۲۷ مطلب در آگوست ۲۰۱۹ ثبت شده است

چهل

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۹ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۲۵
  • ۲ نظر

دانشمندا تو اتیوپی قدیمی‌ترین جمجمه‌ی انسان اولیه رو پیدا کردن که مربوط به 3.8 میلیون سال پیشه و باعث شده بعضی تئوری‌ها به چالش کشیده بشن. دانشمندا فکر می‌کردن بر اساس اصل تکامل، اول مثلا موجود A بوده بعد B شده، یعنی روند تکامل بشر به صورت خطی بوده و نوع B تکامل یافته‌ی نوع A بوده، در حالی که با این کشف متوجه شدن A و B همزمان روی کره زمین زندگی می‌کردن و حداقل 100 هزار سال هر دو وجود داشتن. من راستش با کل این داستان کاری ندارم، دو تا نکته‌ست که نکته‌ی اول همین الان به ذهنم رسید اونم اینکه ما یه گروهی تو محل کار داریم که میرن دستگاهی رو که ساختن تست می‌کنن و بعد برای نتایج تست دلیل می‌تراشن، این کارشون مسخره و به دردنخوره. این دانشمندای تکامل بشر هم اینطوری هستن، همین چند روزه با این کشف جدید تمام یافته‌های به اصطلاح علمی خودشون رو به روز کردن، می‌دونین، دیگه به بیگ بنگم نمیشه اعتماد کرد. اما نکته‌ی اصلی اون 100 هزار ساله‌ست. بازم می‌دونین، سلسله ساسانی 1500 سال پیش در ایران حکومت می‌کرده، شاهنامه فردوسی حدود هزار سال پیش سروده شده و حافظ و سعدی حدود 700 سال پیش در کشور ما زندگی می‌کردن، حالا دانشمندا کشف کردن که A و B حدود 100 هزار سال با هم زندگی کردن، یعنی تقریبشون یکی دو هزار سالی خطا داشته. عددای ما خیلی کوچیکن، اگر 100 هزار سال بعد جمجمه من و سعدی رو پیدا کنن یافته‌های علمی‌شون نشون میده که من و سعدی تقریبن همزمان زندگی می‌کردیم و احتمالن از این موضوع تعجب می‌کنن که چطور این دو نژاد متفاوت در یک دوره زندگی می‌کردن. هر موقع احساس کوچکی و بی‌اهمیتی می‌کنم حالم خوب می‌شه. به هر حال دونستن این نکته هم خالی از لطف نیست که دانشمندا فکر می‌کردن نسل بشریت از حرف A شروع شده به B رسیده و همینطور ادامه پیدا کرده تا به Z رسیده که اول اسم منه، یعنی در واقع من کامل‌ترین نوع بشرم.  ولی الان به این نتیجه رسیدن که نسل Z که من باشم احتمالا الان دارم با نسل A که شبیه میمون هستن همزمان روی کره زمین زندگی می‌کنیم.

یک

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۶ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۴۳
  • ۹ نظر

برام مهم بود که بتونم یک تصمیم چهل روزه بگیرم و بهش عمل کنم. یک مقدار در حرف زدن محتاط شدم، معتاد نه‌ها، محتاط. باید توجه کنم که چه حرف‌هایی مناسبم هست، علی رغم این احتیاط  چهل روز نوشتم. یک فلسفه هم دارم که زندگی کسی رو سخت نکنم، واسه همین به همه‌ی کامنتا جواب میدم تا کسی رو غمگین نکنم ولی دروغه اگر بخوام بگم همه‌شون رو به یک اندازه دوست دارم. تو این مدت یک کشف خوبم کردم، اینکه فکر کردن به یک چیز با انجام دادنش فرق داره، شما ممکنه صب تا شب به مردن فکر کنین ولی به هر حال زنده‌این، این هم خبر خوبیه. شاید نشه جلوی فکر کردن رو گرفت ولی جلوی انجام دادن کارها رو میشه گرفت. اگر یک مقدار از گناهم کم می‌کنه باید بگم که من یک بار چند سال پیش آزمایش خون دادم و همه چیز مثل یک کادیلاک کهنه سر جاش بود فقط کمبود ویتامین دی داشتم، قبلن این رو گفتم که دکتر یک نگاهی به من انداخت و بعد سرش رو به آسمون چرخوند و یک مقدار ضرب و تقسیم کرد و گفت ما ایرانیها فقط یک سوم میزان لازم از بدنمون در معرض نور خورشیده و به همین خاطر همه‌مون معمولن کمبود ویتامین دی داریم. به هر حال این موضوع رو مدام فراموش می‌کنم و هر چند ماه یک بار کمبود ویتامین دی برمی‌گرده به سراغم و شکارم می‌کنه، و چون خیلی خیلی تدریجی اتفاق می‌افته متوجهش نمی‌شم، اگر چه کلا هم متوجه شدنم ضعیفه. دیشب که ویتامین دی خوردم خیلی بهتر شدم، ولی خب، قبلش چهل روز به شما در اینجا با ناله‌هام سردرد داده بودم، به خاطر کمبود ویتامین دی بود وگرنه من خوبم.

دو

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۵ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۴۰

دیروز که برا مصاحبه رفته بودم این شرکت جدید، تو مسیر رفت، راننده یه جوونی بود که ورشکست شده بود. یه بارم خواسته بود جنس قاچاق بیاره که گرفته بودن از هست و نیست ساقطش کرده بودن. من نمی‌دونستم در مورد این قضیه خاص چجوری با یه قاچاقچی همدردی کنم. خوردیم به ترافیک و از من اجازه گرفت سیگار کشید. از من پرسید شما سیگاری نیستی؟ وقتی امکان همچین چیز پرتی از من به ذهن یکی می‌رسه خوشحالم می‌کنه.  آخه دو سال پیش که می‌خواستم خونه اجاره بگیرم صاحبخونه یه ارتشی بود، رو یه تیکه کاغذ یه سری قانون نوشته بود که مثلا دوستات رو نمیاری و این چیزا، کاغذ رو که دیدم گفتم این چیه، یه نگاه بهم انداخت گفت نه این مال شما نیست، افسردگی گرفتم. به هر حال شرکت که رسیدم یه فرمی بهم دادن گفتن پرش کن، روی فرم هم نوشته بود آیا سابقه مصرف دخانیات دارید، منم سر تا پام بوی سیگار گرفته بود، حس کسی رو داشتم که روز قیامت می‌خواد دروغ بگه ولی اعضای بدنش حرف می‌زنن. مرد جوونی که باهام مصاحبه می‌کرد وقتی حقوق درخواستیم رو دید گفت این خیلی بالاست گفتم من فکر کردم شما یه پروژه بزرگ دارین و اومدم اینجا به چالش بیفتم، یه سری تکون داد که یعنی بله درست حدس زدید، ما آخر چالشیم. به هر حال شرکت کوچکی داشتن و میزهای هر نفر خیلی جمع و جور بود، امروز اومدم سر کار، میز خودم رو متر کردم، واقعا این کارو کردم. به هر حال تجربه‌ی خوبی بود و همین یک ذره تنوعی که ایجاد شد حالم رو خوب کرد. راننده‌ی برگشت هم سیگاری بود و ساق دستش پر از خالکوبی بود و من تا خود خونه یه ریز براش حرف زدم. در مورد این حرف می‌زدیم که نباید دعوا کنیم و با همدیگه مهربون باشیم و اگر هم پول نداریم حداقل یه لبخند مفت که داریم.

سه

  • هایتن
  • شنبه ۲۴ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۴۰

خوبم امروز، از دیروز بهترم. در ضمن اینجا فقط یه وبلاگه، ممکنه بعضی چیزا یه جور دیگه به نظر برسه، به هر حال معمولا آدما وقتی فکر می‌کنن، تازه اگر فکر کنن، به چالش‌ها فکر می‌کنن، وگرنه چیزای خوب هم هست. تازه تابستون هم مزخرفه، فکر نمی‌کنم کسی تو تابستون کار بزرگی انجام داده باشه، هوا داره خنک می‌شه و من دیگه صبحا عرق نمی‌کنم، امیدوارم 40 روز بعدی موتورم روشن شه و مثل نیل آرمسترانگ تا ماه برم و برگردم.

امیدوارم من رو هنوز خاطرش باشه

  • هایتن
  • جمعه ۲۳ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۰۴

فردا روز نسبتا شلوغی پیش رو دارم، قبل از ظهر با این مدیر کل‌ها جلسه داریم  و باید پروژه‌ای که انجام دادم رو ارائه بدهم، بعد از ظهر هم برای مصاحبه‌ی کاری می‌رم اون شرکتی که بهم زنگ زد. امشب باید زودتر می‌خوابیدم. یک مقدار که چه عرض کنم، بیشتر از یک مقدار سردرگرمم، به هر حال درسته که به خاطر روراست نبودن جهنم نمی‌رم ولی پاداشی هم بابتش بهم نمی‌دن. بعضی وقتا به صورت کتابی می‌نویسم بعضی وقتا محاوره‌ای، یه مدت ریاضی می‌خونم بعد از یه مدت رهاش می‌کنم، یه مدت از فاصله نزدیک می‌نویسم یه مدت به داستان نویسی رو میارم، یه مدت نظرات رو باز می‌کنم یه مدت نظرات رو می‌بندم، هیچ کدوم از اینا دلایل پیچیده‌ای نداره، معمولن البته، بعضی وقتا شاید داشته باشن. منصف نیستم و وقتی کسی هر کدوم از این کارا رو می‌کنه یا چیزی شبیه به این، براش دلایل پیچیده‌ای در نظر می‌گیرم، فکر نمی‌کنم طرف مثل من سردرگم باشه، مثل من که کسی نیست و تازه سردرگمی هم صفت فوق‌العاده‌ای نیست و باعث نمی‌شه هیئت منصفه کسی رو تبرئه کنه. به هر حال یه امیدواری دارم که درست می‌شه، دوره‌ی دبیرستان یه استاد ریاضی برامون اومده بود که اسم من رو یاداشت کرد تا اگر به موفقیتی رسیدم یادش باشه که تو کلاسش بودم، امیدوارم هنوز هم من رو خاطرش باشه، هر چند من  اسمش رو فراموش کردم، خب من اون موقع دلیلی نداشت اسم اونو یادداشت کنم. یک مقداری هم در کنار سردگرمی از کمبود انگیزه رنج می‌برم که شاید یادداشت اون استاده و انتظارش برای موفقیتم یک مقداری این کمبود رو جبران کنه.

پنج

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۲ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۵۶

امروز دارم رکورد دیرترین پست این چهل روز رو می‌شکنم، شاید هم زودترین از یک زاویه‌ی دیگه، چیزی که امروز بهش فکر می‌کردم قبول کردن سرنوشت بود، مثل کسی که دماغش بزرگه و این مسئله رو می‌پذیره و سعی نمی‌کنه پنهانش کنه، می‌دونین، من از تقلا کردن خوشم نمیاد، یعنی اگر یه روز یه شیر شکارم کنه یا می‌زنم دندوناشو خورد می‌کنم یا زیاد تقلا نمی‌کنم، شیر بی‌دندون من رو یاد یه خاطره‌ی دور می‌ندازه ولی نمی‌دونم چه خاطره‌ایه. این موضوع قبول سرنوشت رو شاید بعدن دقیق‌تر در موردش صحبت کردم، منظورم اینه که آدم باید مبارزه بکنه ولی تقلا نکنه، تقلا یعنی پذیرفتن اتفاقی که افتاده و اینکه بتونی باهاش کنار بیای. باید بگردم ببینم کدوم قسمتای زندگیم رنگ و بوی تقلا داره.

شش

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۱ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۳۷

گوشی جدیدم برای نوتیفیکیشن‌ها ال‌ای‌دی ندارد و من هم گذاشتم که برای تذکر پیامک و زنگ و واتساپ هر یک دقیقه یک ویبره بزند، این هم نامردی نمی‌کند سر قولش هست و دیشب تا صب داشت زنگ و ویبره می‌زد، فعالش کرده بودم ولی فراموش کرده بودم چطوری غیرفعال می‌شود، توی خواب و بیداری هم اینقدر رمزش را اشتباه زدم که قفل شد. همین‌طوری خیلی خواب خوب و راحتی دارم این هم شد قوز بالا قوز، چقدر دوست دارم در جملاتم از این قوز بالا قوز استفاده کنم. به هر حال دیشب برای افطاری کباب گرفته بودم که مقدار زیادی هم پیاز باهاش فرستاده بود، صبحی گفتم پیازها حیف است خراب می‌شود گذاشتم با تخم‌مرغ‌ها نیم‌پز شد خوردم، آخر امروز روز تخم‌مرغ بود، معده‌ام با پیاز نمی‌سازد و هر موقع می‌خورم حال بدی پیدا می‌کنم ولی نمی‌شد اسراف کرد، از طرفی هم منتظرم شاید روزی با هم بسازند، معده‌ام با پیاز را می‌گویم. حالا دیگر خواب معرکه‌ی دیشب و این صبحانه‌ی شاهانه را کنار هم بگذاریم. گله‌ای که نیست، خوبم، امروز از یک شرکتی باهام تماس گرفتند که بروم برای مصاحبه، اگر درست شد دو جا کار می‌کنم و شاید یک تجربه‌ی جدید کمی از این فضا دورم کند.  

ما خواهر بزرگمان را باجی صدا می‌کنیم فقط برادر بزرگم به اسم کوچک صدایش می‌کند، پسرش محمدرضا هم یاد گرفته بود و خواهرم را به اسم کوچک صدا می‌کرد، دیشب خواهرم می‌گفت محمدرضا من را به اسم کوچک صدا می‌کرد و فرار می‌کرد، من هم مثلا از دستش عصبانی می‌شدم دنبالش می‌کردم که بخورمش.

هفت

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۰ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۰۶

ماه رمضان، قبل از افطاری، نیم ساعتی می‌رفتم می‌دویدم، نمی‌دانم قبلا در موردش گفته‌ام یا نگفته‌ام، به هر حال یک نیاز دائمی به ورزش کردن سنگین دارم و مثلا اینطور نیست که با نرمش سبک صبحگاهی حالم خوب شود. آرزوهای ورزشی هم کم ندارم، مثلا اینکه با حالت دو از یک کوه بلند بالا بروم. امروز را روزه گرفتم و عصری قبل از افطار رفتم نیم ساعتی در پارک دویدم. یک زن جوان معلول هست که روی ویلچر در پیاده‌روی کنار پارک منتظر می‌ماند و از پسرهای جوان می‌خواهد او را تا بالای پارک ببرند، در طول مسیر هم مدام عذرخواهی می‌کند و سعی می‌کند یک مکالمه‌ای را شروع کند. امروز بهم گفت چند وقتی هست نبودی، ماه رمضان چند باری از من خواسته بود بالا ببرمش. خب، چه می‌دانم، تلاشی‌ست که می‌کند. بعضی وقت‌ها از شدت بی تفاوتی‌ام به آدم‌ها ترسم می‌گیرد. دیروز که مسجد بودم پیرمردی داشت زمین می‌خورد و به زحمت راه می‌رفت و بقیه داشتند کمکش می‌کردند، مرد جوانی کنارم می‌گفت من چند بار بهش گفته‌ام نیاید همان خانه بماند ولی قبول نمی‌کند، خب اگر وسط خیابان زمین بخورد چه اتفاقی می‌افتد، یک احساس گسستگی کامل نسبت به مرد جوان و پیرمرد داشتم و این اتفاق در آن لحظه برایم نیفتاد که خودم را جای پیرمرد بگذارم و یا مثلا امروز خودم را جای زن جوان معلول بگذارم که دلش می‌خواهد پسرهای جوان او را تا بالای پارک برسانند و در طول مسیر دو کلمه با یک نفر حرف بزند. نمی‌شود اسمش را گذاشت خودخواهی، به هر حال چیز خوبی نیست، البته صادقانه بخواهم بگویم، نگرانی بزرگی هم برایم نیست، فقط خواستم بگویم همچین چیزی در من هست.  

8. خطر گاز گرفتگی

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۹ آگوست ۱۹
  • ۱۲:۰۴

این وبلاگ زیادی شخصی شده و من این را دوست ندارم، تا زمانی که از دور به نظر برسم ساده هستم، ولی از نزدیک غیر‌قابل تحملم، یک بار به این ویژگی گفته بودم خطر گاز گرفتگی. چیزی نیست که بشود بهش افتخار کرد یا در زمره‌ی ویژگیهای خاص خودم قرارش بدهم. همه یک سری ویژگیهای خاص دارند ولی نفرت‌انگیز بودن و طرد کردن دیگران که ویژگی خاصی نیست، این کار از یک سوسک هم برمی‌آید.  به هر حال، در کل از به نظر رسیدن بدم می‌آید. امروز مدیرمان با من در مورد پروژه صحبت می‌کرد، در مورد یک نفر که من قبلا باهاش کار کرده بودم، گفتم آره فلانی به من می‌گفت تو اخلاق درستی نداری، نمی‌شود با تو کار کرد، مدیر هم لبخند ریزی زد، گفتم ها! پس شما هم باهاش موافقی انگار. بهم گفت فردا عید است عیدی نمی‍دهی به ما، گفتم حقوق این ماه رو بریزن باشه، می‌خواستم یک اشاره‌ی ریز به جریمه‌ی ماه پیش داشته باشم، این حاضرجوابی از من بعید بود، در سایر زمینه‌ها استعداد خارق‌العاده‌ای دارم ولی در حاضر جوابی کند ‌ذهنم. به هر حال کمی برایم مایه خوشحالی‌ست که برای حفظ شغل و موقعیتم مجبور نیستم چاپلوسی کسی را بکنم و با آدم های دروغگو اخلاق گندی دارم، بدون اینکه از عاقبتش بترسم.

9. چاکلت زمین

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۸ آگوست ۱۹
  • ۱۱:۵۱

چاکلت زمین

ماری مار خوش رنگ و نگاری بود که غمگین بود. موش می‌خورد و غمگین بود، موش نمی‌خورد هم غمگین بود. هر کس جای ماری بود غمگین می‌شد، وقتی پا داشت فقط بلبل و قناری می‌خورد. ماری پاهایش را در انفجار مین از دست داده بود. هر چند روزهای خوب هم بود، دمش را در آب دریاچه فرو می‌برد و آن را بیرون می‌آورد و بالای سرش تکان می‌داد و از رنگ به رنگ شدن دمش زیر نور آفتاب احساس شادی می‌کرد و برای ساردین‌ها می‌رقصید، مثل یک عروس آفریقایی، ماری داشت لباس های رنگین رنگین. موش‌ها از دستش فرار می‌کردند، چون ماری آنها را می‌خورد، دزدکی وارد خانه‌ی سرهنگ می‌شدند که کلی شکلات در میز کارش قایم کرده بود، همان سرهنگ که از بچه‌های باهوش با لبخندهای نازنین بدش می‌آمد، چون مجبور بود بهشان شکلات بدهد. موش‌ها شکلات‌های سرهنگ را می‌خوردند. سرهنگ فکر می‌کرد فضایی‌ها به زمین حمله کرده‌اند و شکلات‌های او را آنها می‌خورند، شنیده بود که آدم فضایی‌ها شکلات دوست دارند، حتی شک داشت که نکند خودش هم آدم فضایی باشد، به هر حال سرهنگ از ترس آدم فضایی‌ها تمام زمین را مین‌گذاری کرده بود و دلش می‌خواست پایش به مریخ برسد و آنجا را هم مین‌گذاری کند. باید جنگ را به زمین دشمن برد، سرهنگ مدام زیر زبان تکرار می‌کرد.

+ برای یکی از کتاب‌هایی که خواندیم یک مسابقه شعر گذاشتیم که شعر چاکلت زمین از الهه اول شد. قرار شد به عنوان جایزه، یک پست برای شعرش بنویسم ولی این کار خیلی طول کشید و در نهایت هم چیزی نشد که مایه‌ی رضایتم باشه، می‌دونم که بهم سخت نمی‌گیره، مهم اینه که به قولم عمل کردم :)

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها