۲ مطلب در ژوئن ۲۰۲۳ ثبت شده است

توت فرنگی که از سر گذشت

  • هایتن
  • جمعه ۳۰ ژوئن ۲۳
  • ۱۷:۵۲
  • ۲ نظر

چند هفته پیش آخرین ارائه اندی قبل از فارغ التحصیلش بود. قرار شد با تایلر بریم با یوکا صحبت کنیم که شیرینی چیزی برای ارائه داشته باشیم. تایلر به شوخی گفت بریم همه چیز رو به گردن یوکا بندازیم و منم به شوخی قبول کردم. رفتیم با یوکا صحبت کردیم و گفتیم آره آخرین ارائه اندی هستش و اینا، قراره برنامه‌ای چیزی داشته باشیم؟ یوکا کمی مکث کرد و گفت آره حتما، من شیرینی می‌گیرم میارم. تایلر رو به من برگشت و علامت تایید رو به نشانه انجام موفقیت‌آمیز ماموریت بالا برد. اونجا یکی از معدود مواردی بود که احساس کردم یه آزمایش شخصیت‌شناسی ناخواسته داره روی من انجام  شد. با اینکه موفق شده بودیم و کسی هم ظنی به ما نداشت که داریم سواستفاده می‌کنیم ولی من نمی‌تونستم نفهمم و مسئولیتی رو به گردن کسی بندازم فقط به خاطر اینکه اینقدر ساده‌ست که اونو قبول می‌کنه. گفتم من هم فردا شیرینی می‌خرم، با اینکه زحمت نسبتا زیادی برام داشت. تایلر این کارو نکرد و از اتفاقات افتاده خوشحال بود. می‌خوام بگم هیچ‌کس اینجا کار اشتباهی نکرد، من و تایلر در این زمینه متفاوتیم.

معمولا وقتی با مردم حرف می‌زنم بهم می‌گن تو سخت‌گیری. همه همینو می‌گن بدون اینکه با هم‌دیگه برای این کار توطئه‌ای کرده باشن. از آدمای سخت‌گیر که به خودشون آسون می‌گیرن خوشم نمیاد و به نظرم وقتی به کسی می‌گن سخت‌گیری منظورشون همینه، یعنی تو برای خودت آسون می‌گیری و برای دیگران سخت می‌گیری.

امروز یه جلسه داشتیم با سه استاد که هر سه از هاروارد فارغ‌التحصیل شدن. من قرار بود برای پروژه‌ای که یکی از استادا داشت یه مقدار کار تئوری و شبیه‌سازی انجام بدم. انگار زیاده‌روی کرده بودم و نتایج اینقدر خوب بود که استادا شاکی شده بودن که ما اینجا چیکار می‌کنیم. راستش با این موضوع غریبه نیستم که با کارهام دیگران رو شگفت‌زده کنم ولی مدت‌ها بود که این تجربه رو کمتر داشتم. نمی‌تونم بگم الان خوشحالم، فاکتورهای زیادی هست و تازه یه بازنده سخت‌گیر هم هستم و همه‌ش با خودم فکر می‌کنم اگه برای خانواده‌م اتفاقی بیفته من چیکار باید بکنم و باید برگردم. اینا سوالایی هست که در ذهنم هست. برای کسی که اگه بگه کارش خوبه توسری می‌خوره این فکرها زیاد هم نیست. مثل اسبی که حق نداره شیهه بکشه و ذهنش داره هذیان می‌بافه. به هر حال از یه جایی به بعد کسی نمی‌تونه کاری کنه و حداکثر کاری که می‌تونن بکنن اینه که بهت توت فرنگی طلایی می‌دن که من باهاش مشکلی ندارم.

عاقبت چشمک زدن

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۹ ژوئن ۲۳
  • ۱۲:۱۰
  • ۱ نظر

عاقبت چشمک زدن

نویسنده‌ها آدمای خوشبختی هستن. البته اونایی که خوبن، بقیه به درد نمی‌خورن و معلوم نیست درآمدی چیزی هم داشته باشن، خلاصه اونا نه، زیاد خوشبخت نیستن. نویسنده‌های خوب هم حالا منظورم پول نیست بیشتر اینکه می‌تونن حرف بزنن و خودشون رو در 200 تا شخصیت جا بدن. مثلا تولستوی تکه‌های مختلف خودش رو در شخصیت‌های جنگ و صلح جا داده. مطمئنم این کارو کرده، حتی اگه خودش هم از گور بلند بشه و بگه نه نکردم. معمولا اینطوریه اگه ازشون بپرسی می‌گن نه نکردم و این شخصیت‌ها همه‌شون خیالی‌ان، که یعنی من تخیلم خیلی قوی هستش، ولی من زیر بار نمی‌رم. شمام زیر بار نرین ولی خب لبخند بزنین و بگین آره همینطوره، یا از اول اصلا به روشون نیارین. فقط موقع لبخند زدن چشمک نزنین.

خلاصه که پیتر زیاد اجتماعی نیست، به اون مفهومی که بره بیرون یا کسی رو دعوت به بیرون رفتن کنه یا در جمعی باشه و از معاشرت با دیگران لذت ببره، اینطوری نیست، ولی اگر مکالمه‌ای با یه نفر داشته باشه شوخی زیاد می‌کنه و همین حال خودش رو هم خوب می‌کنه، البته به شرطی که طرف مقابل هم شوخ‌طبع باشه همین یه شرط تفاوت زیادی ایجاد می‌کنه و زندگی رو شبیه تانگوی دو نفره می‌کنه. تو محل کار قبلیش یه همکاری داشت که اینطوری بود، البته تا وقتی که در مورد مسایل سیاسی باهاش شوخی نمی‌کردی، یارو از این لحاظ آدم نادودنی بود و  حرص پیتر رو درمی‌آورد و پیتر هم  بهش می‌گفت تو بی‌شعور و نفهمی، البته تا حد امکان مستقیم نمی‌گفت فقط بعضی وقتا مستقیم می‌گفت. حالا اخیرا پیتر زیاد نمی تونه شوخی کنه. اونروز صبح یکی از اعضای گروهشون ارائه داشت و قبلش داشت تعریف می‌کرد که پدرش اصالتا از سیسیل ایتالیاست ولی خودش بلد نیست ایتالیایی صحبت کنه. پیتر می‌خواست به شوخی بگه باید بری عضو مافیا بشی، ایتالیایی هم یاد می‌گیری، حالا نگفت. باید وقتی از ایتالیا صحبت می‌کنی از غذا بگی نه از مافیا. دیگه درست یا غلط، پیتر از این شوخیا زیاد می‌کرد و الان دستش بسته‌ست.

دیروز داشت فکر می‌کرد رفتارش با بقیه جوریه که مردم فکر می‌کنن می‌تونن بهش دروغ بگن و بعدش بگذرن و فکر کنن تموم شده و اتفاقی نیفتاده. معمولا اگر کسی دروغی هم بهش بگه اینطور نیست که بایکوتش کنه یا به روش بیاره و دعوا راه بندازه ولی خب ازش دور می شه و از روابط دورادور هم خوشش نمیاد و رابطه‌ش با اون طرف تبدیل به یه گاری شکسته می‌شه. یه بار که شمرد، 200 هزار تا گاری شکسته داشت. شاید باید شجاعت بیشتری در این زمینه داشته باشه و یه کم رفتار هجومی داشته باشه، یعنی نه هجومی، شاید تدافعی بهتر باشه. مثلا یکی از هم گروهیا یه بار بهش گفت فلانی تو غذا نمی‌خوری، فقط بیسکویت؟ شاید بهتر بود اونجا بهش می‌گفت به تو ربطی نداره ولی به جاش توضیح داد که نه، بعضی وقتا غذا می خوره بعضی وقتا بیسکویت. دیگه خودش نمی‌خواد آدم مسمومی باشه از این لحاظ که به مردم چیزی نگه و تو رابطه‌هاش سمی بریزه که 200 سال بعد اثر کنه، بیشتر دوست داره نیش زنبور باشه از این لحاظ، ولی خب زنبورا وقتی کسی رو نیش می زنن خودشون هم می‌میرن، اینم عاقبت صداقت داشتنه. تو این دنیا همه چیز مثل کوآنتوم پیچیده‌ست و هر گزاره‌ای تا حدودی درست و اشتباهه، به مزاج پیتر نمی‌سازه. به نظرش دنیا باید مثل داستان شیر و آهو و کفتار می‌بود.

تو آینه که به خودش نگاه می‌کنه این چیزی نبود که می‌خواست، مشکل پیتر اینه که دوست داشت نیازی نبود برای اتفاقات خوب فعال باشه، دلش می‌خواست تو خوب باشی و اتفاقات خوب همینطوری برات بیفته. حالا پیتر در این مورد فرق زیادی با بقیه نداره و همه اینو دوست دارن ولی اینطوری نیست، تا جایی که بعضی وقتا باعث تعجب پیتر می‌شه که چرا اینقدر اینطوری نیست. آره فرق پیتر با بقیه همینه، چون این موضوع کمتر باعث تعجب بقیه می‌شه.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها