۴ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۶ ثبت شده است

گوریل انگوری

  • هایتن
  • شنبه ۱۷ سپتامبر ۱۶
  • ۱۰:۴۰
  • ۲۵ نظر

چند روز پیش خواهرم یه مقدار انگور از ارومیه برام آورد حیاطمون درخت انگور داریم سال پیش همین موقع‌ها بود که خونه زنگ زدم مادرم گفت نمی‌خوای یه سر بیای این طرفا؟! گفتم نه الان که نمی‌تونم درس و کار و اینا ان شالله فرصت کردم میام هفته بعدش بابام گفت چی شد نمیای ارومیه؟! از این اخلاقا ندارن معمولا نمی‌گن بیا یا نیا، گفتم چی شده هفته پیش مامان هم همینو گفت بابام گفت یه چند خوشه انگور برات نگه داشتیم گفتیم قبل از اینکه بچینیم بیای بخوری.

مثل خری که تیتاب خورده باشه احساساتی شده بودم رفتم به همسایه‌ها گفتم جنبه که ندارم وسایلامو جمع کردم برم ارومیه، پسرداییم از چند وقت قبل بهم گفته بود شهرستان اومدی یه خبر بهم بده یه موردی هست می‌خوام بهت معرفی کنم می‌دونستم به دردم نمی‌خوره ولی خوب بی‌ادبی بود می‌رفتم و خبر نمی‌دادم.

معمولا لباس نو ندارم یعنی هر لباس جدیدی که بگیرم دو سه روز بعدش می‌پوشم نگه نمی‌دارم از اینا که میگن لباس پلوخوری من ندارم اگر ارومیه می‌خواستم برم کسی رو ببینم زشت بود با این لباسا، کت شلوارمم برداشتم با خودم بردم با هواپیما رفتم قرار بود چهار روز اونجا باشم.

ارومیه که رسیدم دیدم خبری از انگورها نیست همه‌ش رو خورده بودن چند بار رفتم لای شاخه‌ها رو گشتم گفتم شاید اون وسطاست یه بار مامانم دید بهم گفت دنبال چیزی می‌گردی؟ کلا مامانم اینجوریه خیلی زود می‌فهمه دنبال چیزی می‌گردی یعنی کافیه نیت کنی پاشی دنبال چیزی بگردی مامانم میگه دنبال چیزی می‌گردی؟ منم دوست ندارم کسی بفهمه دنبال چیزی می‌گردم. به هر حال فهمیدم کلک انگورا رو کندن گفتم نه چیز خاصی نیست ماشالله درخت انگور خوب بزرگ شده‌ها!  

به داداشم گفتم که به پسرداییم بگه که من ارومیه‌م زشت بود خودم مستقیم بگم، آخه پسر هم اینقدر پر رو؟! پسرداییم به داداشم گفته بود که بهم بگه فردا صب ساعت ده سر کوچه باشم. فردا صب که همدیگه رو دیدیم بهم گفت من با بابای این دختر خانوم رودربایستی دارم خودم نمی‌تونم بهش مستقیم بگم میریم پیش یکی از فامیلای مشترک با اون صحبت می‌کنیم رفتیم اون فامیل مشترک رو دیدیم برگشتی پسرداییم کلی از خانوده دختره تعریف کرد ولی من می‌دونستم به دردم نمی‌خوره دوست داشتم نظرش منفی باشه که بیشتر از این وقتم رو نگیره برام شبیه دیدن فیلمی ‌بود که آخرش رو می‌دونستم. کلا هم ترجیح میدم دیگران منو رد کنن من اونارو رد نکنم، این کار برام سخته.

قرار شد فامیل مشترک به بابای دختر خانوم بگه که باباهه به مادر دختر خانوم بگه بعد دختر خانوم نظرش رو به مادرش بگه مادرش به باباش بگه باباش به فامیل مشترک بگه فامیل مشترک به پسردایی بگه پسردایی به داداش من بگه و داداش منم به من بگه که همینطور هم شد و فرداش داداشم زنگ زد که دختر خانوم قصد ادامه تحصیل داره، با احتساب این روال اداری پیچیده کار خیلی سریع پیش رفته بود.

برگشتنی مادرم می‌گفت آخی بمیرم بچه‌م کت شلوارشم با خودش آورده بود، داداشم قضیه رو بهشون گفته بودبعد من موندم اینا با خودشون فکر کردن که من کت شلوارمم با خودم آوردم که اگه وصلت سر گرفت همونجا مراسمم بگیریم؟ نه راه پس داشتم نه راه پیش، می‌خواستی چی، بگم به خاطر چند خوشه انگور اومدم بدتر آبروریزی بود که، تا چند سال دستم می‌گرفتن از این سوتیا زیاد دادم شاید ده ساله بودم که از سر سفره قهر کرده بودم مامان بابام قربون صدقه‌م می‌رفتن که برم غذامو بخورم ولی خواهرم دشمن شماره یکم بود می‌گفت کاریش نداشته باشین خودش گشنه‌ش میشه میاد میخوره یه بار که قهر کرده بودم بهم گفت برا چی غذا نمی‌خوری؟ گفتم تو چیکار داری من می‌خوام با مردم فلسطین همدردی کنم اون موقع این قضایای فلسطین تو اوج بود از اون بعد هر موقع قهر می‌کردم خواهرم می‌گفت کاریش نداشته باشین اون می‌خواد با مردم فلسطین همدردی کنه قهر کردنام کوفتم شد همون موقع هم قضیه فلسطین یه طعنه بود ولی نمی‌دونستم چجوری باید توضیحش بدم. 

از سری مثال های بی ربط

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۳ سپتامبر ۱۶
  • ۲۲:۵۱
  • ۵ نظر

حرفایی می‌زنم که ممکنه خط اولش با خط بعدی تناقض هم داشته باشه مثالی میارم که در ادامه برای ربط دادن اون به موضوع اصلی صحبت‌هام به مشکل برمی‌خورم و همونطور که به حرف زدنم ادامه می‌دم در ذهنم دنبال مثال بهتری می‌گردم علاوه بر این در مورد خودم بسیار راحت حرف می‌زنم به نظرم بعضی وقتا گند می‌زنم چیزی می‌نویسم یا می‌گم که یک نفر به هوش نه چندان زیادم پی می‌بره به جای اینکه مثل دیگران نیمه‌ی خالی و پر از کاه مغزم را تا آخر عمرم مخفی نگه دارم مدام دارم خودم رو رسوا می‌کنم یک نفر به دروغگوییم پی می‌بره یک نفر به قضاوت کردنم در مورد دیگران پی می‌بره این یکی رو البته درست پی می‌بره چون من مشکلی با قضاوت کردن ندارم، قضاوت کردن مثل بو کشیدنه که نمی‌تونید جلوی اون رو بگیرید. اینکه از دیگران بخواید در مورد شما قضاوت نکنن حرف چرتیه حالا این بحث تخصصیه خیلی نمی‌خوام واردش بشم گفتم که قضاوت کردن مثل بو کشیدنه تو قضاوت کردن دماغ‌ آدم‌ها با همدیگه فرق داره، اینطوری براتون بگم که آدم‌هایی با دماغ بزرگتر بهتر قضاوت می‌کنند و مثلا شما وقتی دماغتون را عمل می‌کنید نوع قضاوت کردنتون هم فرق می‌کنه بعضیا اصلا واسه همین دماغشون رو عمل می‌کنن که بزرگتر شه بلکه بهتر بتونن قضاوت کنن، حتما شنیدین میگن هر کس باید اندازه‌ی دماغش قضاوت کنه. این حرفی که در ادامه می‌خوام بزنم به حرفای قبلیم ربطی نداره ولی نمی‌خوام اون رو تو پاراگراف دوم بنویسم یعنی کلا نمی‌خوام پاراگراف دوم بنویسم امروز، این دنبال کردن مخفی مزخرف‌ترین امکان بیانه مثل لیلی که عاشق مجنونه من از مخفی‌کاری متنفرم. 

رودریگز وحشی

  • هایتن
  • شنبه ۱۰ سپتامبر ۱۶
  • ۱۹:۴۴
  • ۵ نظر

سلام، من رودریگز وحشی هستم مدتی است عضو یک گروه تبهکار شده‌ام روسای باندهای قاچاق را در ازای پول شکار می‌کنیم بد نیست حداقل زندگی‌ام هیجان انگیز شده، بهتر از قبل است که دانشجو بودم و دخترها به خاطر چهره وحشتناکم ازم دوری می‌کردند. والتر هولوکاست که یک پیرمرد بلند بالای آلمانی است ریاست این گروه را دارد علی رغم سن زیادش هیکل تنومندی دارد و ریش‌های سفید و بورش را بلند کرده است. پالتویی از خز زرد بر تنش می‌کند و موهای کم پشت سفید روی سرش نسبتا پریشان است صورت سرخ و سفید گوشتی‌اش جزئیات زیادی ندارد و به راحتی می‌توانی به او اعتماد کنی.

آن شبی که می‌خواهم داستانش را برایتان تعریف کنم اشتینر نفرت‌انگیز که یک قاتل مزدور بود به ما حمله کرده بود گروه ما فقط چهار عضو دارد که من جدیدترین عضو آن هستم آرتور کله‌خر توانسته بود اشتینر را همراه با سگ سیاهش  که بسیار هم زشت بود به دام بیندازد قد آرتور بیش از دو متر بود و به نظر از قهرمانان کشتی می‌آمد موهای سرش ریخته بود و چهره‌ی مرتبی داشت پیراهن نمی‌پوشید و فقط یک جلیقه‌ی چریکی بر تن داشت مثل من تازه به گروه ملحق شده بود. سگ اشتینر موجودی زشت و سر تا پا سیاه بود که قدش به اندازه یک بطری نوشابه بود از دور شبیه یک عقرب غول پیکر می‌نمود آرتور کودن او را فقط با یک ریسمان به دستگیره‌ی در بسته بود. من مشغول بازرسی او بودم مطمئن بودم اگر لحظه‌ای از او غفلت کنیم قادر است ریسمان را پاره کند و در واقع قاتل اصلی اوست نه اشتینر.

 آرتور روی بالکن با اشتینر درگیر شده بود و فیلیپ آویزان معاون لاغر اندام گروه گوشه‌ای نشسته بود و چیزی نمی‌گفت ولی والتر داشت آرتور را ارزیابی می‌کرد. صورت فیلیپ استخوانی بود به طوری که روی گونه‌هایش چاله افتاده بود البته که این موضوع چهره‌ی او را زشت نکرده بود  پوستش سبزه بود و قد متوسطی داشت لباس‌های کهنه‌ای بر تن کرده بود پیراهن سبز و خاکستری‌اش را روی شلوار سرمه‌ای قدیمی‌اش انداخته بود صورتش را یک هفته‌ای می‌شد اصلاح نکرده بود موهای سیاهش که هیچ موجی هم نداشت روی پیشانی‌اش ریخته بود معلوم بود آنها را شانه نکرده، چشم‌های سیاه رنگ پریده‌ی فیلیپ درخششی نداشت و اگر قرار بود چشم‌ها حرف بزنند چشم‌های فیلیپ در آن لحظه ساکت بودند.

 آرتور، اشتینر را که موجودی لاغر و کوتاه قد و تنفر‌انگیز بود از بالکن برج به پایین انداخت و بعد از این پیروزی به والتر هولوکاست معترض شد که هی پیری از این به بعد همه باید از من اطاعت کنند مخصوصا با انگشت به فیلیپ آویزان اشاره می‌کرد که من باید از این مفنگی دهاتی هم دستور بگیرم در حالی که همین الان اشتینر را به تنهایی کشتم پیرمرد با صبر و تامل داشت برای آرتور کله‌خر تعریف می‌کرد که زمانی یکی از ژنرال‌های هیتلر در جنگ جهانی دوم بوده ولی گوشهای آرتور به این حرف‌ها بدهکار نبود. داشتم حساب می‌کردم اگر والتر در جنگ جهانی دوم ژنرال بوده الان باید چند سالش باشد مطمئن بودم پیرمرد حقه باز دارد دروغ می‌گوید خودم را دوباره مشغول بازرسی سگ سیاه زشت کردم تکان نمی‌خورد و شبیه یک سرباز اسباب بازی شده بود ریسمان خیلی محکم بود از همان ریسمان‌ها که بناها برای شاقول از آن استفاده می‌کنند. یک جای کار ایراد داشت.

 به طرف والتر برگشتم تا در مورد این سگ سیاه عوضی با او صحبت کنم. فیلیپ آویزان آرتور را از پاهایش گرفته بود و از روی بالکن آویزان کرده بود آرتور بیچاره داشت فریاد می‌کشید تو را به خدا رهایم کن، نه رهایم نکن لعنتی، من را بکش بالا.  من تازه فهمیدم چرا فیلیپ را آویزان صدا می‌کنند به عجز و لابه‌ی آرتور خنده‌اش گرفته بود او را بالا کشید و والتر هولوکاست با مهربانی به داستانش ادامه داد. این دفعه آرتور کله‌خر سراپا گوش بود. 

زهرمار

  • هایتن
  • چهارشنبه ۷ سپتامبر ۱۶
  • ۲۳:۲۴
  • ۷ نظر

سلام

دقت کردین تعطیل کردن وبلاگ تو فضای مجازی معادل مرگه تو فضای واقعی؟ آدم حتی از مرگ بقال سر کوچه که بهش گرون فروشی کرده هم دل تنگ میشه حالا خوبه مرگای واقعی مثل مرگای مجازی قابل برگشت نیست وگرنه مثلا پسره جوون می‌مرد ملت خاک بر سر می‌شدن و عزاداری می‌کردن و گریبان چاک می‌کردن بعد فرداش با نیش باز برمی‌گشت بعد ملت می‌گفتن زهرمار، پدرت سکته کرد مرد حالا اگه نذارن برگرده چی؟

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها