۵ مطلب در دسامبر ۲۰۱۶ ثبت شده است

شریک زندگی

  • هایتن
  • شنبه ۳۱ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۴۰
  • ۸ نظر

1.       جاناتان در کشور فقیری به دنیا آمده بود وقتی 18 ساله شد به همراه یکی از دوستانش، هامر، تصمیم گرفتند به دنبال پیدا کردن گنج بروند. در سواحل کشورهای کارائیب پیدا کردن گنج قانونی است. در لحظات آخر پدر و مادر هامر از رفتن او ممانعت کردند با اینحال جاناتان و هامر قسم خورده بودند تحت هر شرایطی در گنجی که پیدا می‌کنند شریک هستند.

2.       دریا طوفانی شد و قایق جاناتان شکست، وقتی چشمانش را باز کرد هیچ نایی برایش نمانده بود. یک دختر ده ساله‌ی کچل وقتی جاناتان چشمانش را باز کرد چند قدم به عقب پرید، معلوم بود که قبل از بیدار شدن جاناتان مشغول بررسی دقیق او بود.

3.       دخترک انگشت اشاره‌اش  را به سینه‌اش می‌چسباند و با صدای بلند می‌گفت سه چه آلچا و بعد به جاناتان اشاره می‌کرد و می‌پرسید نه چه یاردی؟ داشت اسمش را می‌پرسید. دخترک چند باری این نمایش را تکرار کرد جاناتان نای بلند شدن نداشت و صدای آلچا در گوش‌هایش می‌پیچید. خورشید به چشم‌هایش تیغ می‌زد و مثل کسی که به شدت تب کرده باشد آب دریا بهش سیلی می‌زد. با آخرین بازمانده شوخ‌ طبعی‌اش گفت سه چه چاناتان. دخترک که به راز مهمی ‌پی برده بود دوید و دور شد.

4.       داخل کافه مارچال داشت پشت بوفه لیوان‌ها را دستمال می‌کشید، به چومور گفت آلچا می‌گوید یک مرد دیده که مو دارد. چومور زیر چشمی به آلچا نگاه کرد و گفت حتما میمون دیده ولی مارچال اصرار داشت که آلچا می‌گوید اسمش را هم پرسیده. آلچا داشت بی صبری می‌کرد گفت بابا قسم می‌خورم باهام حرف زد و اسمش را بهم گفت، چاناتان، بعد از گفتن چاناتان صدایش را دزدید. چومور گفت دخترم کار خوبی نکردی با یک غریبه حرف زدی. مارچال ادامه صحبت‌های چومور را گرفت، از کجا معلوم شاید بیماری وحشتناکی داشته باشد.

5.       چاناتان وارد کافه شد. از قبل صحبتش در بین مردم پیچیده بود، هنوز در مورد این مهمان جدید به توافق نرسیده بودند. از در کافه که داخل شد مارچال داد زد برو بیرون از غریبه‌ها پذیرایی نمی‌کنیم، همچنان نگران بود که چاناتان بیماری وحشتناکی داشته باشد که به خاطرش مو در آورده است. چاناتان با اینکه متوجه شد لحن زن صاحب کافه دوستانه نیست اما چیزی از حرف‌هایش نفهمید و پشت یکی از میزها نشست، او هم از دیدن این همه کچل در یک جا تعجب کرده بود. چومور به سمتش رفت و با خشونت راه خروجی را بهش نشان داد.

6.       10 سال از روز اولی که چاناتان وارد چزیره کچل ها شده بود می‌گذشت مارچال و چومور به اصرار آلچا کاری در طویله به او داده بودند و بعد از چند سال اول که مارچال مطمئن شد چاناتان بیماری کشنده ای ندارد آلچا اجازه داشت برایش غذا بیاورد. چاناتان به خاطر اینکه بتواند با آلچا صحبت کند زبانشان را یاد گرفته بود اولین بار که توانست به آلچا توضیح بدهد چاناتان یک شوخی بود و اسم اصلی او جاناتان است آلچا مثل اولین باری که او را دیده بود شگفت زده شد.

7.       چاناتان در تمام این 10 سال به دنبال گنجش بود و بالاخره آن را پیدا کرد. حالا دیگر آلچا دختر بزرگ و زیبایی شده بود اما چاناتان می‌دانست پدر و مادر آلچا با ازدواج آنها موافقت نمی‌کنند. در تمام این 10 سال بین مردمی ‌زندگی کرده بود که نصفشان معتقد بودند او یک میمون است. چاناتان هیچ وقت به آلچا ابراز علاقه نکرده بود و در مورد این موضوع با خودش روراست بود. تصمیم داشت از چزیره کچل‌ها برود و به شهر خودش برگردد و حالا بزرگترین غصه زندگی‌اش این شده بود که باید گنجش را با شریکش هامر تقسیم کند. 

کرسی خانه را گرم نمی‌کند

  • هایتن
  • جمعه ۲۳ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۲۶

کرسی خانه را گرم نمی‌کند، خدایا من سردم است. نباید تا آن موقع زنده می‌ماندم یک بار سرخچه گرفته بودم ولی زنده ماندم یک بار هم تب مالت گرفته بودم که آن را هم نیازی به گفتن نیست که زنده ماندم حالا البته عجله‌ای هم نیست، یک روز بالاخره می‌میرم. شاید هم تا حالا مرده‎ام، اینها که می‌گویم مال دوازده سالگی‌ام است.

پدربزرگم صبح زود برای نماز بلند می‌شود و حواسش نیست در را باز می‌گذارد و آن مختصر گرمای کرسی از خانه خالی می‌شود. هیچ کدام جرأت نداریم چیزی بهش بگوییم البته بقیه به اندازه من سردشان نمی‌شود، من همیشه‌ی خدا سردم است. چند ساعت می‌نشیند و نماز و دعا می‌خواند، برای تمام مرده‌های قبرستان فاتحه می‌خواند. در نهایت هم برمی‌گردد کنار کرسی می‌خوابد. ما اگر در را باز بگذاریم داد می‌زند پسره ی گور به گور شده، آن در خراب شدهی لعنتی عوضی را ببند.

من از پدربزرگم متنفر نیستم در واقع به شکلی وصف‌ناپذیر عاشقش هستم اما او بسیار عصبانی و بدبین است و باعث می‌شود بعضی وقت‌ها چند لحظه‌ای، مثل بچه‌ای که زیاد گریه می‌کند، ازش متنفر شوم. مادرم حق ندارد تا وقتی پدربزرگم هست خانه را جارو کند چون در این صورت پدربزرگم فکر می‌کند قصد دارد او را از خانه بیرون کند. خاکستر کرسی همه جا را می‌گیرد و خانه بوی تلخ جنگل سوخته می‌دهد. مردم می‌گویند زهرا به خانه اش نمی‌رسد، مادر من را می‌گویند.

وقت هایی که قهر می‌کند چند روزی می‌رود خانه‌ی عمویم.  پدرم از دست مادرم عصبانی می‌شود و پدربزرگم را بر می‌گرداند. می‌داند تقصیر مادرم نیست اما می‌ترسد اگر کسی بفهمد پدربزرگم قهر کرده آبرویش برود. البته پدربزرگم هیچ وقت پیش عمویم بد ما را نمی‌گوید. یکی از چیزهایی که از خانواده ام دوست دارم این است که اگر اختلافی بین دو نفر پیش بیاید بین همان دو نفر می‌ماند.

پدربزرگم همیشه هم اینطور نیست، فحش و ناسزا زیاد می‌گوید ولی مهربانی‌اش صادقانه است. دست روی ما بلند نمی‌کند، وقتی عصرانه می‌خورد بهم می‌گوید پسرم تو هم بیا بخور. دست روی سرم می‌کشد بهم نماز و قرآن یاد می‌دهد و اگر قهر کنم و بروم در طویله بنشینم دنبالم می‌آید، همیشه ازم محافظت می‌کند. تازه وقتی من عصبانی می‌شوم و سر برادر بزرگم، برزگر، داد می‌زنم خوشش می‌آید و می‌خندد.

+ این داستان واقعی نیست. 

تنها مقدار معلوم این دنیا منم

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۰ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۱۹

سال پیش برای پاییز یک پست نوشتم حالا امشب شب اول زمستان است. یعنی راستش را بخواهید دنبال این بهانه ها برای نوشتن نیستم دوست دارم در مورد هر چیز به درد نخوری حرف بزنم به چیزهای بی اهمیت زیادی فکر می‌کنم مثلا آن روز از خانه تا محل کار داشتم فکر می‌کردم که اسم شخصیت های داستان شهر کچل ها را چه بگذارم به بعضی اسم ها خنده‌ام می‌گرفت دقیقا شبیه دیوانه ها که یک فکری به ذهنشان می‌رسد می‌خندند. در هر حال خیلی سختم است با چند نفر به صورت همزمان حرف بزنم. حرف زدن با بیشتر از یک نفر برایم خیلی پیچیده است از کجا بدانم همزمان هر کدام از دو نفر به چی فکر می‌کنند، حرف زدن با دو نفر آن هم با این همه جزئیات یک معلوم و دو مجهول دارد که قابل حل کردن نیست. دوست ندارم حرفی بزنم که فقط برای خودم جالب باشد. تازه وقتی با یک نفر حرف می‌زنم هر کجا احساس می‌کنم چیزی که می‌گویم نیاز به توضیح دارد از مثال استفاده می‌کنم از بخت بدم بعضی وقت ها مثالی که می‌زنم از خود موضوع پیچیده تر است در این شرایط مطلب اصلی را رها می‌کنم و شروع به توضیح دادن مثالم می‌کنم. این وبلاگ یک دستگاه با یک مقدار معلوم و دویست هزار مجهول است که من همان مقدار معلومم و دویست هزار هم تعداد خوانندگان وبلاگم است. بعضی وقت ها مجبور می‌شوم در وبلاگم چیزهایی را توضیح بدهم که به نظرم توضیح دادنشان تنفرانگیز است.

القصه اینکه عاشق نشده‌ام و درست است که دوست دارم فقط با یک نفر حرف بزنم اما دنبال مخاطب خاص نیستم دنبال این نیستم که استدلالم را به سمت خاصی بکشانم  مثل بیشتر وقت ها هدفم از نوشتن و حرف زدن  فقط نوشتن و حرف زدن است.

راستی شاید به نظرتان برسد دارم اغراق می‌کنم یا توهم زده‌ام یا شاید هم در این شب یلدا زیادی هندوانه خورده‌ام ولی باور بکنید یا نکنید من یکی از شادترین آدم های روی زمینم. به نظرم آدم ها درکشان از غم و شادی به یک اندازه است. حالا درست است که من در پست قبلی در مورد مزیات نفهم بودن صحبت کردم ولی حرف هایم بیشتر جنبه ی کنایه داشت مثل صحبتهایی که در مورد مزخرف بودن محبت کردم، کسی که چیزی نفهمد نه غمی‌دارد و نه البته شادی. 

قوری شکستگانیم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۵ دسامبر ۱۶
  • ۱۱:۲۱
  • ۸ نظر

قوری‌ام شکسته، درش افتاد و شکست و من هم چسب‌مالی‌اش کردم. چسب را گذاشته‌ام کنار ظرفشویی که برای شکستن ظرف‌ها تعارف نکنم. در مورد قوری باید طرحی نو دراندازم. از هنر بی‌بهره‌ام در دوره ی راهنمایی سر امتحان خطاطی که مربوط به کلاس هنر بود گریه‌ام گرفت. اگر بلد بودم یک نقاشی می‌کشیدم بر در قوری‌ام می‌چسباندم یا همان در قوری را نقاشی می‌کردم. خواهرم می‌گفت کاش رنگ قرمزش را می‌گرفتی، این یکی که من گرفته‌ام سبز است. وسط این همه آشوب، یک سوال عرفانی به ذهنم رسیده، اینکه آیا ما انسان‌ها اگر مثل در قوری به زمین بیفتیم نمی‌شکنیم و نیاز به چسب نداریم یا مثلا یک هنرمندی بیاید سر تا پایمان را قرمز کند؟

یک داستان کوتاه در مورد مکالمه یک اسب و الاغ گفته‌ام که اگر اینجا بگذارمش باز مثل همیشه شخصیت الاغش را به من ربط می‌دهید. به هر حال ربط بدهید یا ندهید وقتی کامل شد می‌گذارم. حالا مانده‌ام اگر بخواهم فیلمی از این داستان بسازم چه کسی حاضر است نقش الاغ را بازی کند، مشکلات من تمامی ندارد. 

یکی از خوانندگان قدیمی ‌وبلاگم که از خواندن داستان‌های چرت و پرتم شگفت‌زده می‌شد وبلاگش را بی‌خبر تعطیل کرده و رفته، به هر حال ان‌شالله هر کجا هست سلامت باشد. من شاید در آینده اگر پدر شدم پدر نفهمی باشم در کل هم بدم نمی‌آید آدم نفهمی ‌باشم ولی از عهده‌ام بر نمی‌آید. یعنی شما اگر بخواهید کسی را درک کنید توقعات آنها تمامی ‌ندارد بهتر است آدم صادق و نفهمی ‌باشید. شما مثلا اگر یک نفر به زبانی که شما نمی‌دانید صحبت کند چه تصویری در ذهنتان ایجاد می‌شود؟ بارها سعی کرده‌ام با گوش کردن به زبان فارسی این احساس بهم دست بدهد یعنی فقط کلمه‌ها را بشنوم ولی معنی‌شان را متوجه نشوم ولی غیر از چند لحظه کوتاه نتوانسته‌ام این کار را بکنم. 

یار و این صوبتا

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱ دسامبر ۱۶
  • ۰۹:۵۶
  • ۵ نظر

به نظرم جنایتکاران باید عاشقای صادقی باشن. بیشترشون فقط مادر پیرشون رو دوست دارن. منظورم اینه که کسی به یه جنایتکار نمیگه من ازت بدم میاد چون تو هیچ احساسی نداری، می فهمین چی میگم، تازه یارو به این ویژگیش افتخارم می‌کنه. نه اینکه دوست داشته باشم یه جنایتکار عاشقم باشه. نمی‌دونم شایدم دوست داشته باشم، آخه من که مادر پیرشون نیستم. ولی خوب غیر از یه جنایتکار حرفای هیچ کس رو باور نمی‌کنم. اینطور نیست که اگه کسی بهم ابراز علاقه کرد برگردم بگم اوه عزیزم من هم از روز ازل تو رو دوست داشتم و خداوند ما دو تا رو برای هم آفریده. تازه از اینایی که مثل سریالای ایرانی مدام گریه می‌کنن بدم میاد. اینارو ولش کنید، گیرم که یکی راست هم گفت چه کاریه؟ اصلا مگه نمیشه ما بدون اینکه همدیگه رو دوست داشته باشیم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم، مثل نهنگ و اون ماهی آشغال‌خور. من دیدم نهنگ با اون هیکلش به ماهی آشغال خور احترامم میذاره و منتی رو سرش نمیذاره، به این چیزا دقت می‌کنم. من که از فهمیدگی نهنگ تعجب کردم یعنی اگه این اختلاف هیکل وحشتناکشون نبود من فکر می‌کردم اینا زن و شوهرن. این حرفایی که میگن همدیگه رو دوست باشین تا دنیا گلستان بشه ریاکارانه و مزخرفه، اگه همدیگه رو دوست داشته باشیم دنیا خیلی غم انگیز میشه و همه از افسردگی می‌میرن.

حالا چرا دارم امروز این حرفا رو می‌زنم. تمام این داستان‌های عاشقانه تاریخ مثل لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین، هملت و ژولیت و حتی غضنفر و گلابتون که هنوز کتابش در نیومده همه‌شون غمگینن، البته ما کاری نداریم کلا هم به ما مربوط نیست که بعضیا یار دارن و این صوبتا خوشحالن. من یه ویژگی هم دارم همه چیز رو غم انگیز می‌کنم، زبونم لال اگه یه عشق خوشحالم گیرم بیاد می‌زنم غم انگیزش می‌کنم. این هفته خیلی غصه دوری از خانواده رو خوردم. در کل هم چیزی در این دنیا به اندازه دوست داشتن من رو عذاب نداده، به نظر من که چیز مزخرفیه.  

 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها