آی خدا من سوختم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۷ دی ۰۲
  • ۰۱:۲۵
  • ۱ نظر

زیادی همه چیز رو پیچیده می‌کنیم. در گذشته همه چیز ساده‌تر بود و شکارچی‌ها و کشاورزان خوب زندگی بهتری داشتند. اگر گوزن شکار می‌کردی همه خوشحال می‌شدن و کسی که خرگوش شکار می‌کرد خیلی با استقبال روبرو نمی‌شد و بدبخت اونی که موش کور شکار می‌کرد. همه چیز قیمت داشت و هیچ‌کس وقتش رو برای گوش کردن به سخنرانی تلف نمی‌کرد. الان برعکس شده و سخنران‌ها زندگی بهتری دارند و کشاورزها شغلشون رو ترک می‌کنن که برن تو شبکه‌های اجتماعی کلیپ بسازن. یک بار یه پیرمرد کشاورزی رو دیدم که مزرعه‌ش رو برای بیت‌کوین اجاره داده بود. حالا خودم از سندروم ندیدن و نخوندن متن خوب اخیرا رنج می‌برم صبر و تحلمم هم پایین اومده و قدرت تشخیص متن خوبمم پایین اومده. یعنی شاید قبلا حوصله بیشتری داشتم و به نوآوری‌های کوچیک ارج می‌نهادم، الان ارج نمی‌نهم. سرزنشی هم بهم نیست، دنیا برام مثل کوهی شده که سراب بوده. چیزی در نظرم بزرگ نیست. از بحث اصلی غافل شدم باز. خودم شکارچی گوزن خوبی نیستم ولی بهش آگاهم. می‌دونم که اگه به گذشته هم برگردم کسی به قیمتی منو نمی‌خره، یه خرگوشم بالام نمی‌دادن. من فقط ساده بودن چیزها رو دوست دارم نه گذشته رو. روستا که بودیم شایعه بود یه جایی لونه‌ی خرگوش‌هاست ولی من هیچ‌وقت چیزی ندیدم، منتظر هم شدم، اشکال از بی‌صبری من نبود. بعضی وقتا سرکارم می‌ذاشتن می‌گفتن اوناهاش اونجا خرگوشه و من احساس حماقت می‌کردم که خرگوشی نمی‌دیدم. دقت کردین که ماها چقدر خودخواهیم و همه‌مون به دنیا از چشم خودمون نگاه می‌کنیم یعنی من داستان رو از چشم اونی که خرگوش الکی بهم نشون می‌داد نمی‌بینم، نمی‌تونمم این کارو بکنم ماها ذاتا خودخواهیم. چیز بدی هم نیست، لازم نیست پاشین به خاطر درمانش پیش تراپیست برین یا بابت رفتن به جهنم نگران باشین. جهنم هم می‌تونین خودخواه باشین، مثلا هی داد بزنین آی خدا من سوختم. این دفعه با خیال راحت خودخواه باشین چون بعد از این جهنم، جهنم دیگه‌ای در کار نیست. یکی از شوخیای تکراریم تو ایران این بود که به هر پنجره‌ای می‌رسیدیم بررسیش می‌کردیم که چقدر برای خودکشی مناسبه، همینطوری. مثلا روبروی پنجره‌ای که من بودم یه باغ متروکه بود و برای خودکشی مناسب نبود چون کسی متوجهت نمی‌شد و جسدت اونجا بوی گند می‌گرفت. خوب نیست آدم بوی گند بده. اینجا همه‌ی پنجره‌ها بسته هستن و مردم از این شوخیا خوششون نمیاد. احتمالا به خاطر آدمای بی‌مزه‌ای مثل من پنجره‌ها رو بستن.

عمه ثمر

  • هایتن
  • پنجشنبه ۲۵ آبان ۰۲
  • ۰۶:۳۵
  • ۱ نظر

یک چیزی که تو نوشتن دوست ندارم اینه که ابهام قابل رفع داشته باشه یعنی مثلا بگه امروز باهاش دعوا کردم و اومدم خونه گریه کردم، خب با کی دعوا کردی؟ حالا اینو گفتم که بگم که عمه‌م به رحمت خدا رفت. البته چند هفته پیش این اتفاق افتاده ولی من همین چند روز پیش فهمیدم، دقیقا سه روز پیش، یکشنبه، اگر کمکی به کم شدن ابهام می‌کنه. فرصت عزاداری اون شکلی پیدا نکردم، منظورم وقت و زمان نیست، گاه و بی‌گاه دلم می‌گیره و بیشتر احساس می‌کنم در دونستن و اهمیت داشتن این خبر در اینجا تنهام. حالا باید به پدرم این هفته که صحبت می‌کنیم تسلیت بگم. چند سال پیش عموم که از دنیا رفت یه متنی نوشتم که وقتایی که تاریخ فوتش رو فراموش می‌کنم می‌رم به تاریخ اون متن نگاه می‌کنم، همین یه کارکردو که داره، شاید این پست بشه یه علامتی نشانی چیزی.

عمه‌م رو دوست داشتم، جزو معدود کسایی بود که همیشه از دیدنم ذوق‌زده می‌شد. سالهایی که روستا بودیم من رو عابد صدا می‌کرد، چیز خاصی نیست ملت همدیگه رو ممکنه به اسمای مختلف صدا کنن، این فقط یه خاطره‌ست، ولی ذوق‌زده شدنش از دیدن من چیز خاصی بود. مثل اینه که کسی از دیدن عدد یک ذوق‌زده بشه. بنده خدا زندگی خیلی سختی داشت و اینو همه می‌دونستن. از آدمای ستم‌دیده‌ای بود که قدرت انجام کاری که باعث بشه یکی ازش بدش بیاد رو نداشت. من دوست ندارم روی کسی قدرتی داشته باشم ولی وقتایی که برای عمه‌م سالی یک بار عیدی می‌بردم برای پیدا کردن جورابی چیزی که در جواب عیدی بهم بده دستپاچه می‌شد و من نمی‌دونستم باید چیکار کنم، خدا بیامرزدت عمه ثمر.

+ لطفا تسلیت نگین. 

مثلا الان سکوتم رو شکستم

  • هایتن
  • يكشنبه ۵ شهریور ۰۲
  • ۰۴:۳۹
  • ۴ نظر

همه ازت انتظار دارن باهاشون صادق باشی و انگار این رو بهشون بدهکاری. مدام در این مورد حرف می‌زنن و یکی از ستون‌های بشریته و هر کی که کارش درست باشه صداقت داشتن براش مهمه و سوال اول بعد از آشناییه. ببخشید خانوم، مهم‌ترین معیار شما برای ازدواج چیه؟ صداقت. حالا یه مدت فکر می‌کردم من زیاد هم آدم صادقی نیستم چون معمولا نظر واقعیم رو در مورد آدما بهشون نمی‌گم و از این لحاظ آدم بدجنسی هستم. اگه کمکی می‌کنه احساس بدهکاری رو همیشه با خودم دارم حتی اگه طرف آدم مزخرفی باشه. یه همکاری داشتیم که موقع غذا خوردن نفس‌نفس می‌زد و من ازش بدم می‌اومد و از صدای غذا خوردنش متنفر بودم ولی بهش چیزی نمی‌گفتم. حالا ممکن هم هست یکی اینطوری باشه نظرش رو بگه و من مشکلی باهاش ندارم ولی خودم اینطوری نیستم و به نظرم لازم هم نیست در مورد چیزای بدیهی حرف بزنی خودش باید اینو بفهمه و این طرز صداقت داشتن سطحی و مبتذله. حالا دیگه آستانه‌ی صداقت مبتذل برا همه فرق داره، اینکه چه چیزایی برای تو بدیهیه بستگی به این داره که چقدر عمیقی. عمیق‌ترین انسان روی زمین اصلا حرف نمی‌زنه.

در یه سطح دیگه اصلا صداقت ربط زیادی به حرف زدن نداره و یه مولفه‌ی شخصیتی هستش. مثلا کسی که برای به دست آوردن منفعتی در آینده مقدمات دوستی با یک نفر رو فراهم می‌کنه شخصیت صادقی نداره هر چند برای صادق بودن تلاش بکنه. مثل اینه که یه گرگ تلاش بکنه غزال باشه. به همین خاطر معنی نداره دو نفر بگن ما با همدیگه صادق هستیم، خب این یعنی چی، یعنی با همدیگه غزالین با بقیه گرگین؟ حداقل این نحوه صداقت داشتین چیزی نیست که من دنبالش باشم. می‌خوام بگم اگه گرگین زیاد خودتون رو به زحمت نندازین که ادای غزالا رو دربیارین، این خودش بی‌صداقتیه.

همین دیگه، مشکلات بدیهی‌تون رو خودتون حل کنین و منتظر صداقت داشتن دیگران نمونین. مثل ماشینی نباشین که مسیرش رو با کوبیدن خودش به دیوارها پیدا کنه. زندگی مثل یه نودله که چنگ داره، پیچ و خم زیاد داره و خودتون اذیت می‌شین و مختون تاب برمی‌داره. این هفته یه نفر یه گربه رو به نودلی که چنگ داره تشبیه کرد، قشنگ بود، داشت در مورد چالش‌های تعامل با گربه حرف می‌زد.

بهبود جزئی

  • هایتن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۰۲
  • ۰۲:۱۴
  • ۳ نظر

آشوب

از عبارت اینکه مردم درکم نمی‌کنند خوشم نمیاد. زیادی دم دستیه و خیلی مفهوم گسترده‌ای داره. مثل یه جای سیاحتی نزدیک شهر یا حتی وسط شهره که به همین خاطر دیگه جذابیتی نداره هر چقدر هم که خاص و قشنگ باشه. حالا واقعا هم به همه چیز اینطوری نگاه می‌کنم و اگه چیزی دم دست باشه ازش خوشم نمیاد، حتما باید روی قله‌ی قاف باشه. همیشه به نظرم می‌اومد واقعا قراره یه روزی به مقصد قله‌ی قاف یه سفری داشته باشم و از عهده‌ی همه‌ی چالش‌هاش بربیام. چه می‌دونم، چالش‌هایی شبیه طوفان و روزهای ابری و تاریک. دیگه در حدی نباشه که به کشتنم بده، مثلا با حمله گرگ‌ها و حیوانات وحشی نمی‌تونم کنار بیام. تو فیلماست که ملت از عهده این چیزا برمیان. به نظرم اگه در انتهای مسیر یه نقطه روشنی ببینم از عهده‌ی همه چیز برمیام ولی در حمله‌ی گرگ‌ها انتهای روشنی نمی‌بینم.

قرار شده با استاد جدید که دفعه پیش ازش صحبت کردم کار کنم روی پروژه‌شون. استاد خودم معمولا زیاد شگفت‌زده نمی‌شه و از کارام تمجید نمی‌کنه. شاید طبیعی باشه و نمی‌تونه که هر دفعه برای تمجید از من دویست هزار تا دراز نشست بره ولی خب معمولا آدما نمی‌دونن خوبن یا نه، بیشتر تو نگاه دیگران این مسئله رو جستجو می‌کنن. حالا شاید مثال به درد نخوری باشه ولی کسی که خوشگله معمولا این رو از طریق بقیه متوجه می‌شه وگرنه ماها همه‌مون فکر می‌کنیم خوشگلیم. شایدم دارم برعکس می‌گم و خودمون همیشه به درستی شک داریم که خوشگلیم یا نه، با یه مثال بی‌ربط شروع شد و داستان یک دفعه جدی شد. دیگه حالا این استاد اینطوری نیست و از کارم تعریف کرد. امیدوارم سرش به سنگ نخوره یا این چیزها برای من تکراری و بی‌مزه نشه. اینم چیزیه که بهش فکر می‌کنم. صبحا نیمرو با گوجه می‌خورم و دوستش داشتم ولی برام تکراری شده، باید یه مدت زهرمار بخورم که اشتیاقم به نیمرو برگرده. همین جاهاست که می‌فهمی بدیهی هستی.

بعضی وقتام حالا این فکرا رو می‌کنی ولی آخرش بی‌اهمیت می‌شی. یعنی برای خودت شبیه یه مورچه کارگر تو یه دشت بزرگ آفریقایی می‌شی که هیچ کس تا حالا اسمش رو نشنیده. مورچه حالا به کنار، اسم دشت رو کسی نشنیده. بعد حالا این مورچه داره سعی می‌کنه خونه‌ی جدیدی پیدا کنه که تو سایه باشه. من باشم تو همون آفتاب سوزان زندگی می‌کنم و سعی نمی‌کنم یه چیز منفی هزار رو یه درصد بهبود بدم. به نظرم آدما با بهبود تو زندگی‌شون افسردگی می‌گیرن. اینو حالا جدی می‌گم، یه واقعیت علمیه. خیلی وقت پیش تو یه کتاب جامعه‌شناسی خوندم، غم‌انگیزه ولی واقعیه. حالا البته نه اینکه اهمیتی داشته باشه و کشف بزرگی باشه. ملت بعضی وقتا برای خودنمایی از موضوعات علمی صحبت می‌کنن ولی من نه، همینطوری یه چیزی به ذهنم اومد که حالا یه ربطی هم به علم داشت. در نهایت با خودت می‌گی همه چیز همینه، حداکثر یه بهبود جزئیه. این جمله رو جایی نخوندم، از خودم بود.

چند سال پیش یه وبلاگی رو می‌خوندم که دوستش داشتم. آروم و غمگین و عمیق بود. وبلاگ من آروم نیست و همه‌ش دارم در مورد حمله حیوانات وحشی می‌گم و مثل یه نقاش دیوونه‌م ولی خب دوست دارم مثل اون بنویسم و تازه خوبیای خودمم بهش اضافه کنم. به نظرم باید آروم بشم، الان آشوبم.  

 

روح سرگردان

  • هایتن
  • جمعه ۱۶ تیر ۰۲
  • ۰۵:۰۰
  • ۱ نظر

این مشکل رو همیشه با بقیه داشتم که روی خوبی من زیادی حساب می‌کنن. دوست داشتم اتفاقا از طرف بدی بهم نگاه کنن و بهتر از انتظارشون باشم تا اینکه از طرف زیادی خوبی بهم نگاه کنن و انتظارشون رو برآورده نکنم. یعنی خب دوست دارم تصمیم خودم باشه و دلم نمی‌خواد کسی برام تصمیم بگیره. این طرز فکر منجر به دروغگویی هم می‌شه و صداقتی در کسی نمی‌بینم. یعنی مثلا طرف دزده ولی به من که می‌رسه از اهمیت مال حلال و این چیزا صحبت می‌کنه و تازه مبالغه هم می‌کنه و از صاحبدلان هم جلو می‌زنه. دوست داشتم طرف اگر دزده راحت حرفش رو بزنه. کلا از اینکه کسی فرضی در موردم بکنه خوشم نمیاد ولی انگار ناگزیره و باید در طرح سفر بی بازگشت به مریخ ثبت نام کنم.

تو ایران که بودم با اینکه از روزهای سخت نوجوانی تا حدودی فاصله گرفته بودم ولی احساس خوشبختی نمی‌کردم و یک بار هم در موردش نوشتم نمی‌دونم منتشرش کردم یا نه. مثالی شبیه این زده بودم که طرف پایین دره یا بالای دره داره راه می‌ره و احساسی نمی‌کنه که کجای دره‌ست الان. دیگه گفتم شاید شما یادتون باشه، مهم هم نیست، حرفم همینی بود که اینجا گفتم. راه حلش اینه که هر چند قدم یه نگاهی به پایین دره بندازی و به نیستی خیره بشی، راه حل غم‌انگیزیه.

اینجا از پس کارهام برمیام. به نظرم تا حدودی راضی هم شدم. چیزی شبیه تواضع یا پذیرشه. شاید یه جایی خونده باشم که سختی‌ها آدما رو متواضع می‌کنه. به نظرم یه کم باید اصلاح بشه، شاید شکست‌ها بهتر باشه. مثل تفاوت فرمانده شجاعیه که تو هزار تا جنگ سخت شکست خورده و متواضعه، با فرمانده بزدلیه که هزار تا جنگ بی‌اهمیت رو برده و مغروره. به بازنده‌ی جنگ‌های سخت می‌گن بازنده‌ی سخت‌گیر.

یه چیزی که اینجا اذیتم می‌کنه اینه که برخورد آدما قابل اعتماد نیست و کسی که دیروز به سلامت به گرمی جواب داده امروز ممکنه بی‌تفاوت از کنارت رد بشه و به تعداد باخت‌هات اضافه کنه. به هر حال جای خوشبختیه که من یه نفرم و خودم باید با خودم کنار بیام، اگه مثلا در زمان خلقت خاک کم می‌آوردن و مجبور می‌شدن دو تا روح رو در یه بدن بذارن زندگی برای من یکی کابوس می‌شد. شایدم حالا بد نمی‌شد و توافق می‌کردیم و هر شب یکی‌مون یه روح سرگردان می‌شد. 

توت فرنگی که از سر گذشت

  • هایتن
  • شنبه ۱۰ تیر ۰۲
  • ۰۴:۲۲
  • ۲ نظر

چند هفته پیش آخرین ارائه اندی قبل از فارغ التحصیلش بود. قرار شد با تایلر بریم با یوکا صحبت کنیم که شیرینی چیزی برای ارائه داشته باشیم. تایلر به شوخی گفت بریم همه چیز رو به گردن یوکا بندازیم و منم به شوخی قبول کردم. رفتیم با یوکا صحبت کردیم و گفتیم آره آخرین ارائه اندی هستش و اینا، قراره برنامه‌ای چیزی داشته باشیم؟ یوکا کمی مکث کرد و گفت آره حتما، من شیرینی می‌گیرم میارم. تایلر رو به من برگشت و علامت تایید رو به نشانه انجام موفقیت‌آمیز ماموریت بالا برد. اونجا یکی از معدود مواردی بود که احساس کردم یه آزمایش شخصیت‌شناسی ناخواسته داره روی من انجام  شد. با اینکه موفق شده بودیم و کسی هم ظنی به ما نداشت که داریم سواستفاده می‌کنیم ولی من نمی‌تونستم نفهمم و مسئولیتی رو به گردن کسی بندازم فقط به خاطر اینکه اینقدر ساده‌ست که اونو قبول می‌کنه. گفتم من هم فردا شیرینی می‌خرم، با اینکه زحمت نسبتا زیادی برام داشت. تایلر این کارو نکرد و از اتفاقات افتاده خوشحال بود. می‌خوام بگم هیچ‌کس اینجا کار اشتباهی نکرد، من و تایلر در این زمینه متفاوتیم.

معمولا وقتی با مردم حرف می‌زنم بهم می‌گن تو سخت‌گیری. همه همینو می‌گن بدون اینکه با هم‌دیگه برای این کار توطئه‌ای کرده باشن. از آدمای سخت‌گیر که به خودشون آسون می‌گیرن خوشم نمیاد و به نظرم وقتی به کسی می‌گن سخت‌گیری منظورشون همینه، یعنی تو برای خودت آسون می‌گیری و برای دیگران سخت می‌گیری.

امروز یه جلسه داشتیم با سه استاد که هر سه از هاروارد فارغ‌التحصیل شدن. من قرار بود برای پروژه‌ای که یکی از استادا داشت یه مقدار کار تئوری و شبیه‌سازی انجام بدم. انگار زیاده‌روی کرده بودم و نتایج اینقدر خوب بود که استادا شاکی شده بودن که ما اینجا چیکار می‌کنیم. راستش با این موضوع غریبه نیستم که با کارهام دیگران رو شگفت‌زده کنم ولی مدت‌ها بود که این تجربه رو کمتر داشتم. نمی‌تونم بگم الان خوشحالم، فاکتورهای زیادی هست و تازه یه بازنده سخت‌گیر هم هستم و همه‌ش با خودم فکر می‌کنم اگه برای خانواده‌م اتفاقی بیفته من چیکار باید بکنم و باید برگردم. اینا سوالایی هست که در ذهنم هست. برای کسی که اگه بگه کارش خوبه توسری می‌خوره این فکرها زیاد هم نیست. مثل اسبی که حق نداره شیهه بکشه و ذهنش داره هذیان می‌بافه. به هر حال از یه جایی به بعد کسی نمی‌تونه کاری کنه و حداکثر کاری که می‌تونن بکنن اینه که بهت توت فرنگی طلایی می‌دن که من باهاش مشکلی ندارم.

عاقبت چشمک زدن

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۹ خرداد ۰۲
  • ۲۲:۴۰
  • ۱ نظر

عاقبت چشمک زدن

نویسنده‌ها آدمای خوشبختی هستن. البته اونایی که خوبن، بقیه به درد نمی‌خورن و معلوم نیست درآمدی چیزی هم داشته باشن، خلاصه اونا نه، زیاد خوشبخت نیستن. نویسنده‌های خوب هم حالا منظورم پول نیست بیشتر اینکه می‌تونن حرف بزنن و خودشون رو در 200 تا شخصیت جا بدن. مثلا تولستوی تکه‌های مختلف خودش رو در شخصیت‌های جنگ و صلح جا داده. مطمئنم این کارو کرده، حتی اگه خودش هم از گور بلند بشه و بگه نه نکردم. معمولا اینطوریه اگه ازشون بپرسی می‌گن نه نکردم و این شخصیت‌ها همه‌شون خیالی‌ان، که یعنی من تخیلم خیلی قوی هستش، ولی من زیر بار نمی‌رم. شمام زیر بار نرین ولی خب لبخند بزنین و بگین آره همینطوره، یا از اول اصلا به روشون نیارین. فقط موقع لبخند زدن چشمک نزنین.

خلاصه که پیتر زیاد اجتماعی نیست، به اون مفهومی که بره بیرون یا کسی رو دعوت به بیرون رفتن کنه یا در جمعی باشه و از معاشرت با دیگران لذت ببره، اینطوری نیست، ولی اگر مکالمه‌ای با یه نفر داشته باشه شوخی زیاد می‌کنه و همین حال خودش رو هم خوب می‌کنه، البته به شرطی که طرف مقابل هم شوخ‌طبع باشه همین یه شرط تفاوت زیادی ایجاد می‌کنه و زندگی رو شبیه تانگوی دو نفره می‌کنه. تو محل کار قبلیش یه همکاری داشت که اینطوری بود، البته تا وقتی که در مورد مسایل سیاسی باهاش شوخی نمی‌کردی، یارو از این لحاظ آدم نادودنی بود و  حرص پیتر رو درمی‌آورد و پیتر هم  بهش می‌گفت تو بی‌شعور و نفهمی، البته تا حد امکان مستقیم نمی‌گفت فقط بعضی وقتا مستقیم می‌گفت. حالا اخیرا پیتر زیاد نمی تونه شوخی کنه. اونروز صبح یکی از اعضای گروهشون ارائه داشت و قبلش داشت تعریف می‌کرد که پدرش اصالتا از سیسیل ایتالیاست ولی خودش بلد نیست ایتالیایی صحبت کنه. پیتر می‌خواست به شوخی بگه باید بری عضو مافیا بشی، ایتالیایی هم یاد می‌گیری، حالا نگفت. باید وقتی از ایتالیا صحبت می‌کنی از غذا بگی نه از مافیا. دیگه درست یا غلط، پیتر از این شوخیا زیاد می‌کرد و الان دستش بسته‌ست.

دیروز داشت فکر می‌کرد رفتارش با بقیه جوریه که مردم فکر می‌کنن می‌تونن بهش دروغ بگن و بعدش بگذرن و فکر کنن تموم شده و اتفاقی نیفتاده. معمولا اگر کسی دروغی هم بهش بگه اینطور نیست که بایکوتش کنه یا به روش بیاره و دعوا راه بندازه ولی خب ازش دور می شه و از روابط دورادور هم خوشش نمیاد و رابطه‌ش با اون طرف تبدیل به یه گاری شکسته می‌شه. یه بار که شمرد، 200 هزار تا گاری شکسته داشت. شاید باید شجاعت بیشتری در این زمینه داشته باشه و یه کم رفتار هجومی داشته باشه، یعنی نه هجومی، شاید تدافعی بهتر باشه. مثلا یکی از هم گروهیا یه بار بهش گفت فلانی تو غذا نمی‌خوری، فقط بیسکویت؟ شاید بهتر بود اونجا بهش می‌گفت به تو ربطی نداره ولی به جاش توضیح داد که نه، بعضی وقتا غذا می خوره بعضی وقتا بیسکویت. دیگه خودش نمی‌خواد آدم مسمومی باشه از این لحاظ که به مردم چیزی نگه و تو رابطه‌هاش سمی بریزه که 200 سال بعد اثر کنه، بیشتر دوست داره نیش زنبور باشه از این لحاظ، ولی خب زنبورا وقتی کسی رو نیش می زنن خودشون هم می‌میرن، اینم عاقبت صداقت داشتنه. تو این دنیا همه چیز مثل کوآنتوم پیچیده‌ست و هر گزاره‌ای تا حدودی درست و اشتباهه، به مزاج پیتر نمی‌سازه. به نظرش دنیا باید مثل داستان شیر و آهو و کفتار می‌بود.

تو آینه که به خودش نگاه می‌کنه این چیزی نبود که می‌خواست، مشکل پیتر اینه که دوست داشت نیازی نبود برای اتفاقات خوب فعال باشه، دلش می‌خواست تو خوب باشی و اتفاقات خوب همینطوری برات بیفته. حالا پیتر در این مورد فرق زیادی با بقیه نداره و همه اینو دوست دارن ولی اینطوری نیست، تا جایی که بعضی وقتا باعث تعجب پیتر می‌شه که چرا اینقدر اینطوری نیست. آره فرق پیتر با بقیه همینه، چون این موضوع کمتر باعث تعجب بقیه می‌شه.

کو گوش شنوا

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۶ دی ۰۱
  • ۰۶:۰۷
  • ۱ نظر

خب من این چند وقت رو که اتفاقا باید می‌نوشتم ننوشتم. الان فکر می‌کنم بعضی از خاطراتم دارن محو می‌شن. اولی که وارد شدم تا حدودی نگران بودم نمی‌دونستم قراره چی بشه و خب تو فرودگاه هم باید به یه سری سوالا جواب بدی که کجا بودی و چیکار می‌کردی و سربازیت چی بوده و اینا. دیگه اتفاق خاصی نیفتاد. اینجا یکی از دوستانم اومد دنبالم.

اوایل همه چیز تا حدودی سورئال بود برای من، هنوز هم تا حدودی هست. رفته بودم از دار و درخت و کوه فیلم گرفته بودم برا خونه فرستاده بودم داداشم گفته بود اینا که اینجام هست از یه چیزی فیلم بگیر که اینجا نباشه. به هر حال در این سنی که من دارم اپلای گرفتن آسون نیست و منم سال پیش داشتم فکر می‌کردم احتمالا باید به همین چیزی که هست راضی بشم و مثل اسبای وحشی زیاد وحشی‌بازی درنیارم. آخه خب دائم با مدیرم و محل کارم و اینا دعوا داشتم اونام بهم نیاز داشتن چیزی نمی‌گفتن ولی فضا همین بود. یه بار به مدیرم گفتم من از کارم تو اینجا متنفرم و هر روز با تنفر میام سر کار، گفت حالا من به عنوان یه دوست بهت می‌گم اگه واقعا اینقدر اوضاع بده به فکر عوض کردن کارت باش گفتم لامصب مگه اینجا سانفرانسیسکوئه به فکر عوض کردن کارم باشم. خلاصه که مثل یه گله گرگ همه‌مون می‌دونستیم در مورد هم چی فکر می‌کنیم. من حالا اون موقع هم متوجه بودم که آدما تک تکشون بد نیستین ولی ماها جهان سومیم و مثل اینه که از یه گاو بخوای برات چه چه بزنه.

یه ده روزی خونه‌ی اون دوستم بودم و حالا اونم همراه با خانومش خیلی خوب بودن ولی خب من معذب بودم. شهرشون هم از لس آنجلس دور بود نمی‌شد بیام اینجا دنبال خونه بگردم، بعدم تو دانشگاه آشنایی به اون صورت نداشتم کمکم کنه. معمولا اینطوریه که وقتی شما می‌خواین به یه دانشگاهی برین یه نفر از همون دانشگاه بهتون کمک می‌کنه. یکی گیر من افتاده بود که مریض بود از لحاظ روانی و در زندگی زیاد تحقیر شده بود. حالا فکر کن من بشم روانشناس یه نفر دیگه، مثل اینه که یه خرس در مورد راه‌های کنترل اشتها مشاوره بده.

خونه حالا پیدا کردم. صاحبخونه یه خانم آفریقایی آمریکایی بود که اصالتا از نیجر بود و خیلی تاکید داشت که نیجر با نیجریه فرق داره ولی من نمی‌دونستم تو انگلیسی بخوای بگی نیجری چی باید بگی، نیجری با نیجریه‌ای تو انگلیسی یکی می‌شه به نظرم، داستانی داریم. من خودم حساسیتی ندارم یکی بهم بگه ایرانی هستی یا مثلا ازبکستانی، کشوره دیگه. یعنی حالا منظورم اینه که اگه تلفظشون یکی بود زیاد سخت نمی‌گیرم، ولی این حساس بود. حالا این فقط یکی از حساسیت‌هاش بود. می‌گفت من دوست ندارم شما تو اتاق غذا بخوری چون ممکنه حشره و اینا بیاد. بعد بدبختی اینه که اینا به همه‌ی چیزهای خوردنی می‌گن غذا، منم شروع کردم بهش توضیح می‌دم ما تو ایران به چیپس غذا نمی‌گیم ولی کو گوش شنوا.

یک ماه و خورده‌ای اونجا بودم و اذیت شدم دیگه بعدش یه خونه نزدیک دانشگاه پیدا کردم که خیلی بهتره و صاحبخونه هم ایرانیه و خیلی هم بهم کمک کرد. اوایل حالا میوه هم می‌خرید برای منم می‌آورد ولی حالا دیگه کاری به کارم نداره. من خیلی بلد نیستم مورد محبت کسی قرار بگیرم و همیشه در این مورد گند می‌زنم، یعنی یه بار باید بیام مفصل از گندام بگم در این مورد.

اُفتفاق

  • هایتن
  • جمعه ۱۵ مهر ۰۱
  • ۰۸:۲۱
  • ۱۳ نظر

یه بار گفتم اتفاقاتی افتاده که ممکنه نیفتاده بشن. ببین که چطور از این نوآوری های زبانی استفاده می کنم. تازه به اتفاقی که افتاده باشه می گن افتفاق.  حالا به هر حال این اتفاقات افتادن. من چند سال پیش یه پستی نوشتم که توش گفتم تصمیماتی گرفتم و امیدوارم اتفاقات خوبی بیفته و اینا. حالا تصوری که نداشتم که قراره چی بشه و سال پیش این موقع ها داشتم فکر می کردم اگه زندگی من قراره همین شکلی باشه و این شغلیه که قراره داشته باشم و این دعواهایی که دارم و بعدش قراره یه آدم چاق ۵۰ ساله ی همین شکلی یا یه چیزی حوالی اون باشم چی می شه. البته نه اینکه همچین چیزی رو پذیرفته باشه ولی خب داشتم فکر می کردم شاید باید همین رو بپذیری در نهایت.فوقش می شی یه گاو وحشی همیشه عصبانی.

به هر حال من از سال پیش به صورت نسبتا جدی دنبال پذیرش گرفتن افتادم و البته یکی از اولین فرصت هایی که پیش اومد جدی شد و من در نهایت تونستم در دانشگاه UCLA برای مقطع پست دکتری پذیرش بگیرم. شرایط ما جوری هست که من تا وقتی در لس آنجلس پیاده نشدم و از فرودگاه بیرون نرفتم از چیزی مطمئن نبودم واسه همین نمی تونستم در موردش صحبت کنم یعنی دوست هم نداشتم. مجبور بودم به خانواده م بگم که احتمال همچین چیزی هست ولی اونا رو هم دوست داشتم زیاد جدیش نگیرن. در کل مثل اینکه همچین عادتی برا خودم دارم که دوست ندارم زیاد جدی ام بگیرند. یه بارم فکر می کنم اینجا نوشته بودم منو جدی نگیرین یا به اندازه جدی بگیرین شکایت کرده بودم که هیچ کس تو رو به اندازه کافی جدی نمی گیره یا زیادی جدی ات می گیرن یا خیلی کم جدی ات می گیرن.

امیدوارم که حالا که نسبتا در نقطه آرومی هستم بتونم بیشتر بنویسم. در طول یک سال گذشته به صورت همزمان چیزهای زیادی رو از سر گذروندم و سال سختی بود که از عهده ش براومدم. امیدوارم اینجا بتونم به آرزوهایی که دارم و به نقطه آرامشم نزدیک تر بشم.

من وقتی از ایران راه افتادم اعتراضات تازه شروع شده بود. ضایعه خیلی بزرگی بود. امیدوارم حال شما خوب باشه و غم به دلتون راه ندین آینده روشنه.

شرح خوشبختی

  • هایتن
  • جمعه ۲۷ خرداد ۰۱
  • ۲۱:۴۵
  • ۳ نظر

شرح خوشبختی

یک جایی هم ممکنه دیگه تلاش نکنی یعنی سعیی برای نوآوری نکنی ولی خب بازم می‌تونی تلاش کنی. من الان در اون وضعیتم و تلاشم برای نوآوری کمتر شده. از سال پیش تا حالا اتفاقات زیادی افتاده که خب ممکنه نیفتاده بشن. منظورم اینه که ممکنه مثل این بشه که اتفاق نیفتادن، البته نه همه‌شون. ممکنه بخشی از تلاش‌های این چند ماهه‌م اون ثمری که منظور من بوده رو نده. ولی می‌دونی این‌ها زیاد هم مهم نیست. اون چیزی که برام اهمیت داره اینه که بتونم به تلاشم برای متفاوت بودن و خلق کردن ادامه بدم. حالا اگر هم کسی متوجه اون نشه، دنیا آخرش یک چیزی می‌شه و من معمولا اهل شرکت در مسابقه نیستم.

می‌دونین، به این حرفا واقعا خودم باور دارم ولی بازم توی دلم خالی می‌شه بعضی وقتا، مثل این می‌مونه که نگران باشی یه آدم بی‌اهمیت از اینکه تولدش رو تبریک نگفتی ناراحت بشه، خوب بشه، ولی خب بازم.

روزایی که بهانه کمتری برای نوشتن داشتم بیشتر می‌نوشتم و ما آدم‌ها انگار سرمون برای دردسر درد می‌کنه و هیچ وقت قدرشناس نیستیم و فقط حسرت چیزهایی رو می‌خوریم که نداریم. مثلا تا وقتی زندگی‌مون یکنواخته همه‌ش شکایت می‌کنیم که کاش الان یه سفر به هیمالیا می‌رفتیم و هر روز می‌نوشتیم در موردش ولی وقتی چیزی برای نوشتن در موردش داریم خفه‌خون می‌گیریم، این‌طوری هستیم همه‌مون. من البته یادم نمیاد از اینکه چیزی ندارم در موردش بنویسم شکایتی کرده باشم، ولی خب به یادم زیاد اعتماد ندارم و ممکنه این شکایت رو کرده باشم. به هر حال نمی‌خوام اگر خوشبختی در کار بود احساسش نکنم. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها