۱۵ مطلب در جولای ۲۰۱۹ ثبت شده است

بیست و هفت

  • هایتن
  • چهارشنبه ۳۱ جولای ۱۹
  • ۱۱:۲۴

بیست و هشت

  • هایتن
  • سه شنبه ۳۰ جولای ۱۹
  • ۱۲:۰۳

هیچ وقت احساس نکردم کافی هستم. به نظرم بیشتر از این باید می‌بودم. داروغه‌ی شهر را تصور کنید که روبروی شما ایستاده و دستش را پیش آورده تا مالیاتش را بگیرد. شما چند سکه در دستش می‌گذارید و نگاهی به صورت داروغه می‌اندازید تا اثری از رضایت در آن ببینید، داروغه هنوز دستش پیش است و رضایتی در صورتش پیدا نیست. چند سکه‌ی دیگر در دستش می‌گذارید ولی داروغه ول کن ماجرا نیست، نه به شما می‌گوید کافی است و نه می‌گوید کافی نیست، این هم از پدرسوخته‌گی‌اش است تا شما مدام احساس کنید کافی نیست. من همیشه آن احساس را با خودم دارم. یا به کلی از داروغه صرف نظر می‌کنم یا اگر سکه‌ای هم دادم احساس نمی‌کنم کافی‌ست. این هم لابد ریشه‌های روانشناختی دارد. مثلا اینکه هیچ وقت بابت موفقیت‌هایت تشویق نشوی یا احساس دوست داشته شدن نکنی. اینها با اینکه شبیه نمک غذا می‌مانند اما کم کردن اهمیت‌شان ریاکارانه است.

من در سوئیس به دنیا نیامدم، در سوریه هم به دنیا نیامدم، در سوئد یا سومالی هم به دنیا نیامدم، کلا در هیچ کشوری که اسمش با سو شروع شود به دنیا نیامدم، نه خوش شانس بوده‌ام نه بدشانس. بعضی وقت‌ها خوشبختی‌های آنها را با مال خودم مقایسه می‌کنم. یک مرد سوئیسی احتمالا برای شنا یا قایقرانی به دریاچه‌ی نزدیک خانه‌اش می‌رود برای کوهنوری به کوه‌های آلپ می‌رود می‌تواند در جشنواره‌های هنری شرکت کند و وقت بیشتری را با دوستانش بگذراند، خوردنی‌ها و نوشیدنی‌هایش هم با من فرق می‌کند و هفته‌ای یک بار ممکن است پارتی‌های خاک بر سری هم برود. همه‌شان با اینکه قشنگند ولی یک یک در نظرم کوچکند و من بدون آنها هم راحتم، بعدا متوجه می‌شوم خوشبختی مجموعه همین خوشحالی‌های کوچک است.

شاید نتوانم خوشبختی‌های سوئیسی را تجربه کنم اما دوست داشتم در زندگی‌ام کسی بود که به چیزهای کوچک اهمیت می‌داد و بودن در کنارش تفاوت ایجاد می‌کرد، ریاکار نبود و نیازی به توضیح همه چیز نداشت. خودم احساس می‌کنم اگر در زندگی کسی بودم متفاوت بودم، اگر چه کافی نبودم.

+ این پست تکراریه و مال یه سال پیشه، غول خوردین :)


بیست و نه

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۹ جولای ۱۹
  • ۱۰:۵۴

یک بار تابستان برادرم حامد خونه نبود، من که رسیدم خونه مادرم گفت حامد رفته تو یه باغ نگهبانی بده، گفته شب هم نمیاد. عصبانی شدم و خون به مغزم نرسید. گفتم چرا اجازه دادین همچین کاری بکنه؟ گفت به حرف من گوش نکرد، تو اگر بهش زنگ بزنی میاد. عصبانی بودم، حامد رو از دست داده بودم. تصور اینکه شب اونجا بمونه، یکی سیگاری چیزی دستش بده و حامدی که چند روز بعد برمی‌گرده همون حامد نباشه، برادر کوچک باهوش و بااستعداد من. کوچکترین امیدی نداشتم با زنگ زدن من برگرده، می‌دونستم تو خونه فشار زیادی روش هست که بره سر کار. هنوز از دست مادرم عصبانی بودم، هی می‌گفتم اگر شما مدام نمی‌گفتین کار، کار، اینطوری نمی‌شد. اونم می‌گفت مادر جان ما چیزی بهش نگفتیم خودش رفته. به هر حال، بهش زنگ زدم گفتم پاشو بیا خونه، خودم برات کار پیدا می‌کنم، گفتم یکی از آشناها هست کتابفروشی داره، میگم بری پیشش کار کنی. قبول کرد اومد خونه، رفتم به اون آشنا گفتم فلانی بذار برادر ما بیاد این یکی دو ماه پیش تو کار کنه، حقوقش رو من میدم. قبول کرد و پولی هم از من نگرفت. حامد هم بعد از مدتی دیگه اونجا نرفت، گفت اون بنده خدا اصلا مشتری نداره، خرج خودشم درنمیاد. حالا یاد اون دوستم افتادم، چند سالی هست ارتباطی نداریم، فردا بهش یه زنگ بزنم.


سی

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۸ جولای ۱۹
  • ۱۰:۳۶

آدمایی که از جنگ بر می‌گردن بعضی وقتا شدت ضربات روحی‌شون به حدی هست که دیگه درمان نمی‌شن و باید تا آخر عمرشون همونطوری زندگی کنن. من نمی‌دونم چیکار باید بکنم که مثل اونا نشم، بهش می‌گن سندرم بازگشت از جنگ، معمولا هم می‌گیرن مردم رو می‌کشن، حالا البته این موضوعی نیست که بخوام باهاش شوخی بکنم ولی از اونجا که من از جنگ برگشتم و زده به سرم، باهاش شوخی می‌کنم.

حواسم نبود کامنت‌ها بسته‌ست، می‌تونم کمی عقده‌گشایی کنم. این حکایت رو شنیدین که می‌گه شیخی به روستایی شد و گفت اگر آنچه می‌گویم انجام ندهید با شما همان می‌کنم که با مردم روستای قبلی کردم، مردم خوفناک شدند و گریبان چاک کردند و پرسیدند ای شیخ  مگر با مردمان بدبخت روستای قبلی چه کردی؟ شیخ هم گفت رهایشان کردم و سراغ شما آمدم. به هر حال اگر کسی به کامنتی که براش می‌ذارم جواب نده یا دیر جواب بده، رهاش می‌کنم و میرم سراغ وبلاگ بعدی. خودمم تو این چند سال شده چند بار این کارو بکنم یعنی جواب ندم یا دیر جواب بدم، شاید تو پنج سال پنج بار مثلا، ولی خب وقتی این کارو کردم مشکلی نداشتم طرف رها کنه و بره. بعضیا من باب اگر با من نبودش میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی این کارو می‌کنن. یعنی مثلا من مجنونم اونا لیلی، آره خب من از جنگ برگشتم، زده به سرم، مجنونم.


سی و یک

  • هایتن
  • شنبه ۲۷ جولای ۱۹
  • ۱۱:۳۹

امروز هم به سلامتی گذشت. در مورد چند تا چیز تردید دارم که امیدوارم زودتر ذهنم اینقدر روشن بشه که بتونم راحت‌تر در موردشون تصمیم بگیرم. در مورد یکیشون می‌خواستم یه جور نظرسنجی بذارم ولی بعد دیدم به امتحانش نمی‌ارزه. ماها خیلی کم به این فکر می‌کنیم که خودمون چی دوست داریم و اینقدر نگران این هستیم که بقیه چی فکر می‌کنن که همیشه‌ی عمرمون گیجیم و رفتارها و تصمیماتمون حول یه محور ثابت نیست. همین ثابت نبودن اصول باعث بی‌اعتمادیه و آزاردهنده‌ست.

سی و دو

  • هایتن
  • جمعه ۲۶ جولای ۱۹
  • ۱۱:۳۶

امروز کوه رفته بودم، این کوه شیب تندی داره و پر از صخره‌ست، با اون تپه‌هایی که شما می‌رین فرق داره. وقتی بالا میری چند متر جلوتر رو بیشتر نمی‌بینی. ممکنه از یه صخره بالا بری و بعد روش گیر کنی، نه راه پیش داشته باشی و نه راه پس. همچین موقعیتی خجالت‌آوره، برای من که خیلی سخته تو همچین موقعیتی گیر کنم و داد بزنم کمک، کمک. زندگی هم همین‌طوریه، بعضی وقتا آدم یه غلطی می‌کنه توش می‌مونه. به هر حال تا یک جایی بالا رفتم و پشت یک تکه سنگ بزرگ نشستم. باد نسبتا تندی می‌اومد، می‌خوام بگم فضا برای افکار متعالی کاملا فراهم بود ولی من که با خودم غذا برده بودم،  داشتم فکر می‌کردم من چرا گشنه‌م نمی‌شه؟ پایین که برمی‌گشتم دو تا صخره رو دیدم که به همدیگه چسبیده بودن و به نظر می‌اومد فاصله‌ی زیادی با افتادن ندارن، رفتم زیرشون نشستم تا اگر به احتمال یک در 200 میلیون زلزله‌ای چیزی اومد این صخره‌ها بیفتن روی سرم و همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه.


سی و سه

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۵ جولای ۱۹
  • ۱۲:۰۸

قصد نداشتم امروز بنویسم، گفتم یه شماره 33 آخر پست قبلی می‌زنم، کسی بهم سخت نمی‌گیره. آخر هفته‌ها سخت‌تر از روزهای دیگه‌ست. امیدوارم آخر این قصه خوب باشه، یه قصه‌ی طولانی که مثل گاوآهنی که زمین رو شخم می‌زنه آهسته بود. ولی خب، ساعتای عمرمون مثل یه چرخ دنده‌ی کوچیک که یه چرخ دنده‌ی بزرگ رو می‌چرخونه، خیلی تند و سریع بود. شاید اگه یه روز آدم مهمی ‌شدم زندگی‌نامه‌م رو نوشتم ولی الان برای کسی اهمیت ندارم. نمی‌دونم آدما تا کی به آینده‌شون فکر می‌کنن، یه بار یکی تو وبلاگش نوشته بود یه پیرزن صد و خورده‌ای ساله گفته بود رمز خوشحالیش اینه که به آینده فکر نمی‌کنه، بعد من گفتم مگه پیرزن صد و خورده‌ای ساله، آینده‌ای هم داره که بهش فکر نکنه؟ یک همچین چیزی بود به نظرم. به هر حال برام جالبه بدونم آدما دقیقا کی متوجه می‌شن که در آینده قرار نیست هیچ غلطی بکنن؟

سی و چهار

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۴ جولای ۱۹
  • ۱۱:۰۱

آدم بی عرضه‌ای هستم و اگر از تیم مقابلم ده برابر بهتر نباشم حتما می‌بازم، اگر در جایی موفق شده‌ام ده برابر بهتر بوده‌ام.

سی و پنج

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۳ جولای ۱۹
  • ۱۱:۱۹

چند هفته هم هست دارم سعی می‌کنم همه‌ی گزارش‌هام را با دست چپ بنویسم ولی روون نمیشم، دست چپ شدن کار سختیه، موقع نوشتن شبیه کسی می‌شم که می‌خواد سوزن نخ کنه. با یک حال بد زیادی در محل کارم مواجه شدم و چیزی خوشحالم نمی‌کنه، خودم هم با قطع ارتباطی که با همه کردم شرایط رو آسون نکردم. یک پروژه چندین میلیاری رو به تنهایی انجام دادم و امروز مدیرم وقتی در مورد حقوقم باهام صحبت می‌کنه می‌گه ما امسال از شما راضی‌تریم و حقوق همه 20 درصد افزایش پیدا کرده و مال شما 25 درصد، این حجم از قدرنشناسی حالم رو بد کرد و پاشدم اومدم خونه، نتونستم دیگه کار کنم. راستش من یک مقدار ترسناکم چون به تنهایی کار می‌کنم و با کسی هم سر دوستی ندارم.  این باعث شده بود مدیریت مجموعه مردد باشه پروژه رو به من بده، می‌ترسیدن گروکشی کنم. به هر حال این بار رو مجبور بودن به من اعتماد کنن، من هم اول کار بهشون گفتم این پروژه رو براتون انجام می‌دم و تا آخرش هم چیزی نمی‌گم. در بدترین شرایط ممکن پروژه رو انجام دادم در حالی که بقیه تلاش کردن من رو پایین بکشن و تمام سعیشون رو کردن که ایرادی از کار من پیدا کنن ولی نتونستن. به هر حال نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بیفته، این وسط قطع ارتباط با جهان هستی شده قوز بالا قوز. 


سی و شش

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۲ جولای ۱۹
  • ۱۱:۵۳

چند سال پیش با یک نفر آشنا شدم، آن موقع‌ها جوان‌تر و جاهل‌تر بودم، از این کارها می‌کردم. القصه آشنا شدیم. با اینکه مذهبی بود ولی مثل درخت گردو سخت گیر هم نبود، یعنی با همکلاسی‌های پسرش با هم درس می‌خواندند، حرف می‌زدند و ناهار می‌خوردند. من هم با اینکه خودم از این کارها نکرده بودم سعی می‌کردم خیلی هم مثل سوسمار نفهم نباشم. یعنی با خودم گفتم چیز پنهانی ندارد و با خودش روراست است، از بس که قربان خودم بروم صداقت برایم مهم بود. به هر حال به آشنایی با ما که رسید حجب و حیا و این چیزهایش گل کرد. با یک مکافاتی توانستم یک ملاقاتی با ایشان داشته باشم. حالا قضیه که کنسل شد ولی خب، نکنید از این کارها، همان خدایی که بهش اعتقاد دارید خوشش نمی‌آید.


باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها