۴ مطلب در ژوئن ۲۰۱۷ ثبت شده است

ما را به کشف تو امید نیست

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۸ ژوئن ۱۷
  • ۱۲:۳۰
  • ۶ نظر

دیروز صبح که سوار ماشین شدم راننده و ماشینش هر دو خاکی بودند، منظورم این نیست که سر به زیر و متواضع و این‌ها بودند، نه، واقعا خاکی بودند (لایه‌ای نازک از خاک آنها را پوشانده بود).  به ما مردها سخت نگیرید، خسته‌ایم یا شاید هم در طوفان گیر کرده‌ایم. 

مسیر دوم که می‌خواستم سوار شم یکی از همکارا رو دیدم. این دومین بار در طول یک هفته‌ست که بین مسیر می‌بینمش. خدا رو شکر این دفه ماشین پر بود و ایشون با ماشین بعدی اومد، خطر از بیخ گوشم گذشت و از یک پیچیدگی غیر ضروری اجتناب ورزیدیم. دفعه قبل که با هم بودیم کرایه‌ش رو حساب کردم اصرار کرد که نه آقا مال خودت رو حساب کن فقط، بعدم که پیاده شدیم به زور پولش رو پس داد. همین که یه تشکر خالی می‌کرد کافی بود، من خودم از اینکه کرایه ایشون رو حساب کرده بودم تو آسمون‌ها پرواز نمی‌کردم. مردم این کار رو می‌کنن، مثلا وقتی دو نفر آدم بالغ به هر دلیلی با هم یه قهوه می‌خورن دنگی حسابش نمیکنن، برای این کار لازم نیست عاشق هم باشن. به هر حال شما بعضی وقتا در همون لحظه اول تصمیمت رو در مورد یک نفر می‌گیری، این اتفاق برای من زیاد می‌افته. بعضیا تازه بعد از ده سال می‌فهمن چقدر به هم علاقه دارن، تازه برگشته جمله عاشقانه هم میگه،

 من هر روز علاقه‌م به تو بیشتر میشه،

اونوخ ببخشید، ننه‌ی کریستف کلمب، چند سال دیگه طول میکشه ما رو به طور کامل کشف کنی؟ 

 

یعقوب

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۶ ژوئن ۱۷
  • ۰۶:۱۸
  • ۱ نظر

شخصیت های داستان:

ظهراب، یکی از جوان‌های محله - علی بهار: گردن کلفت محله - حاج رضا: برادر بزرگتر ظهراب - یعقوب:، دوست ظهراب - رویا، معشوقه‌ی ظهراب.

+ داستانش رو دوست نداشتم حذف شد :)

+ دیدین این نویسنده های بزرگ یه داستان می نویسن بعد دوستش ندارن مچاله ش می کنن میندازن دور؟ بعد یکی این داستان های مچاله شده رو پیدا می کنه منتشر می کنه ثروتمند میشه؟ منظورمو که می فهمین؟

از رنجی که نمی‌بریم

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۳ ژوئن ۱۷
  • ۱۷:۲۲
  • ۵ نظر

امشب اولین شب قدر بود، مدتهاست که در مراسم احیا و این چیزها شرکت نمی‌کنم بعضی حرف‌ها و رفتارها در این مراسم‌ها مشمئزکننده‌ست، شاید هم اون روحیه مذهبی سابق رو دیگه ندارم. اما به هر حال با روشن فکری در دین مخالفم و اینکه یه نفر بگه این چیزها بیخوده و خرافاته رو قبول ندارم. یا سبک زندگی اسلامی ‌رو انتخاب کنید یا نکنید، دیگه خواهشا افکار مشعشع خودتون رو باهاش قاطی نکنید و برای آرامش وجدانتون آسمون و ریسمون رو به هم نبافید.

یک ماهی بود بیکار بودم یعنی سر قرارداد کنار نیومده بودم و از اونجا که کله شقم این مدت نرفتم سر کار، بیکاری واقعا آزاردهنده‌ست، از امروز دوباره برمی‌گردم سر کارم. تو این شب قدر دعا می‌کنم خداوند به کسانی که بیکارن و برای روزی خودشون و خانواده‌شون نگرانن صبر عطا کنه و براشون راه فرجی قرار بده، رنج‌های زیادی هست که ما نبردیم. 

فک کنم حوصله‌مو نداره

  • هایتن
  • جمعه ۹ ژوئن ۱۷
  • ۱۴:۲۷
  • ۱۳ نظر

افطاری معمولا نون و پنیر با سبزی می‌خورم سحری هم چیز خاصی نمی‌خورم وسط شب یه مقدار شیر می‌جوشونم با کیکی کلوچه‌ای چیزی می‌خورم اگر هم شد یه مقدار سیب زمینی سرخ می‌کنم دوباره با سبزی می‌خورم.

 یعنی اینقدر که من سبزی می‌خورم گوسفندها تو چمنزار علف نمی‌خورن، مثلا من هم برم چمنزاری جایی زندگی کنم.

 اون روز خواهرم بعد از این حمله‌های تروریستی تهران بهم زنگ زده بود، نگران شده بود، نه اینکه تروریست‌ها دنبال من می‌گشتن.

می‌گفت جاهای شلوغ و اینا نرم. پرسید افطاری چی می‌خوری؟ بعدم ساکت شد، فکر کردم قطع شده نگو احساساتی شده بود. گفتم نه اتفاقا ماه رمضونی به من بد نمی‌گذره همین دیروز رفتم یه کیلو سبزی گرفتم پاک کردم گذاشتم یخچال، گفت یه کیلو که خیلی زیاده می‌خواستی چیکار، حالا قضیه گوسفند بودنمو بهش نگفتم ولی خوب اینو بهش گفتم که از یارو سبزی فروشه خجالت می‌کشم بگم 1000 تومن سبزی بهم بده، واقعا خجالت می‌کشم خوب. پیرمردیه، وقتی بهش می‌گم دست شما درد نکنه جوابمو نمیده، فک کنم حوصله‌مو نداره.  

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها