۴ مطلب در می ۲۰۲۰ ثبت شده است

داستان خرسی که هیچ‌وقت به خودش افتخار نکرد.

  • هایتن
  • جمعه ۲۹ می ۲۰
  • ۰۹:۱۰
  • ۹ نظر

روزهایی هست که نمی‌توانم کاری بکنم و خودم را خسته می‌کنم. خسته‌گی ذهنی، احساسی که بعد از یک انتظار طولانی و بی‌خود به کسی دست می‌دهد. امیدوارم موسیقی حالم را خوب کند. می‌دانید، من دکترای فاز منفی دادن ندارم و در این زمینه حداکثر یک سرباز مرددم. یعنی وقتی می‌خواهم شلیک کنم دو دل هستم. می‌خواهم بگویم این حرف‌ها از سر این چیزها نیست. دیدید تیم‌های بزرگ بعضی وقت‌ها به یک اشتباه ساده می‌بازند، زندگی‌ام را به اشتباهات ساده می‌بازم. دیروز قرار بود یکی بیاید خانه‌ام، کاری داشت. نیامد، شبش عذرخواهی کرد و به جایش امروز آمد. من وقتی منتظر یک اتفاقی هستم که دوستش ندارم حتی اگر اتفاق بی‌خودی باشد برایم انجام یک کار دیگر خیلی سخت می‌شود و حتی کابوس می‌بینم. شاید هم یک میلی به بی‌خود بودن دارم و این‌ها بهانه است.

به هر حال مهم نیست، با مربای انجیری که در یخچال داشتم یک شربت درست کردم و خوردم و خسته‌گی‌ام رفع شد. یک مشکلی که دارم این است که دوست ندارم کارهای کوچک بکنم. مثلا اگر روزی در یک چاهی افتادم که خیلی عمیق نبود سختم است ازش بیرون بیایم. می‌دانم که هر موفقیتی محصول همین گام‌های کوچک است ولی استراتژییست نیستم و از این لحاظ نفهمم و به گذر زمان و گام‌های کوچک اعتقاد ندارم. از چیزهایی که با گذر زمان درست می‌شوند بدم می‌آید، اتفاقی که می‌تواند شگفت‌انگیز باشد با گذر زمان به یک چیز کاملا معمولی تبدیل می‌شود. ممکن است شیر و غزال با گذشت یک زمان طولانی با هم دوست شوند ولی مهم این است که همین الان همدیگر را در آغوش بگیرند. بعضی وقت‌ها که تلاشی می‌کنم خود‌به‌خود یک ناامیدی به من دست می‌دهد با خودم می‌گویم اگر هم روزی موفق شدی از کجا می‌فهمی این یک اتفاق طبیعی نبود و مثل قهرمانی یک خرس در مسابقات کشتی نبود.

یک دوئل کاملا جدی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۱ می ۲۰
  • ۱۶:۵۱
  • ۹ نظر

وبلاگ‌های دیگران و نوشته‌های گاهی قشنگشان را که می‌خوانم انگیزه برای نوشتن پیدا می‌کنم. یک جور حس مسابقه در من پیدا می‌شود که مثل آنها ولی بهتر از خودشان بنویسم. یوزپلنگی را تصور کنید که با همه‌ی حیوانات مثل خودشان مسابقه دو بدهد، با خر مثل خر با گاو مثل گاو و با شترمرغ مثل شترمرغ و از همه‌شان ببرد. می‌دانید که، حیوانات مثل هم نمی‌دوند و مثلا خرها موقع سبقت گرفتن از همدیگر جفتک می‌اندازند، ما هم مثل هم نمی‌نویسیم و من هم یوزپلنگ هستم. امروز کمی تاریخ مشروطه خواندم. بعد از اینکه فهمیدم دهخدا برای صوراسرافیل بعد از مرگش شعر گفته به این موضوع علاقه‌مند شدم. نمی‌دانم این چه آرزوی بی‌خودی‌ست که ما داریم که اسممان در تاریخ بماند و مثلا دهخدا بعد از مرگمان برایمان شعر بگوید. بعد هم مثلا فکر کنید دهخدا کلی عمو و دایی و خاله و عمه داشته باشد که همه‌شان ازش انتظار داشته باشند بعد از مرگشان برایشان شعر بگوید. بعد مثلا می‌گفتند منظور حافظ از ساقی در این شعر عموی مرحومش بوده. امروز هم از این بابت ناراحتم. به نظرم اگر 200 هزار سال دیگر زنده باشم هر روز یک بهانه برای ناراحتی دارم. آدم‌ها دو جورند، بعضی‌ها بیش از حد جدی‌ات می‌گیرند و بعضی هم کمتر از حد جدی‌ات می‌گیرند. هیچ‌کس به اندازه‌ی کافی جدی‌ات نمی‌گیرد و دائم تو را مجبور به توضیح دادن می‌کنند.

تازه امروز می‌خواستم در مورد کم‌توقعی صحبت کنم. یک بار یکی بهم گفت هر کس بهت سلام داد عاشقت نشده. می‌گویند یک بابایی در بیابان گیر کرده بود و داشت از گرسنه‌گی می‌مرد. یک کاروانی از آنجا می‌گذشت، رفت بهشان گفت غذایی به من بدهید تا از گرسنه‌گی تلف نشوم. کاروانیان گفتند یک مقدار نان خشک هست، ولی این بابا قبول نکرد و گفت من هوس کباب کرده‌ام. به هر حال کاروان بعدی هم متاسفانه آبگوشت داشت و بعدی هم قرمه‌سبزی داشت ولی آقا هوس کباب کرده بود. در نهایت هم کاروان آخری کباب داشت. نتیجه‌ی اخلاقی این روایت این بود که پرتوقع باشید و به نان خشک راضی نشوید.

حساب چیزهایی که قبلا گفته‌ام و چیزهایی که قبلا نگفته‌ام و در آینده قرار بوده بگویم دارد از دستم در می‌رود. قبلا حافظه‌ی خوبی برای این چیزها داشتم. اگر نوشته‌هایم برای کسی تکراری شد بهم بگوید یک دوئل با هم بگذاریم، دنیا برای دو تای ما کوچک است.

 

اهریمن

  • هایتن
  • چهارشنبه ۶ می ۲۰
  • ۱۶:۰۱
  • ۱۵ نظر

 

عصری می‌رم دور یک پارک دورتر از خونه می‌دوم. پارکی که سر کوچه هست یک زن جوان معلول همیشه انتهای پارک می‌ایسته و از مردم می‌خواد اونو تا بالای پارک ببرن. توی مسیر سعی می‌کنه سر صحبت رو باز کنه که چیکار می‌کنی خونه‌ت کجاست تنها زندگی می‌کنی؟ آخرین بار بهم گفت برم براش یه پفک بخرم، گفتم پول همراهم نیست. کارت بانکیم همرام بود ولی واقعا پول نقد همرام نبود دیگه نمی‌دونم با استاندارد بالای شما دروغ گفتم یا نه.  این موضوع زن جوان معلول برام آزاردهنده شد و از فرداش رفتم پارک دورتر. پارک دورتر در یک سمتش دخترها و پسرهای نوجوان مشغول بازی و گفتگو هستن در سمت دیگرش زنان و مردان جوان سگ‌هاشون رو بیرون آوردن که اکثرا هم سگ‌های سفید کوچک هستند. اونایی که سگ‌هاشون با هم در حال صحبت هستن خودشون هم با همدیگه در حال صحبت هستن. پسر جوانی هم بود که سگش مثل برف سفید بود و از بقیه بزرگ‌تر بود دختر جوانی بهش گفت وای سگتون چقدر خوشگله، پسره هم چیزی نگفت که یعنی حق داری عاشقش بشی.  با دیدن اینا یاد خودم هم می‌افتم. خب من اینقدر لاکچری نبودم، 18 سالم که بود تب مالت گرفتم و در بیمارستان بستری شدم. بیمه‌ای چیزی نداشتیم اون موقع و هزینه‌ی درمان من برای خانواده سنگین بود. گفتن از دفترچه‌ی یکی از آشناها استفاده کنیم، اون موقع این کارها رو می‌کردن و مردم از دفترچه‌های همدیگه استفاده می‌کردن. با گریه و زاری و این‌ها قبول نکردم و گفتم پولتون رو بهتون پس می‌دم، حرف مزخرفی زدم. از اون بعد هم همون آدم مزخرف درستکار باقی موندم. اون روز مسعود بهم زنگ زده بود که تولدم رو تبریک بگه، بعدم گفت داری عمو می‌شی. می‌دونین آدم عجیبیه. منظورم اینه که یک بار دوره‌ی لیسانس برگشت بهم گفت فلانی ببخش که یه مدته پیشت نیومدم البته می‌دونست که من بی‌نهایت دوستش دارم ولی خب به خاطر همون مزخرف بودنم انتظار نداشتم یک ذره از این احساس متقابل باشه، الان 9 سالی هست که از کشور رفته و من حتی یک بار هم باهاش تصویری صحبت نکردم چون آدم مزخرفی هستم و مسائل ساده رو بی‌نهایت پیچیده می‌کنم و از عهده‌ی این کار برنمیام. به خاطر بچه‌دار شدنش خوشحال شدم، می‌خواستم من زودتر از اون یه پسر بیارم و بعدا دخترش رو برای پسرم بگیرم، فعلا برنامه‌هام یه کم بهم ریخت. به هر حال داشتم می‌گفتم که دور پارک می‌دوم و یک مشکلی که جدیدا پیدا کردم اینه که خسته نمی‌شم. روزهای اول 200 متر که می‌دویدم به سرفه کردن می‌افتادم و همه‌ی لذت دویدن هم به همین خسته شدنش بود. مثل این بود که داری با یه موجود اهریمنی می‌جنگی و عصبانیش کردی. الان ولی خسته نمی‌شم، اهریمنم دیگه موقع دویدن سراغم نمیاد موقع نشستن و خوابیدن و استراحت کردن سراغم میاد، باید باهاش کنار بیام. 

پیاده‌رو یا مغازه

  • هایتن
  • يكشنبه ۳ می ۲۰
  • ۱۱:۱۶
  • ۳ نظر

پیرمرد از پیاده‌روی خیابان رد می‌شد و از مغازه‌دارهایی که بساطشان تا پیاده‌رو پهن بود کفری بود. می‌گفت قدیم‌ها دو برادر بودند به اسم جبار و حتام. این دو برادر بودند و یک روستای آسایش، با همه بد بودند. از آسایش کوچ کردند و به یکه‌کندی رفتند. نماینده‌ی ارباب که یک پایش هم می‌لنگید به دیدن جبار و حتام رفت. این دو برادر هم به پایش بلند نشدند و نماینده ازشان ناراحت شد. جبار گفته بود اگر قرار بود پیش پای هر چلاقی بلند شویم باید صبح تا شب سر پا بایستیم. از یکه‌کندی هم کوچ کردند به حبش. خانه‌ی نماینده را دزد زد و فرشش را بردند. بازپرس به سراغ این دو برادر رفت. حتام روی گلیمش ایستاده بود و وقتی بازپرس ازش پرسید فرش نماینده را شما دزدیده‌اید؟ حتام گفت مرد حسابی اینی که من رویش ایستاده‌ام گلیم است یا فرش؟

حالا یکی نیست به این مغازه‌دارها بگوید مرد حسابی، اینجا پیاده‌رو است یا مغازه؟

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها