۲ مطلب در جولای ۲۰۲۳ ثبت شده است

بهبود جزئی

  • هایتن
  • شنبه ۲۲ جولای ۲۳
  • ۱۵:۴۴
  • ۳ نظر

آشوب

از عبارت اینکه مردم درکم نمی‌کنند خوشم نمیاد. زیادی دم دستیه و خیلی مفهوم گسترده‌ای داره. مثل یه جای سیاحتی نزدیک شهر یا حتی وسط شهره که به همین خاطر دیگه جذابیتی نداره هر چقدر هم که خاص و قشنگ باشه. حالا واقعا هم به همه چیز اینطوری نگاه می‌کنم و اگه چیزی دم دست باشه ازش خوشم نمیاد، حتما باید روی قله‌ی قاف باشه. همیشه به نظرم می‌اومد واقعا قراره یه روزی به مقصد قله‌ی قاف یه سفری داشته باشم و از عهده‌ی همه‌ی چالش‌هاش بربیام. چه می‌دونم، چالش‌هایی شبیه طوفان و روزهای ابری و تاریک. دیگه در حدی نباشه که به کشتنم بده، مثلا با حمله گرگ‌ها و حیوانات وحشی نمی‌تونم کنار بیام. تو فیلماست که ملت از عهده این چیزا برمیان. به نظرم اگه در انتهای مسیر یه نقطه روشنی ببینم از عهده‌ی همه چیز برمیام ولی در حمله‌ی گرگ‌ها انتهای روشنی نمی‌بینم.

قرار شده با استاد جدید که دفعه پیش ازش صحبت کردم کار کنم روی پروژه‌شون. استاد خودم معمولا زیاد شگفت‌زده نمی‌شه و از کارام تمجید نمی‌کنه. شاید طبیعی باشه و نمی‌تونه که هر دفعه برای تمجید از من دویست هزار تا دراز نشست بره ولی خب معمولا آدما نمی‌دونن خوبن یا نه، بیشتر تو نگاه دیگران این مسئله رو جستجو می‌کنن. حالا شاید مثال به درد نخوری باشه ولی کسی که خوشگله معمولا این رو از طریق بقیه متوجه می‌شه وگرنه ماها همه‌مون فکر می‌کنیم خوشگلیم. شایدم دارم برعکس می‌گم و خودمون همیشه به درستی شک داریم که خوشگلیم یا نه، با یه مثال بی‌ربط شروع شد و داستان یک دفعه جدی شد. دیگه حالا این استاد اینطوری نیست و از کارم تعریف کرد. امیدوارم سرش به سنگ نخوره یا این چیزها برای من تکراری و بی‌مزه نشه. اینم چیزیه که بهش فکر می‌کنم. صبحا نیمرو با گوجه می‌خورم و دوستش داشتم ولی برام تکراری شده، باید یه مدت زهرمار بخورم که اشتیاقم به نیمرو برگرده. همین جاهاست که می‌فهمی بدیهی هستی.

بعضی وقتام حالا این فکرا رو می‌کنی ولی آخرش بی‌اهمیت می‌شی. یعنی برای خودت شبیه یه مورچه کارگر تو یه دشت بزرگ آفریقایی می‌شی که هیچ کس تا حالا اسمش رو نشنیده. مورچه حالا به کنار، اسم دشت رو کسی نشنیده. بعد حالا این مورچه داره سعی می‌کنه خونه‌ی جدیدی پیدا کنه که تو سایه باشه. من باشم تو همون آفتاب سوزان زندگی می‌کنم و سعی نمی‌کنم یه چیز منفی هزار رو یه درصد بهبود بدم. به نظرم آدما با بهبود تو زندگی‌شون افسردگی می‌گیرن. اینو حالا جدی می‌گم، یه واقعیت علمیه. خیلی وقت پیش تو یه کتاب جامعه‌شناسی خوندم، غم‌انگیزه ولی واقعیه. حالا البته نه اینکه اهمیتی داشته باشه و کشف بزرگی باشه. ملت بعضی وقتا برای خودنمایی از موضوعات علمی صحبت می‌کنن ولی من نه، همینطوری یه چیزی به ذهنم اومد که حالا یه ربطی هم به علم داشت. در نهایت با خودت می‌گی همه چیز همینه، حداکثر یه بهبود جزئیه. این جمله رو جایی نخوندم، از خودم بود.

چند سال پیش یه وبلاگی رو می‌خوندم که دوستش داشتم. آروم و غمگین و عمیق بود. وبلاگ من آروم نیست و همه‌ش دارم در مورد حمله حیوانات وحشی می‌گم و مثل یه نقاش دیوونه‌م ولی خب دوست دارم مثل اون بنویسم و تازه خوبیای خودمم بهش اضافه کنم. به نظرم باید آروم بشم، الان آشوبم.  

 

روح سرگردان

  • هایتن
  • پنجشنبه ۶ جولای ۲۳
  • ۱۸:۳۰
  • ۱ نظر

این مشکل رو همیشه با بقیه داشتم که روی خوبی من زیادی حساب می‌کنن. دوست داشتم اتفاقا از طرف بدی بهم نگاه کنن و بهتر از انتظارشون باشم تا اینکه از طرف زیادی خوبی بهم نگاه کنن و انتظارشون رو برآورده نکنم. یعنی خب دوست دارم تصمیم خودم باشه و دلم نمی‌خواد کسی برام تصمیم بگیره. این طرز فکر منجر به دروغگویی هم می‌شه و صداقتی در کسی نمی‌بینم. یعنی مثلا طرف دزده ولی به من که می‌رسه از اهمیت مال حلال و این چیزا صحبت می‌کنه و تازه مبالغه هم می‌کنه و از صاحبدلان هم جلو می‌زنه. دوست داشتم طرف اگر دزده راحت حرفش رو بزنه. کلا از اینکه کسی فرضی در موردم بکنه خوشم نمیاد ولی انگار ناگزیره و باید در طرح سفر بی بازگشت به مریخ ثبت نام کنم.

تو ایران که بودم با اینکه از روزهای سخت نوجوانی تا حدودی فاصله گرفته بودم ولی احساس خوشبختی نمی‌کردم و یک بار هم در موردش نوشتم نمی‌دونم منتشرش کردم یا نه. مثالی شبیه این زده بودم که طرف پایین دره یا بالای دره داره راه می‌ره و احساسی نمی‌کنه که کجای دره‌ست الان. دیگه گفتم شاید شما یادتون باشه، مهم هم نیست، حرفم همینی بود که اینجا گفتم. راه حلش اینه که هر چند قدم یه نگاهی به پایین دره بندازی و به نیستی خیره بشی، راه حل غم‌انگیزیه.

اینجا از پس کارهام برمیام. به نظرم تا حدودی راضی هم شدم. چیزی شبیه تواضع یا پذیرشه. شاید یه جایی خونده باشم که سختی‌ها آدما رو متواضع می‌کنه. به نظرم یه کم باید اصلاح بشه، شاید شکست‌ها بهتر باشه. مثل تفاوت فرمانده شجاعیه که تو هزار تا جنگ سخت شکست خورده و متواضعه، با فرمانده بزدلیه که هزار تا جنگ بی‌اهمیت رو برده و مغروره. به بازنده‌ی جنگ‌های سخت می‌گن بازنده‌ی سخت‌گیر.

یه چیزی که اینجا اذیتم می‌کنه اینه که برخورد آدما قابل اعتماد نیست و کسی که دیروز به سلامت به گرمی جواب داده امروز ممکنه بی‌تفاوت از کنارت رد بشه و به تعداد باخت‌هات اضافه کنه. به هر حال جای خوشبختیه که من یه نفرم و خودم باید با خودم کنار بیام، اگه مثلا در زمان خلقت خاک کم می‌آوردن و مجبور می‌شدن دو تا روح رو در یه بدن بذارن زندگی برای من یکی کابوس می‌شد. شایدم حالا بد نمی‌شد و توافق می‌کردیم و هر شب یکی‌مون یه روح سرگردان می‌شد. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها