اصغر دستش کج بود، هم دزد بود و هم واقعا دستش کج بود. لاغر اندام بود و قد کوتاهی داشت. شلنگ‌انداز راه می‌رفت و دست کجش را مثل دایناسورها روبروی سینه‌اش نگه می‌داشت. درست نمی‌توانست حرف بزند و هنگام حرف زدن، مثل کسی که یک سمت صورتش را به دیوار چسبانده باشند، دهانش کج می‌شد. موقع چایی خوردن مجبور بود لیوان را از بالای سرش پایین بیاورد، مردم روستا می‌گفتند اصغر وقتی چایی می‌خورد هم چایی می‌خورد هم از پنجره، به بیرون نگاه می‌کند.

با اینکه درست نمی‌توانست حرف بزند، اگر کسی سلام می‌کرد جوابش را می‌داد. با اینحال بد دهان بود و پشت سر مردم بدگویی می‌کرد و در جملاتش از کلمات زشت، بسیار استفاده می‌کرد. به مخاطب حاضرش بی‌نهایت احترام می‌گذاشت و غایبان همه را به ناسزا می‌کشید. در این کار زیاده روی می‌کرد، اعتماد به نفسش را بالا می‌برد.

 حاج رضا اسبی رنگ به رنگ داشت که اسمش را گذاشته بود زندگی. وقتی سوار زندگی می‌شد از غوغای جهان بی‌خبر بود و کاری به کار کسی نداشت.  اصغر، اسب حاج رضا را دزدیده بود و شبانه از روستا خارج کرده بود. در جواب مردم که می‌گفتند اصغر، خدا را خوش نمی‌آید، ما با تو بد کردیم حاج رضا نکرده، می‌گفت احمق‌ها، من با این دست علیل و دهان کج، زندگی به چه کارم می‌آید؟