۳ مطلب در می ۲۰۲۱ ثبت شده است

خوب شد کرمه مقاومت نکرد!

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۳ می ۲۱
  • ۱۲:۱۴
  • ۴ نظر

یکی هم هست تو محل کار که شگفت‌زده کردنش آسونه. مثلا من با خمیر بازی یک چیزی شبیه کرم ابریشم درست کرده بودم و با دو تا مقاومت الکتریکی براش شاخک هم گذاشته بودم و شاخک‌ها رو شبیه قلب کرده بودم. چه می‌دونم یه کرم زشت با شاخک‌های قلبی‌شکل، بعد این اومده بهم می‌گه کلاسی چیزی رفتی برای این کار؟ یعنی خب یه مقداریش هم از چاپلوسی ناشی می‌شه. مثلا هی بهم می‌گه چقدر بامزه تعریف کردی یا مثلا می‌گه این چیزا چطوری به ذهنت می‌رسه؟ همه‌ش این‌طوری می‌گه ولی خب من رو تحت تاثیر قرار نمی‌ده زیاد، چون با مدیرمون هم این‌طوری صحبت می‌کنه اکثر اوقات و بابت چیزای عادی بی‌نهایت تمجیدش می‌کنه.

حالا برعکس، اینجا شگفت‌زده کردن بعضیا بی‌نهایت سخته یعنی انگار یه دعوایی با هم داریم و تا آخر عمر قراره دشمن هم بمونیم. حالا من البته دیگه همچین نیتی هم ندارم، دشمنی رو نمی‌گم، اونو شاید بمونیم، تلاش برای شگفت‌زده کردن رو می‌گم، خودتون یه خرده منصف باشین. می‌دونین، وقتی دارین تو مسیر زندگی می‌رین، یه مسیری که شبیه بالا رفتن از دامنه‌ی سرسبز و سنگلاخی یه کوه یا عبور از یه صحرا با جغرافیای پیچیده‌تر باشه، یک جاهایی هست که اگر از اون جاها عبور کردین متعلق به مرحله‌ی جدید می‌شین و مثلا دیگه آهنگای مزخرف کره‌ای رو دوست ندارین یا رو خواننده‌ها کراش نمی‌زنین. یعنی دیگه چیزی نیست که بخواین خودتون رو در موردش قانع کنین، این شکلی شدین. البته اینم بگم که نقطه‌ی واضحی نیست این نقطه و بسته به مقاومت شما ممکنه زودتر یا دیرتر اتفاق بیفته و در زمان کشیده بشه.

مثلا من یه نگاه پروانه‌ای به دوستی‌هام داشتم و یه عشقی در احساسم جریان داشت، عادی نبود و متفاوت از بقیه بود. واقعا یه حالت شاعرانه‌طور همراه با بی‌صبری و بالا رفتن ضربان قلب و اشتیاق هر لحظه برای دریافت یه خبر و نشانه و پیدا کردن بهانه برای باز کردن سر صحبتی چیزی. زندگی رو برای دوستانمم سخت کرده بودم. الان دیگه از اون مرحله عبور کردم ولی این‌طور نبود که یه دفه باشه و حتی الانم احساس می‌کنم یه قسمتی از این نفرین یا موهبت در درونم هست. الان نمی‌دونم شما رو به مقاومت کردن تشویق کنم یا به مقاومت نکردن، چون احساس می‌کنم اهمیت زیادی داره توصیه‌ی من برای شما.

مسئول رادیول

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۰ می ۲۱
  • ۱۲:۲۲
  • ۰ نظر

مرد جوان با پیراهن آستین کوتاه چهارخانه و ته‌ریشی بور و قدی کوتاه وارد اتاق نگهبانی شد. با ماسکی که زده بود دماغ و دهانش پیدا نبود ولی پیشانی بلندی داشت و موی سرش کم پشت بود. حرکاتش آرام بود و برای کاری که آمده بود عجله نداشت و  از نگاه مستقیم فرار می‌کرد و نور که به چشمان او می‌رسید سرعتش کم می‌شد. مردمک چشم‌هایش همیشه در حال لرزیدن بود. واپس زدگی نگاهش تو را از صحبت جسورانه وامی‌داشت. نگهبان با احترامی که به صورتی طبیعی و نه با قدرت تشخیص یا شناخت بر او حاصل شده بود به مرد جوان گفت تلفن را بردارد و کارش را به دفتردار بگوید، مرد جوان همین کار را کرد و بعد روی صندلی کنار میز تلفن نشست و به صحبت‌های جوان خوزستانی که دو متری جلوتر روی تک‌صندلی روبروی پیش‌خوان نشسته بود گوش سپرد که چشمش مدام دنبال مخاطبی می‌گشت تا از سختی‌های سربازی برایش تعریف کند. کلاهش را دستش گرفته بود و مدام راست و مچاله‌اش می‌کرد بدون اینکه خشونتی در این کار به خرج دهد. بقیه از روی کنجکاوی سوالی می‌پرسیدند و کنجکاوی می‌کردند. مرد جوان  قدبلندی که شکمش برآمده بود مدام اظهار تعجب و شگفتی می‌کرد و شور جوان خوزستانی سبزه‌رو برای تعریف کردن را بیشتر می‌کرد. نگهبان، پسرک قدکوتاه با چشم‌های سبز مچاله شده و صورتی باد کرده بود. موهای مجعد بوری داشت و دندان‌هایش با اینکه نامنظم بود بر زیبایی چهره‌اش می‌افزود. حاکم این جلسه‌ی غیر رسمی او بود که پشت پیشخوان روی صندلی نشسته بود و فقط سر و قسمتی از شانه‌اش پیدا بود.

سرباز وظیفه‌ی بیست و خورده‌ای ساله، لاغراندام بود و صدای بم و سنگین و دو رگه‌ای داشت، از آن صداهایی که آدم‌های مهم دارند. داشت از پسر جوان دیگری که سراسر مشکی پوشیده بود و بندی از چرم بر ساعد دستش پیچیده بود امضا و اثر انگشت می‌گرفت که کارت پایان خدمتش را بهش بدهد. باید شماره تلفن و آدرس خانه را وارد می‌کرد. پسر جوان سیاه‌پوش اصرار داشت که این کار را با دقت انجام بدهد در حالی که شلوار و تی‌شرت گشاد مشکی‌اش را با شلخته‌گی پوشیده بود و چیزهایی از جیبش آویزش بود و موهای سیاه سر و صورتش را مدتی بود اصلاح نکرده بود. داشت در گوشی‌اش دنبال شماره تلفن و آدرس می‌گشت. سرباز وظیفه گفت نیازی نیست این‌ها را دقیق وارد کنی، ولی پسر جوان سیاه‌پوش شلخته بی‌اعتنا بود و اصرار داشت همین یک کار را به درستی انجام دهد. با دستپاچه‌گی گفت الان پیدایش می‌کند، شماره‌ی خودش را فراموش کرده بود.

سرباز وظیفه کارت را بهش داد و ازش پرسید حالا چه احساسی داری که کارت پایان‌خدمتت را می‌گیری، پسر جوان سیاه پوش با صبر و حوصله و در حالی که کارت را مثل یک موجود بی‌جان زیر و رو می‌کرد با بی‌تفاوتی به همه‌چیز گفت: ببین چه می‌گویم، سربازی که شروع می‌شود با خودت می‌گویی کی تمام می‌شود و وقتی تمام شد هیچ احساسی نداری. یک جمله برای فرار از مسئولیت توصیف خودش بود ولی سرباز وظیفه گفت عجب جمله‌ی بامعنایی گفتی. صدایش آنقدر تیز و سنگین بود که تو با خودت فکر می‌کنی شاید تو اشتباه می‌کنی که پسر جوان سیاه پوش فقط داشت مزخرف می‌گفت.

سرباز وظیفه رو به نگهبان خوش‌قیافه کرد و گفت تا حالا دویست تایی کارت پایان‌خدمت داده‌ام، فکر می‌کنم تا آخر سربازی‌ام دو هزار تایی کارت می‌دهم. نگهبان خوش‌قیافه که ترک هم بود گفت من اگر جای تو بودم، اطرافش را بررسی کرد و از پنجره به داخل پادگان نگاهی انداخت، دنبال چیزی می‌گشت که این اطراف بشود پیدا کرد، من اگر جای تو بودم از این افسردگی خودم را با گازروئیل می‌کشتم. البته شانسی که ما داریم این است که آخر سر خودمان یک توک پا می‌رویم دفتر، خودمان کارتمان را می‌گیریم، بله ما این شانس را هم داریم. بعد هم رو به رادیوی کنار دستش کرد و با عوض کردن موجش گفت اینجا مسئول رادیول منم و شروع کرد به ترکی خاطرات مرخصی‌ آخرش را برای دوست کناری‌اش که پسر جوانی با صورتی فرو رفته و بینی تیز و دراز برآمده بود تعریف کرد.

مرد جوان، با پیراهم آستین‌کوتاه چهارخانه، مشخصات را به طور کامل، ولی نه به دقت جوان سیاه‌پوش شلخته، وارد کرد. شماره تلفن منزل را یک شماره‌ی بی‌خودی وارد کرد چون شماره‌ی ثابتی نداشت و سرباز خوش‌صدا هم با صدای سنگینش گفته بود این‌ها اهمیت ندارد. سرباز وظیفه، بی‌هیچ تشریفاتی، ولی با دو دست و با کمی تعلیق، گفت بفرمایید و کارت را به دست مرد جوان داد که عجیب به نظر آمد و احتمالا کمی هم دور از ادب بود. مرد جوان منتظر بود نظر و احساس او را هم بپرسند. البته دقیقا منتظر این سوال نبود ولی منتظر یک لبخند و چیزی متفاوت بود. سرزنشی هم بر کسی نبود، قیافه‌ی مرد جوان طوری بود که تو گویی جسمش اینجا بود ولی روحش چند کیلومتری آن طرف‌تر ساکت نشسته بود. کسی را شوق حرف زدن با او بهش دست نمی‌داد. به سرباز وظیفه گفت ممنونم و چشمش را گرداند و از همه خداحافظی کرد. سربازها از حرف زدن مرد جوان تعجب کردند و ساکت بودند، انگار بیماری به معجزه شفا یافته باشد. سرباز خوش‌صدا خطاب به همه گفت ازتان خداحافظی کرد، همه با هم گفتند خداحافظ. مرد جوان موقع خارج شدن از در اصلی رو به سرباز خوش قیاقه‌ی نگهبان کرد و به ترکی گفت سالم و سلامت بمانی. نگهبان خوش‌قیافه و پسرک دراز با صورت فرورفته که از ترک بودن مرد جوان جا خورده بودند با صدایی بلند خندیدند.

مشکل خطور کردن سوال به ذهن

  • هایتن
  • پنجشنبه ۶ می ۲۱
  • ۱۱:۰۰
  • ۴ نظر

رویترز یک گزارشی از یک پزشک 26 ساله هندی تهیه کرده بود که مسئول تصمیم‌گیری در مورد مرگ و زندگی آدم‌ها بود. تخت‌های بیمارستانی در هند خیلی کمیاب شده و این پزشک جوان تصمیم می‌گرفت کی رو بستری کنن و کی رو نکن. قیافه‌ش هم اصلا شبیه خدای مرگ و زندگی هندوها نبود. خودش می‌گفت شرایط بسیار سختی هست براش و این تصمیمات براش مایه‌ی افسردگیه، برای درمان افسردگیش تو حیاط بیمارستان تنهایی بستنی می‌خورد. شانسی که آورده اینه که، فعلا کاری به خدا نداریم که ممکنه ناراحت بشه که چرا کسی تو کارش دخالت کرده، تو این دنیا از کارش و اشتباهاتش قرار نیست حسابرسی بشه. این رو می‌گم چون می‌خواستم بگم دوست نداشتم جای اون می‌بودم چون معمولا تصمیمات درستی نمی‌گیرم و آدم‌های اشتباهی رو زنده می‌ذارم. ولی بعد می‌بینم تصمیم درست یعنی چی؟ یعنی اون دکتره هم ممکنه کلی تصمیم اشتباه گرفته باشه، وقتی می‌گم تصمیمات درستی نگرفتم از این زاویه بوده که اتفاقات بعدیش خوب نبوده وگرنه در مورد خود تصمیم یادم نمیاد هیچ کدوم به صورت واضح اشتباه باشن.

البته باز دچار اون آسیب مقدس کردن بدبختی‌ها شدم. یه کفتار برای این به دنیا نمیاد که درستکار باشه. می خوام بگم شایدم ما هم یه جور کفتاری یا میمونیم و نیازی نبود درستکار باشیم. ولی خب دیگه، شاید کفتارم عقل می‌داشت این سوالو از خودش می‌پرسید که از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود. مشکل، درستکاری نیست، مشکل، خطور کردن همین سوال‌ها به ذهنه.

داشتم می‌گفتم، مثلا یه نفر بهم دروغ ‌گفت و من به همکاری باهاش ادامه ندادم و این برام باعث ضرر زیادی شد، باز حتی باید ضرر رو ببینم چی هست. آخه می‌دونین، تو این دنیا هیچ اتفاق ساده‌ای وجود نداره. یه همکاری داریم که با همه به عنوان یه آدم نفهم و احمق برخورد می‌کنه و خب این کار با اینکه اشتباهه ولی کمکش کرده که بیشتر از اونچه لایقش هست کسب احترام کنه. تازه اگه منصف باشیم بیشتر اوقات هم کار درستی می‌کنه. من ولی با همه با احترام برخورد می‌کنم و ممکنه با یه آدم نفهم هم اشتباهی محترمانه برخورد کنم. بعد از مدتی دیگه انتخابی در کار نیست و حتی اگر بدونی طرف نفهم و به درد نخوره باز هم ناخواسته بهش احترام می‌ذاری.

 چند وقتی هم هست می‌خوام یه تشک جدید برا خودم بخرم ولی مدام توی ذهنم این سوال پیش میاد که تو مثلا دوست داشتی یه آزادی‌خواه باشی که در زندان روی زمین سفت و سنگی می‌خوابه، حالا می‌خوای تشک نرم هم داشته باشی؟ این چیزهای خیالی واقعا فاکتوری در تصمیماتم هستن.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها