۳ مطلب در آوریل ۲۰۲۰ ثبت شده است

خار نازک‌دل

  • هایتن
  • جمعه ۲۴ آوریل ۲۰
  • ۱۰:۰۰
  • ۱۰ نظر

فردا تولدمه، با خودم می‌گفتم که خب شانس آوردیم تعداد روزهای سال 364 نیست چون اینطوری بر 7 بخش‌پذیر بود و من اگر جمعه به دنیا اومده باشم برای همیشه‌ی تاریخ تولدم روز جمعه می‌موند. ولی حالا که سال 365 روزه، تولدم تو روزهای هفته می‌چرخه و یک سال جمعه به دنیا اومدم یک سال شنبه یک سال یک‌شنبه، قشنگه خب. یک سال تولدم با ابن سینا تو یک روز میشه یک سال با زکریای رازی یک سال با حافظ یک سال با سعدی، ولی بعد دیدم خب اگه تولد تو می‌چرخه تولدم اونام می‌چرخه و من فقط با کسانی در یک روز به دنیا اومدم که در سالی که به دنیا اومدم تو اون روز به دنیا اومدن. یعنی اگر من روز جمعه به دنیا اومدم و یک نفر اون سال روز شنبه به دنیا اومده‌ بود سال بعد که من شنبه شدم اون میشه یک‌شنبه و هیچ‌وقت با هم تو یه روز به دنیا نمی‌آییم. غم‌انگیزه، باید برم ببینم در تمام جمعه‌های اون سال کیا به دنیا اومدن، یعنی برای من فرقی نکرد سال 364 روز باشه یا 365 روز.

دوست داشتم در مورد امسالم بیشتر بگم که حداقل برای خودم بمونه، به سالهای قبلم نگاه می‌کنم که در شب تولدم چی فرمودم. امسال با سال‌های قبل متفاوته، من یک سری قول‌ها به خودم دادم که حدود سه ماه هست سر اون‌ها هستم. ریاضیات رو جدی‌تر دارم دنبال می‌کنم و ساعت‌های کاریم رو کم کردم. هدف به نسبت مشخصی رو برای خودم معین کردم که سال بعد در شب تولدم به یک قسمتیش می‌رسم. یک بار در این مورد صحبت کرده بودم که برای من بی‌نهایت مهمه مرزهای خودم را بشناسم. یک مثالی هم زده بودم که یک نفر صاحب مزرعه‌ای بزرگ است که مرزهای آن را نمی‌بیند. شاید از کنار یکی از میله‌های چوبی روی مرز گلهای آبی قشنگی روییده باشد. کاری به حرف های گذشته نداریم. در مرزهای من بعید است گلی چیزی باشد، من بیشتر شبیه یک خار نازک‌دلم. دوره‌ی کارشناسی خیلی ادعای زور بازویم می‌شد، یعنی خب قوی هم بودم و در وزن خودم از کسی در مچ‌اندازی شکست نخورده بودم. دانشگاه فردوسی از مردم بومی خراسان که کارشون دامداری و کشاورزی بود دانشجو زیاد داشت، به یکی‌شون گفتم زور من از تو بیشتره که خنده‌ش گرفت. با هم مچ انداختیم و من سریع‌ترین و سنگین‌ترین شکست تاریخ را خوردم، از قیافه‌ش اصلا معلوم نبود اینقدر زور داشته باشه. یعنی حتی نخواستم جر بزنم که من حواسم نبود و این چیزها. به هر حال مرز خودم را فهمیدم. این از میله‌ی چوبی اول مزرعه، که خبری از گل آبی هم در زیرش نبود. می‌خوام برم سراغ بقیه‌ی میله‌ها.

نقطه‌ی تعادل

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۶ آوریل ۲۰
  • ۰۸:۳۶
  • ۶ نظر

یک چایی دارم که به تدریج رنگ می‌ده و اوایل رنگ کمی داره و من چای کم رنگ دوست دارم ولی وقتی نیم ساعت از دم کردنش می‌گذره کنترلش را از دست می‌ده و سیاه می‌شه، به نظرم جالب اومد که بدونید حتی چایی هم می‌تونه کنترلش رو از دست بده. البته کار زیادی هم ازش برنمی‌آد وقتی این اتفاق براش می‌افته، منظورم از دست دادن کنترله. یعنی مثلن نمی‌تونه به یک نحوی از قوری بیرون بیاد و به یک نحو دیگه‌ای مثل وحشی‌ها یه چاقو دستش بگیره و به من حمله بکنه. کلا آدم متعادلی نیست چایی من. حالا این موضوع برای خیلی از شماها اهمیتی نداره، منم کاری از دستم برنمی‌آد. یعنی با توضیح دادن بیشتر من اهمیت این موضوع برای شما بیشتر نمی‌شه که، بلکه حتی ممکنه کمتر بشه و تبدیل به یه چیز مسخره بشه، اگه تا حالا نشده باشه. یک تفاوت عمده‌ی آدم‌ها همین آستانه‌ی اهمیت دادنه. به هر حال از این‌ها که بگذریم عیدی داشتم با خودم فکر می‌کردم عصبانی شدن یک حقی هست که دیگران به ما می‌دن، مثلا من با خودم می‌گم چه حقی دارم از دست کسی عصبانی بشم. حالا نمی‌دونم چند نفر از این بابت که حق دارن عصبانی بشن و بقیه تحملشون کنن خوشحالن. یعنی برای سلامتی خوبم هست عصبانی بشی، بعد از این بابت که حق داری عصبانی بشی خوشحال بشی و از عصبانیتت کم بشه و در نهایت به یک نقطه‌ی تعادلی برسی و بیمار روانی نباشی. به هر حال مهربونی از روی حقی نداشتن مسخره‌ست، به قول انگلیسی‌ها، آیا احساسم می‌کنید؟

آزرده خاطرم نکن

  • هایتن
  • پنجشنبه ۹ آوریل ۲۰
  • ۱۰:۳۳
  • ۵ نظر

دختر مهربون

سلام دختر مهربون

نمی‌دونم با چه عنوانی بهت نامه بنویسم، حالا تو هم سخت نگیر. صبح تا شب تو اتاقتی با یک نامه هم که قرار نیست در دام عشق من گرفتار بشی، البته از این لحاظ با هزار نامه هم قرار نیست گرفتار بشی، به هر حال بخونش. من اگر کبریت با خطری هم بودم اون یک بارم رو آتیش گرفتم سوختم. تازه اختلاف سنی‌مون هم زیاده. می‌بینی که کوه موانع بینمون از اورست هم بلندتره. می‌دونی من آدم پرتوقعی هم نیستم و ازت انتظار ندارم یه منظومه در جوابم بنویسی، با اتفاقات کوچک زیادی حالم خوب می‌شه. هر چند زیاد موشکافی می‌کنم واسه همین خیال نکن از پشت پنجره یه دستی برام تکون بدی قلب من از جاش کنده می‌شه. ممکنه ازت متنفر هم بشم با این کار، به روت نمیارم البته. شاید حتی باهات مهربون‌تر هم شدم بعدش، چون کسی که قرار نیست عاشقش بشم چه نیازی هست آزرده‌خاطرش کنم. وقتی قرار نیست جوابی ازت بگیرم با خیال آسوده‌تری می‌نویسم. بذار من خیال کنم، بذار من هر چی دوست دارم خیال کنم. زود می‌گذره و خودم بعد چند وقت می‌فهمم جریان از چه قراره. می‌خوام بگم تو هم اگر قرار نیست عاشق من بشی آزرده خاطرم نکن. همون طور که با ممول مهربونی با من هم اون‌طوری باش، گفتم که اوایل سختم می‌شه ولی بعدش می‌فهمم داستان از چه قراره. البته حالا این همه گفتم ولی جلوت رو هم نگرفتما خواستی عاشقم بشی و اینا. کلا خواستم بهت توضیح بدم که چقدر با من آزادی. می‌دونی، کسایی که عاشق کسی می‌شن یه اعتماد به نفسی دارن که لیاقت اون عشق رو دارن، وگرنه که اسمش خودخواهی بود عشق نبود. با این حساب من مشکلی ندارم تو هر تصمیمی که گرفتی چون به هر حال به من که اعتباری نیست. صبح از خواب پا می‌شم یه روز خوبم یه روز انگار یه کوه سرد روی شونه‌هام ایستاده. تازه پیشگو هم هستم، روزایی که صبحش قرار نیست حالم خوب باشه شبا هم خوابای بدی می‌بینم، یعنی از شبش می‌دونم که فردا قراره خوب نباشم. دیگه الان نمی‌تونم بهت قول بدم اگر قرار شد عاشق هم باشیم تا آخر عمر خوابای خوب ببینم، می‌دونی، بیشتر وقتام دست خودم نیست آخه. شاید بیشتر برات نوشتم شایدم اصلا دیگه برات ننوشتم، فعلن تو خیال کن این آخرین نامه‌ی من به تو باشه، ببین یه لحظه غمگین می‌شی یا نه. ببین، می‌تونی همه حرفای منو تو این نامه یه شوخی فرض کنی یعنی اگه از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنی همین‌طوریه واقعن. کلا امیدوارم زود زود خوب بشی و با شاهزاده‌ی آرزوهات آشنا بشی، فقط منو برا عروسیت دعوت نکن چون رقصیدن بلد نیستم.

با احترام،

دوستدار تو، هایتن.

+ جواب به چالش نامه به یک شخصیت کارتونی که همدم ماه دعوتم کرده بود.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها