۱۳ مطلب در دسامبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

خبر دارم خبر

  • هایتن
  • سه شنبه ۲۹ دسامبر ۱۵
  • ۱۱:۱۹

چند وقت پیش رفتم و یک مداد و پاک کن خریدم فروشنده بوفه تعجب هم کرد من هم از این تعجبش خوشحال شدم حالا نه اینقدر خوشحال که رقصی چنین میانه میدانم آرزو باشد، فقط در همین حد که خوب من لابد کار عجیبی کرده بودم که فروشنده تعجب کرد. سال هاست کار عجیبی نکرده ام. یک میلی در من هست به عجیب بودن به یکباره نکته سنج شدن به داد زدن هنگام حرف زدن، به قهر کردن با تمام کسانی که فکر کنم فقط یک ذره با من صادق نیستند. میلی در من هست که می خواهم خداوندگار زندگی ام باشم.

مداد و پاک کن را خریدم یک سایت خوب برای آموزش نقاشی پیدا کرده بودم می خواستم نقاشی با مداد را یاد بگیرم با خودم گفتم لابد با این کار دریچه های هنر به رویم گشوده می شود گرچه علاقه ی اصلی من نقاشی نیست و البته علاقه ام به آن کم هم نیست اما به گمانم همه ی انسان های هنرمند در یک طبعی مشترکند من از آن عنصر طبعی بی خبرم. مثلا من شرط می بندم آهنگسازها نقاشی شان از مهندسان مخابرات بهتر است. این کار را شروع هم نکردم دل دادن به هنر هم یک عنصر دیگر نیاز دارد که چرا دروغ بگویم من از آن بی خبر بی خبر هم نیستم.  

+ عنوان را به حالت کشیده بخوانید انگار دارید جار می زنید. 

+ نقاشی از من نیست. 

ما از اول چرا راهی شدیم؟

  • هایتن
  • دوشنبه ۲۸ دسامبر ۱۵
  • ۱۰:۱۷

خاطره دیر (خاطره است، شعر از بابا وزیراوغلی)

 خواننده: عالیم قاسیموف

خاطره دیر

باز هم این اجاق می سوزد

 آنقدر می سوزد که فقط خاکسترش باقی می ماند،

 نمی دانم چه خواهد شد

 اما هر چه شود خاطره خواهد شد.


 برف ریز ریز می بارد،

 صورت کوه ها می خندد،

از این برگ های سبز

 آنها که پژمرده می شوند خاطره می شوند.


ای گل چمن،

گلبرگ هایت چرا پژمرده شدند؟

آنچه در این دنیا می گذرد،

حتی دروغش هم خاطره است.

 

ما از اول چرا راهی شدیم؟

دیوانه شده این دریا،

 جزیره ای است عشقمان

 که همه جایش خاطره است.

 

 اینها خیال است یا دروغ؟

چه روزهایی که بر ما آمد و گذشت،

عمر عشق فقط یک لحظه است،

 بقیه اش خاطره است. 

خوبی؟

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۷ دسامبر ۱۵
  • ۱۰:۵۶

و اما انیشتین و گاو!

حالا راستش را بگویید به نظر شما من انیشتین هستم یا، دور از جناب، گاوم؟

این کلاهش هم بدشکل شد. هیچ وقت هیچ کاری را کاملا بدون ایراد انجام نمی دهم خوب من حتی اگر بقال سر کوچه هم می شدم آدم موفقی بودم. یعنی اگر یک درصد از کاری را درست انجام بدهم باید برایم جیغ و هورا بکشید که نمی کشید شوربختانه.

الان می خواستم جمله ای بگویم که در آن از خوب می دانید استفاده کنم بعد داخل پرانتز توضیح بدهم خوب را بر وزن خوبی؟ بخوانید نه بر وزن خوب که خوب! جمله ی مناسبی به ذهنم نرسید شما خودتان یک جمله مناسب از خوب می دانید بسازید و خوبش را بر وزن خوبی؟ بخوانید نه بر وزن خوب که خوب!

شما واقعا خوانندگان خوشبیختی هستید جمله را پیدا کردم. خوب می دانید (خوب را بر وزن خوبی؟ بخوانید نه بر وزن خوب که خوب!) که نوشته های من به درد نظر دادن نمی خورند من بیشتر تصویرسازی می کنم تا اینکه بخواهم در مورد موضوع مشخصی صحبت کنم. بنابراین نتیجه می گیریم (حالا شاید شما نگیرید ولی ما می گیریم) نظرها بسته بماند بهتر است. ولی خوب شاید یک روز یک انشاء از حرف "ی" بنویسم و به خاطر گل رویِ شما برایِ یک ساعت نظرهایش را باز بگذارم، آشتی؟ دو یو لایک می؟

سلام

  • هایتن
  • شنبه ۲۶ دسامبر ۱۵
  • ۱۱:۱۶

سلام

باید برم بخوابم از بس که بچه ی خوبی هستم شاید بعدا داستان این عکس را نوشتم.

مثلا شاید امروز رفته بودم کنار دریا قدم بزنم این صحنه جالب رو دیدم گفتم عکسش رو برا شما هم بذارم.

اون عکس قلب روی پای گاوه رو می بینین؟

گل پامچال

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۰ دسامبر ۱۵
  • ۱۱:۰۸

سلام

دیروز سر ظهر همسایه مان میوه خریده بود به من هم تعارف کرد یک آناناس هم گرفته بود. آ، نه ببخشید آناناس نبود نارگیل بود، شما شاید ندانید ولی آناناس و نارگیل با هم فرق دارند. دیشب خواستم زودتر بخوابم ناسلامتی تنها هستم و هر کاری (بخوانید هر غلطی) دلم بخواهد می توانم انجام بدهم. خوابم نمی برد معلوم نیست این آلودگی هوا چه غلطی دارد می کند من از صبح ساعت 6 بیدار بودم و باز هم خوابم نمی برد. به حرفم بدبین نباشید واقعا تقصیر آلودگی هواست من هر موقع می روم ارومیه مثل خرس می خوابم شاید هم به همین خاطر ارومیه خرس ندارد اینقدر که خوابیدند تنبل ها، مردند.  مثل تهران که پروانه ندارد.  امروز عصری یک سر رفتم بیرون پیاده روی کنم می دانم که تنهایی خیلی نمی چسبد لازم نیست شما به من تذکر بدهید. از دانشگاه تا فلکه دوم تهرانپارس پیاده رفتم مردم همه می دانستند که نباید تنهایی برای پیاده روی بیرون بیایند الا من، حتی یکی از دانشجویانم در کلاس حل تمرین سال پیش هم می دانست تنهایی بیرون رفتن نمی چسبد. رفتم داخل یک فروشگاه زنجیره ای بزرگ که هر هفته یک خودروی سواری جایزه می دهد خانومی از من پرسید قرعه کشی کردن ماشینو؟ شاید چون پیراهن قرمز پوشیده بودم احساس کرد حتما یک چیزی می دانم گفتم نمی دانم داخل فروشگاه شدم پنیر لیقوان تبریز، کارخانه: روستای لیقوان تبریز، به خال زده بودم انگار، آن طرف تر روغن حیوانی کرمانشاه، ضد سرطان و اینها، همه را برداشتم یک دست به جیبم زدم دیدم کارتم همراهم نیست. لعنتی، ظهری که برای خریدن نان و دلستر رفته بودم در جیب سوئیشرتم جا گذاشته بودم حتی می دانستم در کدام جیبم جا گذاشته ام ولی چه فایده. پنیر لیقوان و روغن حیوانی کرمانشاه را برگرداندم سر جایش و به جای آنها دو تا بیسکویت های بای برداشتم که پولش را در جیبم داشتم. رفتم از یک نانوایی نان هم خریدم نان تافتون بدون جوش شیرین، شاطر ته سیگارش را انداخت داخل تنور. شبی بعد از مدتها یک صفحه قرآن خواندم.

می خواهم یک خاطره ای هم در مورد گل پامچال بنویسم.

نمی دانید با چه زحمتی از این گل پامچال عکس گرفتم هر لحظه امکان داشت خرس گنده از خواب بیدار شود. 

مثلا دارم درس می خوانم

  • هایتن
  • پنجشنبه ۱۷ دسامبر ۱۵
  • ۱۱:۱۹

سلام
دیشب قبل از خواب یک ربعی با خودم حرف زدم و حرف هایم را ضبط کردم و بعد هم یک ربع به حرف هایی که همین یک ربع پیش زده بودم گوش کردم.

 از این به بعد، یعنی پیش پای شما از همین دیشب، یک مدتی اتاق تنها هستم و این خوشبختی بزرگی ست. من وقتی دارم درس می خوانم یا فکر می کنم باید راه بروم آنقدر راه می روم که دیگر پاهایم درد می گیرند ولی وقتی کسی اتاق باشد نمی توانم این کار را بکنم. صبحی فایل هایم را روی گوشی ام ریختم و شروع به راه رفتن کردن کردم آنقدر راه رفتم که پاهایم درد گرفت. این راه رفتن هم نباید به مقصد خاصی باشد یا مسیر مستقیمی باشد باید رفت و برگشت باشد و روبرویم هم دیوار داشته باشد که من بدون اینکه حواسم به جایی باشد بدانم کی باید برگردم. شما را نمی دانم ولی من یکی نمی توانم در لبه ی یک پرتگاه درس بخوانم. هر چند زندگی که فقط درس خواندن نیست و من می توانم سوار بر یک اسب چموش آواز هم بخوانم. 

+ برای اون دوستی که خواهش کردن کامنت ها باز بشه شاید به زودی بازشون کردم ولی فعلا نه، دلی برای این کار ندارم جرات دارم ولی دل ندارم 

غول به درد نخور

  • هایتن
  • سه شنبه ۱۵ دسامبر ۱۵
  • ۱۱:۴۲

+ عکس رو دانلود کنید اینطوری که چیزیش معلوم نیست!

+ این در واقع غول نیست آلودگی هواست!

یک پستی دارم؟

  • هایتن
  • چهارشنبه ۹ دسامبر ۱۵
  • ۱۰:۵۰

یک پستی دارم؟ که گفته بودم برای کشف کردنم بیا؟ بعد هم عکس یک سرخپوست را گذاشته بودم که یعنی من ساکن سرزمین های وحشی غربم؟ یا نه تو اگر می خواهی کشفم کنی باید سرخ پوست باشی؟ یا باز هم نه اگر خواستی برای کشف کردنم بیایی تنها نیا یک سرخ پوست با خودت بیاور که راه بلد است؟ یا شاید هم منظورم این بود که نسل من منقرض شده است و برای کشف کردنم اصلا نیا؟ نمی دانم منظورم دقیقا چه بود یا دقیقا منظورم چه بود، به هر حال همان پست را می گویم.

 باری،

اگر عمری بود باید روزی آنقدر آسوده باشم که برای کشف کردن خودم بیایم. آخر می دانید من امیدوار نیستم عمری طولانی داشته باشم آنقدر طولانی که شب ها برای بچه هایم داستان تعریف کنم. مادر بچه ها باید بیاید بعد خود بچه ها یکی یکی باید بیایند بعد بزرگ شوند این بچه ها! آنقدر بزرگ شوند که معنی داستان های من را بفهمند و بتوانند با من تئاترش را بازی کنند، اووووح. البته این ناامیدی من از سر افسردگی و این چرت و پرت ها نیست در کل استراتژی ام همین است مثلا وقتی تیم ملی بازی دارد من می گویم به احتمال زیاد می بازیم بعد اگر باختیم یا بردیم در هر دو حالت من صاحب یک پیروزی شده ام. اگر تا موقع قصه گفتن برای بچه هایم زنده ماندم بابت درست نبودن پیش بینی ام که غصه نمی خورم.

می بینید تو را به خدا، باز هم خط اصلی داستان را گم کردم می خواستم در مورد کشف کردنم  صحبت کنم. این که دیگر کشف کردن ندارد من گیجم.

راستی دیروز هشداد هیچ چیز نگفت فقط من حرف زدم!

+ عکس منم که هزاران سال پیش موقع کشف چرخ نسلم منقرض شد، همانم که زیر چرخ ماندم. 

خدا را شکر که هشداد را دارم

  • هایتن
  • سه شنبه ۸ دسامبر ۱۵
  • ۱۰:۴۹

امروز هشداد برای دیدنم به دانشگاه آمده بود از همین در شماره 5، روبروی خوابگاهمان داخل آمد من جلوی در زیر اطلسی ها منتظرش بودم وقتی از کنار دشت های نیمه خشک آفریقا رد می شدیم توماس را بهش نشان دادم گفتم او همان توماس خنگ است، من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم. از کنار مهمانسرای دانشگاه که فقط دو تا اتاق دارد گذشتیم و داستان درختان توت سربریده را برایش تعریف کردم و رفتیم و به استادیوم دانشگاه رسیدیم و من برایش تعریف کردم سال اول فوق لیسانس چند بار در این استادیوم گریه کرده ام چون کسی را نداشتم حرف های کوچکم را با او بزنم و خدا را شکر که الان هشداد را دارم. به سمت بوفه دانشگاه رفتیم بهش گفتم تو را به خدا عجله نداشته باشد، من در تمام رویاهایم با تو یک چایی خورده ام. وقتی نشستیم چند تا از دانشجوها داشتند سیگار می کشیدند گفتم من سیگار نمی کشم ها!

+ هشداد به ترکی یعنی هیچ چی، یعنی که هیچ کس به دیدن من نیامده بود این فقط یک داستان بود که از توسن قهوه ای خیالاتم در آوردم.  

باری

  • هایتن
  • دوشنبه ۷ دسامبر ۱۵
  • ۰۸:۳۰

پادشاه در جنگل به دنبال پیر دانا می گشت تا مهمترین سوال زندگی اش را از وی بپرسد از برای احتیاط ملیجک را نیز با خودش برده بود تا گرگ ها اگر حمله کردند اول او را بخورند. پیر دانا را در میان جنگل یافت در حالی که برف آمده بود و پیر دانا داشت شیربرنج می خورد. البته پیر دانا حواس پرتی دارد شیر برنجش که معلوم نبود با شیر کدام جانور بدبختی است سر رفته بود و پیر مانده بود و برنج خالی. القصه پادشاه چون پیر را جست عرض ادب کرد و ضربتی پس گردن ملیجک بنواخت که شیربرنج پیر دانا را به سخره گرفته بود. گفت ای پیر دانا من از سرزمین های دور آمده ام و از تو سوالی داشتم. پیر دانا که اعصابش خورد بود بانگ بر آورد ای پدر سوخته! اگر از سرزمین های دور آمده ای زبان ما را از کجا می دانی؟ پادشاه گفت ای پیر دانا حواست کجاست این تو هستی که زبان ما را می دانی!

پیر بیچاره حواس پرتی دارد.

باری، پادشاه گفت ای پیر به سخنم گوش فرا ده، منیم بیر وبلاگیم وار هردن یازیرام هردن یازمیرام هردن کوسورم هردن باریشیرام هردن کیتابی یازیرام هردن آدام کیمی یازیرام نی نمیش اولاجاییخ؟

پیر فرمود مردم حق دارند از تو گریزان باشند!

پادشاه گفت با آرزوی نویسندگی ام چه کنم؟

ملیجک گفت با خودت به گور ببر!

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها