۱۴ مطلب در اکتبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

گوشت و گربه

  • هایتن
  • شنبه ۳۱ اکتبر ۱۵
  • ۱۲:۱۹
  • ۳ نظر

سلام

خوب این دیگر موضوع پنهانی نیست که من از زندگی ام لذت نمی برم می خواهید برنامه فردا و پس فردا و تمام هفته ی بعدم را بگویم تا حالتان به هم بخورد؟

بعضی وقت ها فکر می کنم یک جای کار اشتباه کرده ام  از این حرف ها که در این کلیپ ها و متن های مثلا تأثیر گذار می گویند که یک پیرمرد از حسرت هایش می گوید یا همان پرستار استرالیایی که حسرت های بیماران در حال مرگ را نوشته است می توانستم آدم های بیشتری را بشناسم با همکلاسی هایم مهربان تر باشم دوستان بیشتری داشته باشم و به نیت ازدواج از دخترهای کلاس جزوه بگیرم.

یکی از بچه های اینجا هر چند وقت یک بار با دوستانش یک سفر شمال می رود و از آن یارها هم یکی دارد که هفته ای یک بار با هم بیرون می روند و نمی دانم روزی چند بار تلفنی  هم صحبت می کنند. من هیچ وقت چنین چیزی نداشتم ولی آیا من اشتباه کرده ام؟

امروز محمدرضا بهم می گوید زین العابدین تو در موضوع ازدواج جدی نیستی گفتم جدی هستم ولی نمی خواهم سرم کلاه برود. برای من علاوه بر نکات کلی که برای همه مهم است سه ویژگی صداقت و هوش و پشتکار اهمیت زیادی دارد اما متاسفانه تا حالا کسی را ندیده ام که این سه ویژگی را با هم داشته باشد حالا آیا این ها اشتباه است؟

بماند که قصه ما قصه همان گربه ای است که دستش به گوشت نمی رسد، صداقت و هوش و پشتکار بهانه است.

به هر حال نه من اشتباه نکرده ام من فقط خودخواه نبوده ام بعید است کسی که خودخواه نباشد خودش خوشحال باشد ولی پدر و مادرش خوشحال نباشند یا در رنج و زحمت باشند. سروش بهم گفت شما به این پست های بی نظرت ادامه بده و در ضمن همینطور خوشحال نباش. 

خدا به داد فردا صبحم برسد.

  • هایتن
  • جمعه ۳۰ اکتبر ۱۵
  • ۱۲:۲۳
  • ۳ نظر

سلام

سه شنبه شب آمدم ارومیه و فردا صبح برمی گردم. یکی نیست به من بگوید تو به چه حقی این چنین با روحیات خودت و روحیات خانواده ات بازی می کنی سه ماه نیستی و وقتی می آیی سه روزه برمی گردی بعد من هم بگویم تقصیری ندارم ولی بیشتر از این توضیح ندهم، خدا به داد فردا صبحم برسد. 

شما چی، صدای من را می شنوید؟

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۶ اکتبر ۱۵
  • ۱۲:۵۳
  • ۴ نظر

با سید همسایه نشسته بودیم در این مورد بحث می کردیم که چرا وقتی ما صدای خودمان را مثلا از فیلم ضبط شده می شنویم متفاوت به نظر می آید و همیشه خدا هم بدتر است. من یک نظریه دادم اینکه ما وقتی حرف می زنیم صدای خودمان را از بیرون سرمان نمی شنویم از داخل سرمان می شنویم یعنی اینطور نیست که صدا از دهانمان خارج شود و در فضا پخش شود و  برود داخل گوشمان و ما صدای خودمان را بشنویم از همان داخل دهان مستقیما به لایه های داخلی گوش می رسد. برعکس، وقتی صدای ضبط شده مان را می شنویم صدایمان را از بیرون می شنویم و دلیل تفاوت قطعا همین است.

اما من چطور می توانستم این نظریه را اثبات کنم؟ دندان هایم را به هم فشردم با سر ناخنم به آن ها ضربه زدم خودم به وضوح صدا را می شنیدم گفتم سید تو الان چیزی می شنوی؟ گفت آره! با کرکر خنده نقش زمین شدم که ای بابا نباید می شنیدی. شروع کردم دندان هایم را به آهستگی به هم ساییدم گفتم الان چی چیزی می شنوی؟ با کنجکاوری سرش را نزدیک آورد و گوشش را با لب هایم مماس کرد حاضرم قسم بخورم چشم هایش داشت برق می زد گفت نه نمی شنوم گفتم سرت را باید ببری با گوشم مماس کنی نه با لب هایم.  بعد او هم  با همان برق چشم ها شروع کرد دندان هایش را به هم سایید و گفت بیا ببین تو الان چیزی می شنوی؟ دندان هایش را طوری آرام و هنرمندانه به هم می سایید که صدایش بیرون نیاید. گوشم را با لب هایش مماس کردم و گفتم نه نمی شنوم، او این کار را حتی بهتر از من انجام می داد. 

آقای فنجان

  • هایتن
  • شنبه ۲۴ اکتبر ۱۵
  • ۱۳:۲۵
  • ۲ نظر

بعضی وقت ها سعی می کنم تمام خاطرات گذشته ام را به خاطر بیاورم آنها را بنویسم خوب می دانید من چون تقریبا هیچ عکسی از دوران کودکی ام ندارم اصلا خاطره ای هم از آن دوران ندارم امروز که پدر کوثر داشت بهش یاد می داد چطور ساعت ها را بخواند با خودم می گفتم یعنی من هم وقتی هم سن کوثر بودم حتی ساعت را هم نمی توانستم بخوانم؟

چهارم ابتدایی که می خواندم معملممان، آقای حق شناس، که بین بچه ها به سختگیری و بی رحمی معروف بود و الان به رحمت خدا رفته است و من همان موقع به خاطر سخت گیر بودنش دوستش داشتم یک مسئله ریاضی گفت که من سالها از آن مسئله به عنوان انگیزه ام برای ورود به دنیای ریاضیات یاد می کردم گفت محیط یک مستطیل که طول آن 10 است 30 می باشد مساحت آن را پیدا کنید. باید طول و عرض مستطیل را ایکس و ایگرگ در نظر می گرفتیم و مسئله را حل می کردیم و اما بعد ما ایکس و ایگرگ نمی دانستیم چیست. سال بعدش خواهرم بهم می گفت تو که اینقدر ادعا می کنی ریاضی ات خوب است بگو ببینم ایکس مساوی چند است؟ من هم می رفتم کلی فکر می کردم که ایکس مساوی چند است.

برعکس لیوان که ازش بدم می آید فنجان را دوست دارم خانه مان یک فنجان فلزی داشتیم که فکر می کنم از روستا برایمان مانده بود فنجان فلزی که شکستن ندارد. چای که می خواستی باهاش بخوری همیشه ی خدا لب هایت می سوخت ولی دسته اش آنقدر داغ نبود که نتوانی دستت بگیری به همین خاطر دوستش داشتم و داغی لبه هایش را تحمل می کردم و دقیقا به همین خاطر از لیوان فلزی متنفر بودم چون نه تنها لبه هایش برای چای خوردن داغ بود بلکه دستت هم نمی توانستی بگیری اش. اگر استکان کم می آمد و کسی حاضر می شد داخل لیوان فلزی چای بخورد فداکارای بزرگی کرده بود. به هر حال فنجان قهوه ای فلزی که رنگ داخلش خیال می کنم بنفش تیره بود و من همیشه از نگاه کردن به داخلش تعجب می کردم را داشتم کلا از یاد می بردم. 

وحشتناک

  • هایتن
  • شنبه ۲۴ اکتبر ۱۵
  • ۰۱:۲۲
  • ۳ نظر

از وبلاگهایی که به روز شده بودند یکیشان را باز کردم اولش نوشته بود این هم لینک کوتاه شده ی وبلاگ است شاید به درد بخوره بعد یک آدرس نوشته بود. داستان از این قرار است که بلاگفا اجازه نمی دهد آدرس های بلاگ دات آی آر را در وبلاگتان لینک کنید ولی یک سایتی هست که آدرس شما را میگیرد و یک آدرس جایگزین به شما می دهد که می توانید از آن به جای آدرس بلاگ دات آی آر استفاده کنید و بلاگفای نابغه را گول بزنید. حالا این خانم این آدرس را گذاشته بود که اگر یک بلاگفایی خواست لینکش کند از این آدرس استفاده کند خوب همین حرف را مستقیم بگو، قشنگ و شمرده بگو. بگو اگر کسی خواست لینکم کند از این آدرس استفاده کند، هر چند همین حد از خواستن هم پسندیده نیست ولی من محکومت نمی کنم. شاید به درد بخوره عدم صداقت محض است. وبلاگش را نخوانده بستم. من از صداقت نداشتن واقعا متنفرم و در این موضوع افراط به خرج می دهم.

 نوجوان که بودم از فلفل در غذا به همین اندازه بدم می آمد البته الان عاشقش هستم. آن موقع کمترین مقدار فلفل در غذا را تشخیص می دادم و خانه را به هم می ریختم بنده خدا مادرم را خیلی سر این موضوع اذیت کردم هیچ وقت نمی توانست از دستم قصر در برود کار به جایی رسید ک مادرم دو سری غذا درست می کرد یکی برای من و یکی برای هفت نفر بقیه. این روزها به همان اندازه روی صداقت نداشتن حساسم کسی نمی تواند از دستم قصر در برود

 حالا من را 15 سال بعد تصور کنید که عاشق دروغ گفتنم،

 یالا تصور کنید دیگر. 

لطفا مزاحم سر و صدای دیگران نشوید

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۹ اکتبر ۱۵
  • ۱۱:۵۸
  • ۴ نظر

دیشب هم اتاقی ام نبود و خواب شیرینی داشتم. باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند بادگیر باشد و ترجیحا در سایه یک صخره باشد قبرم. صخره اش بزرگ نباشد که از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.  البته هم اتاقی ام خوب است و سکوت را رعایت کنید می کند ولی خوب با صدای کلیک ماوس و جیر جیر صندلی که روی آن نشسته است خوابم نمی برد. به زور پنبه چرا، می برد.

 باید همسایه ی ما را ببینید از من که بدتان آمده ولی عاشق آنها می شوید یکی والیبال نگاه می کند یکی پشت لپ تاپ فیلم نگاه می کند یکی با تلفن حرف می زند چند تا مهمان هم دارند یک نفر هم آن وسط خوابیده است خودش را به خواب نزده است از صمیم قلب خوابیده است. فلسفه زندگی یکی شان برعکس مال من است می گفت من دوست ندارم خوابم مزاحم کار دیگران شود از دیگران هم همین انتظار را دارد.

خودآگاهی

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۸ اکتبر ۱۵
  • ۱۲:۳۳
  • ۳ نظر

از وقتی که وارد مدرسه راهنمایی شدم به شدت نسبت به خودم آگاه بودم و احساس عدم امنیت می کردم حالا نمی دانم دارم اینها را درست ترجمه می کنم یا نه هم self consciousness داشتم و هم به تبع آن insecurity، دوستانی که من را تحلیل می کنند احتمالا معنی این کلمه ها را نمی دانند؟

هم به سنی رسیده بودم که اتفاقات اطرافم را درک می کردم و هم به خاطر نوع مدرسه ام بود که همه ی بچه ها از طبقه متوسط به بالای شهر بودند و من از قشر فقیر. متاسفانه کسی هم مثل گالونی یا انریکو در کارتون مدرسه والت نداشتیم اتفاقا یک همکلاسی لاغر مثل انریکو داشتیم که پدر و مادرش هر دو دکتر بودند شباهتش به انریکو فقط لاغر بودنش بود و پدر دکترش به کارش نیامده بود چند تا هم کلاسی گنده هم داشتیم که شباهتشان به گالونی فقط گنده بودنشان بود. خدای من این چیزها فقط در کارتون ها پیدا می شود. نمی خواهم وارد جزئیات ماجراهایم بشوم نمی دانید چه وضعیتی داشتم فقط خواهش می کنم هر تفسیر و برداشت فوق العاده ی روانشناسانه ای که دارید نکته ای به روحیات الآن من تعمیم ندهید من از برداشت های بدیهی متنفرم. از بخت بدم در فامیلمان هم همین وضعیت را داشتیم یعنی دایی هایم از قشر ثروتمند جامعه بودند و ما فقیر بودیم احساس خودآگاهی و عدم امنیتم پیش آنها و بچه هایشان بسیار شدیدتر از مدرسه بود همه ی اینها را بگذارید در کنار اینکه کسی نبود باهاش حرف بزنم.

حالا دیگر دکتر شده ام حقوقم از فامیل های ثروتمندمان بیشتر است دیگر آن احساس عدم امنیت را ندارم ولی آن حس خودآگاهی را هنوز دارم اعتماد به نفسم بالا رفته و  سعی نمی کنم سوء تفاهم دیگران در مورد خودم را برطرف کنم ولی آن حس خودآگاهی شدید را با خودم دارم پشت تلفن که حرف می زنم و در وبلاگ که می نویسم و با کسی اگر غذا می خورم و کلا وقتی همراه کسی هستم از خودم آگاهم. 

از چیزی نمی ترسم

  • هایتن
  • جمعه ۱۶ اکتبر ۱۵
  • ۱۳:۲۰
  • ۵ نظر

 امشب به پدرم زنگ زدم گفت کار کن برای خودت ماشین و زندگی جور کن گفتم وقت برای زندگی زیاد است کار من خدمت کردن به شماست. خدا بخواهد به زودی می فرستمشان یک سفر زیارت کربلا دفعه پیش بهشان می گویم ان شالله به زودی یک سفر کربلا  می فرستمتان گفت نمی خواهم مگر ندیدی سر حاجی ها چه بلایی آمد گفتم کربلا که اینطور نیست گفت نه آنجا هم به گلوله می بندند. یکی نیست بهشان بگوید خوب پدر من آنجا که بعد از نمازهایت از خدا می خواستی زیارت کربلا قسمتت کند فکر اینجایش را نکرده بودی هان؟

گرگ

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۵ اکتبر ۱۵
  • ۱۳:۰۶
  • ۰ نظر

 

روی میز اتاقم اسکناس های کهنه ای دارم که باید چسبشان بزنم اما بدون آنها هم زندگی ام لنگ نیست، کاغذهای چرک نویس که روی هر کدام چند خط درشت بیشتر ننوشته ام مثل یک گرگ که به گله حمله می کند همه ی گوسفند ها را می کشد و فقط یکی را می خورد بیچاره چوپان دروغگو که هنوز هم کابوس می بیند، جا قلمی سنگی که از آخرین سفر مشهدمان گرفتم و مثل همه ی اتفاقات چند روز گذشته من را یاد علی می اندازد، کلی خودکار که از دست فروشی در مترو خریده ام و قیمت همه شان یکجا به اندازه ی همان اسکناس های کهنه است. یک فکر بکر کرده ام باید بزنم به صنعت چسب زدن اسکناس های کهنه و خریدن کلی خودکار از دست فروش های مترو، یک سیب زرد که حاضر است برای سلامتی من جانش را بدهد یعنی خودش اینطوری ادعا می کند سیب قرمز قبلی ادعایش را ثابت کرد، کلوچه هایی که شکر و چربی زیادی دارد و منتظرم وقتی گرگ ها بهم حمله کردند بدهم آنها بخورند، قاب عکس خودم که باید عکس داخلش را عوض کنم مال هفت سال پیش است و دیگر شباهتی به من ندارد عکس داخل این قاب را هم باید بدهم به قاتلی که می خواهد مرا بکشد، لیوان بنفشی که یادگاری یکی از دوستانم است که دیگر خبری ازش ندارم خدا کند با قاتلم رفیق نشده باشد و نقشه ام را لو بدهد و بسته های کاپوچینوی زرد بدون شکر دارم. 

+ گوش کنید

پرستوها اگر عاشق نبودند

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۳ اکتبر ۱۵
  • ۱۲:۲۸
  • ۲ نظر


+ خاطره ده سال پیشه با کمی دخل و تصرف البته 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها