هه تو پشت بیقوش سوار شده بود آنقدر بالا رفته بودند که اگر روز بود دستش به ابرها هم می رسید. هنوز صدای مع مع بزغاله ها را می شنید. به نظر هه تو بزغاله ها بی تربیت اند، حتی وقتی می خواهند لبخند بزنند با صدای بلند می خندند.

 شب بود که بیقوش جرأت کرده بود بیرون بیاید، بوی آبگوشت ننه گلزار زده بود به کله اش. هه تو آبگوشت دوست نداشت با برادرش سر این موضوع بحثش شد و رفت گوشه تنور خانه نشست اما گریه اش نمی آمد. تنورخانه هم وقتی تنورش روشن نیست مثل هه تو موجود بدبختی می نماید، سر تا پایش خاکستر است. ننه شب ها در تنور خانه را به خاطر گربه ها می بندد، مسوما، خواهر هه تو، اگر صبح که در تنور را برمی دارد یک گربه وحشی داخلش باشد زهر ترک می شود. هه تو آمد کنار در چوبی، وقتی بیقوش را دید بهش گفت میشه منو سوار کنی ببری دره کبک ها؟ بیقوش هم که حسابی به کله اش زده بود قبول کرد. نقشه اش این بود که هه تو از ننه بخواهد یک کمی گوشت به بیقوش بدهد، همانقدر که به نظر می رسید خنگ بود، در تنورخانه باز ماند.

آنها از روی پشت بام پریدند و به سمت دره کبک ها راهی شدند. از روی خانه ی یوسوف اینها گذشتند و از صدای پارس های برنی، سگ موسی ترسیدند، بیقوش بی کله نزدیک بود هه تو را زمین بیندازد. از باغ سیب کنار رودخانه که رد می شدند بابا را فانوس به دست دیدند. بابا، به دلیلی که هه تو از آن خبر نداشت، به جوی آب زل زده بود. هه تو برایش دست تکان نداد، امشب نوبت آبیاری آنهاست بابا تا صبح بیدار است.

 از باریکه ی میان باغ ها که گله ی بزها و گوسفندها جدا و گله گاوها جدا هر روز از آنجا به چرا می روند بالا رفتند. هه تو از گاوها متنفر بود چون هر روز باید آنها را به چرا می برد، آنها هیچ وقت سیر نمی شدند. از کنار منبع آب که هه تو همیشه از عمق آن وحشت داشت گذشتند و در سراشیبی کوه کنار بوته های خار که گلهای بنفش دارد کمی نفس تازه کردند. هه تو به گندمزاری خیره شد که در سینه کوه بود و پدرش آنجا را با داس درو می کرد. به بیقوش توضیح داد که او هم چند بار انگشتی های فلزی را دستش کرده و به پدرش در درو کردن گندم ها کمک کرده است. دوباره راهی شدند و سرانجام به بالای دره رسیدند. بیقوش عصبانی بود که فاصله ی بین خارهای بنفش و بالای دره آنقدرها هم که هه تو قول داده بود کم نبود.

با احتیاط از دره پایین رفتند هه تو بیقوش را از مسیری پایین برد که خرسوارها هم از همان مسیر پایین می روند، به نظرش با این کار به بیقوش کمک کرده بود، به اصرارهای بیقوش بیچاره که برایش فرقی نمی کند گوش نکرد. کنار آبشار بلند ابتدای دره نشستند آبشار واقعا خیلی بلند نبود ولی هه تو آبشار دیگری به عمرش ندیده بود. کمی آب به صورتشان زدند سرشان را بلند کردند و اجازه دادند تا باد سرد نوک بینی شان را قرمز کند موهایشان را بنوازد و روی لپ هایشان گل بیندازد. بیقوش بینی اش قرمز نشد ولی.

آخر شب ننه  آمد تنورخانه هه تو را بغل کرد برداشت ببرد در رختخوابش بخوابد، این بچه چرا اینقدر با بقیه بچه هایش فرق دارد؟ در را پشت سرش بست.