۴ مطلب در می ۲۰۱۷ ثبت شده است

پیر ولی خوب هنوز

  • هایتن
  • چهارشنبه ۳۱ می ۱۷
  • ۱۶:۲۳
  • ۸ نظر

سلام

هفته پیش تو تلگرام با ریحانه صحبت می‌کردم می‌گفت سرما خورده صداش عوض شده به کوثر که زنگ زده بود اونو نشناخته، گفتم فردا بهت زنگ می‌زنم ببینم من می‌تونم بشناسمت یا نه. فردا بهش زنگ زدم، میگم من که شناختمت پس چی الکی میگی صدام عوض شده؟ میگه خب شما به مامانم زنگ زدی گفتی گوشی رو بدین به ریحانه، معلومه که می‌شناسین.

سوم خرداد تولد یاسین بود، هشت سالش شد. کیک تولد رو که آوردن رفتم نشستم پشت کیک گفتم این کیک تولد منه گفت نه خیر مال منه، گفتم بیا شمعا رو بشمریم. شمردیم شد هشت تا، گفتم خب هشت چهار تا میشه چند تا؟ بعدش خودم ادامه دادم که میشه 32 تا، پس دیدی کیک تولد منه. می‌گفت نه خیر، منم داشتم از همه می‌پرسیدم که هشت چهار تا میشه چند تا؟

اون شب مسجد بودم بعضی از پیرمردا آخر صف روی صندلی نماز می‌خونن، یه پیرمردی که تو صف جلو کنار من ایستاده بود برگشت رو به عقب به یه پیرمرده دیگه گفت ببین یکی از صندلیا کم شده (یعنی صاحبش به رحمت خدا رفته)، فردا نوبت توئه. 

من و دیگران

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۸ می ۱۷
  • ۱۶:۰۰
  • ۶ نظر

سلام

فعلا که سه روز از ماه رمضون گذشته. بعضی وقتا تصمیمایی می‌گیری که مطمئنی تا آخر عمرت بهشون وفادار می‌مونی ولی یه ساعت بعد فراموشش می‌کنی مثل آدم مستی که می‌خواد دنیا رو نجات بده. تو داستان هاکلبری فین بود که عموش در حالت مستی چنان توبه کرده بود که کشیش تحت تاثیر قرار گرفته بود و ازش التماس دعا می‌کرد. مارک توآین اون صحنه رو خیلی خوب توصیف کرده بود. راستی تا یادم نرفته، من از این کلمه التماس دعا بدم میاد. داشتم می‌گفتم پریروز داشتم با خودم فکر می‌کردم ماه رمضون بیشتر بنویسم، نوشتن تفاوت زیادی ایجاد می‌کنه. کلا می‌دونین که، همه‌ی آدم‌های روی زمین به دو دسته تقسیم می‌شن، من و دیگران.

بعضی تصمیما برام جدی‌ترن. چند وقتیه با چاییم قند نمی‌خورم یعنی دیگه کلا قند و شکر نمی‌خورم، دقیقا از وقتی که پدرم به خاطر قند بالاش چایی رو با کشمش می‌خوره، این کار براش خیلی سخته. در کل هم، اینکه تصمیم بگیری کاری رو نکنی آسون‌تر از اینه که تصمیم بگیری کاری رو بکنی. عیدی براش توت خشک گرفتم گفتم شاید کنار کشمش یه تنوعی باشه، می‌گفت اینا چیه، شبیه پِهِن اسبه. 

حماقت و مکافات

  • هایتن
  • شنبه ۲۰ می ۱۷
  • ۱۱:۵۴
  • ۸ نظر

سلام

یه بیست و چهار ساعتی هست اتفاقات خوبی داره میفته. فرض کنید ناامیدی من از صفر تا صد نمره داشته باشه بعضی وقتا ناامیدیم صده که خب مشکلی نداره و من باهاش اوکی‌ام، ولی وقتایی که ناامیدیم مثلا هشتاده، مثل الان، افسردگی می‌گیرم چون با خودم میگم پس اون موقع که ناامیدیت صد بود احمق بودی، یعنی من ترجیج میدم یه ناامید باشم تا یه احمق باشم.

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۱ می ۱۷
  • ۱۲:۰۹
  • ۷ نظر

سلام

اوایل هفته برادرم تهران آمده بود، اسحاق پدر نازنین زهرا. نازنین زهرا 30 اردیبهشت ساعت‌های نزدیک ظهر یک سال و شش ماهش می‌شود. آنقدر دوست داشتنی شده که نمی‌توانید تصورش را بکنید. وقتی ازش خواستم من را ببوسد این کار را انجام داد. بچه‌ها موجودات شگفت‌انگیزی هستند، جایزه شگفت‌انگیز هفته می‌رسد به بوسه‌ی نازنین زهرا.

داشتم می‌رفتم سمت خانه خواهرم که یک دختر بچه به مادرش گفت وقتی رسیدیم خانه می‌شوری‌اش، انگار لباسش را کثیف کرده بود و مادرش بهش گفته ببین لباست را کثیف کردی؟ هنوز در شوک حاضر جوابی دخترک بودم که برادر کوچکش که شاید دو سال هم نداشت بهم سلام داد. بچه شدم و سرم را خم کردم و گفتم سلام سلام. من معمولا حواسم به کارهایم هست، یعنی حتی وقتی احساساتی می‌شوم حواسم هست که الان احساساتی شده‌ام و با خودم فکر می‌کنم در مرحله بعد باید چکار کنم. مثلا نازنین زهرا روبرویم نشسته و من با خودم فکر می‌کنم خوب من عمویش هستم و چند وقتی هست او را ندیده‌ام الان باید چکار کنم؟ اما در آن لحظه که با صدای مسخره‌ای، شبیه به مجریان برنامه‌ی کودک، گفتم سلام سلام حواسم نبود داشتم چکار می‌کردم. دخترک و پسرک دست به یکی کرده بودند آبروی من را پیش بزرگترها ببرند.

اواسط هفته استادم پیامک داد که یک موردی هست لیسانس و فوق لیسانس دانشگاه شریف بوده و الان دکترای دانشگاه تهران است. هم رشته‌ای خودم بود یعنی مخابرات سیستم. با خودم فانتزی کردم همسر دکترای سیستمم می‌تواند پروژه‌هایی که من بهش می‌دهم را در خانه انجام دهد و از بچه‌ها مراقبت کند. به هر حال وقتی پدرش خواست قبلش من را ببیند تا با من از نزدیک آشنا شود مخالفت کردم و قضیه منتفی شد.  

آخر هفته مدیرم با من در مورد قرارداد جدید صحبت کرد. تقاضای حداقل 40 درصد افزایش حقوق کرده‌ام. چند ماهی می‌شود که سر این موضوع بحث کرده‌ایم. دیروز بهم گفت با این درخواستم موافقت شده اما می‌خواهند این افزایش حقوق را در قالب بهره‌وری بهم پرداخت کنند، یعنی این پرداخت مشروط می‌شود به عملکردم. بهم گفت تو لیاقت این حقوق را داری و کسی در حق تو لطفی نکرده، نان بازویت را می‌خوری. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود چطور می‌تواند من را تحت تأثیر قرار دهد.  به هر حال امروز پیامک دادم که غیر از مبلغ پیشنهادی خودم هیچ قراردادی با آنها نمی‌بندم، نه سه ماهه نه شش ماهه و نه در قالب بهره‌ وری. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها