۲ مطلب در ژانویه ۲۰۲۱ ثبت شده است

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز آن ندانی

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۲ ژانویه ۲۱
  • ۱۱:۳۹
  • ۱ نظر

روزهای سه‌شنبه و چهارشنبه سر کار نمی‌رم و سال بعد رو نمی‌دونم باید چیکار کنم. حالا البته به این نتیجه رسیدم که زندگیم رو باید روز به روز پشت سر بذارم و تو همون روز باید سعی کنم خوب باشم، به من نیومده آینده‌نگری، مثل یه ماشین یادگیری overfit شده می‌مونم. دارم یادگیری ماشین می‌خونم، گفته بودم اینو، باید برنامه‌هاش رو با پایتون بنویسم. دوست داشتم این کار رو در قالب یک تیم انجام بدم ولی دیگه کسی تو این کشور باقی نمونده. خیلی به این وجه توجه نمی‌شه. این‌که کسی نمونده، بیشتر آدمای باهوشی که تو این کشور هستن سنشون پایینه و اونام بی‌صبرانه منتظرن که از اینجا برن. البته قصد ارشاد و این چیزا رو ندارم در مورد خودم هم نمی‌دونم قراره چی بشه، این کشور فقط با دروغ و دزدی می‌تونی درآمد خوبی داشته باشی و راحت باشی. البته اسمش رو دزدی نمی‌ذارن مثلا اونی که تو ساعت کاری می‌ره دندون‌پزشکی یا کاری که تو شرکت کرده رو با اطلاع مدیرمون می‌بره جاهای دیگه می‌فروشه این رو حق خودش می‌دونه و اونی که با پارتی برادرش استخدام شده این موضوع براش طبیعیه. تصور نمی‌تونید بکنید که این چیزا چقدر برای من سخته و چه هزینه‌هایی بابتش دادم. مثل یه مترسک تمام زندگیم رو پای اصولم باختم.

داشتم می‌گفتم آدم باهوشی هم اگر تو این کشور مونده سنش پایینه و به گروه سنی من نمی‌خوره که مثلا برم باهاشون رفاقت کنم و با همدیگه بریم کافه، شامی کبابی یا قهوه بخوریم. این هم یک وجه از سختی زندگی اینجاست که کمتر بهش توجه می‌شه. آشناها زیاد بهم می‌گن که بیا به ما سر بزن و این چیزا ولی اینا چیزی نیست که منو خوشحالم کنه و بدتر خسته‌م می‌کنه و اخیرا تشخیص اینکه از مصاحبت با کی لذت می‌برم و از مصاحبت با کی لذت نمی‌برم برام آسون‌تر هم شده. یکی که داشت ارشادم می‌کرد بهم می‌گفت باید قدر همسر خوب رو دونست ما یه آشنایی داشتیم که همسرش تمام پولاش رو بالا کشید و اینو با دو تا بچه گذاشت و به کانادا مهاجرت کرد، گفتم من اتفاقا از اینکه همسر خیلی بدی گیرم بیاد که بدونم باید از شرش خلاص بشم نمی‌ترسم، از این می‌ترسم که تا آخر عمرم گیر یه زندگی متوسط بیفتم.

+ عنوان یه مصرع از شعر معروف مولویه، فقط من آخرش "او" رو با "آن" عوض کردم. 

مامانی

  • هایتن
  • جمعه ۱ ژانویه ۲۱
  • ۱۱:۵۵
  • ۲ نظر

اشکان، کشتی‌گیر سابق، که جوان سی‌و‌پنج ساله‌ی خوش‌تیپی بود و صورتش مثل کسی که با قطار تصادف کرده باشد تخت بود شلنگ قلیان بلندش را به دهان گرفته بود و دود غلیظش را مدام به هوا می‌داد. می‌گفت آغا من برای ساخت این باغ جون دادم، همین برق رو قاچاق کشیدیم. به جوان خدمتکارش که قدبلند و لاغر و بدقیافه بود اشاره کرد، هر هفته این به من زنگ می‌زد که ترانس سر کوچه ترکیده نصف موهای من سفید می‌شد. به وحید که هم‌سن خودش بود و هر بار با یک لقب صدایش می‌کرد می‌گفت داش وحید اون زمین باغی رو برات می‌گیرم نمی‌ذارم زمین دیگه‌ای بگیری. بر اتوبانه، همسایه‌هات آدمن، می‌دونی، اصالت دارن. اینجا بهار بیای ضف می‌ری. من آدم‌شناسم این زمین برازنده‌ی خودته وحید جان داداش. همسایه‌هات همه مثل خودت محترم. بالایی دکتر فرجی رئیس مغز و اعصابه، اون کناری هم رئیس کارخونه‌ی ببکه. جای دیگه رو نمی‌تونم بهت قول بدم ولی اینجا آدم هم کشتی خودم برات چالش می‌کنم، مردم اینجا با معرفتن آدم فروش نیستن عمو وحید. حالا این حاج صادق بیاد قیمت این باغ بغلم برات می‌گیرم، این آدم یه نابغه‌ست. اینجا گاز نداره، زمینو کنده برای شهرک از لوله گاز گرفته، خدا عمرش بده حرفش درسته. این همسایه‌ی ما عمو حجت رئیس بانک بوده، ببخشید دور از جناب، اهل بساطه، مرد خوبیه. سگ‌های کوچه رو دیدی که! خیلی دوستش دارن. اون سگی که من نازش کردم اسمش مامانیه. نامرد، مادر همه‌ی این سگ‌های کوچه‌ست. سالی دو بار فحل می‌شه. اون وقت این سگ دوبرمن خاک‌بر‌سر ما هر روز گوشت بره‌ی پخته می‌خوره تا حالا یه شکمم نزاییده.

 پیرمرد قدبلند و لاغر که رفتاری با عجله داشت و تند تند صحبت می‌کرد بعد از دست دادنی سرعتی و یک سخنرانی کوتاه که نیازی به ترس از کرونا نیست با سرعت روی مبل نشست و رو به اشکان گفت داداشمون چی می‌خواد؟ تا شنیدن جواب اشکان چایش را سر کشید اشکان گفت دنبال زمین می‌گرده حاجی. حاج صادق گفت می‌دونم، مثلا برای چی؟ اشکان گفت این شما و اینم داش وحید، داش وحید خودت بگو چی می‌خوای، پیرمرد بی‌صبر مثل بازپرس رو به وحید گفت داداش چی می‌خوای، مثلا باغ برا زن و بچه؟ وحید با دستپاچه‌گی گفت والا می‌خوام سرمایه‌گذاری کنم پیرمرد گفت مثلا چقدر؟ وحید قیمت زمین‌ها را از صبح گرفته بود و پشت ماسکی که زده بود کمی نگران بود که جدی نبودنش لو برود گفت 4 تومن، منظورش 4 میلیارد بود. پیرمرد کمی آرام گرفت و به مبلش تکیه داد. چشم‌هایش را  رو به سقف ریز و درشت کرد و چین پیشانی‌اش کمتر شد. صورت صاف و سیبیل چنگیزی سفیدی داشت که شجاعتی به صورت بچه‌گانه‌ی لاغرش می‌داد. صدایش تیز و حمله‌کننده بود و موهای سرش نریخته بود و کت و شلوار کرمی با پیراهن راه‌راه سفید پوشیده بود و در مجموع خوش قیافه بود.

جملات بلند را نصفه رها می‌کرد و آخرش یک آره می‌گفت که یعنی مخاطب خودش فهمید.  می‌گفت ما چون خیرین هستیم مثلا مدرسه می‌سازیم مجوز ساخت ملک را خیلی راحت آره. می‌گفت مثلا ما برای اینها کار انجام می‌دهیم آنها هم آره. اینجا مثلا همه قول‌نامه‌ست ولی خودم سندش را آره. وسط جملاتش از مثلا زیاد استفاده می‌کرد. آقا باید بلد باشی کار کنی، مثلا من مدرسه دارم رفوزه زیاد داشت رفتم گفتم مثلا هر کس معلمش گفت در این یک ماه تغییر کرده بهش جایزه، مثلا یک تی‌شرت، آقا الان یک درصد رفوزه، آن هم این‌ها که می‌روند نامزد مامزد، آره.

اشکان که از صبح وحید را سر چند تا باغ برده بود و پیشنهادات دیگری داده بود مدام با حاج صادق موافقت می‌کرد. حاج صادق می‌گفت اگر مثلا بتوانی یک دکتری پیدا کنی من مجوز داروخانه رو آره. تو به حرف من گوش بده، آره. اشکان گفت حاجی حرفش ردخور نداره اگر گفت آن سوراخ گوشه‌ی دیوار معارض دارد یعنی دارد اگر گفت درستش می‌کنم درستش می‌کند. حاجی گفت تو یک فروشگاه رفاه اینجا بزن مثلا ماهی صد تومن جایزه، پول بشمار آره. یک ملکی دارم پول اعیانش را ازت نمی‌گیرم فقط پول ملکش همون 4 تومن خودت. این کشور حسنی که دارد مثلا با رابطه و اعتماد همه کار، آره. مثلا من الان نمایشگاه خودرو دارم دیروز 4 تا ماشین فرستادم با ترن جنوب، اعتبار. از جایش بلند شد و به وحید گفت مثلا بعد از ظهر بیارش زمین رو، آره. به همان سرعتی که آمده بود رفت و اشکان یک پک دیگر به قلیان بلند چوبی‌اش زد و سهیل، خدمتکار قدبلند، پنجره‌ی خانه‌ی ویلایی را باز گذاشت. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها