قربان نوه ی عموی پدر بزرگم بود چند سال پیش به رحمت خدا رفت مثل اکبر دیگر نوه ی عموی پدربزرگم که او هم چند سال قبل از آن به رحمت خدا رفته بود. اما نه، من دارم اشتباه می کنم اکبر را من خیلی بچه بودم که نامه اش به دستمان رسید همان موقع که بخاری نفتی داشتیم و نامه ی دعوت به مجلس ترحیم را جرأت نکردیم به پدرم بدهیم و مادرم گفت بگذاریم کنار همان بخاری نفتی که پدرم هر موقع از سر کار می آمد کنارش می نشست، لابد زمستان بود اکبر همان موقع رفته بود و یوسف هم بازی کودکی من یتیم شده بود.

قربان مرد تنومندی بود و صدای گرمی داشت بینی اش بزرگ بود و خانواده اش همیشه برای من رازآلود بودند پسرش یاقوب که هم سن و هم بازی کودکی برادر بزرگم اسحاق بود همیشه با من مهربان بود و هر موقع من را می دید کلی قربان صدقه ام می رفت  همین حالا هم اگر من را ببیند حال همه را از من می پرسد و پسرعمو صدایم می کند. ولی من مدام می شنیدم که یاقوب شر است گله اش را به عمد وارد زمین های مردم می کند و هر از گاهی خبرش می آمد که  بچه های روستا را به باد کتک گرفته است روستای ما اگر لات داشت یاقوب یکی از آنها بود، مثل پدرش بینی بزرگ و بدن تنومندی دارد. من از یاقوب چیزی غیر از مهربانی ندیده ام اتفاقا به خاطر بینی بزرگش تصور می کردم این مردم روستا هستند که دارند به یاقوب ظلم می کنند و تعجب می کردم چرا برادرم بیشتر از این با یاقوب دوست نمی شود؟

بعدها ملاحت را به مناسب های دیگری در کرج دیدم که با مادرم احوال پرسی کرد ولی آن موقع ها یک بار که  سر زمین بودیم مادرم به سیاهی دوری اشاره کرد و از پدرم پرسید آن کیست فاصله خیلی دور بود ولی پدرم گفت ملاحت است زن قربان. در آن لحظه به نظرم آمد ملاحت ملکه ی کوهستان است و همچنان که با باد مخالف در قلمرو اش قدم می زند ندیمان دامن بلندش را از روی زمین بلند کرده اند. ملاحت واقعا هم زن شایسته ای بود اما انگار آبش با قربان در یک جو نمی رفت و پدرم می گفت دعوای قربان و ملاحت یاقوب را جنی کرده است.