعیت محل کار من انجام بدن یه پرگار گذاشتن هر چی به محل کار من نزدیکتر بوده گرونتر شده دقیقا همین کارو کردن یه پرگار گذاشتن. ‌می‌دونم شوخیش بی‌مزه بود ولی من کلا اینطوری‌ام اگه حالم خوب نباشه شوخیام بی‌مزه می‌شن. بعد رفتیم یه جایی که از محل کار من دور بود ولی بازم گرون بود کلی فکر کردم آخرش به این نتیجه رسیدم که اینا تو اون جلسه نبودن. به یارو مشاور املاکیه گفتم من اگه ‌می‌خواستم با این قیمت خونه بگیرم همون محل کارم ‌می‌گرفتم، فکر کرده من کودنم. یه خونه‌ای رو داشتیم از همسایه‌هاش تحقیق ‌می‌کردیم که چه جوریه یارو مثل کسی که ‌می‌خواد باباکرم برقصه دست و کمرش رو ‌می‌چرخونه میگه اگه فکر کردین اینجا از خونه مجردی و اینا خبریه اشتباه کردین.

یکی از آشناها یه فرم ازدواج برام فرستاده که مثلا قد و وزن رو ‌می‌پرسه البته همه‌ش قد و وزن نیست و مثلا ‌می‌پرسه دیدگاه شما در مورد فلان مسئله چیه بعد از روی این فرم‌ها مورد مناسب بهت معرفی ‌می‌کنن این آشنا چون آدم محتر‌می‌ بود این فرم رو پر کردم وگرنه اعتقادی به این روش‌ها ندارم. یه جا گفته بود مزیت‌ها و ایرادای خودتون رو بنویسین گفتم ضریب هوشیم بالاست ولی عجولم و منتظر موندن اذیتم ‌می‌کنه. به هر حال برزخی شده این ازدواج. یک سری هر کار دلشون خواست کردن و ماها از روی این فرم‌ها به همدیگه معرفی می‌شیم و اگر دو تا سیم کارت داشته باشیم باید تو جلسه خواستگاری پاسخگو باشیم. بعد جالبه به یه دختر خانمی‌ پیشنهاد میدی با هم آشنا بشیم میگه اگه راست میگی از طریق خانواده اقدام کن تازه اگر بگه، یه سری که اصلا اسپری فلفل درمیارن. بعدم میرن به همه میگن فلانی سه بار از من خواستگاری کرده. اینقدر از بابت این موضوع عصبانی و ناامیدم که حد نداره، جدی میگم.

امروز روز چپ دست‌هاست مادر من هم چپ دسته حالا مادرم که سواد نداره، وقتی برامون غذا ‌می‌کشید فهمیدم چپ دسته. الان یاد شب‌هایی افتادم که مادرم با دست چپش برامون آبگوشت می‌کشید، آنا به ترکی یعنی مادر. 

راز پادشاهان مصر

  • هایتن
  • جمعه ۵ آگوست ۱۶
  • ۰۰:۴۱
  • ۱۶ نظر

روی تخت فرزان دراز کشیدم دارم بیگانه‌ی آلبرکامو رو می‌خونم فرزان پسر زشتیه و صورت لاغر و کشیده و قد بلندی داره از اون آدماست که قیافه‌ش و طرز صحبت کردنش تو رو به اشتباه میندازه دلش می‌خواد از اونایی به نظر برسه که لای کادوی تولد بزرگ شدن صورتش صاف نیست و پر از جوش‌های ریز و درشته انگار دست آدم‌خورهای آمازون گیر افتاده و قبل از اینکه بتونه از دستشون قصر در بره صورتش یه مقداری کباب شده موهای بلندی داره همیشه در حال شونه کردن اوناست و هر دقیقه یک بار دستش رو توی موهاش فرو می‌کنه و از جلوی چشماش کنارشون می‌زنه در بقیه ساعت‌ها هم ادب ریاکارانه‌ش رقت انگیزه دروغگوی قهاریه از اون آدماست که با همه به گرمی‌ برخورد می‌کنه که شاید یه روز به دردش بخورن من از این جور آدما متنفرم تا وقتی هم اتاقی هستیم مجبورم تحملش کنم ناامید کننده‌ست. یک بار که پدرش اومده بود خوابگاه انتظار داشت همه کارهامون رو رها کنیم و از پدرش پذیرایی کنیم بدترین قسمت ماجرا اینه که هیچ کس نمی‌تونه بفهمه یه آدم دروغگو کی راست میگه.

هم اتاقی دیگه‌م، احمدعلی، پشت لب تاپش نشسته به نظرم داره سایتای خبری رو می‌خونه از همه اتفاقای کوفتی دنیا خبر داره این یکی برعکس فرزان صورتش رو معمولا اصلاح نمی‌کنه نماز می‌خونه ولی مطمئن نیستم صورتش رو به خاطر اعتقادات مذهبیش اصلاح نمی‌کنه چند بار دیدم که اصلاح کرده لابد اعتقادش خیلی محکم نیست قبل از ظهر ازش پرسیدم دکتر به نظرت این دانه‌های گل رو بکارم در میان؟ گفت تو عمرش هیچ وقت گل نکاشته، تاسف انگیزه. قبلنا می‌گفت وبلاگ هم می‌نویسه به نظرم یک چیزهایی هم برام خوند چرت بوده یادم نمونده فکر می‌کنم در مورد یه گربه بود لابد میره اونجا می‌نویسه عاشق گل‌های نرگس و داوودیه و دوست داره سوار بر اسب تو یه دشت وسیع چهار نعل بره تا باد به صورتش بزنه، از اینایی که وبلاگ می‌نویسن ولی تو عمرشون هیچ گلی نکاشتن هم متنفرم. با اینکه به قول خودش بچه‌ی روستاست نمازش رو با شلوارک می‌خونه لابد اجدادش تو روستا با شلوارک می‌رفتن گوسفندچرونی، اتاق کوچیکی داریم و هر موقع می‌خواد نماز بخونه من مجبورم از روی صندلیم بلند شم تا به من سجده نکنه. برعکس فرزان آدم دروغگویی نیست در کل بهترین چیزی که ازش دوست دارم اینه که کاری به کار من نداره اون روز که می‌خواست برای خودش سیب‌زمینی سرخ کنه از من پرسید ناهار خوردم یا نه به دروغ گفتم خوردم اونم اصراری نکرد و وقتی سیب‌زمینیش رو آماده کرد برای من لقمه‌ای درست نکرد کاری که فرزان همیشه انجام میده و من ازش متنفرم. به نظرم احمدعلی آدم افسرده‌ای باشه همینکه صورتش رو اصلاح نمی‌کنه یا با اینکه درآمدش بد نیست برای خودش لباس یا ادکلن نمی‌خره عینک دودی هم نداره، لعنتی پسره قدر خودشو نمی‌دونه. قبل از ظهر که تازه داشت صبحانه می‌خورد داشت برام حرف می‌زد، کلا وقتی داره غذا می‌خوره چرت و پرت زیاد میگه می‌گفت به نظرش مردم طرز فکر درستی در مورد ازدواج ندارن بعضیا میرن تمام خانواده طرف رو بررسی می‌کنن که بیماری در خونواده شون نباشه به نظرم اشکالی نداره یه نفر بیمار باشه فوقش به جای اینکه هشتاد سال عمر کنه سی سال عمر می‌کنه چه اشکالی داره؟ به نظر تو اشکالی داره؟ سرم رو تکون دادم که نه اشکالی نداره ولی معلومه که اشکال داره، پسره‌ی کودن. می‌گفت تنها اشکالش اینه که هزینه‌های لعنتیش بالاست. یک بارم که داشت غذا می‌خورد می‌گفت به نظرش قاشق از چنگال و چاقو خیلی بهتره چون با چاقو نمیشه سوپ و برنج خورد با چنگال هم نمیشه سوپ و عسل خورد یعنی میشه ولی کار خیلی سختیه ولی با قاشق میشه همه کار کرد، می‌گفت من اگه پادشاه مصر بودم وصیت می‌کردم موقع مردنم به جای چاقو و چنگال سه تا قاشق تو قبرم بذارن، لابد منتظر بوده دو تا شاهزاده‌ی ایکبیری که قبل از سی سالگی مردن شبا تو قبرش براش مهمون بیان.  

+ فرزان وجود خارجی نداره ولی احمدعلی منم خودم رو از زبان هم اتاقیم توصیف کردم. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها