۳ مطلب در فوریه ۲۰۲۰ ثبت شده است

چشمم آب نمی‌خوره

  • هایتن
  • جمعه ۲۸ فوریه ۲۰
  • ۱۱:۴۵
  • ۲ نظر

تا الان که نمرده‌ام و احتمالن تا چند سال آینده هم نمی‌میرم علاقه‌ی زیادی هم بهش ندارم، پاک کردن روی مسئله‌ست، مردن را می‌گویم. حالا اگر فردا پس‌فردایی مردم پشت سرم نگویید فلانی آدم به‌درد‌نخور و خوش‌خیالی بود. حالا کاری نداریم گفتید هم گفتید، من قول می‌دهم به کابوستان نیایم، البته روی قولم هم مثل وعده‌ی زنده ماندن چند سالم زیاد حساب نکنید. به هر حال دارم فکر می‌کنم آدم‌ها مثل پلاستیکند یا شیشه یا فلز یا یک خمیر گرد. بیشتر از لحاظ خاصیت کشسانی منظورم است. یعنی اگر تحت یک فشاری قرار بگیرند از لحاظ روانی، آیا بعدن می‌توانند مثل پلاستیک به حالت اولشان برگردند یا مثل فلز خم می‌شوند و برای درمان باید به کوره بروند و چکش بخورند یا مثل شیشه قسمتی از آنها می‌شکند و برای همیشه به فنا می‌رود یا مثل خمیر اگر فشار کم باشد به حالت قبلی بر می‌گردند ولی اگر زیاد بود له می‌شوند و یک نانوا باید بیاید دوباره گردشان کند. هر چند این مثال نانوا را بیشتر دوست دارم و به آهنگری و کوره ترجیحش می‌دهم ولی به نظرم آدم‌ها شبیه هیچکدام از این‌ها نیستند و بیشتر شبیه آثار تاریخی هستند یعنی می‌شود ترمیمشان کرد و از نو ساختشان ولی دیگر اثر تاریخی نیستند و ماهیتشان عوض می‌شود.

نیازهای روحی روانی این‌طوری‌اند و ما را فرسوده می‌کنند چاره‌ای هم برایشان نیست. یعنی من دوست ندارم کسی برای افسردگی‌اش دلیلی داشته باشد. هر دلیلی هم که داشته باشد، هست ولی فقط آن نیست. بیشتر می‌خواهم بدانم بعد از این همه رنج اگر مدتی در گلستان بودیم و آنقدر خوش به حالمان بود که هی دامن از دستمان برود و برای خواننده‌های وبلاگ تحفه‌ای نیاوردیم، خوب می‌شویم؟

میمون‌های نابغه

  • هایتن
  • جمعه ۱۴ فوریه ۲۰
  • ۱۰:۴۲
  • ۵ نظر

یک کتاب روانشناسی می‌خواندم می‌گفت ما دچار این سوگیری هستیم که اعمال دیگران را ناشی از صفات ذاتی آنها می‌دانیم نه ناشی از موقعیتی که در آن هستند. می‌گفت این سوگیری اغلب ما را به اشتباه می‌اندازد. این همان اشتباهی‌ست که ممکن است یک خواننده‌ی نوعی با خواندن نوشته‌های من بکند و فکر کند من گیج و به دردنخورم. رفتم یک کتاب خواندم تا ثابت کنم در اشتباهید. کتاب چرتی هم نبود، زمینه ی روانشناسی هیلگارد بود. حالا خودم خیلی هم به روانشناسی خودم اعتقادی ندارم. روانشناسی می‌تواند با آزمایش‌هایی که می‌کند در مورد ساختار روان انسان معمول توضیح بدهد ولی در راه حل دادن ناتوان است. مثلا می‌تواند بگوید بین اضطراب و پرخوری ارتباطی هست و حتی این را هم اضافه کند که بین اضطراب و هر کار غیرعقلانی و مزخرفی ارتباطی هست، ولی درمان مؤثری برای اضطراب ندارد. یعنی تو نمی‌توانی به یک آدم جنگ‌زده یا در معرض حمله‌ی گرگ‌ها و شیرها یا کسی که خانه‌اش لبه‌ی پرتگاه هست بگویی اضطراب نداشته باش عزیزم و با مدیتیشن حالت بهتر می‌شود. حالا بماند که این شیرها و گرگ‌ها هستند که با دیدن من اضطراب می‌گیرند و خودشان را از پرتگاه پایین می‌اندازند، ولی خب، گفتم که، روانشناسی در مورد آدم‌های معمول صحبت می‌کند نه در مورد شخص خاص من. یک جایی هم روانشناسی را به نظریه تکامل ربط می‌دهد و مثلا می‌گوید علاقه‌ی انسان به شیرینی باعث بقایش شده چون میوه‌های شیرین مقوی‌تر هستند. بعد حالا بر اساس این نظریه‌ی تکامل، من نمی‌دانم کدام میمون نابغه‌ای خیال کرد راستگویی برای بقای بشر مفید است.

لندکروز

  • هایتن
  • جمعه ۷ فوریه ۲۰
  • ۱۱:۳۷
  • ۷ نظر

لندکروز

معمولا خیلی جدی نیستم و به شکست خوردن عادت دارم. یعنی تقریبا هیچ چیز را جدی نمی‌گیرم، یا شاید هم می‌گیرم، نمی‌دانم. فقط می‌دانم که مشکلی با شکست خوردن ندارم، البته تا وقتی که به نظر دیگران نیاید. در چنین مسابقاتی هم که به نظر دیگران بیایم اصلا شرکت نمی‌کنم. در کل اشتیاقی به برنده بودن ندارم و اگر استعدادی داشته باشم به نظرم نباید نیازی به اثبات کردنش باشد، بدیهی هستم خوب. خود من بعضی وقت‌ها یک جمله که یکی می‌گوید یک دل نه صد دل عاشق و معشوق و لیلی و مجنونش می‌شوم ولی خب باز همان را هم زیاد جدی نمی‌گیرم. زین‌رو که اعتماد به نفس مجنون را ندارم، از اول قصه آخرش برایم معلوم است، درد و غم و غصه هم که کم ندارم. به هر حال معلومم نیست برای آدم های مختلف چقدر باید باشم که کافی باشد. یعنی می‌خواهم بگویم مزخرف بودن دنیا فقط به خاطر تنبلی من نیست به منگولی طرف مقابل هم ربط دارد. خلاصه که کودکی 14 ساله بودم، سر کار ساختمان می‌رفتم. مرد جوانی صدایم کرد. من را برد جلوی خانه‌اش، در را زد و پسر شاید 11 ساله‌اش در را باز کرد. ازش پرسید این بود؟ گفت نه، برگشت بهم گفت خوب، برو. انگار یکی برداشته پسرش را زده و این هم به من که کارگری می‌کردم مشکوک شده بود. شانس آوردم پسرش کرمی‌چیزی نداشت که الکی بگوید آری خودش بود. ولی خب بد هم نبود آن مرد جوان یک عذرخواهی ازم می‌کرد و این همه سال یک خاطره‌ی مزخرف در ذهن من نقش نمی‌بست. در مورد این موضوع با هیچ‌کس حرف نزدم، این جور اتفاقات توقع شما را از زندگی پایین می‌آورد که خیال نکنید لندکروزی چیزی هستید برای من.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها