آلای عزیزم سلام

باید زودتر برایت نامه می‌نوشتم. به شهر جدیدی رسیده‌ام و از شهرهای قبلی چیزی برایت نگفتم. خوشبختی زیادی هم از دست نداده‌ای، نامه‌هایم شاید شبیه داستان‌هایم غم‌انگیز می‌بود، همان‌ها که تو دوستشان نداشتی. شهر قبلی نمی‌وانی تصور کنی چه شهری بود. شهرش رودخانه بزرگی داشت ولی داخل شهر خشک و بی‌آب و علف بود و خیابان‌ها پر از تل های خاک بود، مثل کسی بخواهد داد بزنم من بدبختم. اسم شهر راستان بود ولی من فهمیدم در این شهر همه دروغ‌گو بودند. وقتی ازشان خواستم مرا پیش حاکم شهر ببرند پیرمرد فقیر و بدبختی را بهم معرفی کردند و گفتند حاکم ما دوست دارد ساده‌زیست باشد، پیرمرد هم می‌پذیرفت که او حاکم شهر است و می‌تواند تمام مشکلات من را حل کند، دروغ می‌گفت پیرمرد عوضی. یک اتفاق با مزه هم افتاد، به دختر جوانی گفتم شما خیلی زیبا هستید و او هم در جواب با کیفش کوبید توی سرم.

نمی‌خواستم این شهر جدید را هم بی‌نامه‌ای به تو مثل شهر قبلی ترکش کنم. این شهری که واردش شده‌ام اما قشنگ است و تمام خیابان‌های شهر پوشیده از درختان صنوبر است که در هوای آفتابی می‌توانی در سایه‌شان بنشینی، ولی نه دو نفره، داستانش را برایت می‌گویم. مردم این شهر زیاد دوست ندارند نزدیک هم بنشینند. جوی‌های آب در شهر فراوان است و اسم شهرش دره‌ی سبز است. تو که جاهای دیگر دنیا را هیچ‌وقت ندیدی و نشناختی، من چرا اسم‌ها را برایت ردیف می‌کنم. از آن جزیره بیرون نیامدی، ولی اگر به این شهر می‌آمدی شاید دوستش داشتی، شاید هم نداشتی، من خودم هنوز نمی دانم دوستش دارم یا نه. یعنی شهر خیلی قشنگ است ولی من را یاد غصه‌هایم می‌اندازد، تو را یاد چی بیندازد.

اما آلای عزیزم، اتفاق عجیبی در این شهر افتاده. رنگ پوست مردم اینجا هم همگی سبز است. اولش با خودم گفتم شاید شبیه سرخ‌پوست‌ها خودشان را رنگ می‌کنند، ولی نه، واقعا سبز بودند. عجیب‌تر اینکه وقتی به یک غریبه نزدیک می‌شوند پوستشان خیلی سریع قرمز می‌شود. عجیب است نه؟ حالا تو بگو نیست و از این داستان به اندازه‌ی کافی تعجب نکن. اینجا دو نفر که با هم آشنا می‌شوند تا وقتی کنار هم سبز نشوند اصلا ازدواج نمی‌کنند، هر چند آن‌ها هم بعد از مدتی کنار هم قرمز می‌شوند، نیازی به ابراز عشق دروغکی نیست.

 این‌ها را جوان کوتاه‌اندام لاغر و بیچاره‌ای، که مجرد مانده و موهایش هم ریخته و چندلاخی اطراف کله‌اش مو مانده و در ورودی شهر چغندر قند می‌فروشد و مدام با نزدیک و دور شدن مشتری‌ها قرمز و سبز می‌شود و شاید به همین خاطر بسیار پیرتر از سنش به نظر می‌رسد، بهم گفت. باب آشنایی من با این جوان این بود که با نزدیک شدن من به او، رنگش عوض نشد و سبز ماند. اولش فکر کردم شاید جوان پیر بیچاره، همان نگاه اول را دیده یا ندیده، یک دل نه صد دل عاشق من شده، خودش هم بیچاره حالی شده بود و با نابلدی اشتیاقش پیدا بود. حق داری باید هم الان به سادگی من بخندی. به هر حال ساعتی طول نکشید که فهمیدم هیچ‌کس کنار من قرمز نمی‌شود و عشق جوان پیر به من دروغ بود. آری، هیچ کس‌کنار من قرمز نمی‌شود و همه سبز می‌مانند. من که می‌دانستم مهربانی ندارم، ولی حالا مدام با خودم می‌گویم نامهربان من کو؟

+ این نامه را جاناتان در داستان شریک زندگی نوشته که بعد از سال‌ها که راهی یک سفر دیگر شده، آلا هم همان آلچا است که الان دیگر حسابی بزرگ شده :)