چراغ طویله

می‌تونم بگم از یه زوایه‌هایی سال بی‌نهایت متفاوتی رو پشت سر گذاشتم و خب اگه کل زاویه‌های ممکن رو به 360 درجه تقسیم کنیم من هنوزم نمی‌دونم از چه زوایایی. به نظر میاد هیچ آسونی و راحتی قرار نیست بدون سختی به دست بیاد تازه اگر به دست بیاد آخه از اونجا که این قانون قطعی نیست مثل قول‌های الکی می‌مونه، می‌خوام بگم حداکثر می‌تونید از مسیر لذت ببرید و به آینده دل نبندید.

یکی از مشکلات بزرگی که من دارم که می‌شه گفت هم نعمته هم نفرین اینه که خیلی کارها رو می‌تونم. اگر ازم سوال فیزیک و شیمی ‌و زیست بپرسن می‌تونم حلشون کنم. اگه ازم بخوان یه کیسه سیمان 50 کیلویی رو بالای یه کوه ببرم می‌تونم. اگرم ازم بخوان برای ساعت‌ها با بچه‌ها بازی کنم بازم می‌تونم. اگر ازم بخوان نقش عشاق رو بازی کنم اونم می‌تونم، تازه اینو خوبم می‌تونم. این تونستن به یه نفرین تو زندگیم تبدیل شده و به نظرم آدما زندگی‌شون همون کارایی هست که می‌تونن انجام بدن. یکی می‌تونه فروشنده خوبی باشه و می‌تونه حداکثر پنج دقیقه با بچه‌ها بازی کنه و خب همین کارا رو هم می‌کنه و خوشبخته و یکی هم نمی‌تونه مسئله‌های سخت رو حل کنه و زندگی صادقانه‌ی آسونی داره و توی کوه‌ها و دره‌های سرسبز چوپانی می‌کنه، بد نیست به نظرم. به نظرم بیشتر وقتا در حال انجام کارای دیگرانم و باید دائما از خودم مواظبت کنم. دوست ندارم از خودم مواظبت کنم و دائما در حال تشخیص این باشم که چه کارهایی رو نباید انجام بدم. مثل مبارزه‌ی گلادیاتورها می‌مونه که اگه کسی نتونه مبارزه کنه ولش می‌کنن ولی اگر کسی بتونه می‌فرستنش برای مبارزه و کشته می‌شه، من اون شکلی هستم و اگه چند هزار سال پیش تو روم بودم همون موقع کشته شده بودم.  

سلام، سال نوتون مبارک باشه و چراغ زندگی‌تون در سال جدید روشن باشه و شب‌ها تو طویله پیش گاو و گوسفندها نخوابید.

 میگن اسب احمد مریض شده بود و شب‌ها دل‌درد می‌گرفت. احمد پیرمردی بود باریک‌اندام و ریزنقش با صدایی قانع‌کننده و صورتی به ظاهر راستگو، قیافه‌اش شبیه زاهدها بود. شب‌ها مجبور بود چراغ طویله را روشن کند و پیش اسبش بخوابد. مدتی این کار را کرد و یک روز، نزدیک‌های همین سال نو، تصمیم گرفت اسبش را برای فروش به بازار ببرد. هیچ کس دوست ندارد سال جدیدش را در طویله با یک اسب مریض شروع کند. اسب را در بازار چرخاند و به اولین مشتری‌اش که جوانی قدبلند و بی‌مو بود فروخت. احمد به جوان گفت مبارکت باشد جوان، چراغ طویله‌ی من خاموش شد و چراغ طویله‌ی تو روشن شد. جوان بیچاره فکر کرد چه خرید خوبی انجام داده. اسب را به طویله‌اش برد و شب که شد اسب شروع به ناله کرد و جوان وقتی چراغ طویله را روشن کرد تازه منظور پیرمرد را فهمید.